eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.6هزار دنبال‌کننده
18هزار عکس
6.7هزار ویدیو
331 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، قلعه سفید ،کوشک و قهدریجان در شهرستان های نجف آباد، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین ها : eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ عرض سلام و ادب خدمت همراهان بخش باتوجه به پایان یافتن (کتاب چرا اینها را کسی به من نگفته بود)،ضمن تشکر و قدردانی از شما اعضای فرهیخته ی کانال که با پیام های خوب تان انگیزه ما را در انتشار قصه ی شب بیشتر می کنید : از امشب،با داستان های کوتاه، هر شب راس ساعت ۲۰:۰۰ در خدمتتان هستیم. امیدواریم مورد استقبال شما بزرگواران قرار گیرد .
💫حکایت💫 شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند. آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت. تو را که این همه گفت وگو ست بر دَرمی، چگونه از تو توقع کند کسی کَرمی؟ تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟ شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول آمده است. تاجر به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد. آن شخص تعجب کرد و گفت: آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟ تاجر  گفت: آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا...! در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوش حساب است.
💫داستان حضرت زهرا (س)💫 زینت منزل یا رضایت خداوند در روایات بسیارى وارد شده است : هرگاه رسول خدا (صلّ اللّه علیه و آله ) از مسافرت مراجعت مى نمود، ابتدا به حضور دختر گرامیش فاطمه زهراء (سلام اللّه علیها) وارد مى شد و دقایقى را در کنار وى مى نشست ، تا آن که جریان غزوه تبوک پیش آمد و حضرت رسول(ص) به همراه امیرالمؤمنین على( صلوات اللّه علیهما )به قصد جنگ تبوک حرکت کردند و رفتند. و حضرت زهرا (سلام اللّه علیها )خود و فرزندانش را با گوشواره وگردنبند نقره زینت کرد، همچنین روسرى خود را با زعفران رنگ نمود و پرده اى هم براى اتاق تهیّه و آویزان کرد. و این حرکت بدان جهت بود که وقتى پدرش رسول خدا (ص)و شوهرش امیرمؤمنان(ع) از مسافرت و میدان نبرد جنگ بازگشتند خوشحال شوند. و هنگامى که حضرت رسول(ص)ص از مسافرت بازگشت طبق معمول به منزل حضرت زهرا (س) وارد شد؛ و چون آن صحنه را مشاهده نمود با ناراحتى از منزل خارج گشت و به مسجد رفت . حضرت فاطمه (سلام اللّه علیها )متوجّه علّت ناراحتى پدرش شد، به همین جهت سریع تمام آنچه را که براى زینت خود و بچّه ها و براى زینت اتاق تهیّه کرده بود، در آورد و همه آن ها را براى پدرش فرستاد و پیام داد تا آن ها را، به هر کارى که صلاح مى داند در راه خداوند متعال مصرف نماید. موقعى که آن اسباب و وسایل را خدمت رسول خدا (صلّ اللّه علیه و آله ) آوردند، حضرت سه مرتبه فرمود: ((فداها ابوها)) یعنى ؛ پدرش فدایش گردد. و سپس افزود: دنیا از براى محمّد و اهل بیتش (صلوات اللّه علیهم) و نیز براى شیعیانشان نخواهد بود. و چنانچه دنیا به اندازه بال پشه اى ارزش مى داشت ، ذرّه اى از آن را کافران بهره مند نمى شدند. منبع : چهل داستان و چهل حدیث از حضرت فاطمه زهرا علیها السلام , احقاق الحقّ، ج 25، ص 279-بحارالا نوار، ج 43، ص 20، ح 7. (س)
💫داستان حضرت زهرا (س)💫 پایه تخت و انگشتر بهشتى روزى حضرت فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) از پدر خود، رسول خدا (صلّ اللّه علیه و آله) تقاضاى یک انگشتر نمود؟ پیامبر اسلام به دخترش فرمود: آیا مى خواهى تو را به چیزى که از انگشتر بهتر است ، راهنمائى کنم ؟ هر موقع که نماز شب را خواندى ، خواسته خود را از خداوند در خواست نما که برآورده خواهد شد. پس چون حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) حاجت خود را از خداوند متعال طلب کرد، ندایى شنید: اى فاطمه ! آنچه مى خواستى برآورده شد و هم اکنون زیر سجّاده جانماز مى باشد. حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) سجّاده را بلند نمود و انگشترى از یاقوت زیر آن بود؛ برداشت و بسیار خوشحال گشت و خوابید. در خواب دید که وارد بهشت شده است و سه ساختمان قصر زیبا، حضرت را جلب توجّه کرد؛ لذا سؤال نمود که این قصرها براى کیست ؟ پاسخ شنید: براى فاطمه ، دختر محمّد (صلّ اللّه علیه و آله) مى باشد، حضرت داخل یکى از آن قصرها شد که بسیار مجهّز و زیبا بود، در این ، بین چشمش به تختى افتاد که سه پایه داشت ، سؤال نمود: چرا این تخت سه پایه دارد؟ گفته شد: چون صاحبش از خداوند انگشترى خواست ؛ پس از یکى از پایه هاى این تخت براى او انگشترى ساخته شد. چون صبح شد، حضور پدرش رسول خدا آمد و جریان خوابش را بیان نمود، حضرت رسول (صلّ اللّه علیه و آله) فرمود: فاطمه جان ! دنیا براى شما و پیروان شما آفریده نشده است ؛ بلکه آخرت براى شماها خواهد بود و بهشت وعده گاه ما و شما مى باشد. و سپس افزود: این دنیا ارزشى ندارد، بى وفا و از بین رفتنى است و غرورآور و فریبنده خواهد بود. هنگامى که حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) به منزل خویش آمد، آن انگشتر را زیر جانمازش نهاد و از آن منصرف گردید. و چون شب فرا رسید خوابید، در خواب دید که وارد بهشت شده است و همین که عبورش در آن قصر به همان تخت افتاد، دید که بر چهار پایه استوار گشته است ، وقتى علّت را جویا شد. گفتند: صاحبش انگشتر را برگردانید و تخت به همان حالت اوّلیّه خود چهار پایه بازگشت . منبع : چهل داستان و چهل حدیث از حضرت فاطمه زهرا علیها السلام , بحارالا نوار، ج 43، ص 47 (س)
