🔹🔶 جام بزرگ فجــــر 🔶🔹
📍 یه مسابقه برای همه، از مبتدی تا حرفهای
💢 با جوایز ویژه...
🥇 ۷۰۰٫۰۰۰ تومان نفر اول
🥈۵۰۰٫۰۰۰ تومان نفر دوم
🥉۳۰۰٫۰۰۰ تومان نفر سوم
در دو رشته تنیس روی میز 🏓 و فوتبال دستی ⚽✋🏻
📌 تنیس به صورت تکی و فوتبال دستی به صورت گروه دونفره برگزار میشه
🗓 ثبتنام تا جمعه ۲۰ بهمن
💳 هزینه ورودی ۲۰ هزار تومان
سریع برا ثبتنام بیا مسجد یا به این شمارهها زنگ بزن:
۰۹۱۳۹۳۱۰۶۹۳قاسمی نژاد
۰۹۹۳۱۰۴۱۶۵۲شمسی 😉 روی شماره ها بزن تا کپی شه... 🔘 پایگاه بسیج و کانون فرهنگی مسجد الحجّت (عج) @m_hojjat
کانال کهریزسنگ
اکران اختصاصی مستند مصاف تاریخ انقلاب کاری از مرکز مستند سفیر فیلم به کارگردانی علی عبد الوهاب ،
اکران مستند مصاف تاریخ انقلاب به یکشنبه ۲۲ بهمن ماه بعد از نماز مغرب و عشا موکول شد.
کانال کهریزسنگ
❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌ اردوی گلستان شهدا اصفهان همراه با روایتگری و مداحی زمان: سه شنبه ۱۷ بهمن ماه ساعت ۱۶
❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌
مهلت ثبت نام فقط تا ظهر دوشنبه ۱۶ بهمن ماه
لطفا در صورت تمایل جهت ثبت نام هر چه سریعتر اقدام نمائید.
هدایت شده از موسسه خیریه رضوی کهریزسنگ
🌺عید مبعث ودهه فجر انقلاب اسلامی مبارک باد🌺
✅چهارمین همایش خانواده راه روشن
🌸با حضور کارشناس صدا و سیما
حجت الاسلام حسن امان اللهی
💠با موضوع ارتباط والدین با فرزندان
♻️به همراه برنامه های شاد و متنوع
📌زمان پنجشنبه ۱۹بهمن ماه۱۴۰۲
ساعت ۱۹⌚️
📍مکان حسینیه اعظم کهریزسنگ
✳️ویژه ی پدران و مادرانی که دغدغه ی ارتباط با فرزند خود را دارند...👨💼🧕
🔴از آوردن فرزندان خود داری فرمایید
🟢مهد جهت نگه داری کودکان ۴تا۸سال تدارک دیده شده است.
شهرداری و شورای اسلامی شهرکهریزسنگ
موسسه خیریه رضوی
@m_kh_razavikahrizsang
هدایت شده از احیا گران قنات کهریزسنگ گروه جهادی امام علی
|﷽ا
🌷به مناسبت مبعث پیامبراکرم(ص)🌷
شروع مرحله نهم احیای قنات کهریزسنگ
« مورخ ۱۹ بهمن ۱۴٠۲ »
[ توسط گروه جهادی امام علی (ع) احیاگران قنات باستانی کهریزسنگ ]
مکان: بعد از فلکه گلدشت ؛ روبهروی باسکول انتهای کوچه « صائب »
منتظر حضور پر مهر همشهریان عزیز هستیم
قنات باستانی کهریزسنگ
@Ehyagaraneghanat
47.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽کلیپ ویدئو از تصاویر انقلاب نجف آباد
بیشتر این تصاویر، مربوط به قبل از پیروزی انقلاب و پاییز و زمستان ۵۷ است و بخشی از تصاویر هم مربوط به تشییع تعدادی از شهدای محرم خونین نجف آباد در آذر ۵۷ است.
تقریبا تمامی این تصاویر، برای اولین بار است که در فضای مجازی منتشر می شوند.
