🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
#داستان_آموزنده
🔆پرخوابی
⚡️از حضرت باقر علیه السلام روایت شده : موسی به حضرت حق عرضه داشت : به کدام یک از بندگانت دشمنی بیشتر می ورزی ؟
⚡️فرمود : کسی که در شب مانند مردار در بستر افتاده و روز را به بطالت و بیهوده کاری می گذراند
📚میزان الحکمه : 13 / 6550 ، النوم ، حدیث 20917
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
➖➖➖➖
کهکشانی شو👈
@Kahkshanishoo
#داستان_آموزنده
🔆رفتن به نزد نامرد!
سعدی گوید: در شهر بندری اسکندریه مصر، بر اثر خشکسالی شدید، آنچنان آذوقه و خوراک کم شد که گویی درهای آسمان بسته شده و فریاد اهل زمین به آسمان پیوسته است. با این وضع، پارسایان تهیدست، با خطر سختی مواجه شدند.
قحطی و خشکسالی بهقدری زیاد بود که دود آتش دل خلق، بهصورت ابر و باران درنیامد و باران اشک خلق، بهصورت سیلاب نشد.
در چنین سالی دور از جان دوستان، یک نفر نامرد که سخن از وضع مادی خوب او شد که در محضر بزرگان، برخلاف ادب است. از سوی دیگر، ناگفته گذاشتن آن نیز شایسته نیست که گروهی آن را حمل بر خمودی گوینده میکنند.
در مورد آن نامرد به شعر گفتم: اگر قوم ظالم تاتار (مغولیان) این مخنث (نامرد) پست را بکشند، نباید قاتل تاتاری را بهعنوان قصاص کشت تا کسی این نامرد را مانند پل بغداد، آب در مجرای زیرین برود و انسان بر پشت آن پل حرکت کند.
چنین شخصی که به پارهای از زندگی او آگاه شدی، در این سال قحطی، او ثروت بسیار داشت و برای خودنمایی سفرهای میگسترانید. عدهای از پارسایان از شدت تهیدستی تصمیم گرفتند تا کنار سفرهی او بروند. در این مورد با مشورت نزد من آمدند و من با تصمیم آنها موافقت نکردم و گفتم:
شیر، نیمخوردهی سگ را نمیخورد، اگرچه در غار از گرسنگی بمیرد! به خدا پناه باید برد از اینکه به خاطر گرسنگی نزد آدم فرومایه و پست رفت.
اگر فریدون به نعمت و ملک رسد، آدم بیهنر در صف او نشمار که آدم ناکسی است. لباس ابریشم و حریر بافته بر تن نااهل، مانند سنگ درخشنده، کبود رنگ و طلای خالص است که بر نقش دیوار بیجان نمایان میباشد.
📚حکایتهای گلستان، ص 159
➖➖➖➖
کهکشانی شو👈
@Kahkshanishoo
☘🦋🦋☘🦋🦋☘🦋🦋☘
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
#داستان_آموزنده
🔆وصل یار
⚡️علی بن ابراهیم بن مهزیار می گوید:
19 سال متوالی به مکه رفتم تا خدمت امام زمان (عج ) تشرف پیدا کنم.
سال آخری که آمدم نا امید ودلگیر بودم
با خود گفتم دیگر فایده ندارد چقدر منتظر باشم گویا لیاقت ندارم برای زیارت.
در همین حال بودم که به من الهام شد برای دیدار سال آینده بیا تا حضرت را ببینی...
🌾🌾🌾🌾🌾🌾
⚡️سال بیستم فرا رسید" با دلی پر از امید و عشق کنار کعبه نشستم و نماز میخواندم
ناگهان دستی روی شانه ام گذاشته شد ، به من گفتند اگر میخواهی حضرت را ببینی دنبال ما بیا...
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
⚡️سوار بر مرکب شدیم و در کوه های اطراف گردشی کردیم شب شد دیدم روی کوهی چادری برپاست و روشنایی از آن پیداست نزدیک شدم بعد از اجازه داخل شدم
دیدم صورتی دلربا و قامتی بلند ، ابروان بهم پیوسته ، خوشخو و بخشنده
سلام کردم
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
⚡️حضرت فرمود: منتظرت بودیم چرا دیر آمدی؟
گفتم سیدی و مولای" من شب و روز منتظر شما بودم
حضرت فرمود:
سه چیز باعث شده امامتان را نبینید:
1⃣بی رحمی به ضعفاء
2⃣قطع رحم
3⃣دنیا طلبی
شما اگر رفتارتان را درست کنید ما خودمان می آییم.
📚الفبای مهدویت
✨✨امام صادق عليه السّلام فرمودند:
همانا براي صاحب الامر غيبتي است (پس) كسي در دوران او دين خود را حفظ كند، مانند كسي است كه خار مغيلان را با دست بتراشد.
📚کافي، ج 1، ص 335
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺
➖➖➖➖
کهکشانی شو👈
@Kahkshanishoo
#داستان_آموزنده
🌴🌴🌴🌴🌴
🔆داستان همسر خزبیل
در زمان حکومت فرعون هر کس به حضرت موسی (ع) ایمان می آورد، حکم اعدامش صادر می شد، آن هم با سخت ترین شکنجه ها و زجرها.
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
یکی از زنان مستضعف که همسر خزبیل بود در پنهانی به حضرت موسی (ع) ایمان آورد و از ترس جانش ایمان خود را مخفی می کرد.
از قضای روزگار او در حرمسرا فرعون به عنوان مشاطگی (آرایشگری) دختر فرعون رفت و آمد می کرد، روزی به هنگام آرایش کردن موی دختر فرعون، شانه از دستش افتاد، از آنجا که زبانش به ذکر خدای بزرگ عادت کرده بود، ناگهان گفت:« به نام خدا» بلافاصله دختر فرعون از او پرسید: آیا منظورت از خدا پدرم فرعون است؟
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
گفت:نه، بلکه من کسی را می پرستم که پدر تو را آفریده و او را از بین خواهد برد! دختر فرعون همان لحظه نزد پدرش رفت و جریان را خبر داد، فرعون ناراحت شد و او را احضار کرد، و با خشونت به او گفت: تو مگر به خدایی من اعتراف نداری؟ زن در جواب گفت: هرگز من خدای حقیقی را رها نمی کنم تا تو را بپرستم.
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
فرعون از این سخن قاطع به قدری عصبانی شد و بی درنگ دستور داد تنوری را که از مس ساخته بود، بیفروزند و او و بچه هایش را در آتش بیندازند.