💫داستان حضرت زهرا (س)💫 سه نوع دستور غذا خوردن حضرت فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) هنگام ميل نمودن غذا بهترين روش هاى اخلاقى ، بهداشتى ، اجتماعى و... را مراعات مى نمود. و براى راهنمایى علاقه مندان دستورالعملى را بيان فرموده است ، كه به شرح ذيل مى باشد: حضرت فرمود: افراد بر سر سفره هنگام خوردن غذا بايد دوازده دستورالعمل مهمّ را بدانند و رعايت كنند، كه بر سه دسته تقسيم مى شود و هر قسمت داراى چهار دستور العمل خواهد بود. قسمت اوّل آن واجب و ضرورى است و قسمت دوّم مستحبّ مى باشد؛ و رعايت آخرين قسمت نشانه ادب و شخصيّت انسان خواهد بود. و امّا آن چهار دستور العملى كه ضرورى است : ۱_شناخت اين كه اين نعمت ها چگونه و از طرف چه كسى براى ما فراهم گشته است . ۲_راضى و خوشنود بودن به آنچه كه از طرف خداوند، براى ما فراهم و مقدّر شده است . ۳_نام خداوند مهربان را بر زبان جارى كردن هنگام خوردن (بسم اللّه الرّحمن الرّحيم گفتن) . ۴_در آغاز و پايان آن شكر و سپاس خداوند متعال ولىّ نعمت را به جا آوردن . و امّا قسمت دوّم ، يعنى مستحبّات غذا خوردن : ۵_ شستن دست و دهان پيش از غذا. ۶_نشستن بر جانب چپ بدن هنگام خوردن غذا. ۷_ در حال نشسته تناول كردن . ۸_ با سه انگشت لقمه را برداشتن و خوردن . و امّا آخرين قسمت : ۹_ سعى شود از آنچه جلوى شخص قرار گرفته است ميل نمايد ودست جلوى ديگران دراز نكند. ۱۰_ لقمه را كوچك و مناسب بردارد. ۱۱_ غذا را خوب بجود و در بلعيدن آن عجله و شتاب ننمايد. ۱۲_ هنگام خوردن غذا، به صورت و دست و دهان ديگران نگاه نيندازد. منبع : چهل داستان و چهل حدیث از حضرت فاطمه زهرا علیها السلام' كتاب العوالم : ج 55 ،ص 625. (س)
💫داستان حضرت زهرا (س)💫 اذان و تجلّى خاطرات پدر پس از گذشت مدّتى از رحلت و شهادت جانگداز پيغمبر اسلام (صلّ اللّه عليه و آله ) دخترش فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) چنين اظهار داشت : دلم تنگ شده است و آرزو دارم ، كه آواى اذان بلال، اذان گوى پدرم را بشنوم . و چون بلال متوجّه آرزوى حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) شد، مشغول گفتن اذان گرديد؛ و چون گفت : (اللّه اكبر، اللّه اكبر) حضرت فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) به ياد خاطرات دوران پدرش افتاد؛ و نتوانست خود را كنترل نمايد و با صداى بلند شروع به گريستن نمود. تا آن كه اذان بلال رسيد به : (اشهد انّ محمّدا رسول اللّه ) كه در اين هنگام حضرت زهرا صيهه و فريادى كشيد و با حالت بيهوشى با صورت ، روى زمين افتاد. مردم گفتند: اى بلال ! ساكت شو، چيزى نمانده است كه دختر رسول اللّه (صلّ اللّه عليه و آله) دار فانى را وداع گويد. پس بلال ساكت شد و باقى مانده اذان را ادامه نداد. و چون حضرت به هوش آمد در خواست ادامه اذان را داشت . بلال قبول نكرد و گفت : اى سرور زنان ! بر تو مى ترسم كه مشكلى براى شما پيش آيد، به همين جهت حضرت از او گذشت كرد و ساكت ماند. همچنين در روايتى ديگر، از امام علىّ (عليه السلام) آمده است كه فرمود: هر گاه فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) چشمش به لباس و پيراهن پدرش ، رسول خدا (صلّ اللّه عليه و آله) مى افتاد و يا آن را مى ديد و مى بویيد، گريان مى شد و حالت بيهوشى به آن بانوى مجلّله دست مى داد. منبع:چهل داستان و چهل حدیث از حضرت فاطمه زهرا علیها السلام' احقاق الحقّ: ج 55 ،ص 552 و 553 . (س)
💫داستان حضرت زهرا (س)💫 پاداش پاسخگوئى به مسائل امام حسن عسگرى (صلوات اللّه و سلام عليه) حكايت فرمايد: روزى زنى نزد حضرت فاطمه زهرا (عليها السلام) وارد شد و گفت : مادرى دارم ضعيف و ناتوان كه براى انجام نماز، مسئله اى برايش پيش آمده و مرا فرستاده است تا پاسخ آن را از شما دريافت نمايم . حضرت زهرا (عليها السلام) پس از گوش دادن به سخنان آن زن ، جوابش را داد و آن زن دو مرتبه سؤال خود را تكرار كرد و حضرت دوباره جواب او را داد. و به طور مرتّب آن زن سؤال خود را بازگو كرد تا آن كه به ده مرتبه رسيد و حضرت زهرا (عليها السلام) بدون هيچ گونه احساس و اظهار ناراحتى و بلكه به عطوفت پاسخ او را بيان مى نمود. پس از آن ، زن خجالت زده شد و گفت : شما را خسته و ناراحت كردم ، بيش از اين مزاحم شما نمى شوم . و حضرت زهرا (عليها السلام) اظهار نمود: خير، براى من زحمتى نخواهد بود و سپس افزود: چنانچه شخصى اجير شده باشد تا بارى سنگين را به جایى ببرد و در ازاى آن مبلغ صد هزار دينار مزد بگيرد آيا ناراحت مى شود؟! و آن زن در جواب حضرت گفت : خير. بعد از آن فرمود: من براى هر سؤال كه جوابش را بگويم اجير تو هستم و مزد و پاداش آن نزد خداوند متعال به ارزشى بيش از آنچه كه در اين جهان است ، مى باشد. پس اكنون آنچه مى خواهى سؤال كن و براى من ناراحت مباش ، كه از پدرم رسول اللّه (صلوات اللّه عليه) شنيدم ، فرمود: علما و دانشمندان ، شيعيان و پيروان ما در روز قيامت در حالى محشور مى شوند، كه تاج كرامت بر سر نهاده اند. چون آنان در دنيا بر هدايت بندگان خدا، تلاش و كوشش داشته اند مورد لطف و رحمت خداوند قرار مى گيرند و هدايا و خلعت هاى گرانبهاى بهشتى تقديمشان مى شود ... پس از آن حضرت زهرا (عليها السلام) فرمود: اى بنده خدا! ارزش يكى از آن خلعت ها، هزار بار بيش از آنچه است كه در اين دنيا وجود دارد و خورشيد بر آن مى تابد.چون كه چيز هاى اين دنيا هر چند هم به ظاهر ارزش والایی داشته باشد؛ امّا فاسد شدنى و فناپذير است ، برخلاف قيامت و بهشت كه هر چه در آن باشد سالم و جاويد خواهد بود. منبع: چهل داستان و چهل حدیث از حضرت فاطمه زهرت علیها السلام' تفسيرالامام العسكرى عليه السلام : ص 341 ،ح 256 ، بحارالانوار: ج 2 ،ص 3 ،ح 3. (س)