✍️ کانال کهریزسنگ در ایتا و روبیکا :
❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨:
╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮
eitaa.com/kahrizsang
rubika.ir/kahrizsang
╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاکسازی فیلتر سیگار در پارک کوهستان نجف آباد....
آیا میدانید سالیانه دست کم یک میلیارد متر مکعب آب بدلیل سم آرسنیک و نیکوتین موجود در ته سیگار آلوده و غیر قابل استفاده میشود؟؟؟
و آیا میدانید حداقل سالیانه ۵۰۰ میلیون درخت برای سیگار بریده میشود
و آیا میدانید که فیلتر سیگار قاتل پرندگان و آبزیان زیادی است؟؟؟...........آیا میدانید؟؟؟
#پاکسازی_فیلتر
#سیگار
#قاتل_کوچک
#بزرگ
#زمین
#سبز.....
✍️ کانال کهریزسنگ در ایتا و روبیکا :
❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨:
╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮
eitaa.com/kahrizsang
rubika.ir/kahrizsang
╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺امارات، عربستان و اردن برای غلبه بر محاصره صنعا به اسرائیل کمک میکنند
🔸کشتیهای باری محموله خود را در امارات تخلیه میکنند، سپس کامیونها کالاها را از آنجا از طریق بزرگراه 62 امارات و بزرگراه 65 عربستان تا رسیدن به اردن حمل می کنند و سپس به رژیم صهیونیستی در حال ارتکاب نسل کشی میرسانند.
ـــــــــــــــــــــــ
پایگاه خبری صابرین نیوز↙️
🆘@sabreenS1_official
💫بخش شصت و سه💫
لیال را در غسالخانه دیدم،گفت:باز عصر علی را با دوستش حسین طایی نژاد دیده است بیرون آمدم میخواستم سر خاک بابا بروم می خواستم به تو بگویم که علی آمده است حین رفتن سر مزار بابا سر برانکاردی را با زینب گرفتم و راه افتادیم.جنازه سبک بود شاید هم مردهایی که جلوی برانکارد راگرفته بودند، پر توان بودند.شهید یک پسر نوجوان بود.او را در قبر خالی که پایین پای بابا بود،دفن کردند. چشم زینب که به صورت پسر افتاد حالش دگرگون شد.به نظرم حال زینب روز به روز بدتر می شد.این چند وقت غیر دلتنگی که برای دخترش مریم داشت،دیدن این همه مصیبت طاقتش را کم کرده بود.بلندش کردم پرسید:داری میری سر خاک بابا؟منتظر جوابم نماند.دستم را گرفت و گفت:بیا بریم.نرسیده به مزار بابا،زینب به او سلام داد و گفت:سلام آقای سید.خوش به سعادتت رفتی و ما رو با این همه سختی گذاشتی؟اشک هایش می ریخت و ادامه داد:خوب خودت رو راحت کردی سید.با حرف های زینب بغض سنگینی راه گلویم را بست.به قبر رسیدیم.خم شدم و خاک بابا را بوسیدم و اشک هایم سرازیرشد.
