کانال کهریزسنگ
💫بخش دو💫 کف دستانم به شدت عرق کرده بود.هیچوقت فکر نمیکردم وقتی اقوام داماد کسانی باشند که قبلا آنها
💫بخش سه💫
سه چهار ماهی در خانه ی خواهرم زندگی کردیم ولی از اینکه با چند فرزند یکی از اتاق هایشان را به ما داده بودند حس خوبی نداشتیم.این شد که تصمیم گرفتیم یکی از اتاق های زیر زمین پدرم را بگیریم و آنجا زندگی کنیم.زیرزمین یک اتاق داشت و یک راهرو که از آن به عنوان آشپزخانه استفاده میکردیم.دیوارهایش را آبی روشن کردیم و در و پنجره ها رو آبی تیره .پایین پرده اتاق را با رنگ سبز و قرمز گلدوزی کردم و به مغازه خطاطی نزدیک خانه پدرم سفارش دادم با خط خوش یک بیت شعر رویش بنویسد. پیرمرد یک غزل از حافظ را خواند و گفت همینو بنویسم؟به نظرم شعر قشنگی بود، قبول کردم.در راه تا خانه همان شعر را در دلم تکرار میکردم.
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
روی شعر هم گلدوزی کردم.وقتی پرده را نصب کردم نشستم روبرویش و خوب نگاهش کردم،بعد وسایل اتاق را چیدم. جابجایی مان به اتاق جدید خیلی طول نکشید و تا ظهر همه چیز سر جای خودش قرار گرفت.
زمستان سال 1362 بود و پنج سال از زندگی مشترکمان میگذشت.در این سالها صاحب دو فرزند شده بودیم.محمدرضا اولین فرزندم حالا چهار ساله بود و مریم حدود یک سال و نیمه.هنوز خانه پدرم زندگی میکردیم و چند روزی میشد مادر شوهرم مهمانمان بود.سفره شام را که جمع کردم.رجب رادیو رو کنار گوشش گرفت و حواسش را به اخبار داد. من و مادرش لباس های نوزادی محمدرضا و مریم را توی اتاق چیده بودیم تا مطمین شویم برای بچه سوم که در راه بود چیزی کم نداریم.مادر شوهرم زن آرام و بی آزاری بود و من خاله صدایش میزدم.محمدرضا کنار مادربزرگش نشست و یکی از بلوزهایش را برداشت و گفت: بی بی اینو تنم کن.مادر رجب سر محمدرضا رو نوازش کرد و گفت:پیش مرگت بشم،این لباس دیگه به دردت نمیخوره.مال نی نی تونه.
_نی نی یعنی مثل مریم؟
مادر رجب به من چشمک زد و گفت:اونو دیگه فقط خدا میدونه که مثل مریم باشه یا مثل خودت.حالا تو دوست داری داداش باشه یا آبجی؟ محمدرضا گفت:هردوتاش. مادر رجب خندید و از جا بلند شد.گفتم:خاله کجا؟
گفت میرم تو حیاط وضو بگیرم،بیام نماز قضا بخونم.به نظرم چندتا تیکه لباس برای ماه های اول بگیر.این دوتا توی تابستون به دنیا اومدن لباس گرم نیاز نداشتن.وقتی از اتاق بیرون رفت،رجب را صدا زدم.رادیو رو کنار گوشش گرفته بود و با حرکت ابرو میپرسید چی میگی؟ گفتم :توی حیاط برف و یخه با خاله برو،زمین نخوره.