💫داستان حضرت زهرا (س) 💫 فاطمه زهرا (س) و اسرار پدر عايشه يكى از همسران رسول خدا (صلّ اللّه عليه و آله) حكايت كند: در آن هنگامى كه رسول خدا (صل اللّه عليه و آله) نزد من حضور داشت ، فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) بر ما وارد شد؛ و چنان راه مى رفت كه همانند راه رفتن رسول اللّه بود. وقتى رسول خدا (صلّ اللّه عليه و آله) متوجّه آمدن دخترش حضرت فاطمه شد، به وى خطاب كرد و فرمود: دخترم ! خوش آمدى ، و سپس او را كنار خود، سمت راست نشاند و سخنى مخفيانه به او گفت كه ناگاه ديدم فاطمه زهرا گريان شد. عايشه افزود: علّت گريان شدنش را جويا شدم و گفتم : اى فاطمه ! من تو را هرگز با چنين خوشى نديده بودم كه كنار پدرت باشى ، پس چرا ناگهان گريان شدى ؟! حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) در جواب اظهار داشت : اسرار پدرم را فاش نمى كنم . بعد از آن ديدم كه رسول خدا (صلّ اللّه عليه و آله) مطلب ديگرى مخفيانه به زهراى مرضيّه فرمود، كه خوشحال و خندان گرديد و تبسّمى نمود. در اين موقع تعجّب من بيشتر شد و اين بار علّت گريه و خنده او را جويا شدم ؟ و آن حضرت ، دوباره در جواب من اظهار داشت : به هيچ عنوان اسرار پدرم را فاش نمى كنم . تا آن كه رسول خدا (صلّ اللّه عليه و آله) رحلت نمود و من از فرصت استفاده كرده و علّت خنده و گريه آن روز را، از فاطمه زهرا جويا شدم ؟ و آن حضرت اظهار داشت : پدرم در آن روز به من فرمود: جبرئيل هر سال يك بار بر من وارد مى شد؛ ولى امسال دو مرحله بر من وارد شد و اين علامت نزديك شدن مرگ من مى باشد، پس با اين سخنِ پدرم ، گريان شدم . و در ادامه فرمايشاتش فرمود: تو از اهل بيت من ، اوّل كسى خواهى بود كه به من ملحق مى شوى ، سپس پدرم افزود: آيا راضى و خوشحال نيستى كه سيّد و سرور زنان باشى . و من پس از شنيدن چنين بشارتى مسرور و شادمان گشتم . منبع: چهل داستان و چهل حدیث از حضرت فاطمه علیها السلام' احقاق الحقّ: ج 21 ،ص 55 و ص 11. (س)
💫داستان حضرت زهرا (س)💫 اهميّت نماز، ۱۵ ضرر و زيان در سبک شمردن نماز مرحوم سيّد بن طاووس در كتاب فلاح السّائل آورده است : روزى حضرت صدّيقه كبرى ، فاطمه زهراء (سلام اللّه عليها) به محضر مبارك پدر بزرگوار خود، رسول گرامى اسلام (صلّ اللّه عليه و آله) وارد شد؛ و اظهار داشت : اى پدر جان ! جزاى آن دسته از مردان و يا زنانى كه نماز را سبك مى شمارند، چيست ؟ پيامبر خدا (صلوات اللّه عليه) فرمود: دخترم ، فاطمه جان ! هركس نماز را سبك شمارد و به شرایط و دستورات آن بى اعتنایى نمايد، خداوند او را به پانزده نوع عقاب ، مجازات مى گرداند: شش نوع آن در دنيا، سه نوع آن موقع مرگ و جان دادن ، سه نوع در قبر و سه نوع ديگر در قيامت آن هنگامى كه از قبر بر انگيخته شود، خواهد بود. امّا آن شش نوع عقابى كه در دنيا خواهد ديد: ۱_برداشتن بركت و توفيق از عمرش ، كه نتواند از آن بهره كافى و سودمندى برگيرد. ۲_ برداشتن بركت از درآمدهايش . ۳_ پاك شدن سيماى نيكوكاران از چهره اش . ۴_ سرگردان و دلسرد شدن در كارها و عباداتش . ۵_دعاها و خواسته هايش مستجاب نخواهد شد. ۶_آن كه در دعاى مؤمنين سهيم نخواهد بود و دعاى خير ايشان شاملش نمى شود. و امّا آن عقاب هائى را كه هنگام مرگ خواهد ديد: ۱_ ذليلانه خواهد مُرد. ۲_ گرسنه و تشنه جان مى دهد. ۳_هيچ چيزى تشنگى و گرسنگى او را بر طرف نسازد. و امّا آن عذاب هائى كه در قبر دچارش مى شود: ۱_ خداوند متعال ملكى را مامور مى نمايد تا مرتّب او را مورد شكنجه قرار دهد. ۲_قبرش تنگ و تاريك و وحشتناك مى باشد. و امّا آنچه در قيامت مبتلايش مى گردد: ۱_خداوند ملكى را مامور مى نمايد تا او را بر صورت ، روى زمين بكشاند و اهل محشر او را تماشا نمايند. ۲_ محاسبه و بررسى اعمالش سخت و دقيق خواهد بود. ۳_و در نهايت اين كه مورد رحمت و محبّت خداوند قرار نمى گيرد و عذابى دردناك دچارش خواهد شد. منبع:چهل داستان و چهل حدیث از حضرت فاطمه علیها السلام' مستدرك الوسائل : ج 3 ،ص 23 ،ح 5. (س)
💫داستان حضرت زهرا (س)💫 گريه دوستان و شفاعت زنان هنگامى كه امام حسين (عليه السلام) متولّد شد، پيغمبر اسلام (صلّ اللّه عليه و آله) پس از بشارت و تهنيت ، خبر از شهادت نوزاد و كيفيّت كشته شدنش را داد، حضرت زهرا (سلام اللّه) عليها سخت گِريست و اظهار داشت : در چه زمانى اتّفاق خواهد افتاد؟ پيامبر اسلام فرمود: زمانى كه من و تو و پدرش ، على و برادرش ، حسن نباشيم و او يعنى ؛ حسين تنها باشد. آن گاه گريه حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) افزون يافت و گفت : چه كسى براى فرزندم گريه و عزادارى خواهد كرد؟ حضرت رسول فرمود: فاطمه جان ! زنان و مردان امّت من بر مصيبت او و اهل و عيالش مى گريند و نوحه سرائى و عزادارى خواهند كرد، و اين نوحه سرائى و عزادارى هر سال تجديد خواهد شد؛ و چون روز قيامت برپا شود تو، زنان گريه كننده و عزادار بر حسين را شفاعت نموده و من ، مردانشان را شفاعت مى كنم . و اى فاطمه ! تمام چشم ها در قيامت گريان مى باشند، مگر آن چشمانى كه در عزا و مصيبت حسين (عليه السلام) گريان بوده باشد ،كه آنان خندان و خوشحال وارد بهشت خواهد شد. منبع:چهل داستان و چهل حدیث از حضرت فاطمه علیها السلام' احقاق الحقّ: ج 55 ،ص 552 و 55 (س)
💫داستان حضرت زهرا (س)💫 بهشت و پيراهن خون آلود حسين عليه السّلام حضرت صادق آل محمّد (صلوات اللّه عليهم) حكايت فرمايد: آن هنگام كه صحراى محشر بر پا شود و خداوند تمامى بندگانش را زنده احضار نمايد، صدایى به گوش همگان خواهد رسيد كه : اى جماعت ! چشم هاى خود را ببنديد و سرهاى خود را به زير افكنيد، چون كه فاطمه دختر محمّد (صلّ اللّه عليه و آله) مى خواهد از پل صراط عبور نمايد. پس همگان چشم هاى خود را مى بندند و حضرت فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) در حالى كه هفتاد هزار فرشته او را مشايعت و همراهى مى كنند، وارد مى شود و در يكى از موقف هاى مهم محشر توقّف مى فرمايد. پس از آن پيراهن به خون آغشته حضرت اباعبداللّه الحسين (عليه السلام) را در دست گرفته و به محضر ربوبى پروردگار عرضه مى دارد: پروردگارا! اين پيراهن فرزندم ، حسين مى باشد، تو خود آگاهى كه با فرزندم چگونه رفتار كردند. در اين هنگام ، صدایى از طرف خداوند متعال مى رسد: اى فاطمه ! هر خواسته و تقاضایی دارى بگو، كه برآورده خواهد شد. و حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) اظهار دارد: خدايا! انتقام مرا از قاتلين فرزندم ، حسين بگير. پس شعله اى مهيب از آتش بر پا شود و زبانه كشان يكايك قاتلين امام حسين (عليه السلام) را فرو بلعد، همان طورى كه پرنده اى كه دانه از زمين برچيند. و سپس به عمق دوزخ برگردد و تمامى آن افرادِ ظالم ، به عذاب هاى دردناك مجازات و عقاب خواهند شد. بعد از آن ، فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) به سوى بهشت حركت مى نمايد و در حالى كه ذرارى و دوستان و عالقه مندانش همراه او میباشند، وارد بهشت خواهند شد؛ و از انواع بركات و نعمت هاى آن بهره مند مى گردند. منبع:چهل داستان و چهل حدیث از حضرت فاطمه علیها السلام' احقاق الحقّ: ج 21 ،ص 222 (س)