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
همسر خزبیل همچنان «احد، احد» می گفت و تسلیم زور و ستمگری فرعون نمی شد، جلادان فرزندانش را یکی یکی در آتش افکندند تا نوبت به طفل شیر خوارش رسید. طبیعی است که مادر به بچه شیر خوارش علاقه خاصی دارد، در اینجا صبر و قرار زن تمام شد، با عاطفه سوزناک شروع به اعتراض و گریه کرد، به مادر کودک گفتند اگر از آیین موسی بیزاری بجویی، بچه ات را به آتش نمی افکنیم، ناگهان فرزندش به قدرت خدا، فریاد زد:« مادر جان! شکیبا باش، تو بر حق هستی.» مادر صبر کرد، آن بچه را نیز در آتش انداختند و سوزاندند، سپس خودش را نیز در آتش افکندند و این زن صابر همچنان فریاد می کرد:«احد، احد»
در دم آخر، همسر خزبیل وصیتی کرد و گفت: « خاکستر من و فرزاندنم را در یک مکان دفن کنید!»
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
پیامبر اسلام (ص) می فرماید: در شب معراج در فضا در محلی بوی بسیار خوشی به مشامم رسید، از جبرئیل (ع) پرسیدم:« این بوی خوش بی نظیر چیست؟»
جبرئیل گفت:« یا رسول الله، بوی عطر همسر خزبیل و فرزندان اوست که همه جا را در برگرفته است. »
📙زنان مرد آفرین تاریخ، ص53
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺
➖➖➖➖
کهکشانی شو👈
@Kahkshanishoo
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
#داستان_آموزنده
🔆بشكن!
💥نوشته اند: روزى پادشاهى همه درباريان را خواست . همه گرد تخت او به صف ايستادند . شاه، گوهرى بس زيبا و گرانبها به يكى از آنان داد و گفت: اين گوهر چگونه است و به چند ارزد؟
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
گفت: صدها خروار طلا، قيمت اين گوهر را ندارد.
شاه گفت: آن را بشكن.
مرد دربارى گفت:اى شاه!چنين گوهرى را نبايد شكست كه سخت ارزنده و قيمتى است .
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
ساعتى گذشت . دوباره آن گوهر را به يكى ديگر از حاضران داد و همان خواست . او نيز گفت:اى سلطان جهان!اين گوهر، به اندازه نيمى از مملكت تو، قيمت دارد . چگونه از من خواهى كه آن را بشكنم؟
شاه او را نيز رها كرد و دستور داد به هر دو خلعت و هديه دهند.
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
به چندين كس ديگر داد و همگى همان گفتند كه آن دو نديم گفته بودند.
شاه را نديمى خاص بود كه بدو سخت عنايت داشت و مهر مىورزيد . او را خواست . پيش آمد. گوهر را به دست او سپرد و گفت: چند ارزد؟
گفت: بسيار .
شاه گفت: آن را بشكن!همان دم، گوهر را بر زمين زد و آن را صد پاره كرد.
🌾🌾🌾🌾🌾🌾
حاضران، همه بر آشفتند و زبان به طعن و لعن وى گشودند كه اى نادان اين چه كار بود كه كردى. آيا پسنديدى كه خزانه شاه از چنين گوهرى، خالى باشد؟
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
نديم گفت: راست گفتيد . اين گوهر، افزون بر آنچه در تصور گنجد، قدر و بها داشت؛ اما فرمان شاه، ارزندهتر و قيمتىتر است .
🌾🌾🌾🌾🌾🌾
حاضران، چون اين پاسخ را از آن غلام شنيدند، همگى دانستند كه اين، امتحانى بود از جانب شاه . لب فرو بستند و هيچ نگفتند كه دانستند خطا كردهاند
➖➖➖➖
کهکشانی شو👈
@Kahkshanishoo
✨✨✨✨✨✨✨✨
#داستان_آموزنده
🔆مزد دادن امام زمان عليه السلام براى خواندن زيارت عاشورا
حاج سيد احمد (رحمة اللّه عليه ) براى من نوشت كه روز جمعه در مسجد سهله در حجره نشسته بودم . ناگاه سيد موقّر معمّمى بر من داخل شد كه قباى فاخرى و عباى قرمزى پوشيده بود، نظرى كرد به آنچه در زاويه حجره بود كمى از كتب و ظروف و فرشى بود فرمود:
براى حاجت دنيا كفايت مى كند تو را و تو هر روز صبح به نيابت صاحب الزمان عليه السلام زيارت عاشورا مى خوانى و خرجى هر ماهت را از من بگير كه محتاج احدى نباشى و قدرى پول به من داد و گفت :
اين كفايت يك ماه تو را مى نمايد.
و رفت رو به در مسجد و من به زمين چسبيده بودم و زبان من بند آمده بود و هر چه خواستم تكلّم بنمايم نتوانستم و حتى نتوانستم برخيزم تا سيد خارج شد و همين كه بيرون رفت گويا قيودى از آن بر من بود و باز شد و شرح صدرى پيدا كردم پس برخاستم و از مسجد خارج شدم آنچه تفحص كردم اثرى از آن آقا نديدم .
📚عبقرى الحسان مرحوم شيخ على اكبر نهاوندى : ج 1، ص 113.
➖➖➖➖
کهکشانی شو👈
@Kahkshanishoo
🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋
#داستان_آموزنده
🔆ريا بر سر سفره
زاهدى، مهمان پادشاهى بود . چون به طعام نشستند، كمتر از آن خورد كه عادت او بود و چون به نماز برخاستند، بيش از آن خواند كه هر روز مىخواند، تا به او گمان نيك برند و از زاهدانش پندارند.
وقتى به خانه خويش بازگشت، اهل خانه را گفت كه سفره اندازند و طعام حاضر كنند تا دوباره غذا خورد. پسرى زيرك و خردمند داشت . گفت:
اى پدر!تو اكنون در خانه سلطان بودى؛ آن جا طعام نبود كه خورى و گرسنه به خانه نيايى؟
پدر گفت: بود؛ ولى چندان نخوردم كه مرا عادت است تا در من گمان نيك برد و روزى به كارم آيد .
پسر گفت: پس برخيز و نمازت را هم دوباره بخوان كه آن نماز هم كه در آن جا كردى، هرگز به كارت نيايد .
📚حكايت پارسايان، رضا بابایی
➖➖➖➖
کهکشانی شو👈
@Kahkshanishoo
⚡️🍃⚡️🍃⚡️🍃⚡️🍃⚡️
#داستان_آموزنده
🔆كلام خالص رزمنده !
❄️يكى از مسئولين مى گفت : در جزيره آزاد شده فاو بودم ، با يك رزمنده مخلص از سپاه جمهورى اسلامى ايران ، اندكى ، هم صحبت شدم .
به او گفتم : چندى است كه در جبهه ها هستى ؟
❄️گفت : پنجسال .
گفتم : قصد دارى ، چه مدت ديگر در جبهه بمانى ؟
❄️گفت : تا انقلاب حضرت مهدى (عج ).
گفتم : پس از پى روزى كجا مى روى ؟
گفت : به سوى قدس ، براى آزاد سازى بيت المقدس .
❄️گفتم : اگر فرصتى بدست آمد و به محضر امام خمينى (مدظله العالى ) رفتى چه مى گوئى ؟
گفت : براى چه به خدمت امام بروم ؟ مگر من چكار كرده ام كه لياقت شرفيابى به حضور او را داشته باشم .
