eitaa logo
هیئت عزاداری حسینی حزب الله اندیمشک
603 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1هزار ویدیو
50 فایل
انتقادات‌تان از نحوه برگزاری مراسم‌ها را به شماره 09169862842 ارسال نمایید. مدیران کانال @rendealamsooz
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مم دوس دارم و حتی فکر نمیکنم بیت آقا و آقازاده هم مخالفتی داشته باشند. گفت: خودت انتخاب میکنی یا بگم برات انتخاب کنند؟ گفتم: خودم خیلی مشغولم و فکر نکنم سلیقه و شناختم بهتر از تو باشه! گفت: یه کم طول میکشه ... تا اینکه همین خانم عرب، که انصافا خیلی هم باب میل و مهربان هست، بهم معرفی کرد. ایشون که خانمم شدند اهل عراق هستن اما حدودا ده ساله که در ایران درس میخونده و با برادرش زندگی میکرده و گفتن که پدر و مادرش را در حادثه ای از دست داده. الحمدلله هم شاعر هست و هم مداح و هم تحصیل کرده هست و دروس حوزوی هم به طور آزاد در طول سالها در بخش بانوان بیت آقا خونده. ماشالله اینقدر مسلطه که آقازاده تصمیم گرفت ایشون را برای سامان دهی هیئات خواهران وابسته به خودمون در قم و تهران انتخاب کنه. باید اقرار کنم که کار تبلیغیش به مراتب از ما مردها تمیزتر و غیرت و تعصب دینیش از ما قوی تر هست. برای خانم اولم هم از خواهر عزیزتر هست و حاضره جونشو برای من و خانوادم بده اما به عنوان کنیز و خانم دومم نگهش دارم. منم که از سر راه پیداش نکردم. اینو هدیه خدا و روزیِ اربعینم میدونم. ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour @kahfolvara
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل دوم» قسمت: پانزدهم یک سال و نیم قبل _ایام اربعین_مسیر نجف کربلا_ راوی: آسید رضا یکی دو شب با هم بودیم. نکات زیادی رد و بدل شد و حتی فهمیدم که من تنها نبودم و اونا با چیزی حدود بیست سی نفر دیگه هم ارتباطی مثل ارتباط با من داشتند. لحظه آخری که میخواستیم از هم جدا بشیم، اونی که بهم گوشی و سیم کارت داده بود گفت: راستی فقط یه نکته! بخاطر اینکه کارها راحت تر پیش بره و هماهنگ تر باشیم، یکی از رفقای ما که الحمدلله آدم فاضلی هم هست، با خطی که به خودت دادیم کانکت میشه و گاهی در بحث ها و برنامه ریزی ها اظهار نظر میکنه. مشکلی نیست. قبول کردم. خیلی از نظر انرژی و فکری تغذیه شده بودم و حداقلش این بود که تکلیف خودمو میدونستم. برگشتم به موکب خودمون. خیلی تیز و بز به رصد و شکار بچه هیئتی هایی که با بعضیاشون آشنا بودیم و بعضیای دیگشون هم تازه پیدا کرده بودیم پرداختم. با هم تمرین شعر و مداحی و این چیزا میکردیم. حتی سبک سینه زنی های شلاقی و لطمه و زنجیرزنی و این چیزا هم اگه بلد نبودند بهشون یاد میدادیم. اینقدر براشون جذاب بود و خوشبحالشون بود که به هر بدبختی بود با بقیه دوستاشون که از خودون جلوتر و یا عقب تر بودند تماس میگرفتن و بهشون آدرس میدادن که بیان موکب ما و عشق و حال هیئتی کنند. ما باید