💫داستان حضرت زهرا (س)💫 در فكر ديگران و براى ديگران روزى امام حسن مجتبى (عليه السلام) وارد اتاق مادرش ، حضرت زهرا (عليها السلام) گرديد، ديد كه مادرش در حال ركوع نماز است و براى مردها و زن هاى مؤمن با ذكر نامشان دعا مى كند. گوش كرد، شنید که مادرش فقط براى ديگران دعا مى نمايد و براى خويش ، هيچ دعایى نمى فرمايد، جلو آمد و اظهار داشت : اى مادر! چرا مقدارى هم براى خودت دعا نمى كنى همان طورى كه براى ديگران دعا مى نمایی ؟ حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) پاسخ داد: اى فرزندم ! اوّل ما بايد به فكر نجات همسايه باشيم و سپس براى خود تلاش و دعا كنيم . و در حديثى وارد شده است كه : دعاى مؤمن در حقّ ديگران مستجاب مى شود و موقعى كه انسان در حقّ ديگران و براى ديگران دعا كند، ملائكه الهى براى او دعا خواهند كرد، كه حتما، دعاى آن ها مستجاب خواهد شد. منبع:چهل داستان و چهل حدیث از حضرت فاطمه علیها السلام' احقاق الحق :ج 21 ،ص 211 ،بحار: ج 43 ، ص 15 ، مستدرك الوسائل : ج 1 ،ص 244 ،ح 5. (س)
💫داستان حضرت زهرا (س)💫 بهترين الگو براى بانوان عبداللّه بن عباس و ديگر راويان حكايت كنند: هنگامى كه زمان رحلت يگانه دخت نبوّت ، همسر ولايت حضرت فاطمه زهرا (عليها السلام) نزديك شد، اسماء بنت عميس را طلب كرد. و چون اسماء نزد ايشان حضور يافت ، به او فرمود: اى اسماء! وقت جدائى و فراق من فرا رسيده است ، مى خواهم بعد از آن كه فوت نمودم ، جسد مرا به وسيله اى بپوشانى ، تا آن كه هنگام تشييع جنازه ام ،حجم بدنم مورد ديد افراد نامحرم قرار نگيرد. اسماء با شنيدن اين كلمات بسيار اندوهگين و محزون گرديد. و چون حضرت زهرا مرضيّه (عليها السلام) ، بر خواسته و پيشنهاد خود اصرار ورزيد، اسماء اظهار داشت : اى حبيبه خدا! من در حبشه ، تخت هایی را ديده ام كه مخصوص حمل و تشييع جنازه زن درست مى كرده اند. حضرت زهرا (عليها السلام) با شنيدن آن خوشحال شد و تقاضا نمود كه تابوتى همانند آن را برايش تهيّه نمايند. وقتى اسماء آن تابوت را تهيّه كرد و نزد ايشان آورد، حضرت آن را مشاهده نمود و فرمود: شما با اين تابوت ، جسد مرا از ديد افراد و نامحرمان مستور و پنهان خواهيد داشت ، خداوند متعال بدن شما را از آتش دوزخ مستور گرداند. منبع: چهل داستات و چهل حدیث از حضرت فاطمه علیها السلام ' احقاق الحقّ: ج 21 ،ص 145 ،اعيان الشّيعة : ج 5 ،ص 321. (س)
💫داستان کوتاه💫 زنی غمگین و افسرده نزد حکیمی آمد و از همسرش گله کرد و گفت: "همسر من خود را مرید و شاگرد مردی می‌داند که ادعا دارد با دنیاهای دیگر در ارتباط است و از آینده خبر دارد. این مرد که الان استاد شوهر من شده هر هفته سکه‌ای طلا از شوهرم می‌ستاند و به او گفته که هر چه زودتر با یک دختر جوان ازدواج کند و بخش زیادی از اموال خود را به این دختر ببخشد! و شوهرم قید همه سال‌هایی را که با هم بوده‌ایم زده است و می‌گوید نمی‌تواند از حرف استادش سرپیچی کند و مجبور است طبق دستورات استاد سراغ زن دوم و جوان برود." حکیم تبسمی کرد و به زن گفت: "چاره این کار بسیار ساده است. استاد تقلبی که می‌گویی بنده پول و سکه است. چند سکه طلا بردار و با واسطه به استاد قلابی برسان و به او بگو به شوهرت بگوید اوضاع آسمان قمر در عقرب شده و دیگر ازدواج با آن دختر جوان به صلاح او نیست و بهتر است شوهرت نصف ثروتش را به تو ببخشد تا از نفرین زمین و آسمان جان سالم به در برد! ببین چه اتفاقی می‌افتد!" چند روز بعد زن با خوشحالی نزد حکیم آمد و گفت: "ظاهرا سکه‌های طلا کار خودش را کرد. چون شب گذشته شوهرم با عصبانیت نزد من آمد و شروع کرد به بد گفتن و دشنام دادن به استاد تقلبی و گفت که او عقلش را از دست داده و گفته است که اموالش را باید با من که همسرش هستم نصف کنم. بعد هم با قیافه‌ای حق‌به‌جانب گفت که از این به بعد دیگر حرف استاد تقلبی و بی‌خردش را گوش نمی‌کند!" حکیم تبسمی کرد و گفت: "تا بوده همین بوده است. شوهر تو تا موقعی نصایح استاد تقلبی را اطاعت می‌کرد که به نفعش بود. وقتی فهمید اوضاع برگشته و دستورات جدید استاد تعهدآور و پرهزینه شده، بلافاصله از او رویگردان شد و دیگر به سراغش نرفت. همسرت استادش را به طور مشروط پذیرفته بود. این را باید از همان روز اول می‌فهمیدی!"
💫داستان کوتاه💫 روزی جوانی نزد خردمندی می رود و می گوید که هنر زندگی کردن چگونه است ؟ .خردمند یک لیوان آب به دستش می‌دهد و می‌گويد: «برو و دور این باغ بگرد و برگرد؛ اما مواظب باش که یک قطره از این آب نریزد». جوان می‌رود و بدون اینکه آب را بریزد بر میگردد. استاد می‌پرسد که: «آیا درخت‌ها را هم دیدی؟... چه درختی بود؟... شکوفه داده بود؟... میوه داده بود؟» جوان می‌گويد که: «من حواسم نبود!» استاد می‌گويد که: «برگرد؛ دوباره لیوان را بردار و در باغ بچرخ و این دفعه ببین که درختها چه بودند؟... پرنده‌ها چه بودند؟...» جوان رفت و خندان برگشت و گفت: «عجب میوه‌هایی بودند؛ عجب شکوفه‌هایی بودند و عجب خرمالویی و .....خرگوشی بود و پروانه‌هایی و... عجب دنیایی!»... استاد گفت: «از لیوانت چه خبر؟!» جوان تازه متوجه شد که لیوان خالی است! در اینجا استاد به او گفت: «همین است! ... هنر زندگی کردن این است که تمام باغ را ببینی و حواست به آن لیوان هم باشد که نریزد!»