❄️گفتم : فرضاً اگر موفق شدى و به محضر ايشان رفتى ، چه مى گوئى ؟
❄️گفت : نخست دستش را مى بوسم و سپس مى گويم اى امام عزيز، جانم به فداى تو باد تو با انقلاب و قيام خودت ، قلب پيامبر (ص ) را شاد كردى ... دعا كن كه ما همچنانكه با دشمن برون مى جنگيم ، با دشمن درون (شيطان نفس ) نيز بجنگيم و بر آن پيروز شويم .
درود بر تو اى پاسدار و بسيجى قهرمان و مخلص و بى توقع ، كه عارفان وارسته بايد قربان كلام از دل برخاسته و خالص تو شوند.
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
➖➖➖➖
کهکشانی شو👈
@Kahkshanishoo
🍂🍃🍂🍃🦋🍃🍂🍃🍂
#داستان_آموزنده
🔆سلطنت میخواهی
روزی هارونالرشید خلیفه عباسی به بهلول گفت: «آیا میخواهی سلطان باشی؟»
بهلول فرمود: «دوست نمیدارم.»
خلیفه گفت: «برای چه سلطنت نمیخواهی؟»
بهلول گفت: «برای اینکه من تابهحال به چشم خود مرگ سه خلیفه را دیدهام، ولی خلیفه تابهحال مرگ دو بهلول را ندیده است.»
📚(دویست داستان، ص 15)
➖➖➖➖
کهکشانی شو👈
@Kahkshanishoo
#داستان_آموزنده
💠نمک خدا
🔸مرد همانطور که خمیازه می کشید خدمت ملامحمد تقی مجلسی رسید و داستان همسایه عرق خور و قماربازش را تعریف کرد.
- بله جناب شیخ، شب ها آسایش و خواب نداریم چه کنیم؟
- امشب همسایه و دوستانش را برای شام دعوت کن! من هم خواهم آمد!
مرد عطار همان کار را انجام داد. همسایه تا وارد اتاق خانه شد شیخ را دید. به سمت دوستانش برگشت و آرام گفت:
- می خواهم روی شیخ را کم کنم!
با صدای صاف کرده گفت:
- شیوه ای که شما در زندگی دارید درست است؟ یا کاری که ما انجام می دهیم؟! ما عرق می خوریم و قمار می کنیم اما نمک کسی را بخوریم به او خیانت نمی کنیم!
ملامحمد تقی مجلسی گفت:
- من این مطلب را قبول ندارم!
- چرا؟ عین حقیقت و به خدا قسم راست گفتم!
شیخ چند لحظه مکث کرد و پاسخ داد:
- تا به حال نمک خدا را خورده اید؟!
سکوت اتاق را فراگرفت. پس از چند دقیقه همسایه و دوستانش آرام از خانه مرد عطار بیرون آمدند.
فردای آن شب مرد همسایه قمارباز، سرافکنده و غسل کرده برای توبه در خانه ملامحمد تقی را زد.
📔علامه مجلسی مردی از فردا، ص ۲۴
✍️#احمدی_عشقآبادی
➖➖➖➖
کهکشانی شو👈
@Kahkshanishoo
#داستان_آموزنده
🔆مردى از همدان در محضر امام زمان (عج )
احمد بن فارس اديب كه از بزرگان حديث است نقل مى كند:
طايفه اى در همدان به بنى راشد معروف بودند و همه شيعه و دوازده امامى هستند. پرسيدم :
علت چيست در ميان مردم همدان فقط آنها (در اين عصر) شيعه مى باشند؟
پير مردى از آنها كه آثار صلاح و نيكى در سيماى او نمايان بود، گفت :
علت شيعه بودن ما اين است كه جد ما (راشد) كه طايفه ما به او منسوب است سالى به زيارت مكه مى رفت ، نقل مى كرد:
هنگام بازگشت از مكه چند منزلگاه را در بيابان پيموده بودم مايل شدم از شتر پايين آمده و قدرى پياده راه بروم ، از شتر پياده شدم و راه زيادى را پيمودم ، خسته و ناتوان شدم و با خود گفتم :
اندكى مى خوابم تا رفع خستگى شود وقتى كه كاروان رسيد بر مى خيزم ، خوابيدم ولى بيدار نشدم مگر آن وقتى كه حرارت آفتاب را در بدنم احساس كردم ، چون بر خواستم ديدم كاروان رفته است و كسى در آن بيابان نيست ، به وحشت افتادم ، نه راه را مى شناختم و نه اثرى از كاروان نمايان بود. به خدا توكل نمودم و گفتم : راه را مى روم ، هر كجا خدا خواست ، ببرد.
چندان نرفته بودم كه ناگاه خود را در سرزمين سبز و خرمى ديدم كه گويى تازه باران بر آن باريده است و خوش بوترين سرزمينها بود. در وسط آن سرزمين قصرى ديدم مانند برق شمشير مى درخشيد.
گفتم :
اى كاش ! مى دانستم اين قصر كه همانند آن را تاكنون نديده و نشنيده ام ، چيست و از آن كيست ؟ به طرف قصر حركت كردم .
وقتى به در قصر رسيدم ، ديدم دو پيشخدمت سفيد پوست ايستاده اند، سلام كردم و آنها با بهترين وجه جواب سلام مرا دادند و گفتند: بنشين ! كه خدا سعادت تو را خواسته است . در آنجا نشستم . يكى از آنها وارد قصر شد، پس از اندك زمانى بيرون آمد و به من گفت :
برخيز داخل شو!
وارد قصر كه شدم ، ديدم قصرى بسيار باشكوه و بى نظير است ، پيشخدمت رفت پرده اى را كه بر در اتاق آويزان بود، كنار زد، ديدم جوانى در وسط اتاق نشسته و بالاى سرش شمشير بلندى از سقف آويزان است ، به طورى كه نزديك بود نوكش به سر وى برسد. جوان مانند ماه شب چهاردهى بود كه در ظلمت شب بدرخشد.
من سلام كردم و او با لطيف ترين و نيكوترين بيان ، جواب داد.
سپس فرمود:
مى دانى من كيستم ؟
گفتم : نه ، به خدا قسم !
فرمود:
(من قائم آل محمد هستم ، من همان كسى هستم در آخرالزمان با اين شمشير (اشاره كرد به همان شمشير آويزان ) قيام مى كنم ) و سراسر زمين را پر از عدل و داد مى كنم همان گونه كه پر از جور و ستم شده ، من بر زمين افتادم و صورت به خاك ماليدم .
فرمود:
چنين نكن ! برخيز! تو فلانى از اهل شهر همدان هستى .
گفتم :
بلى اى سرورم !
فرمود:
ميل دارى نزد خانواده ات برگردى ؟
گفتم :
آرى سرور من ! ميل دارم نزد آنها برگردم و ماجراى اين كرامتى را كه خدا به من عنايت كرده به آنها بازگو كنم و به آنها مژده بدهم .