نمی توانستم جلوی زینب با بابا حرف بزنم. توی دلم به او سلام کردم،دیشب همین طور می گفت:سید جان شفاعت ما رو هم بکن. سید جان دست ما رو هم بگیر.مردهایی که با هم جنازه پسربچه را آورده بودیم سر خاک بابا نشستند قاتحه ای دادند و رفتند،زینب هم فاتحه خواند،دستم را گرفت و بلندم کرد. به سمت غسالخانه راه افتادیم نرسیده به آنجا،جیپ روباز ارتشی وارد جنت آباد شد و از کنار ما گذشت.کمی جلوتر نگه داشت.چند درجه دار ارتشی از آن پیاده شدند.یکی از
آنها را می شناختم،موقع دفن بابا در جنت آباد بود و به من و دا تسلیت گفت.چند باری هم او را در حال تردد در خیابان یا توی مسجد جامع موقع گرفتن مهمات دیده بودم. هر کجا مرا می دید خیلی با احترام و مؤدب سلام می کرد.من هم همیشه خجالت زده میشدم،آرزو می کردم کسی مرا نشناسد. آنقدر بعد شهادت بابا احترام میگذاشتند و از ما تعریف می کردند که شرمنده می شدم. این بار هم سلام کرد.من هم به آن ها سلام و خسته نباشید گفتم.آنها وسیله هایی از جیپ پایین آوردند.یک پایه،یک لوله،یک جعبه ابزار و لوله را روی پایه نصب کردند،یک نفر که توی جیب پشت بی سیم نشسته بود و گوشی دستش بوده شماره هایی را که می شنید بلند میگفت.ارتشی دیگر پیچ روی لوله را تنظیم میکرد.با کنجکاوی کارهایشان را دنبال می کردم.از همان درجه داری که کم و بیش او را می شناختم،پرسیدم:این چیه؟ خمپاره که میگن همینه؟ستوان که مردی حدود سی و شش،هفت ساله بود کار بقیه را نظارت می کرد،گفت:نه این قبضه خمپاره است،اندازه گلوله خمپاره اینه،گلوله ایی از جعبه مهمات بیرون آورد و نشانم داد.
بابا درباره نشانه های سرشانه درجه دارها و انواع اسلحه،زمانی که علی اولین بار اسلحه اش را به خانه آورده بود،برای ماتوضیح داده بود.به گلوله دست کشیدم و پرسیدم:با این میخواهید چی کار کنید؟گفت:خبر رسیده عراقی ها از سمت پلیس راه به پشت پادگان
نفوذ کردند.ما می خواهیم با گرایی که دیده بان می دهد اون منطقه رو بکوبیم،بلکه جلوی پیشروی شان رو بگیریم.بعد گفت:
می خواهم افتخار شلیک اولین گلوله را به شما بدهم.با تعجب گفتم:من ؟چرا من؟ گفت:چون تو عزیزترین کسی رو که داشتی، در راه خدا و این آب و خاک دادی،باز هم خجالت کشیدم.یک لحظه خیلی دلم برای بابا تنگ شد.به مزارش نگاه کردم احساس کردم او هم به من نگاه می کند و هر جایی میروم، حواسش به من هست.بیست دقیقه ایی با قبضه کار کردند تا بلاخره به گرای مورد نظرشان رسیدند،زینب که حالش خوب نبود، دیگر نایستاد و رفت.دو،سه نفر از مردها آمدند تماشا،ستوان به خدمه قبضه که گلوله ای برداشته بود،گفت:این گلوله رو بده به این خواهر.خدمه گلوله را دستم داد و گفت:گلوله رو اریب بگیر و بنداز تو قبضه ولی تا اعلام نکردیم،نینداز.
گلوله به نظرم سنگین آمد،توی این چند روز فقط شنیده بودم خمپاره می زنند.ولی ما فقط صدایش را می شنیدیم و یا تکه های ترکش را می دیدیم.با خودم گفتم این به ذره چه خرابی هایی روکه به بار نمیاره.چه جوون هایی رو که از ما نمیگیره.این فکرها از سرم گذشت و یادم رفت به ارتشیها بگویم من در
حال انداختن گلوله داخل قبضه هستم. نزدیک قبضه شده و همانطور که توی لوله را نگاه میکردم،خمپاره را نزدیک لوله آوردم.
یک دفعه ارتشی که سر جعبه ابزار نشسته بود،سرش را بالا آورد،مرا در آن حال دید و فریاد کشید چی کار میکنی احمق؟جا خوردم. مگر من چه کار کردم که این حرف را زد. احساس خیلی بدی بهم دست داد دوباره غرید:این چه کاری بود؟با مظلومیت گفتم: مگه من چی کار کردم؟گفت:هیچی میخواهی گلوله رو بفرستی اون طرف یا سرت روبفرستی برا عراقی ها؟این طور که سرت رو گرفته بودی جلو قبضه،به محض شلیک سرت می پرید.حسابی خجالت کشیدم.ستوان و یکی، دوتای دیگر که سرشان گرم بی سیم بود...
#قصه_شب
#بخش_شصت_و_سه
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم