eitaa logo
هیئت عزاداری حسینی حزب الله اندیمشک
599 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1هزار ویدیو
49 فایل
انتقادات‌تان از نحوه برگزاری مراسم‌ها را به شماره 09169862842 ارسال نمایید. مدیران کانال @rendealamsooz
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️ پسر نوح ⛔️ ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل پنجم» قسمت: هفتاد و سوم تهران_ ستاد نماز مغرب و عشا خونده بودم و داشتم یه فکری به حال گشنگیم میکردم اما فکر حاج احمد و عمار و خانم بچه هام نمیذاشت دست دلم به شام و غذا و سفارش و از اینجور حرفا بره. تو فکر چه کنم چه نکنم بودم که عمار زنگ زد. فورا گوشیو برداشتم و برداشتم: عمار شیری یا روباه؟ عمار گفت: جسارتا سلام علیکم! گفتم: و علیکم السلام! جان؟ بگو ! گفت: حال مبارکتون چطوره؟ گفتم: وقتی زدم لهت کردم، بهترم میشم! عمار زود باش! گفت: راستی واقعا هوای تهران آلوده است؟ گفتم: عمار لطفا ... شرایط خوبی ندارم. حرفتو بزن! گفت: والا یادم نیست کی شرایطت خوب بوده که این بخواد دومیش باشه! چشم ... آقا ... استعلام که چه عرض کنم ... خدا کمک کرد و با کسی که اصلا تصورشم نمیکردم، تونستم کانکت بشم و آمار بگیرم! گفتم: خب ... ماشالله! گفت: آره ... بعد سه چهار تا برگه برام ارسال کرده که اگه بخوای برات بفرستم! گفتم: آره ... بفرست ... شروع به ارسال کرد و چند ثانیه بعدش که باز کردم، برگه کاملا سفید بود! گفتم: عمار این که سفید اومد! عمار هم گفت: دقیقا ! با تعجب و چشمای بازتر شده گفتم: عجب! پس که اینطور! عمار گفت: آره ... اصلا چنین معاملاتی که تو گفتی، بین اون شرکت و اون آی دی و شرکت های مورد قرارداد و این حرفا وجود نداشته و نداره! گفتم: عمار خدا الهی خیرت بده! گفتم: مخلصم حاجی ... نمیخوای بدونی جواب استعلام شرکت های داخلی چی اومد؟ گفتم: چرا چرا گفت: اونم عین همون! گفتم: خب اینجا یه گوشه کار میلنگه! اینا فاکتور و ترازنامه و تراکنش و مبادلات ارزی و ریالی ثبت کردنا ! گفت: خب ثبت کنن! ینی الان سوالت اینه که اگه معامله ای نبوده پس چرا شرکت های طرف قرارداد موسسه لشکرک الف، شهادت به فاکتور و مبادلات مالی دادند؟! گفتم: دقیقا ! گفت: رفیقمون میگفت کاری نداره که! یه پولی میذارن کف دست اونا و یه مشت سند میخرن! برای اونوریا که حجم معاملاتشون شامل تصاعد مالیاتی نمیشه. البته در شرایط خاص. این دنگ و فنگا مال این طرفه. نیست که خیلی پاک دست و چشم و دل سیر زیاد داریم تو مملکتمون! به خاطر همین ... آره دیگه ... اونا به راحتی فاکتور دادن و اینا هم خریدن که مثلا این طرف بگن ما معامله داریم و از این حرفا! گفتم: خدا لعنتشون کنه که به خاطر موجه جلوه دادن یه مکان، دست به چه کارایی که نمیزنن! گفت: من فقط موندم که اینا لامصبا چقدر داشتن که فقط اینقدر شیتیل کف دست داخلی و خارجی میذاشتن که مکانشون اقتصادی و یه موسسه تجاری معتبر محسوب بشه! گفتم: اینا فکر همه جا میکردن! فقط فکر تنها جایی که نکردن، لابی رفیق ما بوده که بخواد اینجوری عرض چند ساعت، پتشون بریزه رو آب! گفت: آره خداییش... خیلی با حال بود. میزان دسترسیش ماشالله عالیه ها! اصلا دلم خواس برم اونجا! با کنایه گفتم: بری بلاد کفر؟ آره؟ با شیطنت گفت: بالاخره! گفتم: عمار دستت طلا ! خانواده سلام برسون! گفت: راستی خونه چی شد؟ پیدا کردی؟ گفتم: اصلا وقت نکردم برم دنبالش که پیدا کنم یا نکنم! گفت: میخوای بیام یکی دو روز با هم بگردیم ... بلکه پیدا بشه؟ گفتم: بابا بیکار که نیستی! عزیزی ... یه کاریش میکنم. گفت: باشه. بازم کاری داشتی خبرم کن! گفتم: زنده باشی. یا علی! اینم از عمار که گل کاشت و راه انداخت ... خدا حقیقتا خیرش بده! یه بزرگی میگفت: خرکی ترین رفاقت ها رفقای کاری هستن که فقط بخاطر منافعشون دور هم جمع شدن و هیچ نَسَب و سببی با هم ندارن! اگه کسی تو این وانفسای کار و جایگاه و این حرفا باهات رفیق فابریک شد، بدون برات میمونه و یه دونه است. ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour 🌍 @kahfolvara
محمد رضا حدادپور جهرمی: بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️ پسر نوح ⛔️ ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل پنجم» قسمت: هفتاد و چهارم تهران_ تو راه بیمارستان دیگه میدونستم چیکار کنم. برگه بیچارگی الف و ب و جیم و کل حروف الفبای خاندان راحله تو دستم بود. فقط باید جوری تهیه و تنظیم میکردم که محکمه پسند باشه و بتونیم از ریشه بزنیم. اما دیگه اون موقع شب، کار خاصی نمیشد کرد و باید سر فرصت میزدم به خط ! اون لحظه با شنفتن حرفای عمار و اسنادی که برام فرستاده بود، گشنگی از یادم رفته بود. تنها چیزی که نمیذاشت بخندم و نمیذاشت احساس پیروزی بهم دست بده و از ته دلم خوشحال باشم، وضعیت حاج احمد عزیزتر از جانم بود. پاشدم آماده شدم و یه ماشین برداشتم و زدم به خیابون. تو راه زدم شبکه معارف. یه حاج آقایی داشت درباره مقام صبر و بردباری حرف میزد و با آیات قرآن توضیح میداد. وقتایی که به اضطرار رسیدم و صرفا برای مسائل روحی و ذهنیم رادیو معارف روشن میکنم، معمولا حرفایی میشنوم و کلماتی بهم منتقل میشه که واقعا همون لحظه بهش نیاز دارم. اون حاج آقا که اتفاقا به صداش میخورد که پیر هم نباشه و جوون بود میگفت: «متاسفانه ما تصور درستی از صبر نداریم. فکر میکنیم هر بد بیاری که پیش اومد، دواش صبر هست و فورا هم ربطش میدیم به حضرت زینب و صبر اهل بیت و این حرفا. در حالی که برای خیلی از ماها اینطوریه که اسم نتیجه کم کاری و بد بیاریمون باید بذاریم حماقت و تنبلی! اما میذاریم تقدیر و فورا منت میذاریم سر اهل بیت و میگیم حالا مثل اونا شدیم! میگفت: از بدترین صبرها صبرِ بی برنامه در برابر انحرافات اجتماعی و دینی مردمی هست که داریم باهاشون زندگی میکنیم. برای اینکه وجدانمون راحت باشه و ککمون هم نگزه، اسمش میذاریم آخرالزمان و میگیم: بابا از دست ما چه کاری بر میاد؟ همه همینن! آخرالزمون شده آقا ! بایدم اینجوری باشه. اصلا مومن باید مثل اهل بیت در برابر انواع ناملایمات اجتماعی هم صبر کنه! انگار اهل بیت در برابر انحرافات سکوت میکردن و هیچی نمیگفتن و بی خیال بودند! اصلا اینجوری نبوده. خود اهل بیت فرمودند که: اگر کسی بدعت ها و انحرافات را در دین خدا و در بین مردم ببیند و سکوت کند، به خدا و رسول خدا و ملائکه پروردگار خیانت کرده و خدا به زودی، پشتش را از آتش پر میکند و خار و خفیف دنیا و آخرت میشه! در حالی که نصف بیشتر شرایط موجود، محصول یا بی برنامگی ماست یا بد برنامگی ما و یا غافل بودن از علم و روش درست مقابله با انحرافات!» اصلا انگار پرونده ای که چندین ماهه دستمه، گذاشتن جلوی این حاج آقای جوون توی رادیو و داره از روش میخونه و برای ملت توضیح میده! از بس قشنگ داشت حرف میزد و منِ مامور امنیتی دارای سابقه پرونده های اونجوری کاملا میگرفتم حاج آقا داره چی میگه و کجا را داره میزنه؟ اما کاش حاجی از بچه های خودمون بود و میتونستم بهش بگم که علاوه بر بی برنامگی و بد برنامگی و غفلت حرفه ای و علمی، کشور ما معمولا به اندازه ای که از خائن و در لباس خودی خورده، به والله العظیم از دشمن آرم و مارک دارش نخورده! از کسانی خوردیم و میخوریم که ... بماند ... کار داریم هنوز! همینجور گفت و گفت و گفت تا به اینجا رسید: «صبر و مقام صبر، مال اوناییه که کارشون کردن ... آردشون الک کردن ... الکشونم آویختن ... برای انقلاب، از جون و آبرو و مال و همه چیزشون گذشتن ... بازم پای اسلام و انقلاب هستن ... پشیمونم نیستن که چرا مثل بقیه نچاپیدن و نخوردن و نبردن و بچه هاشون انواع و اقسام تابعیت های خارجی را داره ... همینطور دارن مورد بی مهری و بی توجهی قرار میگیرن ... اما هستن ... حضور و صفای نفس کشیدنشون بغل گوشمونه و حواسمون بهشون نیست ... بازم پاش برسه و پیش بیاد، مثل شیر پامیشن غرّش میکنن و معادلات و میز و رو میز و زیر میز عالم و دنیا را بهم میزنن! ...» فقط این جملش برای من روضه مصوّر بود که گفت: «شیر ، شیر هست ... حتی اگه خوابیده باشه ...» وای دلم آشوب و چشمام اشک و لبم تند تند ذکر صلوات ... هیچ جوره آروم نمیشدم. همش به خدا میگفتم: «خدا لطفا دوباره یتیمم نکن! بعد از این همه وقت بی پدری و یتیمی کشیدن، این بابامو ازم نگیر! حاج احمد پاشه ... بشینه ... نگامون کنه ... تیکه بارمون کنه ... خدایا حاج خانوم ... » رسیدم پشت در اطاق عمل ... اطاق عمل که نه ... بخش مراقبت های ویژه ... دیدم حاج خانم نشسته رو زمین و رحمان هم کنارش ... نشستم پایین پاش ... دیدم لبای حاج خانوم فوق العاده محجبه و نورانی ما شده مثل چوب خشک ... رنگشم پریده و یه تسبیح تو دستشه و ذکر لا حول ولا قوت الا بالله میگه ... گفتم: خانم میشه پاشی؟ چادرتون خاکی شده ... درست نیست ... میان رد میشن و میبینن و ... صورت خوشی نداره ... میشه پاشین ... روخاک و کف بیمارستان نشین حاج خانوم ... اصلا انگار صدای منو نمیشنید... فقط آروم میشنیدم که میگه: لا
حول ولا قوت الا بالله العلی العظیم ... التماس چشمام میکردم که بذاره حرف بزنه و گریم نگیره... گفتم: «خانوم فشارتون میفته ... حداقل این لیوان آبو بخورین و روزه باز کنین تا ببینیم خدا چی میخواد... خانم ... خواهش میکنم ازتون! خانم ... فقط یه قلپ ... جان حاجی ... فقط یه قلپ ... خانم جان! تو رو به امام حسین ... فقط یه قلپ بخورین ... دیگه نخورین!» تا اسم امام حسین آوردم، نگام کرد ... منظر بودم ببینم چی میخواد بگه؟ ... که گفت: حاجی پامیشه؟ به هوش میاد؟ چی بگم؟ چی میتونستم بگم؟ گفتم: ان شاءالله ... خدا بزرگه حاج خانوم! شما که ماشالله امّ المصائب حاجی هستین! گفت: حاجی برای من مصیبت نداشته ... حاجی برای اونایی مصیبت داشت که به این روز درش آوردن! دیگه نتونستم ... مگه آدم چقدر تحمل داره؟ منم تحمل نکردم و اشک داغ داغ داغ از چشمام ریخت پایین ... ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour 🌍 @kahfolvara