در اين وقت اشاره به پيشخدمت كرد و او هم دست مرا گرفت و كيسه پولى به من داد بيرون آمديم ، چند قدم برداشته بوديم . ناگاه چشمم به سايه ها و درختها و مناره مسجدى افتاد. پيشخدمت به من گفت :
اينجا را مى شناسى ؟
گفتم :
در نزديكى شهر ما شهرى بنام استاباد (اسد آباد) است اينجا شبيه آن شهر است .
فرمود:
اين همان استاباد است ، برو كه به منزل مى رسى !
در اين هنگام به هر سو نگاه كردم . ديگر آن بزرگوار را نديدم ، وارد استاباد شدم ، كيسه را باز كردم ، چهل يا پنجاه دينار در آن بود، از آنجا به همدان آمدم ، خويشان خود را جمع كردم و آنچه را كه به من رخ داده بود، براى آنها نقل كردم ، تا موقعى كه دينارها را داشتيم همواره در آسايش و خير و بركت زندگى مى كرديم .
📚 بحار : ج 52، ص 41.
➖➖➖➖
کهکشانی شو👈
@Kahkshanishoo
#داستان_آموزنده
🔆در جستجوى همسر لايق
يكى از هوشمندترين و خردمندترين عرب مردى بود بنام شن .
روزى گفت :
به خدا سوگند آنقدر دنيا را مى گردم تا زنى عاقل و هوشيار مانند خودم را پيدا كنم و با او ازدواج كنم .
با اين انديشه به سياحت پرداخت . در يكى از مسافرتها با مردى مواجه شد، شن از او پرسيد:
كجا مى روى ؟
مرد: به فلان روستا.
شن متوجه شد او هم به آن روستا كه وى قصد آن را دارد، مى رود.
به اين جهت با وى رفيق شد.
شن در بين راه به آن مرد گفت :
تو مرا حمل مى كنى يا من تو را حمل كنم .
مرد گفت :
اى نادان ! هر دو سواره هستيم چگونه يكديگر را حمل كنيم . شن ساكت ماند و چيزى نگفت . به راه خود ادامه دادند تا نزديك آن روستا رسيدند. زراعتى را ديد كه وقت درو كردن آن رسيده است .
شن گفت :
آيا صاحب زراعت آن را خورده است يا نه ؟
مرد پاسخ داد:
اى نادان ! مى بينى كه اين زراعت وقت درو آن تازه رسيده است باز مى پرسى صاحبش آن را خورده است يا نه ؟
شن باز ساكت شد و چيزى نگفت تا اينكه وارد روستا شدند با جنازه اى روبرو شدند.
شن گفت :
اين جنازه زنده است يا مرده ؟
مرد گفت :
من تاكنون كسى را به اندازه تو نفهمتر و نادان تر نديده بودم ، اينكه جنازه را مى بينى مى پرسى مرده است يا زنده ؟
شن بار ديگر ساكت ماند و چيزى نگفت . در اين وقت شن خواست از او جدا شود. ولى مرد نگذاشت و او را با اصرار همراه خود به منزلش برد.
اين مرد دخترى داشت كه او را طبقه مى ناميدند. دختر از پدرش پرسيد اين ميهمان كيست ؟
مرد گفت : با او راه رفيق شدم ، آدم بسيار جاهل و نادانى است . سپس گفتگوهايى را كه با هم داشتند براى دخترش نقل كرد.
دختر گفت :
پدر جان ! اين شخص آدم و نادان نيست بلكه او آدم عاقل و فهميده است . سپس سخنان او را پدرش توضيح داد، گفت :
اما اينكه گفته است آيا تو مرا حمل مى كنى يا من تو را حمل كنم ؟ مقصودش اين بوده كه آيا تو برايم قصه مى گويى يا من براى تو داستان بگويم ؟ تا راه طى كنيم و به پايان برسانيم .
و اما اينكه گفته است :
اين زراعت خورده شده يا نه ؟ منظورش اين بوده كه آيا صاحبش آن را فروخته و پولش را خورده يا نفروحته است ؟
و اما سخن در مورد جنازه اين بوده آيا مرده فرزندى دارد كه بخاطر آن نامش برده شود يا نه ؟
پدر از نزد دخترش خارج شد و پيش شن آمد و با او مدتى به گفتگو پرداخت ، سپس گفت :
ميهمان گرامى ! آيا ميل دارى آنچه را كه گفتى برايت توضيح دهم ؟
شن پاسخ داد: آرى .
مرد سخنان او را توضيح داد.
شن گفت :
اين سخن از آن تو نيست و نتيجه انديشه تو نمى باشد. حال بگو ببينم اين سخنان را چه كسى به تو ياد داد.
مرد در پاسخ گفت :
دخترم اينها را به من آموخت . شن متوجه شد او فهميده است ، از آن دختر خواستگارى كرد و پدرش هم موافقت نمود و دختر را به ازدواج شن در آورد.
شن با همسرش نزد خويشان خود آمد.
وقتى خويشان ، شن را با همسرش ديدند، گفتند:
وافق شن طبقه ، سازش كرده است . و اين جمله در ميان عرب مثال شد و به هر كس با ديگرى سازش كند، گفته مى شود.
نكته
ازدواج مسئله اى بسيار حساس و مهمى است . بايد خيلى مواظب بود و همسر مناسب انتخاب نمود وگرنه انسان در طول زندگى با مشكلات فراوان روبرو گشته ، سرمايه عمرش به كلى سوخته و نابود مى گردد.
📚بحار : ج 23، ص 227
➖➖➖➖
کهکشانی شو👈
@Kahkshanishoo
#داستان_آموزنده
🔆 امام زمان (عج ) نورى بر دوش پدر
احمد بن اسحاق (وكيل امام حسن عسكرى در قم ) مى گويد:
محضر امام حسن عسكرى عليه السلام رسيدم و مى خواستم درباره جانشين آن حضرت سؤال كنم .
امام عليه السلام پيش از آن كه من سؤال كنم ، فرمود:
اى احمد! خداوند متعال از لحظه اى كه آدم را آفريده تا روز قيامت ، زمين را از حجت خود خالى نگذاشته و نخواهد گذاشت و به ميمنت حجت الهى از اهل زمين گرفتاريها بر طرف مى شود، باران مى بارد و زمين بركاتش را خارج مى كند.
عرض كردم :
پسر پيامبر خدا! و جانشين پس از شما كيست ؟
حضرت با شتاب برخاست و به درون خانه رفت و بازگشت ، در حالى كه پسر بچه سه ساله اى را كه چهره اى همانند ماه شب چهارده داشت بر دوش گرفته بود.
آنگاه فرمود:
اى احمد بن اسحاق ! اگر نزد خداى متعال و حجتهاى او گرامى نبودى ، اين پسرم را به تو نشان نمى دادم ، همين پسرم همنام رسول خدا و هم كينه اوست . او كسى است كه زمين را پر از عدل و داد مى كند، همچنان كه پر ظلم و جور شده باشد.