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ عرض سلام و ادب خدمت همراهان بخش ضمن تشکر و قدردانی از شما اعضای فرهیخته کانال که با پیام های خوب تان انگیزه ما را در انتشار قصه ی شب بیشتر می کنید : بنا به درخواست شما عزیزان، از امشب با کتاب (( پسرک فلافل فروش)) زندگینامه و خاطرات بسیجی مدافع حرم طلبه شهید ((محمد هادی ذوالفقاری)) هر شب راس ساعت ۲۰:۰۰ در خدمتتان هستیم. امید است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد ، ما را از نظرات و پیشنهادات و راهنمایی های ارزنده خود بی بهره نفرمایید. 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/admineeitaa
💫بخش اول💫 گمنامی اوايل كار بود؛ حدود سال 1386 .به سختي مشغول جمع آوري خاطرات شهيد هادي بوديم.شنيدم كه قبل از ما چند نفر ديگر از جمله دو نفر از بچه های مسجد موسي ابن جعفر،چند مصاحبه با دوستان شهيد گرفته اند. سراغ آنها را گرفتم. بعد از تماس تلفنی، قرار ملاقات گذاشتيم.سيد علی مصطفوی و دوست صميمی او، هادی ذوالفقاری، با يك كيف پر از كاغذ آمدند. سيد علی را از قبل ميشناختم؛ مسئول فرهنگی مسجد بود. او بسيار دلسوزانه فعاليت ميكرد. اما هادی را برای اولين بار ميديدم. آنها چهار مصاحبه انجام داده بودند كه متن آن را به من تحويل دادند. بعد هم درباره ی شخصيت شهيد ابراهيم هادی صحبت كرديم. در اين مدت هادی ذوالفقاری ساكت بود. در پايان صحبتهای سيد علی، رو به من كرد و گفت: شرمنده، ببخشيد، ميتونم مطلبی رو بگم؟ گفتم: بفرماييد. هادی با همان چهره ی با حيا و دوستداشتنی گفت: قبل از ما و شما چند نفر ديگر به دنبال خاطرات شهيد ابراهيم هادی رفتند، اما هيچ كدام به چاپ كتاب نرسيد! شايد دليلش اين بوده كه ميخواستند خودشان را در كنارشهيد مطرح كنند. بعد سكوت كرد. همينطور كه با تعجب نگاهش ميكردم ادامه داد: خواستم بگويم همينطور كه اين شهيد عاشق گمنامی بوده، شما هم سعی كنيد كه ... فهميدم چه چيزی ميخواهد بگويد، تا آخرش را خواندم. از اين دقت نظر او خيلي خوشم آمد. اين برخورد اول سرآغاز آشنايی ما شد. بعد از آن بارها از هادی ذوالفقاری برای برگزاری يادواره ی شهدا و به خصوص يادواره ی شهيد ابراهيم هادی كمك گرفتيم. او بهتر از آن چيزی بود كه فكر ميكرديم؛ جواني فعال، كاری، پرتلاش اما بدون ادعا. هادی بسيار شوخ طبع و خنده رو و در عين حال زرنگ و قوی بود. ايده های خوبی در كارهای فرهنگی داشت. با اين حال هميشه كارهايش را در گمنامی انجام ميداد. دوست نداشت اسم او مطرح شود. مدتی با چاپخانه های اطراف ميدان بهارستان همكاری ميكرد. پوسترها و برچسبهای شهدا را چاپ ميكرد. زير بيشتر اين پوسترها به توصيه او نوشته بودند: جبهه فرهنگی، عليه تهاجم فرهنگی ـ گمنام. رفاقت ما با هادی ادامه داشت. تا اينكه يك روز تماس گرفت. پشت تلفن فرياد ميزد و گريه ميكرد! بعد هم خبر عروج ملكوتی سيد علي مصطفوی را به من داد. سال بعد همه ی دوستان را جمع كرد و تلاش نمود تا كتاب خاطرات سيد علی مصطفوی چاپ شود. او همه ی كارها را انجام ميداد اما ميگفت: راضی نيستم اسمی از من به ميان آيد. كتاب ((همسفرشهدا)) منتشر شد. بعد از سيد علی، هادی بسيار غمگين بود.نزديكترين دوست خود را در مسجد از دست داده بود. هادی بعد از پايان خدمت چندين كار مختلف را تجربه كرد و بعد از آن،راهی حوزه ی علميه شد. تابستان سال 1391 در نجف، گوشه ی حرم حضرت علی(ع) او را ديدم. يك دشداشه ی عربی پوشيده بود و همراه چند طلبه ی ديگر مشغول مباحثه بود. جلو رفتم و گفتم: هادی خودتي؟! بلند شد و به سمت من آمد و همديگر را در آغوش گرفتيم. با تعجب گفتم: اينجا چيكار ميكني؟ بدون مكث و با همان لبخند هميشگی گفت: اومدم اينجا برا شهادت! خنديدم و به شوخی گفتم: برو بابا، جمع كن اين حرفا رو، در باغ رو بستند، كليدش هم نيست! ديگه تموم شد. حرف شهادت رو نزن. دو سال از آن قضيه گذشت. تا اينكه يكی ديگر از دوستان پيامكی برای من فرستاد كه حالم را دگرگون كرد. او نوشته بود:((هادی ذوالفقاری، از شهر سامرا به كاروان شهيدان پيوست.)) برای شهادت هادی گريه نكردم؛ چون خودش تأكيد داشت كه اشك را فقط بايد در عزای حضرت زهرا (س) ريخت. اما خيلي درباره ی او فكر كردم. هادی چه كار كرد؟ از كجا به كجا رسيد؟ او چگونه مسير رسيدن به مقصد را برای خودش هموار كرد؟ اينها سؤالاتی است كه ذهن من را بسيار به خودش درگير نمود. و برای پاسخ به اين سؤالات به دنبال خاطرات هادی رفتيم. اما در اولين مصاحبه يکی از دوستان روحانی مطلبي گفت که تأييد اين سخنان بود. او براي معرفی هادی ذوالفقاری گفت: وقتی انسانی کارهايش را برای خدا و پنهانی انجام دهد،خداوند در همين دنيا آن را آشکار ميکند. هادی ذوالفقاری مصداق همين مطلب است. او گمنام فعاليت کرد و مظلومانه شهيد شد. به همين دليل است که بعد از شهادت، شما از هادی ذوالفقاری زياد شنيده اید و بعد از اين بيشتر خواهید شنيد.
💫بخش دو💫 روزگار جوانی (پدر شهيد) در روستاهای اطراف قوچان به دنيا آمدم. روزگار خانواده ما به سختی ميگذشت. هنوز چهار سال از عمر من نگذشته بود كه پدرم را از دست دادم. سختی زندگی بسيار بيشتر شد. با برخی بستگان راهی تهران شديم. يك بچه يتيم در آن روزگار چه ميكرد؟ چه كسی به او توجه داشت؟ زندگی من به سختی ميگذشت. چه روزها و شبها كه نه غذايی داشتم نه جايی برای استراحت. تا اينكه با ياری خدا كاری پيدا كردم. يكی از بستگان ما از علما بود. او از من خواست همراه ايشان باشم و كارهايش را پيگيری كنم. تا سنين جوانی در تهران بودم و در خدمت ايشان فعاليت ميكردم. اين هم كار خدا بود كه سرنوشت ما را با امور الهی گره زد. فضای معنوی خوبی در كار من حاكم بود. بيشتر كار من در مسجد و اين مسائل بود. بعد از مدتی به سراغ بافندگی رفتم. چند سال را در يك كارگاه بافندگی گذراندم. با پيروزی انقلاب به روستای خودمان برگشتم. با يكی از دختران خوبی كه خانواده معرفی كردند ازدواج كردم و به تهران برگشتيم. خوشحال بودم كه خداوند سرنوشت ما را در خانه ی خودش رقم زده بود! خدا لطف كرد و ده سال در مسجد فاطميه در محله ی دولاب تهران به عنوان خادم مسجد مشغول فعاليت شديم. حضور در مسجد باعث شد كه خواسته يا ناخواسته در رشد معنوب فرزندانم تأثير مثبت ايجاد شود. فرزند اولم مهدی بود؛ پسری بسيار خوب و با ادب، بعد خداوند به ما دختر داد و بعد هم در زماني كه جنگ به پايان رسيد، يعنی اواخر سال 1367،محمدهادی به دنيا آمد. بعد هم دو دختر ديگر به جمع خانواده ی ما اضافه شد. روزها گذشت و محمدهادی بزرگ شد. در دوران دبستان به مدرسه ی شهيد سعيدی در ميدان آيت الله سعيدی رفت. هادی دوره ی دبستان بود كه وارد شغل مصالح فروشی شدم و خادمی مسجد را تحويل دادم. هادی از همان ايام با هيئت حاج حسين سازور كه در دهه ی محرم در محله ی ما برگزار ميشد آشنا گرديد. من هم از قبل، با حاج حسين رفيق بودم. با پسرم در برنامه هاب هيئت شركت ميكرديم. پسرم با اينكه سن و سالی نداشت، اما در تداركات هيئت بسيار زحمت ميكشيد. بدون ادعا و بدون سر و صدا براي بچه های هيئت وقت ميگذاشت. يادم هست كه اين پسر من از همان دوران نوجوانی به ورزش علاقه نشان ميداد. رفته بود چند تا وسيله ی ورزشي تهيه كرده و صبحها مشغول ميشد. به ميله ای كه برای پرده به كنار درب حياط نصب شده بود بارفيكس ميزد. با اينكه لاغر بود اما بدنش حسابی ورزيده شده بود.