رجب از اتاق بیرون رفت و من هنوز داشتم لباس های نوزادی رو توی بقچه میبستم.حق با مادر رجب بود باید برای ماه های اول لباس گرم میگرفتم.داشتم با خودم فکر میکردم که از بیرون صدای داد و فریاد شنیدم.محمدرضا قبل از من پشت پنجره رفت.تا از جا بلند شدم و پشت پنجره رفتم حیاط شلوغ شده بود.شیشه ها بخار گرفته بود و چیز زیادی دیده نمیشد.حس کردم یه چیزی وسط حیاط افتاده است.چادر سر کردم و از اتاق بیرون رفتم.تازه در را باز کرده بودم که یکی از مستاجرهای مادرم داد زد:نیا بیرون،چیزی نیست.گفتم گه چیزی نیست چرا همه توی حیاط جمع شدین؟مادرم گفت:برو مادر ،برو توی خونه پیش بچه هات.خیلی نگران بودم. رجب را که دیدم خیالم راحت شد که اتفاقی برایش نیوفتاده،ولی نتوانستم خاله را پیدا کنم.ناچار به اتاق برگشتم.از اینکه همهمه و سر و صدا را میشنیدم و نمیدانستم چه اتفاقی افتاده بیشتر کلافه میشدم.پشت پنجره ایستاده بودم ولی چیزی نمیفهمیدم. مثل اینکه همه به خانه مادرم در طبقه بالا رفته بودند.کم کم صدا ها بلندتر و تبدیل به گریه شد.وقتی برای آخرین بار پشت پنجره رفتم در باز بود و همسایه ها در کوچه ایستاده بودند.رجب توی سرش میزد و با پدرم از بین جمعیت برای خودشان راه باز میکردند تا بیرون بروند.رجب که با آن وضعیت از خانه بیرون رفت بیشتر دلشوره گرفتم.دیگر طاقت نیاوردم.در اتاق را روی محمدرضا و مریم قفل کردم واز زیر زمین بیرون آمدم.خیلی آهسته راه میرفتم.از پله های ایوان که بالا می آمدم،گریه های مادرم را شنیدم.کم کم داشت گریه ام میگرفت که یکی از همسایه ها با دیدن من داد زد:دختر تو کجا میای؟برو،اگه تو نگاش کنی چشم بچت شور میشه. این حرف را که شنیدم دلم آشوب شد. یاد حرف مادرم افتادم که همیشه میگفت زن باردار اگه به صورت میت نگاه کنه، چشم بچش شور میشه.
توی ایوان ایستاده بودم و در بین جمعیت دنبال مادر رجب میگشتم.خیلی طول نکشید که با شنیدن حرف یکی از همسایه ها مطمئن شدم که مادر شوهرم به رحمت خدا رفته است.
#قصه_شب
#رمان_بابا_رجب
#بخش_سه
#کتاب_بخوانیم
💫بخش سه💫
وقتی میل و حواس آن آقا پسر ناخودآگاه به جذابیت های دختر خانمی که کنارش نشسته معطوف میشود،چطور باید حواسش را به درس بسپارد،در چنین اوضاعی،فکر مشغول میشود و دیگر دختر و پسر نمیتوانند روی درس و کارشان متمرکز شوند،آن وقت می بینیم بازدهی تحصیلی کم میشود.داشتیم از تمرکز بر زیبایی ظاهر میگفتیم.ما گاهی آنقدر روی ظاهرمان تمرکز میکنیم که از خودمان وا میمانیم.خانم وندی شلیت میگوید:((شاید جای تعجب نباشد که اعتماد به نفس پایین، عمومی ترین مشکل یک زن متجدد و مدرن است.ما آنقدر عادت کرده ایم فقط به ظاهر خود توجه کنیم که تقریبا از خود حقیقی مان غافل شده ایم.))
با این توضیحات متوجه شدیم پوشیدن لباس نامناسب موجب اشتغال فکری خواهد شد که نمونه ای از آن را در کلاس درس گفتیم؛اما همه جا همین طور است و فرقی ندارد؛محل کار،کوچه و خیابان،هنگام رانندگی و... به نظر شما پوشش مناسب چقدر بر تمرکز حواس تاثیر میگذارد؟وقتی فکر ،آزاد باشد،ثمرات آن نیز روشن میشود؛ثمراتی نظیر آرامش، نداشتن اضطراب،قدرت تفکر،خوش اخلاقی و...
دلیل دوم: پیشرفت علمی
به دلمان اگر نگاه کنیم خیلی چیزها میخواهد مثلا اگر توی کوچه کیفی پر از طلا و پول پیدا کنیم،حتما دلمان میخواهد آن را برای خودمان برداریم.اما در مقابل وسوسه این کار مقاومت میکنیم.فکر میکنید چه عاملی باعث میشود این کار را انجام ندهیم؟پاسخ ساده است؛عقلمان! عقلمان میگوید که برداشتن اموال دیگران کار درستی نیست و باید آن را به دست صاحبش برسانیم.یا مثلا دلمان میخواهد تا لنگ ظهر بخوابیم؛ولی عقلمان میگوید اگر میخواهی آینده خوبی داشته باشی،باید درس بخوانی.پس اول صبح برمیخیزیم و مشغول درس خواندن میشویم. دلمان میخواهد اتاقمان را هیچوقت تمیز نکنیم،ولی نمیشود؛مگر نه؟وهزار دل بخواهی های دیگر!بیایید این دل بخواهی ها را در سطح کلان تر بررسی کنیم.بعضی دانشجویان میگویند ما دلمان میخواهد کلاس هایمان مختلط باشد.بگذارید چند لحظه جلوی حرف دلمان بایستیم واین موضوع را عاقلانه بررسی کنیم.