اى اسحاق ! مثل او در ميان امت من ، مثل خضر و ذوالقرنين است . به خدا سوگند او غايب مى شود، كه در زمان غيبت او كسى از هلاكت نجات نمى يابد مگر اينكه خداوند او را در عقيده به امامتش ثابت نگه دارد و موفق بدارد كه براى ظهور او دعا كند.
عرض كردم :
سرور من ! آيا نشانه اى در اين بچه هست كه قلب من به امامت او اطمينان بيشترى پيدا كند و بدانم كه او همان قائم بحق است ؟
در اين وقت ناگاه آن پسر بچه به سخن آمد و با زبان فصيح عربى فرمود:
انا بقية الله ...
من آخرين سفير الهى در روى زمين و انتقام گيرنده از دشمنان خدا هستم . سپس فرمود:
اى احمد بن اسحاق ! اكنون كه با چشم خود، حجت حق را ديدى ، در جستجوى نشانه ديگرى مباش !
احمد بن اسحق مى گويد:
شاد و خرم از محضر امام عسكرى عليه السلام اجازه گرفته ، بيرون آمدم . فرداى آن روز به خدمت امام عسكرى عليه السلام رسيدم ،
عرض كردم :
اى پسر رسول خدا! از عنايتى كه ديروز درباره من فرموديد (فرزند عزيزت با به من نشان داديد) بسيار شادمان شدم ، ولى نفرموديد علامتى از خضر و ذوالقرنين در اوست ، چه مى باشد؟
حضرت فرمود:
منظورم غيبت طولانى اوست ...(1).(2)
.
📚1-ب : ج 52 ص 25.
2- ب : ج 52 ص 25.
➖➖➖➖
کهکشانی شو👈
@Kahkshanishoo
#داستان_آموزنده
🔆كيفر كمترين بى احترامى به پدر
يوسف عليه السلام پس از مشكلات زياد فرمانرواى مصر شد. پدرش يعقوب سالها با رنج و مشقت ، دورى و فراق يوسف را تحمل كرده و توان جسمى را از دست داده بود. هنگامى كه باخبر شد يوسف ، زمامدار كشور مصر است ، شاد و خرم با يك كاروان به سوى مصر حركت كرد، يوسف نيز با شوكت و جلالى در حالى كه سوار بر مركب بود، به استقبال پدر از مصر بيرون آمد. همين كه چشمش به پدر رنج كشيده افتاد، مى خواست پياده شود، شكوه سلطنت سبب شد كه به احترام پدر پياده نشد و كمى بى احترامى در حق پدر كرد.
پس از پايان مراسم ديدار، جبرئيل از جانب خداوند نزد يوسف آمد و گفت :
يوسف ! چرا به احترام پدر پياده نشدى ؟ اينك دستت را باز كن ! وقتى يوسف دستش را گشود ناگاه نورى از ميان انگشتانش برخاست و به سوى آسمان رفت .
يوسف پرسيد:
اين چه نورى است كه از دستم خارج گرديد؟
جبرييل پاسخ داد:
اين نور نبوت بود كه از نسل تو، به خاطر كيفر پياده نشدن براى پدر پيرت (يعقوب ) خارج گرديد و ديگر از نسل تو پيغمبر نخواهد بود.
📚بحار : ج 12، ص 251 و ج 73، ص 223.
➖➖➖➖
کهکشانی شو👈
@Kahkshanishoo
🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱
#داستان_آموزنده
🔆فضایل حضرت زهرا (س): جبرئيل، خادم فاطمه (س)
روايت شده كه رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمودند: اسرافيل بر جبرئيل تفاخر كرد و گفت : من از تو بهترم ! جبرئيل گفت : از چه جهت تو از من بهترى ؟ جواب داد: براى اين كه فرشتگان حامل عرش زير نظر من هستند و صاحب صورم و مقرب ترين فرشته خدايم ! جبرئيل گفت : من از تو بهترم ، زيرا من امين وحى خدا به سوى انبياء مى باشم و هر امتى را كه خداوند هلاك كرده ، به دست من بوده است .
خطاب آمد: ساكت باشيد! كه به عزت و جلال خودم ، افرادى را خلق كرده ام كه از شما بهترند. سپس حجابهاى قدرت برداشته شد، ديدند كه بر ساق عرش نوشته شده : لا اله الا الله ، محمد رسول الله ، على و فاطمة و الحسن والحسين خير خلق الله .يعنى : اين پنج نور مقدس ، بهترين خلق خدايند.
جبرئيل عرض كرد: خدايا، از تو مسئلت دارم كه مرا خدمتگزار اين انوار مقدسه قرار دهى . خواسته اش پذيرفته شد و او جزء اهل بيت و خادم ما گرديد.
جبرئيل هيچ وقت در خدمتگزارى اهل بيت عصمت و طهارت (عليه السلام) كوتاهى نكرد. گاهى از بهشت مائده آورد و گاه ناقه آورد و به اميرالمؤمنين (عليه السلام) نسيه فروخت ، گاهى به صورت دحيه كلبى سيب و به و انار براى حسنين (عليه السلام) آورد و گاه لباسهاى بهشتى ، گاهى براى فاطمه زهرا (سلام الله عليها) لباس آورد تا آن حضرت بپوشد و در عروسى يكى از همسايگان شركت كند و در بعضى جنگها به يارى رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم ) و على مرتضى (عليه السلام) آمد. در جنگ احد براى اميرمؤمنان على (عليه السلام) ذوالفقار آورد و گفت : لا سيف الا ذوالفقار و لا فتى الا على .
و بنا به روايتى به رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم ) عرضه داشت :
ناد عليا مظهر العجائب تجده عونا لك فى النوائب
كل هم و غم سينجلى بولايتك يا على ، يا على !
گاه به كمك فاطمه زهرا (سلام الله عليها) مى آمد و آسياب را مى گرداند و گاهى گهواره امام حسين (عليه السلام) را به حركت مى آورد؛
چنان كه در روايت ام ايمن آمده است :
روزى جبرئيل نازل شد، ديد فاطمه زهرا (سلام الله عليها) خوابيده و امام حسين (عليه السلام) در گهواره گريه مى كند، شروع كرد گهواره را جنباندن و ذكر خواب خواندن و تسلى دادن تا فاطمه زهرا (سلام الله عليها) از خواب بيدار شد. فاطمه (سلام الله عليها) صداى جبرئيل را شنيد، ولى او را نديد، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به آن حضرت فرمودند: او جبرئيل امين بود.
(1)هفتاد و دو داستان از شفاعت امام حسين (عليه السلام)، ص 40.