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محمد رضا حدادپور جهرمی: بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️ پسر نوح ⛔️ ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل پنجم» قسمت: هفتاد و سوم تهران_ ستاد نماز مغرب و عشا خونده بودم و داشتم یه فکری به حال گشنگیم میکردم اما فکر حاج احمد و عمار و خانم بچه هام نمیذاشت دست دلم به شام و غذا و سفارش و از اینجور حرفا بره. تو فکر چه کنم چه نکنم بودم که عمار زنگ زد. فورا گوشیو برداشتم و برداشتم: عمار شیری یا روباه؟ عمار گفت: جسارتا سلام علیکم! گفتم: و علیکم السلام! جان؟ بگو ! گفت: حال مبارکتون چطوره؟ گفتم: وقتی زدم لهت کردم، بهترم میشم! عمار زود باش! گفت: راستی واقعا هوای تهران آلوده است؟ گفتم: عمار لطفا ... شرایط خوبی ندارم. حرفتو بزن! گفت: والا یادم نیست کی شرایطت خوب بوده که این بخواد دومیش باشه! چشم ... آقا ... استعلام که چه عرض کنم ... خدا کمک کرد و با کسی که اصلا تصورشم نمیکردم، تونستم کانکت بشم و آمار بگیرم! گفتم: خب ... ماشالله! گفت: آره ... بعد سه چهار تا برگه برام ارسال کرده که اگه بخوای برات بفرستم! گفتم: آره ... بفرست ... شروع به ارسال کرد و چند ثانیه بعدش که باز کردم، برگه کاملا سفید بود! گفتم: عمار این که سفید اومد! عمار هم گفت: دقیقا ! با تعجب و چشمای بازتر شده گفتم: عجب! پس که اینطور! عمار گفت: آره ... اصلا چنین معاملاتی که تو گفتی، بین اون شرکت و اون آی دی و شرکت های مورد قرارداد و این حرفا وجود نداشته و نداره! گفتم: عمار خدا الهی خیرت بده! گفتم: مخلصم حاجی ... نمیخوای بدونی جواب استعلام شرکت های داخلی چی اومد؟ گفتم: چرا چرا گفت: اونم عین همون! گفتم: خب اینجا یه گوشه کار میلنگه! اینا فاکتور و ترازنامه و تراکنش و مبادلات ارزی و ریالی ثبت کردنا ! گفت: خب ثبت کنن! ینی الان سوالت اینه که اگه معامله ای نبوده پس چرا شرکت های طرف قرارداد موسسه لشکرک الف، شهادت به فاکتور و مبادلات مالی دادند؟! گفتم: دقیقا ! گفت: رفیقمون میگفت کاری نداره که! یه پولی میذارن کف دست اونا و یه مشت سند میخرن! برای اونوریا که حجم معاملاتشون شامل تصاعد مالیاتی نمیشه. البته در شرایط خاص. این دنگ و فنگا مال این طرفه. نیست که خیلی پاک دست و چشم و دل سیر زیاد داریم تو مملکتمون! به خاطر همین ... آره دیگه ... اونا به راحتی فاکتور دادن و اینا هم خریدن که مثلا این طرف بگن ما معامله داریم و از این حرفا! گفتم: خدا لعنتشون کنه که به خاطر موجه جلوه دادن یه مکان، دست به چه کارایی که نمیزنن! گفت: من فقط موندم که اینا لامصبا چقدر داشتن که فقط اینقدر شیتیل کف دست داخلی و خارجی میذاشتن که مکانشون اقتصادی و یه موسسه تجاری معتبر محسوب بشه! گفتم: اینا فکر همه جا میکردن! فقط فکر تنها جایی که نکردن، لابی رفیق ما بوده که بخواد اینجوری عرض چند ساعت، پتشون بریزه رو آب! گفت: آره خداییش... خیلی با حال بود. میزان دسترسیش ماشالله عالیه ها! اصلا دلم خواس برم اونجا! با کنایه گفتم: بری بلاد کفر؟ آره؟ با شیطنت گفت: بالاخره! گفتم: عمار دستت طلا ! خانواده سلام برسون! گفت: راستی خونه چی شد؟ پیدا کردی؟ گفتم: اصلا وقت نکردم برم دنبالش که پیدا کنم یا نکنم! گفت: میخوای بیام یکی دو روز با هم بگردیم ... بلکه پیدا بشه؟ گفتم: بابا بیکار که نیستی! عزیزی ... یه کاریش میکنم. گفت: باشه. بازم کاری داشتی خبرم کن! گفتم: زنده باشی. یا علی! اینم از عمار که گل کاشت و راه انداخت ... خدا حقیقتا خیرش بده! یه بزرگی میگفت: خرکی ترین رفاقت ها رفقای کاری هستن که فقط بخاطر منافعشون دور هم جمع شدن و هیچ نَسَب و سببی با هم ندارن! اگه کسی تو این وانفسای کار و جایگاه و این حرفا باهات رفیق فابریک شد، بدون برات میمونه و یه دونه است. ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour 🌍 @kahfolvara
محمد رضا حدادپور جهرمی: بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️ پسر نوح ⛔️ ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل پنجم» قسمت: هفتاد و چهارم تهران_ تو راه بیمارستان دیگه میدونستم چیکار کنم. برگه بیچارگی الف و ب و جیم و کل حروف الفبای خاندان راحله تو دستم بود. فقط باید جوری تهیه و تنظیم میکردم که محکمه پسند باشه و بتونیم از ریشه بزنیم. اما دیگه اون موقع شب، کار خاصی نمیشد کرد و باید سر فرصت میزدم به خط ! اون لحظه با شنفتن حرفای عمار و اسنادی که برام فرستاده بود، گشنگی از یادم رفته بود. تنها چیزی که نمیذاشت بخندم و نمیذاشت احساس پیروزی بهم دست بده و از ته دلم خوشحال باشم، وضعیت حاج احمد عزیزتر از جانم بود. پاشدم آماده شدم و یه ماشین برداشتم و زدم به خیابون. تو راه زدم شبکه معارف. یه حاج آقایی داشت درباره مقام صبر و بردباری حرف میزد و با آیات قرآن توضیح میداد. وقتایی که به اضطرار رسیدم و صرفا برای مسائل روحی و ذهنیم رادیو معارف روشن میکنم، معمولا حرفایی میشنوم و کلماتی بهم منتقل میشه که واقعا همون لحظه بهش نیاز دارم. اون حاج آقا که اتفاقا به صداش میخورد که پیر هم نباشه و جوون بود میگفت: «متاسفانه ما تصور درستی از صبر نداریم. فکر میکنیم هر بد بیاری که پیش اومد، دواش صبر هست و فورا هم ربطش میدیم به حضرت زینب و صبر اهل بیت و این حرفا. در حالی که برای خیلی از ماها اینطوریه که اسم نتیجه کم کاری و بد بیاریمون باید بذاریم حماقت و تنبلی! اما میذاریم تقدیر و فورا منت میذاریم سر اهل بیت و میگیم حالا مثل اونا شدیم! میگفت: از بدترین صبرها صبرِ بی برنامه در برابر انحرافات اجتماعی و دینی مردمی هست که داریم باهاشون زندگی میکنیم. برای اینکه وجدانمون راحت باشه و ککمون هم نگزه، اسمش میذاریم آخرالزمان و میگیم: بابا از دست ما چه کاری بر میاد؟ همه همینن! آخرالزمون شده آقا ! بایدم اینجوری باشه. اصلا مومن باید مثل اهل بیت در برابر انواع ناملایمات اجتماعی هم صبر کنه! انگار اهل بیت در برابر انحرافات سکوت میکردن و هیچی نمیگفتن و بی خیال بودند! اصلا اینجوری نبوده. خود اهل بیت فرمودند که: اگر کسی بدعت ها و انحرافات را در دین خدا و در بین مردم ببیند و سکوت کند، به خدا و رسول خدا و ملائکه پروردگار خیانت کرده و خدا به زودی، پشتش را از آتش پر میکند و خار و