یه کاری میکردیم که بهشون خوش بگذره. خوشی به سبک و سیاق عراقی و عربی. به همین منظور، چیزی حدود صد دست قلیون و بیش از پنجاه کیلو سیگار در دو روز برای هرکی عشقش کشید و حتی ماده ناس برای گرم و بم شدن صدای نوجوون هایی که دوس داشتن مداحی یاد بگیرن (نوعی مواد مخدر) سفارش میدادیم. رابط ما در نجف فورا تهیه میکرد و سهمیه روزانه ما را تامین میکرد. ما طرح بهار بچه هیئتی ها در اربعین را استارت زدیم. اینقدر بهشون خوش میگذشت و فرهنگ قهوه خانه ای اما سینه چاک شدن برای امام حسین را دوست داشتند، که به زور از ما دل میکندند و بقیه مسیر را برای کربلا میرفتند. حتی خیلی هاشون دیگه کربلا نمیرفتن و هر صبح و شام از همون موکب ما یه سلام رو به کربلا میدادند و ادامه عزاداری و تمرین سبک های جدید عزاداری و پذیرایی مفصل و ... من دونه دونه اقداماتی که اون دو نفر بهم یاد داده بودند را پیاده میکردم. در طول حدود پنجاه روز، نه نفر از بهترین و کاریزماترین بچه ها که توانمدی جذب و مدیریت و محور شدن را داشتند انتخاب کردم و بعد از اینکه ازشون مطمئن شدم، گوشی ها را تحت عنوان سفیر حسینی بهشون دادم. اونا خیلی خوشحال و مسرور و احساس شخصیت و وابستگی بیشتری به تشکیلات کردند. طبق گفته اون دو نفر، به خاطر اینکه مشکلی پیش نیاد (که خودمم نمیدونم دقیقا چه مشکلی منظورشون بود) همون لحظه اول فعال سازی خطوط در فضای مجازی، اسم مشترک انتخاب کردیم و هممون شدیم: پسر نوح! از همون موقع به بعد، گروه هایی را در تلگرام تشکیل دادیم و در طول حدودا چهار ماه، چیزی بالغ بر 5000 جمعیت، که همش جوون و هیئتی و سینه چاک امام حسین بودند دور هم جمع کردیم. تا اینکه یه روز صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم بین گروه هام، یه گروه تشکیل شده و فقط ده نفر عضو داره! خیلی تعجب کردم. اما وقتی دیدم خودم ادمینش هستم و اون نه نفر، دارن از من به خاطر تشکیل گروه «سفینه الحسین» تشکر میکنند، فهمیدم که کار همون بنده خدایی هست که اون دو نفر روحانی گفتند قراره گاهی اوقات با آیدی من کانکت بشه و پیام بذاره. منم گرفتم داستان از چه قراره. حساسیتی به خرج ندادم و چیزی بهشون نگفتم. چون قرار نبود چیزی بهشون بگم. اما انصافا پسر با حالی بود و اینقدر پیام های زیبا و مفهومی و هیئتی میذاشت که دیوونش شده بودیم. اما همش به اسم من تموم میشد. چون کسی نمیدونست که من نیستم. حتی اون گاهی شب ها شعر میگفت و نکات خاصی برای سینه زنی میگفت که خودمم لذت میبردم ولی آخرش اسم منو به عنوان شاعر مینوشت: «سگ آستان وفا: آسید رضا» بسیاری از شب ها من ساعت ها مینشستم و تماشا میکردم که چجوری با اون نه نفر ارتباط میگیره و به جای فکر میکنه و به جای من حرف میزنه و به جای بهشون محبت میکنه و حتی به جای من، به بقیه گروه ها سر میزنه و همه پنج شش هزار نفر را سر انگشتش میچرخونه! تدریجا وجهه و موقعیت خیلی خاصی بین مذهبیا و هیئتیای قم و