📚منبع:۳۶۰ داستان از فضايل مصائب و كرامات فاطمه زهرا (س)،عباس عزيزى
➖➖➖➖
کهکشانی شو👈
@Kahkshanishoo
#داستان_آموزنده
🔆پاسخ حضرت فاطمه (س) به سوال پیامبر (ص): بهترین سعادت برای زنان
حضرت على (ع) مى فرمايد:
با جمعى از اصحاب در محضر رسول خدا (ع) نشسته بوديم ، پيامبر(ص) به ما رو كرد و فرمود:
به من خبر دهيد كه براى زن چه چيز خوب است و خير و سعادت او در چيست ؟
همه ما از پاسخ به اين سئوال ، در مانده شديم ، تا اينكه متفرّق گشتيم ، و به خانه آمدم و به حضرت زهرا (عليهاالسلام ) گفتم : پيامبر (ص) چنين سؤ الى از ما نموده و ما از پاسخ به اين سئوال درمانديم .
حضرت فاطمه (عليهاالسلام ) فرمود: من پاسخ اين سئوال را مى دانم .
خَيْرٌ لِلنّساءِ اَنْ لا يَرينَ الرِّجالَ وَ لا يَر اهُنَّ الرِّجال
بهترين دستور براى زنان آن است كه نه آنها مردان نامحرم را بنگرند و نه مردان نامحرم آنها را ببينند.
به محضر مقدس رسول خدا (ص) بازگشتم و عرض كردم : سئوالى كه فرموديد: كه چه چيز براى زنان بهتر است ، براى آن بهترين چيز آن است كه نه مردان نامحرم آنها را بنگرند و نه آنها مردان نامحرم را ببينند.
پيغمبر اسلام (ص) فرمود: تو وقتى كه نزد من بودى ، پاسخ به اين سئوال را نتوانستى بدهى ، چه كسى اين پاسخ را به تو آموخت ؟
عرض كردم : حضرت فاطمه (عليهاالسلام ) به من آموخت .
پيغمبر (ص) خوشحال شد و فرمود اِنَّ فاطِمَةَ بَضْعَةٌ مِنّى؛ فاطمه (عليهاالسلام ) پاره تن من است .(1)
1- بحارالانوار: 43/54 / حجاب بيانگر شخصيت زن : 117
📚داستانهایی از پوشش وحجاب ازعلی میر خلف زاده
➖➖➖➖
کهکشانی شو👈
@Kahkshanishoo
#داستان_آموزنده
🔆سرور فاطمه عليهاالسلام
روزى حضرت فاطمه عليهماالسلام به رسول خدا صلى الله عليه و آله عرض كرد:
پدر جان ! روز قيامت تو را كجا ديدار كنم ؟
پيامبر فرمود:
فاطمه جان ! كنار در بهشت ، آنگاه كه پرچم حمد به دست من باشد، در حالى كه در پيشگاه خداوند براى امتم شفاعت مى كنم . فاطمه : پدر جان ! اگر آنجا به خدمت نرسيدم ؟
پيامبر: سر حوض كوثر ديدار كن كه امتم را سيراب مى كنم .
- اگر آنجا ديدارت نكردم ؟
- در صراط مرا ملاقات كن كه ايستاده ام و مى گويم خدايا امتم را سلامت بدار!
- اگر آنجا نتوانستم ؟
- مرا پاى ميزان ديدار كن كه مى گويم خدايا امتم را سالم بدار!
- چنانچه آنجا هم نشد؟
- با من در پرتگاه دوزخ ديدار كن كه شعله هايش را از امتم دور مى كنم . فاطمه زهرا عليهاالسلام از اين خبر شاد و خرسند گرديد. درود خداوند بر او و پدر و همسر و فرزندانش باد.
📚بحار : ج 8، ص 35 و ج 36، ص 288 و ج 43، ص 21.
➖➖➖➖
کهکشانی شو👈
@Kahkshanishoo
#داستان_آموزنده
🔆وظايف همسر از ديدگاه پيامبر
بانويى خدمت پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله رسيد و عرض كرد:
يا رسول الله ! حق شوهر بر زن چيست ؟
حضرت فرمود:
1. زن بايد از شوهرش اطاعت كند و از فرمان او خارج نشود.
2. زن نبايد بدون اجازه شوهر از مال او صدقه بدهد.
3. زن نبايد بدون اجازه شوهر روزه مستحبى بگيرد.
4. زن بايد در همه حال (جز در موارد ممنوع ) خود را به شوهرش عرضه كند و در اختيارش قرار گيرد.
5. زن نبايد بدون اجازه شوهر از منزل خارج شود و اگر بدون اجازه از منزل شوهر خارج گردد، مورد لعن ملائكان آسمان ، زمين و فرشتگان غضب و رحمت ، قرار مى گيرد تا به خانه اش برگردد.
📚بحار : ج 103، ص 248.
➖➖➖➖
کهکشانی شو👈
@Kahkshanishoo
#داستان_آموزنده
🔆دفاع علمى از مومنين
دو نفر زن كه در مسئله اى دينى با يكديگر اختلاف داشتند براى حل اختلاف خود نزد فاطمه عليها السلام رفتند. يكى از زنان مومن و ديگرى معاند و كافر بود.
فاطمه عليها السلام مى فرمايد: من دلايل زن مومن را اثبات كردم و حقانيت سخن او را آشكار نمودم و در نتيجه او بر آن زن كه دشمن اسلام بود پيروز گشت و بشدت شاد و مسرور گرديد.
فاطمه عليها السلام به آن زن مومن كه بسيار خوشحال شده بود فرمود: شادى فرشته ها براى پيروزى تو بر او بيشتر از شادى تو مى باشد و غم و اندوه شيطان و ياران او از غم و اندوه اين زن كافر زيادتر است .
📚بحارالانوار، ج 2، ص 8
➖➖➖➖
کهکشانی شو👈
@Kahkshanishoo
#داستان_آموزنده
🔆انگشتر
يونس نقاش ، در سامراء همسايه امام هادى عليه السلام بود، پيوسته به حضور امام عليه السلام شرفياب مى شد و به آن حضرت خدمت مى كرد.
يك روز در حالى كه لرزه اندامش را فرا گرفته بود محضر امام آمد و عرض كرد:
سرورم ! وصيت مى كنم با خانواده ام به نيكى رفتار نماييد!
امام فرمود:
- چه شده است ؟
عرض كرد:
- آماده مرگ شده ام .
امام با لبخند فرمود: چرا؟
عرض كرد:
موسى بن بغا (1) نگين پر قيمتى به من فرستاد تا روى آن نقشى بندازم . موقع نقاشى نگين شكست و دو قسمت شد. فردا روز وعده است كه نگين را به او بدهم ، موسى بن بغا كه حالش معلوم است اگر از اين قضيه آگاه شود، يا مرا مى كشد، يا هزار تازيانه به من مى زند.
امام عليه السلام فرمود:
برو به خانه ات جز خير و نيكى چيز ديگر نخواهد بود. فرداى آن روز يونس در حال لرزان خدمت امام رسيد و عرض كرد:
فرستاده موسى بن بغا آمده تا نگين انگشتر را بگيرد.
امام فرمود:
نزد او برو جز خوبى چيزى نخواهى ديد.
يونس رفت و خندان برگشت و عرض كرد:
سرورم ! چون نزد موسى بن بغا رفتم ، گفت : زنها بر سر نگين با هم دعوا دارند ممكن است آن را دو قسمت كنى تا دو نگين شود؟ اگر چنين كنى تو را بى نياز خواهم كرد.