💫بخش سه💫 آن روزها (مادر شهيد) در خانواده ای بزرگ شدم كه توجه به دين و مذهب نهادينه بود .از روز اول به ما ياد داده بودند كه نبايد گرد گناه بچرخيم. زمانی هم كه باردار ميشدم، اين مراقبت من بيشتر ميشد. سال 1367 بود كه محمدهادی يا همان هادی به دنيا آمد. پسري بود بسيار دوست داشتنی. او در شب جمعه و چند روز بعد از ايام فاطميه به دنيا آمد. يادم هست كه دهه فجر بود. روز 13 بهمن. وقتي ميخواستيم از بيمارستان مرخص شويم، تقويم را ديدم كه نوشته بود: شهادت امام محمد هادی. براي همين نام او را محمد هادی گذاشتيم. عجيب است كه او عاشق و دلداده امام هادی شد و در اين راه و در شهر امام هادی(ع) يعنی سامرا به شهادت رسيد. هادی اذيتی برای ما نداشت.آنچه را میخواست خودش به دست می آورد. از همان كودكی روی پای خودش بود. مستقل بار آمد و اين، در آينده ی زندگی او خيلی تأثير داشت. زمينه ی مذهبی خانواده بسيار در او تأثيرگذار بود.البته من از زمانی كه اين پسر را باردار بودم، بسيار در مسائل معنوی مراقبت ميكردم. هر چيزی را نميخوردم. خيلي در حلال و حرام دقت ميكردم. سعی ميكردم كمتر با نامحرم برخورد داشته باشم. آن زمان ما در مسجد فاطميه بوديم و به نوعي مهمان حضرت زهرا (س). من يقين دارم اين مسائل بسيار در شخصيت او اثرگذار بود. هر زمان مشغول زيارت عاشورا ميشدم،هادی و ديگر بچه ها كنارم می نشستند و با من تكرار ميكردند. وضعيت مالی خانواده ی ما متوسط بود. هادی اين را ميفهميد و شرايط را درك ميكرد. برای همين از همان كودكی كم توقع بود. در دوره دبستان در مدرسه شهيد سعيدی بود. كاری به ما نداشت. خودش درس ميخواند و... از همان ايام پسرها را با خودم به مسجد انصارالعباس ميبردم. بچه ها را در واحد نوجوانان بسيج ثبت نام کردم. آنها هم در کلاسهای قرآن و اردوها شرکت ميکردند. دوران راهنمايی را در مدرسه شهيد توپچی درس خواند.درسش بد نبود،اما كمی‌بازيگوش شده بود. همان موقع كلاس ورزشهای رزمی ميرفت. مثل بقيه هم سن و سالهايش به فوتبال خيلي علاقه داشت.سيكلش را كه گرفت، براي ادامه تحصيل راهی دبيرستان شهدا گرديد. اما از همان سالهای اوليه ی دبيرستان، زمزمه ترك تحصيل را كوك كرد! ميگفت ميخواهم بروم سر كار، از درس خسته شده ام، من توان درس خواندن ندارم و... البته همه اينها بهانه های دوران جوانی بود. در نهايت درس را رها كرد. مدتی بيكار و دنبال بازی و... بود. بعد هم به سراغ كار رفت. ما كه خبر نداشتيم، اما خودش رفته بود دنبال کار. مدتي در يک توليدی و بعد مغازه يكی از دوستانش مشغول فالفل فروشی شد.
💫بخش چهار💫 پسرك فلافل فروش (يكي از جوانان مسجد) كار فرهنگی مسجد موسی ابن جعفر (ع) بسيار گسترده شده بود. سيد علی مصطفوی برنامه های ورزشی و اردويی زيادی را ترتيب ميداد. هميشه برای جلسات هيئت يا برنامه های اردويی فلافل ميخريد. ميگفت هم سالم است هم ارزان. يك فلافل فروشی به نام جوادين در خيابان پشت مسجد بود كه از آنجا خريد ميكرد. شاگرد اين فلافل فروشی يك پسر با ادب بود. با يك نگاه ميشد فهميد اين پسر زمينه ی معنوی خوبی دارد. بارها با خود سيد علی مصطفوی رفته بوديم سراغ اين فلافل فروشی و با اين جوان حرف ميزديم. سيد علی ميگفت: اين پسر باطن پاكی دارد، بايد او را جذب مسجد كنيم. براي همين چند بار با او صحبت كرد و گفت كه ما در مسجد چندين برنامه ی فرهنگی و ورزشی داريم. اگر دوست داشتی بيا و توی اين برنامه ها شركت كن. حتی پيشنهاد كرد كه اگر فرصت نداری، در برنامه ی فوتبال بچه های مسجد شركت كن. آن پسرك هم لبخندی ميزد و ميگفت: چشم. اگر فرصت شد، ميام.رفاقت ما با اين پسر در حد سلام و عليك بود. تا اينكه يك شب مراسم يادواره ی شهدا در مسجد برگزار شد. اين اولين يادواره ی شهدا بعد از پايان دوران دفاع مقدس بود. در پايان مراسم ديدم همان پسرك فلافل فروش انتهای مسجد نشسته! به سيد علی اشاره كردم و گفتم: رفيقت اومده مسجد. سيد علی تا او را ديد بلند شد و با گرمی از او استقبال كرد. بعد او را در جمع بچه های بسيج وارد كرد و گفت: ايشان دوست صميمی بنده است كه حاصل زحماتش را بارها نوش جان كرده ايد! خلاصه كلی گفتيم و خنديديم. بعد سيد علی گفت: چی شد اينطرفا اومدی؟! او هم با صداقتی كه داشت گفت: داشتم از جلوی مسجد رد ميشدم كه ديدم مراسم داريد. گفتم بيام ببينم چه خبره كه شما رو ديدم. سيد علی خنديد و گفت: پس شهدا تو رو دعوت كردن. بعد با هم شروع كرديم به جمع آوری وسايل مراسم. يك كلاه آهنی مربوط به دوران جنگ بود كه اين دوست جديد ما با تعجب به آن نگاه ميكرد. سيد علی گفت: اگه دوست داری، بگذار روی سرت. او هم كلاه رو گذاشت روی سرش و گفت: به من مياد؟ سيد علی هم لبخندی زد و به شوخی گفت: ديگه تموم شد، شهدا برای هميشه سرت كلاه گذاشتند! همه خنديديم. اما واقعيت همانی بود كه سيد گفت. اين پسر را گويی شهدا در همان مراسم انتخاب كردند. پسرك فلافل فروش همان هادی ذوالفقاری بود كه سيد علی مصطفوی او را جذب مسجد كرد و بعدها اسوه و الگوی بچه های مسجدی شد.
💫بخش پنج💫 جوادين(ع) ( پيمان ) توی خيابان شهيد عجبگل پشت مسجد مغازه فلافل فروشی داشتم.ما اصالتاً ايرانی هستيم اما پدر و مادرم متولد شهركاظمين ميباشند. براي همين نام مقدس جوادين (ع)را كه به دو امام شهر كاظمين گفته ميشود، برای مغازه انتخاب كردم. هميشه در زندگي سعی ميكنم با مشتريانم خوب برخورد كنم. با آنها صحبت كرده و حال و احوال ميكنم. سال 1383 بود كه يك بچه مدرسه ای، مرتب به مغازه ی من می آمد و فلافل ميخورد. ُ اين پسر نامش هادی و عاشق سس فرانسوی بود. نوجوان خنده رو و شاد و پر انرژی نشان ميداد. من هم هر روز با او مثل ديگران سلام وعليك ميكردم. يك روز به من گفت: آقا پيمان، من ميتونم بيام پيش شما كار كنم و فلافل ساختن را ياد بگيرم.گفتم: مغازه متعلق به شماست، بيا. از فردا هر روز به مغازه می آمد. خيلی سريع كار را ياد گرفت و استادكار شد. چون داخل مغازه من همه جور آدمی رفت و آمد داشتند، من چند بار او را امتحان كردم، دست و دلش خيلی پاك بود.خيالم راحت بود و حتی دخل و پولهای مغازه را در اختيار او ميگذاشتم. در ميان افراد زيادی كه پيش من كار كردند هادی خيلی متفاوت بود؛انسان کاری، با ادب، خوش برخورد و از طرفی خيلی شاد و خنده رو بود. كسي از همراهی با او خسته نميشد. با اينكه در سنين بلوغ بود، اما نديدم به دختر و ناموس مردم نگاه كند. باطن پاك او برای همه نمايان بود. من در خانواده ای مذهبی بزرگ شده ام. در مواقع بيکاری از قرآن و نهج البلاغه با او حرف ميزدم. از مراجع تقليد و علما حرف ميزديم. او هم زمينه مذهبی خوبی داشت. در اين مسائل با يكديگر هم كلام ميشديم. يادم هست به برخی مسائل دينی به خوبی مسلط بود. ايام محرم را در هيئت حاج حسين سازور كار ميكرد. مدتی بعد مدارس باز شد. من فكر كردم كه هادی فقط در تابستان ميخواهد كار كند، اما او كار را ادامه داد! فهميدم كه ترك تحصيل كرده. با او صحبت كردم كه درس را هر طور شده ادامه دهد، اما او تجديد آورده بود و اصرار داشت ترك تحصيل كند. كار را در فلافل فروشی ادامه داد. هر وقت ميخواستم به او حقوق بدهم نميگرفت، ميگفت من آمده ام پيش شما كار ياد بگيرم. اما به زور مبلغی را در جيب او ميگذاشتم. مدتی بعد متوجه شدم كه با سيد علی مصطفوی رفيق شده، گفتم با خوب پسری رفيق شدی. هادی بعد از آن بيشتر مواقع در مسجد بود. بعد هم از پيش ما رفت و در بازار مشغول كار شد.اما مرتب با دوستانش به سراغ ما می آمد و خودش مشغول درست کردن فلافل ميشد بعدها توصيه های من كارساز شد و درسش را از طريق مدرسه دكتر حسابی به صورت غير حضوری ادامه داد. رفاقت ما با هادی ادامه داشت. خوب به ياد دارم که يك روز آمده بود اينجا، بعد از خوردن فلافل در آينه خيره شد ميگفت: نميدانم برای اين جوشهای صورتم چه كنم؟ گفتم: پسر خوب، صورت مهم نيست، باطن و سيرت انسانها مهم است كه الحمدالله باطن تو بسيار عالی است. هر بار كه پيش ما می آمد متوجه ميشدم كه تغييرات روحی و درونی او بيشتر از قبل شده. تا اينكه يك روز آمد و گفت وارد حوزه علميه شده ام، بعد هم به نجف رفت. اما هر بار كه می آمد حداقل يك فلافل را مهمان ما بود. آخرين بار هم از من حلاليت طلبيد. با اينكه هميشه خداحافظی ميكرد، اما آن روز طور ديگری خداحافظی كرد و رفت ...