سال 2009 در انگلیس،پژوهش گسترده ای انجام شد و 700 هزار دختر خانم در آن شرکت کردند.موضوع پژوهش این بود که کلاس های مختلط چه تاثیری بر نمرات آنها دارد.نتایج شوکه کننده بود:(( اگر دختران در محیط هایی باشند که پسران حضور ندارند، نمرات بهتری کسب میکنند.))
عجیب نیست که پژوهشگران انگلیسی همان حرف هایی را میزنند که اسلام میزده؟!جالب تر اینکه نتیجه ای را که انگلیسی ها بعد از پژوهش روی 700 هزار دختر خانم گرفته اند،اسلام هزار و 400 سال پیش برایمان توضیح داده بود.پیش تر در سال 2008 نیز دولت ایالات متحده آمریکا پژوهشی را در این باره انجام داد ؛ این تحقیق اثرات تفکیک جنسیتی در دانشگاه ها را چنین اعلام کرد:
1- کاهش روابط جنسی نا مشروع میان معلمان و دانش آموزان
2-کاهش اختلالات رفتاری دانش آموزان
3-کاهش اذیت و آزار جنسی در بین دانش آموزان
4-افزایش اعتماد به نفس دانش آموزان
5-بکارگیری آموزش های متناسب با نیاز دختران و پسران به صورت اختصاصی
6-کاهش حواس پرتی در زمان یادگیری
7-آزادی انتخاب در نوع آموزش.
یکی از ثمرات مهم آزادی فکر انسان ، پیشرفت علمی است.امروزحتی اندیشمندان غربی توصیه میکنند محیط آموزشی دختران و پسران مجزا باشد.چرا؟وقتی مشغولیت ذهنی کاهش یابد،تمرکز روی هر فعالیتی،از جمله درس خواندن افزایش می یابد.نتیجه داشتن تمرکز در هر کاری،پیشرفت در آن کار و فعالیت خواهد بود.
اینجا باز از غربی ها همان سوال مهم را می پرسیم.شما زنان جامعه ی خودتان را به پوشیدگی در دانشگاه و برهنگی در سطح جامعه تشویق میکنید.شما که طرفدار برهنگی یا به قول خودتان آزادی هستید،پس چرا دانشجویانتان را آزاد نمیگذارید؟در اینکه مردم و جامعه به غریزه های جنسی خودشان سرگرم باشند،چه نفعی برای شما نهفته است؟
دلیل سوم : استحکام و پایداری خانواده
دکتر باربارا دی آنجلیس،کارشناس مشهور خانواده،در قسمتی از کتاب خود مطلب مهمی را بیان میکند.این مطلب با نامه ای شروع میشود که خانمی برای او فرستاده است:((باربارای عزیز،همسر من عادتی وحشتناک دارد.او با زنان دیگر بگو و بخند میکند.این کار او واقعا مرا عصبانی میکند. جلوی چشم من به زنان دیگر نگاه میکند و با آنها حرف میزند.وقتی به او اعتراض میکنم، همه چیز را انکار میکند و میگوید تو حسودی! رفتار او باعث میشود احساس نگرانی و نا امنی داشته باشم.))