امام عليه السلام خدا را سپاسگزارى كرد و به
يونس فرمود:
به او چه گفتى ؟
- گفتم : مرا مهلت بده تا درباره آن فكر كنم كه چگونه اين كار را انجام دهم .
امام فرمود: خوب پاسخ دادى . (2) بدين گونه ، يونس نقاش ، از مشكلى كه زندگى او را تهديد مى كرد رهايى يافت .
📚1- از سرداران قدرتمند متوكل عباسى بود.
2- بحار 50، ص 125
➖➖➖➖
کهکشانی شو👈
@Kahkshanishoo
#داستان_آموزنده
🔆جلوه گاهى از تربيت فاطمه عليهاالسلام
فضه كنيز فاطمه زهرا عليهاالسلام بود و در محضر آن بانوى گرامى پرورش يافت ، مدتها مطالب خود را با آياتى قرآنى ادا مى نمود.
ابوالقاسم قشيرى از شخصى نقل مى كند:
از كاروانى كه عازم مكه بود، فاصله داشتم ، بانويى را در بيابان ديدم متحير و نگران است . به نزد او رفتم هر چه از او پرسيدم با آيه اى از قرآن جوابم را داد.
پرسيدم : تو كيستى ؟
گفت : وقل سلام فسوف تعلمون (اول سلام بگو آنگاه بپرس .)
بر او سلام كردم و گفتم :
در اينجا چه مى كنى ؟
گفت : و من يهدى الله فماله من مضل (فهميدم راه را گم كرده است .)
پرسيدم : از جن هستى يا از انس ؟
جواب داد: يا بنى آدم خذوا زينتكم (يعنى از آدميان هستم .)
گفتم : از كجا مى آيى ؟
پاسخ داد: ينادون من مكان بعيد (فهميدم كه از راه دور مى آيد.)
گفتم : كجا مى روى ؟
گفت : لله على الناس حج البيت (دانستم قصد مكه را دارد.)
گفتم : چند روز است از كاروان جدا شده اى ؟
گفت : و لقد خلقنا السموات فى ستته ايام (فهميدم كه شش روز است .)
گفتم : آيا به غذا ميل دارى ؟
گفت : و ما جعلنا جسدا لا ياكلون الطعام (دانستم كه ميل به غذا دارد به او غذا دادم .)
گفتم : عجله كن و تند بيا.
گفت : لا يكلف الله نفسا لا وسعها (فهميدم خسته است .)
گفتم : حالا كه نمى توانى راه بروى بيا با من سوار شتر شو!
گفت : لو كان فيهما الهة الا الله لفسدتا (يعنى سوار شدن مرد و زن نامحرم بر يك مركب موجب فساد است . به ناچار من پياده شدم و او را سوار كردم .)
گفت : سبحان الله الذى سخر لنا هذا (در مقابل اين نعمت ، خدا را شكر نمود.)
چون به كاروان رسيديم ، گفتم :
آيا كسى از بستگان شما در كاروان هست ؟
گفت : يا داود انا جعلناك خليفة و ما محمد الا رسول الله . يا يحيى خذ الكتاب . يا موسى انى انا الله (فهميدم چهار نفر از كسان وى در كاروان هستند و اسمهايشان داود، موسى ، يحيى و محمد مى باشد. آنها را صدا كردم ، در اين وقت چهار نفر با شتاب به سوى وى دويدند.)
پرسيدم : اينها با تو چه نسبتى دارند؟
در جواب گفت : المال و البنون زينة الحيواة الدنيا (دانستم كه چهار نفر فرزندان وى هستند.)
هنگامى كه آنان نزد مادرشان رسيدند، گفت :
يا ابتى استاجره خير من استاجرت لقوى امين (متوجه شدم كه به پسرانش مى گويد، به من مزدى بدهند آنان نيز مقدارى پول به من دادند.)
سپس گفت : والله يضاعف لم يشاء (فهميدم مى گويد مزدم را زيادتر بدهند، از اين رو مزدم را اضافه كردند.)
از آنان پرسيدم : اين زن كيست ؟
پاسخ دادند: اين زن مادر ما فضه ، كنيز حضرت فاطمه زهراست كه مدت بيست سال است به جز قرآن سخن نمى گويد.
📚 بحار: ج 43، ص 87. آيات به ترتيب : زخرف 89، زمر 38، اعراف 29، فصلت 44، آل عمران 91 ق 37، انبيا 22، زخرف 12، ص 25، آل عمران 128، مريم 13، طه 11 و 13، كهف 44، قصص 26، بقره 263، حجر 43 و 44.
➖➖➖➖
کهکشانی شو👈
@Kahkshanishoo
#داستان_آموزنده
🔆تقسيم كار و پاداش اطاعت
امام باقر عليه السلام حكايت فرمايد:
چون حضرت علىّ و فاطمه صلوات اللّه عليهما ازدواج كردند، كارها را بين خود تقسيم نمودند، كارهاى مربوط به داخل منزل را حضرت فاطمه سلام اللّه عليها عهده دار آن گرديد؛ و آنچه را كه مربوط به بيرون منزل بود امام علىّ عليه السلام پذيرفت .
چند روزى بدين منوال گذشت ، روزى امام علىّ عليه السلام وارد منزل گرديد و اظهار داشت : اى فاطمه ! در منزل چه داريم ؟
حضرت زهراء سلام اللّه عليها پاسخ داد: قسم به حقيقت تو! سه روز است كه هيچ نداريم .
امام علىّ عليه السلام فرمود: چرا قبلاً نگفته اى ؟
جواب داد: چون پدرم ، رسول خدا صلّلى اللّه عليه و آله مرا نهى فرمود از اين كه چيزى را از شوهرم درخواست كنم كه قادر بر انجام آن نباشد.
پس اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام از منزل خارج شد و مبلغ يك دينار از شخصى قرض نمود و به سوى منزل مراجعت كرد تا آنچه را كه حضرت زهراء سلام اللّه عليها مى خواهد خريدارى نمايد.
در بين راه ، عمّار ياسر را ديد كه غمگين و افسرده است ، فرمود: براى چه از منزل بيرون آمده اى ؟
و چرا افسرده اى ؟
عمّار گفت : يا اميرالمؤ منين ! گرسنگى و تهيدستى ما را غمگين نموده است و به همين دليل از منزل بيرون آمده ام .
در اين لحظه ، يكى از اصحاب كه اين داستان را از امام محمّد باقر عليه السلام مى شنيد، گفت : مولاى من ! آيا در چنين وضعيّتى رسول اللّه زنده بود؟
حضرت فرمود: بلى رسول خدا زنده بود.
سپس امام باقر عليه السلام افزود: اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام به عمّار خطاب كرد و فرمود: من نيز به همين جهت از منزل بيرون آمده ام و يك دينار قرض كرده ام تا رفع مشكل خويش نمايم ؛ ولى آن دينار را به تو مى دهم ، و سپس حضرت آن يك دينار را به عمّار ياسر داد و خود دست خالى روانه منزل گرديد.