💫بخش شش💫 گمگشته (حجت الاسلام سميعی) سال 1384 بود كه كادر بسيج مسجد موسی ابن جعفر (ع) تغيير كرد. من به عنوان جانشين پايگاه انتخاب شدم و قرار شد پايگاه را به سمت يك مركز فرهنگی سوق دهيم. در اين راه سيد علي مصطفوی با راه اندازی كانون شهيد آوينی كمك بزرگی به ما نمود. مدتی از راه اندازی كانون فرهنگی گذشت. يك روز با سيد علی به سمت مسجد حركت كرديم.به جلوی فلافل فروشی جوادين (ع) رسيديم. سيد علی با جوانی كه داخل مغازه بود سلام و عليك كرد. اين پسرك حدود شانزده ساله سريع بيرون آمد و حسابی ما را تحويل گرفت. حجب و حيای خاصی داشت. متوجه شدم با سيد علی خيلی رفيق شده. وقتی رسيديم مسجد، از سيد علی پرسيدم: از كجا اين پسر را ميشناسی؟ گفت: چند روز بيشتر نيست، تازه با او آشنا شدم. به خاطر خريد فلافل، زياد به مغازه اش ميرفتيم. گفتم: به نظر پسر خوبی مياد. چند روز بعد اين پسر همراه با ما به اردوی قم و جمکران آمد.در آن سفر بود كه احساس كردم اين پسر، روح بسيار پاكی دارد. اما کاملا مشخص بود که در درون خودش به دنبال يك گمشده ميگردد! اين حس را سالها بعد كه حسابی با او رفيق شدم بيشتر لمس كردم. او مسيرهای مختلفی را در زندگی اش تجربه كرد. هادی راه های بسياری رفت تا به مقصد خودش برسد و گمشده اش را پيدا كند. من بعدها با هادی بسيار رفيق شديم. او خدمات بسيار زيادی در حق من انجام داد كه گفتنی نيست. اما به اين حقيقت رسيدم كه هادی با همه ی مشكلاتی كه در خانواده داشت و بسيار سختي ميكشيد، اما به دنبال گمشده درونی خودش ميگشت. براي اين حرف دليل هم دارم: در دوران نوجوانی فوتباليست خوبی بود، به او ميگفتند:(هادي دل پيه رو) هادی هم دوست داشت خودش را بروز دهد.كمی بعد درس را رها كرد و ميخواست با كار كردن، گمشده ی خودش را پيدا كند. بعد در جمع بچه های بسيج و مسجدمشغول فعاليت شد. هادی در هر عرصه ای كه وارد ميشد بهتر از بقيه كارها را انجام ميداد. در مسجد هم گوی سبقت را از بقيه ربود. بعد با بچه های هيئتی رفيق شد. از اين هيئت به آن هيئت رفت. اين دوران، خيلی از لحاظ معنوی رشد كرد، اما حس ميكردم كه هنوز گمشده ی خودش را نيافته. بعد در اردوهای جهادی و اردوهای راهيان نور و مشهد او را ميديدم. بيش از همه فعاليت ميکرد، اما هنوز ... از لحاظ كار و درآمد شخصی هم وضع اوخوب شد اما باز به آنچه ميخواست نرسيد.بعد با بچه های قديمی جنگ رفيق شد. با آنها به اين جلسه و آن جلسه ميرفت. دنبال خاطرات شهدا بود. بعد موتور تريل خريد،برای خودش كسی شده بود.با برخی بزرگترها اينطرف و آنطرف ميرفت اما باز هم ... تا اينكه پايش به حوزه باز شد. كمتر از يك سال در حوزه بود. اما گويی هنوز ... بعد هم راهی نجف شد. روح نا آرام هادی، گمشده اش را در كنار مولايش اميرالمؤمنين (ع) پيدا كرد. او در آنجا آرام گرفت و برای هميشه مستقر شد...