خفیف دنیا و آخرت میشه! در حالی که نصف بیشتر شرایط موجود، محصول یا بی برنامگی ماست یا بد برنامگی ما و یا غافل بودن از علم و روش درست مقابله با انحرافات!» اصلا انگار پرونده ای که چندین ماهه دستمه، گذاشتن جلوی این حاج آقای جوون توی رادیو و داره از روش میخونه و برای ملت توضیح میده! از بس قشنگ داشت حرف میزد و منِ مامور امنیتی دارای سابقه پرونده های اونجوری کاملا میگرفتم حاج آقا داره چی میگه و کجا را داره میزنه؟ اما کاش حاجی از بچه های خودمون بود و میتونستم بهش بگم که علاوه بر بی برنامگی و بد برنامگی و غفلت حرفه ای و علمی، کشور ما معمولا به اندازه ای که از خائن و در لباس خودی خورده، به والله العظیم از دشمن آرم و مارک دارش نخورده! از کسانی خوردیم و میخوریم که ... بماند ... کار داریم هنوز! همینجور گفت و گفت و گفت تا به اینجا رسید: «صبر و مقام صبر، مال اوناییه که کارشون کردن ... آردشون الک کردن ... الکشونم آویختن ... برای انقلاب، از جون و آبرو و مال و همه چیزشون گذشتن ... بازم پای اسلام و انقلاب هستن ... پشیمونم نیستن که چرا مثل بقیه نچاپیدن و نخوردن و نبردن و بچه هاشون انواع و اقسام تابعیت های خارجی را داره ... همینطور دارن مورد بی مهری و بی توجهی قرار میگیرن ... اما هستن ... حضور و صفای نفس کشیدنشون بغل گوشمونه و حواسمون بهشون نیست ... بازم پاش برسه و پیش بیاد، مثل شیر پامیشن غرّش میکنن و معادلات و میز و رو میز و زیر میز عالم و دنیا را بهم میزنن! ...» فقط این جملش برای من روضه مصوّر بود که گفت: «شیر ، شیر هست ... حتی اگه خوابیده باشه ...» وای دلم آشوب و چشمام اشک و لبم تند تند ذکر صلوات ... هیچ جوره آروم نمیشدم. همش به خدا میگفتم: «خدا لطفا دوباره یتیمم نکن! بعد از این همه وقت بی پدری و یتیمی کشیدن، این بابامو ازم نگیر! حاج احمد پاشه ... بشینه ... نگامون کنه ... تیکه بارمون کنه ... خدایا حاج خانوم ... » رسیدم پشت در اطاق عمل ... اطاق عمل که نه ... بخش مراقبت های ویژه ... دیدم حاج خانم نشسته رو زمین و رحمان هم کنارش ... نشستم پایین پاش ... دیدم لبای حاج خانوم فوق العاده محجبه و نورانی ما شده مثل چوب خشک ... رنگشم پریده و یه تسبیح تو دستشه و ذکر لا حول ولا قوت الا بالله میگه ... گفتم: خانم میشه پاشی؟ چادرتون خاکی شده ... درست نیست ... میان رد میشن و میبینن و ... صورت خوشی نداره ... میشه پاشین ... روخاک و کف بیمارستان نشین حاج خانوم ... اصلا انگار صدای منو نمیشنید... فقط آروم میشنیدم که میگه: لا
حول ولا قوت الا بالله العلی العظیم ... التماس چشمام میکردم که بذاره حرف بزنه و گریم نگیره... گفتم: «خانوم فشارتون میفته ... حداقل این لیوان آبو بخورین و روزه باز کنین تا ببینیم خدا چی میخواد... خانم ... خواهش میکنم ازتون! خانم ... فقط یه قلپ ... جان حاجی ... فقط یه قلپ ... خانم جان! تو رو به امام حسین ... فقط یه قلپ بخورین ... دیگه نخورین!» تا اسم امام حسین آوردم، نگام کرد ... منظر بودم ببینم چی میخواد بگه؟ ... که گفت: حاجی پامیشه؟ به هوش میاد؟ چی بگم؟ چی میتونستم بگم؟ گفتم: ان شاءالله ... خدا بزرگه حاج خانوم! شما که ماشالله امّ المصائب حاجی هستین! گفت: حاجی برای من مصیبت نداشته ... حاجی برای اونایی مصیبت داشت که به این روز درش آوردن! دیگه نتونستم ... مگه آدم چقدر تحمل داره؟ منم تحمل نکردم و اشک داغ داغ داغ از چشمام ریخت پایین ... ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour 🌍 @kahfolvara