چون وارد منزل گشت ، ديد رسول اللّه صلّلى اللّه عليه و آله نشسته است و فاطمه سلام اللّه عليها مشغول نماز مى باشد و طبقى سرپوشيده جلوى آن دو بزرگوار قرار دارد.
همين كه حضرت زهراء سلام اللّه عليها نمازش را به اتمام رسانيد، به طرف طبق رفت و سرپوش را برداشت ، مقدارى نان و گوشت در طبق موجود بود.
امام علىّ عليه السلام از همسرش سؤ ال نمود: اين طبق غذا را چه كسى آورده است ؟
پاسخ داد: از طرف خداوند متعال ؛ چون او هر كه را بخواهد از نعمت هايش روزى مى رساند.
حضرت رسول صلّلى اللّه عليه و آله خطاب به آن دو همسر كرد و فرمود: مى خواهيد مثال شماها را بگويم ؟
گفتند: بلى .
حضرت رسول فرمود: تو اى علىّ! مانند حضرت زكريّا عليه السلام هستى ، كه چون بر مريم سلام اللّه عليها وارد شد او را در محراب ، مشغول عبادت يافت كه كنارش طبقى از غذا قرار داشت .
و اين همان طبق غذائى است كه قائم آل محمّد عليهم السلام وعجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف نيز از آن تناول خواهد نمود.
📚بحارالا نوار: ج 43، ص 31 ، ح 38، تفسير عيّاشى : ص 29، ح 35، إ حقاق الحقّ: ج 19، ص 113.
➖➖➖➖
کهکشانی شو👈
@Kahkshanishoo
#داستان_آموزنده
🔆قرائت قرآن و گردش سنگ آسياب
حضرت جواد الا ئمّه ، امام محمّد تقى صلوات اللّه عليه حكايت فرمايد:
روزى پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله توسّط سلمان فارسى رضوان اللّه تعالى عليه پيامى براى حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه عليها فرستاد.
سلمان گويد: همين كه جلوى درب منزل آن مخدّره رسيدم ، ايستادم و سلام كردم ؛ سپس متوجّه شدم كه حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه عليها مشغول قرائت قرآن است و آهسته آيات قرآن را بر لب زمزمه مى نمايد.
و ديدم كه سنگ آسياب بدون آن كه دست حضرت روى آن باشد، در حال چرخش و دور زدن است و كسى را نزد حضرتش نيافتم .
برگشتم نزد رسول خدا صلّلى اللّه عليه و آله و عرضه داشتم : يا رسول اللّه ! جريان مهمّ و عظيمى را مشاهده كردم !!
حضرت فرمود: آنچه را ديدى بيان كن ؟
گفتم : همين كه جلوى درب منزل دخترت ، فاطمه سلام اللّه عليها رسيدم و سلام كردم ، متوجّه شدم كه وى آهسته قرآن مى خواند و سنگ آسياب مى چرخيد و كسى را هم نزد او نيافتم .
پس حضرت رسول صلّلى اللّه عليه و آله تبسّمى نمود و اظهار داشت : اى سلمان ! خداوند قلب دخترم ، فاطمه را سرشار از ايمان نموده است ، او تمام وجودش ايمان و يقين مى باشد و غرق در طاعت و عبادت پروردگار گشته بود.
لذا خداوند متعال فرشته اى را به نام روفائيل رحمت فرستاده است تا وى را كمك نمايد.
و همان فرشته بوده است كه سنگ آسياب را براى دخترم فاطمه ، مى چرخانيده است .
و سپس افزود: بدان كه خداوند مهربان تمام امور دنيا و آخرت فاطمه را كفايت خواهد نمود.
📚الثّاقب فى المناقب : ص 290 ، ح 248
➖➖➖➖
کهکشانی شو👈
@Kahkshanishoo
#داستان_آموزنده
🔆شادمانى ملائكه از قضاوت حضرت زهراء سلام اللّه عليها
امام حسن عسكرى عليه السلام حكايت فرمود:
روزى دو نفر زن همسايه ، كه يكى از آن دو نفر از دوستان وشيعيان اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام و ديگرى از مخالفين و از دشمنان ايشان بود، بر سر مسئله اى از مسائل دين با يكديگر اختلاف ونزاع پيدا كردند؛ و چون به توافق نرسيدند، جهت رفع اختلاف وروشن شدن حقيقت نزد فاطمه زهراء سلام اللّه عليها شرف حضور يافتند.
حضرت زهراء سلام اللّه عليها پس از توجّه به سخنان دو طرف و شنيدن استدلال هر دو نفر، حقّ را با زن شيعه دانست و استدلال و محاجّه او را تشريح نمود،
و او چون بر رقيب مخالف خود تسلّط يافت ، شادمان و خوشحال گرديد.
و امّا زن مخالف چون دليلى بر حقّانيت خود نداشت تسليم شد و ساكت ماند.
پس از آن ، حضرت زهراء سلام اللّه عليها خطاب به زن شيعه كرد و فرمود: همانا ملائكه به جهت پيروزى و شادمانى تو، شادمان گرديدند و شيطان بسيار غمگين و محزون گشت .
امام حسن عسكرى عليه السلام در ادامه فرمايش خود افزود: در اين هنگام ، خداوند متعال به ملائكه خطاب نمود و فرمود:
اى ملائكه ! اكنون چون فاطمه زهراء، گشايشى براى اين زن باايمان به وجود آورد و او را شادمان و مسرور نمود؛ پس درجات او را در بهشت چندين برابر افزايش دهيد.
و به بركت اين روز، هركس كه براى بنده ضعيفى از بندگان من گشايشى ايجاد كند، ترفيع درجات عاليه ، در بهشت برايش ثبت و محسوب كنيد.
📚احتجاج طبرسى : ج 1، ص 18، تفسير امام عسكرى عليه السلام : ص 346.
➖➖➖➖
کهکشانی شو👈
@Kahkshanishoo
#داستان_آموزنده
🔆با چه كسى همنشين باشيم
حضرت عيسى عليه السلام به اصحابش فرمود:
ياران ! بكوشيد خود را دوست خدا كنيد و به او نزديك شويد.
ياران گفتند:
يا روح الله ! به چه وسيله خود را دوست خدا كنيم و به او نزديك شويم ؟ فرمود:
به وسيله دشمن داشتن گنهكاران ، با خشم بر آنان خشنودى خدا را بجوييد.
گفتند:
در اين صورت با چه كسى همنشين باشيم ؟
فرمود:
1. با آن كس كه ديدنش شما را به ياد خدا اندازد.
2. و گفتارش به اعمالتان بيفزايد.
3. و اعمالش شما را به ياد آخرت سوق دهد.
📚بحار: ج 14، ص 330 و ج 77، ص 149.
➖➖➖➖
کهکشانی شو👈
@Kahkshanishoo