#قصه_شب
#بخش_سه
#کتاب_ترگل
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش سه💫
دکتر دی آنجلیس این نگرانی را از حساسیت بیش از حد خانم ها نمیداند،بلکه میگوید: (( بی بند و باری مردها بزرگ ترین دشمن روابط زناشویی است و حتی مطمئن ترین و با اعتماد به نفس ترین زن ها را از لحاظ احساسی کاملا به هم میریزد.)) او همچنین میگوید: ((اگر آقایان میخواهند با همسر خود رابطه ی خوبی داشته باشند،باید همه توان و توجه و تعامل خود را،فقط و فقط وقف همسرشان کنند.شاید ارتباط آقایان با زنان دیگر در ابتدا تاثیری بر روابط با همسرشان نداشته باشد،ولی به تدریج متوجه اثرات منفی آن میشوند که تمایل کمتری به همسر خود دارند و روابط خصوصی شان کم رنگ تر شده است و در نهایت یک روز که از خواب بیدار میشوند،احساس میکنند دیگر تمایلی به همسرشان ندارند.همه ی عشق و علاقه به همسرشان از بین رفته و زمانی متوجه این قضیه میشوند که خیلی دیر شده است. مشکل اینجاست که اکثر مردها تصور میکنند تا وقتی با زنی رابطه جدی برقرار نکرده اند،به همسر خود وفادار بوده اند؛اما باید بدانند آنچه در ذهنشان میگذرد به مراتب قوی تر از این است که حرکتی فیزیکی و جنسی انجام دهند.))
دی آنجلیس خطاب به مردها میگوید:((وقتی متوجه میشوید خانمی زیبا کنارتان نشسته، اگر ذهن شما درگیر شده و به او نگاه کنید یا حتی در ذهن خود با او حرف بزنید،بدین معناست که شما موقتا تعهدتان نسبت به همسر و زندگی خود را فراموش کرده و انرژی خود را در جایی دیگر،یعنی وجود آن زن غریبه صرف کرده اید.شاید شما از لحاظ فیزیکی کاری انجام نداد باشید؛اما انگار از لحاظ ذهنی ایستاده اید،چند لحظه پیش آن خانم غریبه رفته اید و مجددا به جای خود برگشته اید.به همین دلیل است که اکثر خانم ها از این گونه رفتارها و عادت های همسرشان بیزارند مگر اینکه خودشان اینگونه باشند.))
مطالعه ی این قسمت از کتاب دی آنجلیس برای من بسیار جالب بود.در فیلم های سینمایی هالیوود طوری نشان داده میشود که انگار تعهد نداشتن و خیانت برای مردم غرب عادی شده است؛ولی این طور نیست و ذات زن ها خیانت را تاب نمی آورد.
همانطور که میدانید یکی از اهداف مهم ازدواج، آرامش زن و مرد در کنار یکدیگر است به نظرتان عوامل آرامش بخش در خانواده را باید تقویت کنیم یا تضعیف؟ اگر عاقلانه بخواهیم پاسخ دهیم،حتما خواهیم گفت باید تقویت شود.عقل میگوید باید عشق زن و مرد به یکدیگر ،محبت و اطمینان آن ها به هم،هر روز بیشتر از قبل شود.همچنین ،هر عاملی را که موجب تضعیف عشق زن و مرد و سردی روابطشان میشود،باید از میان برداشت!
تا اینجا مطالبی را که گفتیم قبول دارید؟
خانمی که سر کلاس یا محیط کار،در معرض محبت و مهربانی دروغین مردان مختلفی باشد،از بد اخلاقی های همسر خود چه احساسی خواهد داشت؟آقایی که در کوچه و خیابان،صدها زن را با آن همه جذابیت می بیند،میتواند در کنار همسر خود به آرامش برسد؟زندگی شان ختم به خیر خواهد شد یا سرانجام آنها جدایی و طلاق خواهد بود؟ آقا پسر و دختر خانمی را فرض کنید که در دوران مدرسه،دانشگاه یا در محل کار با دختر و پسرهای متعددی دوست بوده اند، انواع و اقسام آدم ها را دیده اند و رابطه داشته اند. کسی که قبل از ازدواج به خودش اجازه میداده با هر کسی دوست شود،حتی گاهی با چندین نفر همزمان.آیا بعد از ازدواج میتواند به همسرش وفادار بماند و با شخص دیگری رابطه ای برقرار نکند؟برای این افراد ازدواج محدودیتی شدید است،چون اصل وفاداری اجازه نمیدهد آن رفتارها را تکرار کنند.در گذشته،هرکجا میخواستند میرفتند،با هر کسی که میخواستند،دوستی میکردند و حالا که ازدواج کرده اند،باید فقط با یک نفر باشند و این قطعا با تمایلاتشان جور در نمی آید!بعد از ازدواج،واقعیات همسر خود را با ویژگیهای ظاهری و البته دروغین افراد دیگر مقایسه خواهند کرد.برای مثال ،همسرشان را که آشپزی کرده و بوی غذا گرفته است با بوی عطر دوست دخترشان مقایسه خواهند کرد. پس از ازدواج ،ظاهر ساده همسر خود را با صورت همیشه آرایش شده ی دوست دختر شان مقایسه میکنند و...
