بعد از پنجاه روز خانه نشینی قرار بود آخر هفتهی خاطره انگیزی برای بچهها داشته باشیم .
طبق معمول قول چیز خاصی ندادیم که ببینیم چه پیش میآید .
از اداره که آمد چند تا برنامه برای فردا پیشنهاد دادم خوب که گوش داد گفت : اجازه میدی برم تهران ؟
فکر کردم طبق معمول ماموریت دارد. گفتم حالا تا شنبه فرصت هست بگو فردا رو چه کنیم ؟
گفت : میخوام اگه ناراحت نمیشی برم نماز جمعه .
پنجاه روز سختی که بعد از تولد محمدحسن پشت سر گذاشته بودیم جلوی چشمهایم رژه رفت بعد ذوق بچهها برای جمعه ، جوابم قاطع بود ، نه!
بلند شدم که رضایت گرفتن ادامه دار نباشد آمد پیام که : خیلی فردا مهمه مثل راهپیمایی اربعین باید باشیم بذار برم .
گفتم: میام همه بریم یا همه یا هیشکی .
چشمهای سرماخوردهی محمدحسن برگ گلم با اولین نسیم پاییزی جلوی چشمم آمد . مدرسهی صبح شنبهی بقیهی بچهها، رفتن ممکن نبود .
گفتم: برو ولی راضی نیستم.
گفت بدون رضایتت نه .
استخارهی پنهانیام که عالی آمد ساکش را بستم و از قرآن ردش کردم .
من مانده بودم و بچهها و قول جمعهی خاطره انگیز.
صبح زودتر از همه حسین بیدار شده بود و نشسته بود به تماشای مصلی از قاب تلویزیون .
کم کم دخترها اضافه شدند شرایط را به زبان خودشان برای دخترها شرح داد بعد که نگران شدند آرامشان کرد نفهمیدم این بچه کی اینقدر بزرگ شده .
کسی حرفی از جمعهی خاطره انگیز نزد همگی چشم شدهبودند به دهان رهبر ...
تمام که شد نفس راحتی کشیدند و چند تا رجز آبدار حوالهی اسرائیل کردند.
محمدحسن که بین بغل خواهرها و برادرش دست به دست میشد بعد از مدتها بوی غذای مامانپز در خانه پیچید و وقتی تهچین را مثل مقلوبه برگرداندم و قصهی زنان فلسطین و مقلوبه را گفتم رقیهزهرا با هیجان گفت : میدونستم جمعهی خاطره انگیزی میشه .
خودم را از تک و تا نینداختم که نفهمند من هیچ برنامهای نداشتم و همهچیز اتفاقی خوب بود هنوز در گیر و دار این افکار بودم که حسنیه گفت مامان همیشه خلاقه میدونه چکار کنه خوش بگذره .
کاش میشد برایشان بهتر توضیح بدهم که زندگی در مدار ولایت اینطوری است .
نمیدانی چرا ولی همهچیز شیرین و جفت و جور و به قاعده میشود .
الحمدلله
#سعیده_کرمانی
#جمعه_نصر
🕊@kaftarchahiemamreza🕊