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️ پسر نوح ⛔️ ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل پنجم» قسمت: هفتاد و پنجم تهران_ بیمارستان با اینکه مدت زیادی نبود که با حاج احمد آشنا شده بودم، اما چون در حساس ترین موقعیت حرفه ای زندگیم به دادم رسیده بود و با حرفاش، دنیای کاملا متفاوت و اصولی تری پیش روم باز کرده بود، علاقه شدید و بهتره بگم؛ وابستگی معنوی زیادی بهش پیدا کرده بودم. در کلّ زندگیمون، آدمایی از جنس حاج احمد و حاج خانومش شاید تک و توکی به تورمون بخورن و خیلی وقتا حواسمون بهشون نباشه. حداقل من با تمام ضعف هایی که دارم، در اینکه حاج احمد، مصداق بارز نصرت الهی در زندگیم بود و آشنایی با او فصل جدیدی در زندگیم باز کرد (چنانچه در پرونده های بعدی خواهید خواند ان شاءالله) کوچکترین تردیدی ندارم. چرا اینقدر در طول اون چند هفته عاشقش نشم در حالی که ... اصلا بذار از زبون علامه طباطبایی بگم: من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد من خسی بی سر و پایم که به سیل افتادم او که میرفت مرا هم به دل دریا برد آخه آدم شیفته کی بشه پاک تر از اینا؟ شیفته کی بشه انقلابی تر از اینا؟ شیفته کی بشه امام حسینی تر از اینا؟ شیفته کی بشه که آخرش مثل بعضیا از انواع و اقسام مسائل خودساخته و بدعت های آشکار به اسم هیئت و اسلام و امام حسین و اون ور آب و از این جور حرفا سر در نیاره و آدم دلش قرص باشه که به عاقبت به خیری نزدیکتره؟ اون بنده خدا که ما را به خودش دعوت نمیکرد. هر جا هم حرفی زد و اظهار نظری کرد، از درِ مشورت وارد شد و خودم تصمیم میگرفتم. فقط چند لحظه فکر کنین حاج احمد نبود و سر و کلش پیدا نمیشد و دستمو نمیگرفت و راهو نشونم نمیداد، شک نکنین که الان در حال تکمیل پرونده راحله و دار و دسته منحرف و سیاسیش برای امنیت ملی نبودم! بگذریم ... اون شب خیلی سخت گذشت. شب قدری بود برای خودش. حاج خانوم فقط با قسم امام حسین راضی شد که نصف شب، دو سه جرعه آب بخوره و روزه اش باز کنه. راضی نمیشد. میگفت با اجازه خودش روزه گرفتم و تا پا نشه و اجازه نده، روزم باز نمیکنم. اینقدر فضای بیمارستان براش سنگین بود و غم به هوش نیومدن بهترین رفیقش براش سنگین بود که از حال رفت. من و رحمان فورا پرستارها را خبر کردیم و حاج خانومو بلند کردن و خوابوندن رو تخت. من و رحمان مدام جامون عوض میکردیم. نیم ساعت من پشت درِ مراقبت های ویژه بودم و رحمان بالا سر حاج خانوم. نیم ساعت بعدش هم جامون عوض میکردیم. به رحمان اصرار کردم که یه کم استراحت کن. میترسم تو هم از پا دربیایی. راضی نمیشد. تا اینکه دم دمای اذان صبح شد و نوبتی رفتیم برای نماز صبح. حاج خانوم هم به هوش اومد و دوباره اومد پشت در نشست. دیگه پرستارا هم درکش میکردن و دوسش داشتن و وقتی دیدن داره مثل سیر و سرکه، جوش حاج احمد میزنه، لباس خاصی تنش کردن و بردنش داخل. یه صندلی در پنج شیش متری حاج احمد گذاشتن و گفتن: حاج خانوم لطفا همین جا بشین و از همین جا نگاش کن و دعا و ... حاج خانوم وقتی گفتن فقط همین جا بشین و بهش نزدیک نشو ... با همون شیرین زبونی خودش حرفی زد که همین حالا دوباره به هم ریختم و گریم گرفت: ینی یه ذره تربت امام حسین هم رو زبونش نذارم؟ پرستاره که مشخص بود اهل خدا و پیغمبره و تحت تاثیر شدت صداقت و عزیزی حاج خانوم قرار گرفته گفت: هنوز نه مادر جان... هر وقت، وقتش شد بهتون میگم! حاج خانوم با صدای لرزونش گفت: قربونت برم مگه وقتش کی هست؟ پرستاره که مونده بود چی بگه ... یه کم مکث کرد و گفت: دیر نمیشه ... ایشالله بهتر که شدن ... من همش روم میکردم اون طرف و بغضمو میخوردم که یهو نریزه پایین. مگه میشد چشم و نگاه ملتمسانه حاج خانوم به حاجیش دید و دنیا رو سرت خراب نشه؟ اصلا یه وضعی بود که نگو ... حدود ساعت هفت ... رحمان رو کرد به طرفم و گفت: آقا محمد شما برو دیگه! گفتم: رفتنی باید برم اما هیچ جوره نمیتونم دل بکَنم. گفت: من هستم ... خبری هم اگه بشه، اول به شما میگم. برو لطفا ... برو تمومش کن و لطفا به خاطر آرامش روح حاج احمد هم که شده، تا تمومش نکردی برنگرد. گفتم: نترسونم. برای دینی که به گردنم هست، امروز فردا تمومش میکنم. ینی دعا کن تموم بشه. اگه محاسباتم درست باشه ... گفت: چشم. ما که فعلا کارمون شده دعا و توسل. رفتم پیش حاج خانوم. نشستم پایین پاش و گفتم: دلم نمیخواد برم اما میدونم که خطی که حاجی شروع کرده، باید به سرانجام برسه. حاج خانوم گفت: برو دست امام زمان. برو در پناه امام زمان. دعای من و حاجی که پشت سرت هست ... اما تو راه برای مادرت زنگ بزن بگو اونم دعات کنه. بلاخره مادرته ... گفتم: چشم مادرجان. درد و بلای همتون بخوره تو سرم. شما هم دعا کن شرمنده حاجی نشم. گفت: شرمنده امام زمانت نشی. حاجی هم یکیه مثل تو. مثل رحمان. اصل کاری باید ازمون راضی باشه. دلم جوری با حرفاش قرص شد، که به قول ی
ه حاج آقایی که بعدا براش تعریف میکردم، میگفت: «آه و ناله به حق اونا بوده که دامن یه مشت منحرف نون به اسم امام حسین خور گرفته. آثار وضعی همون آه و ناله هاست که عذاب خدا از آستین و قلم و پرونده تو دراومد و تار و مارشون کرد. چه مادرا که انحراف بچه ها و شوهرانشون زیر منبر و عَلَم امثال اونا میدیدن و نمیتونستن دم بزنن و فقط آه میکشیدن! و چه آدمایی مثل حاج احمد و حاج خانومش که زندگی و سلامتی و آبرو و هست و نیستشون پای مبارزه با یه مشت هوس میکروفن و ایادی منافقشون گذاشتن و وقتی به دیوار بلند سیاسی کاری یه عده ای برخورد کردند، فقط آه کشیدن! درسته که امام حسین، نوح امت پیامبر هست و کشتی نجاتش، از بقیه وسیع تر و سریع تره ... اما خود آدمم باید شرایطشو داشته باشه تا بتونه سوار کشتی اربابش بشه ... بالاخره همه اون آه ها طوفان شد... طوفانی که یا نمک و برکت از روضه و صدا و حنجره پسران نوح برداشت... و یا اونا را با اکانت و بی اکانت، بلعید و نابودشون کرد.» ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour 🌍 @kahfolvara
🌺السلام علیکم یا اهل بیت النبوه🌺 🌹اطلاعیه جشن میلاد امام زمان عجل الله تعالی فرجه🌹 #شنبه۳۱فروردین۹۸ #خواهران:۱۷:۳۰ عصر #برادران:۲۱:۳۰شب #هیات_عزاداری_حسینی_حزب_الله_اندیمشک 🌍 @kahfolvara