دختران نیز محبت و عشق دروغین دوست پسرشان را با خستگی و بد اخلاقی همسر شان مقایسه خواهند کرد!
در این قسمت لازم است دو نکته را یادآوری کنیم.نکته ی اول اینکه ممکن است کسی قبل از ازدواج روابط متعدد داشته باشد،ولی پس از ازدواج پشیمان شده و پایبند همسر و زندگی مشترکش شود.این موارد نیز وجود دارد و امیدوارم برای همه چنین پایان خوش و شیرینی پیش بیاید.نکته دیگر اینکه ممکن است کسی بگوید:دوست دختر یا دوست پسر من با همه فرق دارد و اصلا اینطور که شما میگویید نیست....
#قصه_شب
#بخش_سه
#رمان_ترگل
#کتاب_بخوانیم
💫بخش سه💫
همه میتوانند از این مفاهیم و مهارت ها استفاده کنند.طبق تحقیقات ،این موارد برای افراد مبتلا به افسردگی هم مفیدند و برای مصرفشان نیاز به هیچ نسخه ای نیست .این ها مهارت های زندگی هستند، ابزار هایی که همه ما میتوانیم در طول زندگی،هنگام بروز نوسانات خلقی ،اعم از بزرگ و کوچک، از آن استفاده کنیم.حتی برای افراد مبتلا به بیماری روانی حاد و طولانی مدت یادگیری مهارتهای جدید ،تحت نظر متخصصان همیشه نتایج خوبی به همراه خواهد داشت.
احساسات چگونه ایجاد میشوند:
در خوابی عمیق و لذت بخش فرو رفته ام . ساعت با صدای آزار دهنده ای زنگ میزند؛صدایی بلند که از آهنگ آن متنفرم.انگار آرامش بدنم مختل میشود و من هیچ آمادگی برای رویارویی با آن ندارم.دکمه ی تعویق زنگ ساعت را فشار میدهم و دوباره دراز میکشم. سر درد دارم و احساس ناراحتی میکنم.دوباره دکمه تعویق را میزنم .اگر زود بیدار نشوم، بچه ها دیر به مدرسه میرسند.باید برای جلسه آماده شوم.چشمانم را میبندم و فهرست کارهای روی میز کار دفترم را پیش چشمم مرور میکنم.ترس ، ناراحتی ،خستگی. نمیخواهم امروز کاری انجام دهم.
آیا این حالت بدخلقی است؟ آیا از مغزم سر چشمه میگیرد؟ چرا با این حال بد از خواب بیدار شده ام؟ بیایید به عقب برگردیم.دیشب تا دیر وقت بیدار ماندم و کار کردم.زمان رفتن به رختخواب آنقدر خسته بودم که نتوانستم برای خوردن یک لیوان آب به طبقه ی پایین بروم.ضمن اینکه کودکم دوبار در طول شب بیدار شد. شب قبل به اندازه کافی نخوابیدم و بدنم کم آب شده است.صدای بلند زنگ ساعت مرا از خواب عمیق بیدار کرد و به محض بیداری،ارسال هورمون های استرس به همه جای بدنم شروع شد.ضربان قلبم زیاد شد و حالتی شبیه فشار عصبی در من شکل گرفت.هریک از این علایم اطلاعاتی را به مغز من میفرستند.گویی بدن اعلام میکند که اوضاع خوب نیست؛ بنابراین مغز دنبال دلیل میگردد.مغز جست و جو میکند و علت را می یابد؛ ناراحتی جسمی ناشی از کمبود خواب و کم آبی بدن سبب خلق بد در من شده است.