بیت آقامون پیدا کردم. اون حتی به من دستور میداد درس بخونم و کلاس کی برم و کجا هیئت برم و حواسم به کیا بیشتر باشه و ... حتی درباره چهره و ظاهرم و سلامتیم و نوع تتون و تنباکوی قلیونم هم نظر میداد. چندین بار شد که بچه ها پول میخواستن و حتی خودم پول لازم بودم، بی حساب و کتاب، میلیون میلیون پول واریز میکرد و مشکلاتمون حل میشد و حتی بازم دست و دل بازیش به اسم من تموم میشد. تا اینکه بعد از مدت ها، یه شب بهم گفت که حیفه دستور و سنت علمای راستین را عمل نکنی و تک همسر بمونی. گفتم: خود
هو الشاهد به منظور برگزاری هر چه بهتر *همایش مادران فاطمی، رهروان زینبی* نیازمند یاری سبز شما بزرگواران هستیم. دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک گروه رهروان زینبی @shahre_zarfiyatha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «آغاز فصل سوم» قسمت: شانزدهم قم _ اداره مرکزی داشتم جواب یه نامه را مینوشتم که آسید رضا به همراهم زنگ زد. سلام کردم بهش گفتم: خوبه که با همین خطی که بهت دادم باهام تماس میگیری. تونستی به گوشی که بهت دادم عادت بکنی؟ راحته؟ گفت: آره . خوبه. دست شما درد نکنه. گفتم: این دو سه روزی که باهام همکاری کردی و اطلاعات خوبی دادی، چک کردیم و به صحت صحبتات رسیدیم. آفرین. خیر ببینید. گفت: من به خودم کمک کردم. شما هم لطفا قولتون رو فراموش نکنید. گفتم: خیالت راحت‌‌. نه آسیبی به زندگی شما میرسه و نه من مامور پیگیری مسائل شخص ..... و بیتش هستم. من دنبال دو تا چیزی هستم که فکر نکنم جای نگرانی برای شما داشته باشه. گفت: خداشاهده من بی تقصیرم. تا قبل از اینکه با شما صحبت کنم، حتی ذره ای به این بابا که کانکت به اکانت من هست شک نکرده بودم. حالا چی میشه؟ حرفای شما خیلی برام عجیب بود. کلا قاطی کردم. به هم ریختم. حتی به زن خودم شک کردم. گفتم: نه برای دلخوشیت، بلکه تجربم میگه که بعیده خانمتون همون شخص باشه. هر چند امکان همه چیز وجود داره. اگه زندگیتون دوست دارید، خیلی معمولی و بدون هیچ حساسیتی به زندگیت ادامه بدید. اگر چیزی یا مشکلی باشه که متوجه بشم و خطری تهدیدت کنه، بهت اطلاع میدم. گفت: میتونم یه سوال دیگه هم بپرسم؟ گفتم: حتما ! گفت: شما همیشه با همه اینجوری مشتی هستید؟ کمک همه میکنید؟ گفتم: تا جایی که بتونم و بدونم که طرف مقابلم اهل زیر و رو کشی نیست، آره. چرا که نه. حالا میتونم من یه سوال بپرسم؟ گفت: بفرما حاجی. گفتم: نگران چیزی هستی؟ آخه بنظر نمیاد زنگ زده باشی که .... گفت: والا چی بگم حاج آقا؟ بعد از چند ثانیه سکوت، گفتم: بگو سید جان! میشنوم. گفت: از پریشب پیداش نیست! بچه ها هم سوالات و چیزایی میگن که فقط اون میتونه جوابشون بده! میگم نکنه .... فورا گفتم: سید الان دقیقا کجایی؟ گفت: حرمم. با تعجب گفتم: این موقع روز حرم چیکار میکنی؟ گفت: نگران بودم و ترسیدم یه چیزی بگم و یه حرفی بزنم یهو . بخاطر همین اومدم حرم ..... دیگه حرفی نزد. گفتم: سید گفتم که آروم باش. چیزی نیست. میخوای بیام پیشت؟ چیزی نگفت... گفتم: آقا سید ... بازم چیزی نگفت ! فقط میشنیدم که داره راه میره... بعد یه کم از صداهای اطرافش فهمیدم که مثل اینکه داره از حرم خارج میشه... گفتم: سید؟ با تو ام ... بازم چیزی نگفت ... اما صدای تنفس تند تند میشنیدم ... تا اینکه بعد از دو سه دقیقه صدای بسته شدن درب ماشین شنیدم... تپش گرفتم ... دستمو آروم گذاشتم رو قلبم و نمیدونستم چرا دلهره گرفتم ... با صدای بلندتر گفتم: سید نمیشنوی؟ الو ... تا چند بار گفتم الو ، یهو تمام بدنم لرزید ... صدای زنانه و خیلی نازک، در حالی که مشخص بود تند تند راه رفته و نفس نفس میزنه، از پشت گوشی سید گفت: سید تمام شد! برو تو حرم جمعش کن. اگه خودت نری، هیج کس متوجه تمام شدن سید نمیشه! بوق بوق بوق بوق ... قطع شد. @mohamadrezahadadpour @kahfolvara
السلام علیکم یا اهل بیت النبوه جلسه خانوادگی طلاب وفضلای انديمشکی به مناسبت ایام فاطمیه و بزرگداشت ۴۰ سالگی انقلاب اسلامی با سخنرانی نماینده محترم مردم قم در مجلس شورای اسلامی "حجت الاسلام و المسلمین ذوالنور" پنجشنبه ۱۱ بهمن ساعت ۱۷ خ معلم، میدان روح الله، نبش کوچه 17، پلاک16مدرسه حضرت صاحب الزمان عجل الله فرجه الشریف برنامه ها: روضه، نماز جماعت، سخنرانی و صرف شام از همه طلاب و فضلای اندیمشکی ساکن قم و اندیمشک دعوت می شود در این جلسه شرکت نمایند. مجمع نمایندگان طلاب و فضلای حوزه علمیه قم، طلاب و فضلای اندیمشکی مقیم قم. @kahfolvara
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «آغاز فصل سوم» قسمت: هفدهم قم _ اداره مرکزی زنه حتی اجازه نداد یه کلمه از طرف من حرفی زده بشه یا جوابش بدم. فورا قطع کرد و دیگه تموم. نگران سید بودم. هر چند ذهنم درگیر زنه هم بود اما تپش قلبم بیشتر به خاطر نگرانیم از وضعیت سید رضا بود. به خاطر همین، فورا بیسیمو برداشتم و با بچه ها ارتباط گرفتم: حرم اعلام موقعیت؟ همکارم گفت: موقعیت آسید رضام. گفتم: حالش چطوره؟ گفت: الحمدلله مشکلی نیست. دسپاچه شده و نتونسته آسیب جدی بزنه. گفتم: شک نکرد؟ گفت: نه قربان. از قبلش شلوعش کرده بودیم و فاصلمون باهاش کمترین ثانیه ها بود. گفتم: میتونه صحبت کنه؟ گفت: بله بنظرم. اجازه بدید. آسید رضا اومد پشت بیسیم و گفت: سلام حاجی. خاکم. خا‌ک. گفتم: به به آسید رضا. خوبی سید جان؟ مشکلی نیست؟ گفت: نه حاجی. فقط یه کم جاش رو گردنم میخواره. گفتم: مشکلی نیست. میگم بچه ها برات بخوارونن! زد زیر خنده و بعدش گفت: حاجی شیفتت شدم. چه سناریوی قوی نوشتی! گفتم: خب الحمدلله که بهتری. حواست باشه که نباید بری خونه فعلا. تا بعد بهت بگم. هر جا بچه ها گفتند باهاشون برو و ولشون نکن. گفت: چشم. فقط دوباره کی میتونم ببینمتون؟ گفتم: حالا دیر نمیشه. شاید خودم اومدم سر وقتت. یاعلی. .................................. خطو عوض کردم و رفتم رو اون خطم و گفتم: داوود جان! کجایی داداش؟ جواب داد: سلام حاج آقا. هستم. تحت کنترله. گفتم: فاصلت باهاش چقدره؟ گفت: حداقل پونصد متر. گفتم: بسیار خوب. گوشی که به سید رضا داده بودیم و زنه برداشت و برد، کجاست الان؟ گفت: ننداخته بیرون. اما سیگنالی هم ازش نداریم. زحمتش کشیدن و همه چیزش غیر فعالش کردن. دقیقا همونطور که پیش بینی کردی. ................................. اون یکی همکارم که با آسید رضا بود، اومد پشت خطم و گفت: حاج آقا یه مشکل پیش اومده! گفتم: میشنوم. گفت: من هستم و دو تا از بچه ها و آسید رضا. تو راه خونه امن بودیم که حس میکنم یه ماشین دنبالمونه. گفتم: میبینیش؟ گفت: نه. چون نمیبینمش نگرانترم. گفتم: ببین داداش! جونت و جون سید! خیلی خیلی برام مهمه. طبق صلاح دید خودت اما با رعایت تمام نکات ایمنی عمل کن. گفت: حدس شما چیه؟ گفتم: چون نمیبینیش، یه کم نگران شدم اما جرات عملیات ندارن. حتی شده تا شب معطل کن اما .... حواست هست دیگه؟ گفت: چشم. توکل بر خدا ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour @kahfolvara
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل سوم» قسمت: هجدهم قم _ اداره مرکزی آروم آروم که فکر میکردم رفتم سراغ دیواری انواع کاغذها و مطالب مهمم را بهش نصب میکردم. دنبال کاغذ تعقیب بودم. پیداش کردم. آوردمش به بخش بُلد و بیشتر تمرکز کردم اما چون گوشه ذهنم درگیر خبر مامور انتقال آسید رضا بود، آروم آروم صلوات میفرستادم. با خودم میگفتم: داوود که متخصص کارش هست و چندان نگران اون نیستم. آسید رضا هم داریم منتقل میکنیم و ایشالله به خیر میگذره. پس این چیه که احساس میکنم یه چیزی هست که ازش غافلم؟ سناریویی که نوشتم جواب داد. حداقلش این بود که یکی دو تا رخ تازه به میدون اومدن. منم که اصلش دنبال این بودم که هم پرونده را از بن بست دربیارم و هم تست بزنم و ببینم که قدرت میدانی و حضور و حواس جمعی اونا چقدره؟ بدم نشد. اما ... نچ ... نه ... همینجوری فکر کردم و فکر کردم. فهمیدم آره. وقتشه به آسید رضا بگم وارد فاز دوم بشه. بیسیم زدم و گفتم بدید دست آسید رضا. دادند. بهش گفتم: راحتی شما؟ گفت: بله حاجی. دم شما گرم. گفتم: دکتر منتظرته و همونجا یه معاینت میکنه و جای نگرانی نیست. راستی کاش شما از همین حالا سکان گروهتون را به دست میگرفتی. گفت: چشم حاجی. اجازه بدید گوشیمو روشن کنم. بیسیمو داد دست مامور خودمون. بهش گفتم: هنوز حسش میکنی؟ گفت: آره تقریبا. نزدیکمون نیست اما احتیاط داره. حاج آقا، آسید میخوان یه چیزی بهتون بگن. گفتم: میشنوم. سید اومد پشت بیسیم و گفت: حاجی من دسترسی به گروه ندارم. فکر کنم منو انداختن بیرون! با خودم گفتم: همینه. هوشیار شدند. به سید گفتم: درسته. کار خودشه. ببین پیامی برات نیومده که شمارشو نشناسی؟ یه نگاه کرد و گفت: پیام سین نکرده زیاد دارم اما ... نه ... حاجی یه چیزی داره اذیتم میکنه! گفتم: چی؟ گفت: داره پیامام سین میشه! اون لامصب داره همشو میخونه! گفتم: خب آره. داره کارشو میکنه. لابد جوابشون هم میده. آره؟ گفت: آره. حاجی بد نشه برام. زر اضافی نزنه از طرف من و داستان بشه برام. خودت شاهدیا. گفتم: نگران نباش. دیگه کاری با من نداری؟ راستی امشبم هیئت دارین؟ گفت: اره مشتی. امشب سه شب قبل از عزاست. سیاه رو سیاه میپوشیم. باید باشم. گفتم: این چیزا چیه خداوکیلی میندازین تو دهن مردم؟ پوشیدن سیاه رو سیاه دیگه چه صیغه ای هست؟ گفت: ببخشید دیگه. همینه. چی صلاحه؟ برم؟ ینی باید برم. گفتم: اول بذار ببینم کسی تو نخت نباشه. بعدش چشم. برو دنبال اهل بیتت و برین هیئت. ما را هم دعا کنین. گفت: سالاری. یازهرا رفتم رو خط داوود و گفتم: حاج داوود چه خبر؟ گفت: سلامتی. متوقف شده. ورودی شهرک قدس هستیم. گفتم: پلاک ماشین و رانندشو استعلام کردین؟ گفت: دستت درد نکنه! داشتیم؟ دست کم نگیر دیگه! گفتم: شما آقایی. عزیزی. جان؟ گفت: ماشین متعلق به شخص مشخصی با مدارکی هست که برات میفرستم. همه چیزش اوکی هست. پلاکش و رانندش و... از اونایی هست که ساعتی برای همه کار میکنه و سوسابقه نداره. گفتم: نچسبه! ینی چی؟ گفت: آره میدونم. بحاطر همین بنظرم مقصدش شهرک قدس نباشه و قصد جا به جایی ماشین و یا تغییر مسیر داره. گفتم: ها ... آفرین ... این شد. دوربین حرم دیدم. خیلی پخته عمل نکرده و دسپاچه شده. گفت: حاجی من الان دارم ... اجازه بده ... آره ... درست شد ... پیاده شد و همچنان هم گوشی شما پیشش هست و همه زیر و بم ارتباطیش هم قطع کرده که نشه کلک خونه سید رضا پیاده کنیم و ... خب باید یه کم نزدیک تر بشم و بازدید کنم. حاجی فعلا ... گفتم: بفرمایید. اما شرط میبندم سر کاری! با تعجب گفت: چطور؟ گفتم: حالا برو ببین! سه چهار دقیقه بعدش ارتباط گرفت و گفت: ماشین را فرستاد بره. اما خودشم نداریم! گفتم: سیگنالی نداری ازش؟ گفت: نه ... از ماشینی که رفت داریم ... ولی خودش تو ماشین نبود! گفتم: بفرمایید. نگفتم. کیفش و یا لااقل گوشی ما را انداخته تو ماشین و خودشم جیم شده. داوود گفت: الان کجا برم؟ کجا برم دنبالش؟ گفتم: از من میپرسی؟ تو وسط میدونی. فکر کن. گفت: حاجی من شک ندارم پیاده شده! گفتم: بله که پیاده شده. باشه. بذار ببینم کجاست؟ رفتم رو خط پشتیبان (نیروی سایه) گفتم: حیدر اعلام موقعیت! گفت: جیریم دندونمه! گفتم: کجاست؟ گفت: داره پیاده گز میکنه! گفتم: قصدش چیه؟ گفت: سرعتش مَلَسه. یحتمل یا نگرانه یا دیرشه! ولی از ایستگاه اتوبوس رد شد. غلط نکنم داره میره سر قرار! گفتم: وای به حالت اگه گمش بکنی؟ با مثلا دلخوری گفت: برمیاد ازت. فرستادیمون دنبال زن مردم و طلبکارمونم هستی؟! گفتم: حالا . یاعلی رفتم رو خط داوود. گفتم: داوود پایان ماموریت. داوود جان حالا که تا اونجا رفتی، یه زحمتی میکشی؟ گفت: لابد یه نفر از بچه ها سایه میخواد‌. آره؟! با قهقهه گفتم: آره بنده خدا ! با دلخوری گفت: مسخره! دیگه چرا منو بازی میدی؟ اعلام حض