💫بخش هفت💫 شوخ طبعی (جمعی از دوستان شهيد) هميشه روی لبش لبخند بود. نه از اين بابت كه مشكلی ندارد. من خبر داشتم كه او با كوهی از مشكلات دست و پنجه نرم ميكرد كه اينجا نميتوانم به آنها بپردازم. اما هادی مصداق واقعی همان حديثی بود كه ميفرمايد: مؤمن شادی هايش در چهره اش و حزن و اندوهش در درونش ميباشد. همه ی رفقای ما او را به همين خصلت می شناختند. اولين چيزی كه از هادی در ذهن دوستان نقش بسته، چهره ای بود كه با لبخند آراسته شده. از طرفی بسيار هم بذله گو و اهل شوخی و خنده بود. رفاقت با او هيچكس را خسته نميكرد. در اين شوخی ها نيز دقت ميكرد كه گناهی از او سر نزند. يادم هست هر وقت خسته ميشديم، هادی با كارها و شيطنتهای مخصوص به خود خستگی را از جمع ما خارج ميكرد. ٭٭٭ بار اولی كه هادی را ديدم، قبل از حركت برای اردوی جهادی بود. وارد مسجد شدم و ديدم جوانب سرش را روی پای يكی از بچه ها گذاشته و خوابيده. رفتم جلو و تذكر دادم كه اينجا مسجد است بلند شو.ديدم اين جوان بلند شد و شروع كرد با من صحبت كردن. اما خيلی حالم گرفته شد. بنده ی خدا لال بود و با اَده اَده كردن با من حرف زد. خيلی دلم برايش سوخت. معذرت خواهی كردم و رفتم سراغ ديگر رفقا. بقيه ی بچه های مسجد از ديدن اين صحنه خنديدند! چند دقيقه بعد يكی ديگر از دوستان وارد شد و اين جوان لال با او همانگونه صحبت كرد. آن شخص هم خيلی دلش برای اين پسر سوخت. ساعتی بعد سوار اتوبوس شديم و آماده ی حركت، يك نفر از انتهای ماشين با صدای بلند گفت: نابودی همه ی علمای اس... بعد از لحظه ای سكوت ادامه داد: نابودی همه علمای اسرائيل صلوات. همه صلوات فرستاديم. وقتي برگشتم، با تعجب ديدم آقايی كه شعار صلوات فرستاد همان جوان لال در مسجد بود! به دوستم گفتم: مگه اين جوان لال نبود!؟ دوستم خنديد و گفت: فكر كردی براي چی توی مسجد ميخنديديم. اين هادی ذوالفقاری از بچه های جديد مسجد ماست كه پسر خيلی خوبيه، خيلي فعال و در عين حال دلسوز و شوخ طبع و دوستداشتنی است. شما رو سر كار گذاشته بود. يادم هست زمانی كه برای راهيان نور به جنوب ميرفتيم، من و هادی و چند نفر ديگر از بچه های مسجد، جزء خادمان دوكوهه بوديم. آنجا هم هادی دست از شيطنت بر نميداشت. ً مثلا يكی از دوستان قديمی من با كت و شلوار خيلی شيك آمده بود دوكوهه و ميخواست با آب حوض دوكوهه وضو بگيرد. هادی رفت كنار اين آقا و چند بار محكم با مشت زد توی آب! سر تا پای اين رفيق ما خيس شد. يكدفعه دوست قديمی ما دويد كه هادی را بگيرد و ادبش كند.هادی با چهره ای مظلومانه شروع كرد با زبان لالی صحبت كردن. اين بنده خدا هم تا ديد اين آقا قادر به صحبت نيست چيزی نگفت و رفت. شب وقتی به اتاق ما آمد، يكباره چشمانش از تعجب گرد شد. هادی داشت مثل بلبل تو جمع ما حرف ميزد! ٭٭٭ در دوكوهه به عنوان خادم راهيان نور فعاليت ميكرديم. در آن ايام هادی با شوخ طبعی ها خستگی كار را از تن ما خارج ميكرد. يادم هست كه يك پتوی بزرگ داشت كه به آن ميگفت (( پتوي پرتاب!)) كاری كه هادی با اين پتو انجام ميداد خيلی عجيب بود. يكی از بچه ها را روی آن مينشاند و بقيه دورتادور پتو را ميگرفتند و با حركات دست آن شخص را بالا، پايين پرت ميكردند. يكبار سراغ يكی از روحانيون رفت.اين روحانی از دوستان ما بود. ايشان خودش اهل شوخی و مزاح بود. هادی به او گفت: حاج آقا دوست داريد روی اين پتو بنشينيد؟ بعد توضيح داد كه اين پتو باعث پرتاب انسان ميشود. حاج آقا كه از خنده های بچه ها موضوع را فهميده بود، عبا و عمامه را برداشت و نشست روی پتو. هادی و بچه ها چندين بار حاج آقا را بالا و پايين پرت كردند. خيلی سخت ولی جالب بود. بعد هم با يك پرتاب دقيق حاج آقا را انداختند داخل حوض معروف دوكوهه. بعد از آن خيلی از خادمان دوكوهه طعم اين پتو و حوض دوكوهه را چشيدند! شيطنتهای هادی در نوع خودش عجيب بود. اين کارها تا زمانی که پای او به حوزه ی علميه باز نشده بود ادامه داشت. يادم هست يک روز سوار موتور هادی از بهشت زهرا به سوی مسجد بر ميگشتيم. در بين راه به يکی از رفقای مسجدی رسيديم. او هم با موتور از بهشت زهرا(س) بر ميگشت. همينطور که روی موتور بوديم با هم سلام و عليک کرديم. يادم افتاد اين بنده خدا توی اردوها و برنامه ها، چندين بار هادی را اذيت کرد. از نگاه های هادی فهميدم که ميخواهد تلافی کند! اما نميدانستم چه قصدی دارد. هادی يکباره با سرعت عملی که داشت به موتور اين شخص نزديک شد ....
💫ادامه بخش هفت💫 و سوييچ موتور را درحاليكه روشن بود چرخاند و برداشت. موتور اين شخص يکباره خاموش شد. ما هم گاز موتور را گرفتيم و رفتيم! هر چه آن شخص داد ميزد اهميتی نداديم. به هادی گفتم: خوب نيست الان هوا تاريک ميشه، اين بنده خدا وسط اين بيابون چی کار کنه؟ گفت: بايد ادب بشه. يک کيلومتر جلوتر ايستاديم. برگشتيم به سمت عقب. اين شخص همينطور با دست اشاره ميکرد و التماس ميکرد. هادی هم کليد را از راه دور نشانش داد و گذاشت کنار جاده، زير تابلو. بعد هم رفتيم...
💫بخش هشت💫 ترياک ايام فتنه بود و هر روز اتفاقات عجيبی در اين كشور رخ ميداد. دستور رسيده بود كه بسيجی ها برنامه ی ايست و بازرسی را فعال كنند. بچه های بسيج مسجد حوالی ميدان شهيد محلاتی برنامه ی ايست و بازرسی را آغاز كردند. هادی با يكی ديگر از بسيجی ها كه مسلح بود با يك موتور به ابتدای خيابان شهيد ارجمندی آمدند. اين خيابان دويست متر قبل از محل ايست بازرسی بود. استدلال هادی اين بود كه اگر مورد مشكوكی متوجه ايست و بازرسی شود يقيناً از اين مسير ميتواند فرار كند و اگر ما اينجا باشيم ميتوانيم با او برخورد كنيم. ساعات پايانی شب بود كه كار ما آغاز شد. من هم كنار بقيه ی نيروها اطراف ميدان محلاتی بودم. هنوز ساعتی نگذشته بود كه يك خودروی سواری قبل از رسيدن به ايست بازرسی توقف كرد! بعد هم يكدفعه دنده عقب گرفت و خواست از خيابان شهيد ارجمندی فرار كند. به محض ورود به اين خيابان يكباره هادی و دوستش با موتور مقابل او قرار گرفتند. دوست هادی مسلح بود. راننده و شخصی كه در كنارش بود، هر دو درب خودرو را باز كردند و هر يك به سمتی فرار كردند. هادی و دوستش نيز هر يك به دنبال يكی از اين دو نفر دويدند. راننده ازنرده های وسط اتوبان رد شد و خيلی سريع آنسوی اتوبان محو شد! اما شخص دوم وارد خيابان ارجمندی شد و هادی هم به دنبال او دويد. اولين كوچه در اين خيابان بسيار پهن است، اما بر خلاف ظاهرش بن بست ميباشد. اين شخص به خيال اينكه اين كوچه راه دارد وارد آن شد. من و چند نفر از بچه های مسجد هم از دور شاهد اين صحنه ها بوديم. به سرعت سوار موتور شديم تا به كمك هادی و دوستش برويم. وقتی وارد كوچه شديم، با تعجب ديديم كه هادی دست و چشم اين متهم را بسته و در حال حركت به سمت سر كوچه است! نكته عجيب اينكه هيكل اين شخص دو برابر هادی بود. از طرفی هادی مسلح نبود. اما اينكه چطور توانسته بود. اين كار را بكند واقعاً برای ما عجيب بود. بعدها هادی ميگفت: وقتی به انتهای كوچه رسيديم، تقريباً همه جا تاريك بود. فرياد زدم بخواب وگرنه ميزنمت. او هم خوابيد روی زمين. من هم رفتم بالای سرش و اول چشمانش را بستم كه نبينه من هيچی ندارم و ... بچه های بسيج مردم را متفرق كردند. بعد هم مشغول شناسايی ماشين شدند. يك بسته بزرگ زير پای راننده بود.همان موقع مأموران كلانتری 114 نيز از راه رسيدند. آنها كه به اين مسائل بيشتر آشنا بودند تا بسته را باز كردند گفتند: اينها همه اش ترياك است. ماشين و متهم و مواد مخدر به كلانتری منتقل شد. ظهر فردا وقتی ميخواستيم وارد مسجد شويم، يك پلاكارد تشكر از سوی مسئول كلانتری جلوی درب مسجد نصب شده بود. در آن پلاكارد از همه ی بسيجيان مسجد به خاطر اين عمليات و دستگيری يكی از قاچاقچيان مواد مخدر تقدير شده بود...