منظور از بیان این مثال این نیست که همه بد خلقی ها از کم آب نشئت میگیرند و پس از تشخیص و رفع کم آبی مشکل حل میشود اما در مواجهه با نوسانات خلق و خو به یاد داشتن این نکته که همه چیز فقط به مغز مربوط نیست،ضروری و مهم است.این حالت به عوامل متعددی چون وضعیت بدن ،روابط، گذشته و حال ،شرایط و سبک زندگی شما بستگی دارد .همچنین همه کارهایی که انجام میدهید و انجام نمیدهید ،رژیم غذایی و افکارتان ،تمایلات و خاطرات شما در این جریان نقش به سزایی دارند.احساس شما صرفا زاییده ی مغزتان نیست.
مغز شما دائما در حال کار است تا برای اتفاقات در حال وقوع دلیلی بیابد.اما تعداد سرنخ هایش برای این کار محدود است.مغز از بدن شما اطلاعات میگیرد ( مانند ضربان قلب،وضعیت تنفس،فشار خون،هورمون ها)سپس به جمع آوری اطلاعات از حواس شما میپردازد؛ یعنی تمام آنچه میتوانید ببینید،بشنوید،لمس کنید، بچشید و ببویید.
بخش دیگر اطلاعات مورد نیازش را هم از اعمال و افکار شما دریافت میکند.حالا تمامی این قطعات را به همراه خاطرات شما از زمانی که در گذشته احساس مشابهی داشته اید کنار هم میچیند و پیشنهادی ارائه میدهد؛بهترین حدس ممکن در مورد آنچه درحال وقوع است و آنچه باید انجام دهید.
این حدس گاهی اوقات به احساس یا حالتی خلقی تعبیر میشود.برداشت ما ازاین احساس و نحوه ی پاسخ گوییمان به آن ،اطلاعاتی را به ذهن و بدن ارسال میکند که مشخص کننده ی رخداد های بعدی خواهد بود.بنابراین عوامل دخیل در تغییر خلق و خو ،خروجی را مشخص میکنند.
مسیر دو طرفه
موضوع بسیاری از کتاب های خودیاری اصلاح طرز تفکر است .در آن ها به ما میگویند: (( احساسات شما تحت تاثیر افکارتان است)) اما این کتاب ها اغلب نکته مهمی را نادیده میگیرند.موضوع به همین جا ختم نمیشود. این مساله رابطه ای دوسویه است.احساسات شما نیز میتوانند افکاری را که به ذهنتان خطور میکند کنترل کند و آسیب پذیری شما را افزایش دهند که در نتیجه شما باز افکار منفی و خود سرزنش گری بیشتری را تجربه خواهید کرد. زمانی که حالمان خوب نیست متفاوت فکر کردن کار دشواری است ؛حتی وقتی میدانیم الگوهای فکری ما کمکی به بهتر شدن اوضاع نمیکنند و سخت تر از آن تبعیت از قانون ((فقط مثبت فکر کنید )) است که اغلب در رسانه های اجتماعی پیشنهاد میشود. صرف وجود افکار منفی نمیتوان ادعا کرد که آن ها اول بوجود آمده اند و باعث بروز بدخلقی شده اند.بنابراین متفاوت فکر کردن یگانه پاسخ ممکن نیست.
#قصه_شب
#بخش_سه
#چرا_کسی_تا_به_حال_اینها_را_به_من_نگفته_بود
#کتاب_بخوانیم
💫بخش سه💫
آن روزها (مادر شهيد)
در خانواده ای بزرگ شدم كه توجه به دين و مذهب نهادينه بود .از روز اول به ما ياد داده بودند كه نبايد گرد گناه بچرخيم. زمانی هم كه باردار ميشدم، اين مراقبت من بيشتر ميشد.
سال 1367 بود كه محمدهادی يا همان هادی به دنيا آمد. پسري بود بسيار دوست داشتنی. او در شب جمعه و چند روز بعد از ايام فاطميه به دنيا آمد. يادم هست كه دهه فجر بود. روز 13 بهمن.
وقتي ميخواستيم از بيمارستان مرخص شويم، تقويم را ديدم كه نوشته بود: شهادت امام محمد هادی. براي همين نام او را محمد هادی گذاشتيم. عجيب است كه او عاشق و
دلداده امام هادی شد و در اين راه و در شهر امام هادی(ع) يعنی سامرا به شهادت رسيد.
هادی اذيتی برای ما نداشت.آنچه را میخواست خودش به دست می آورد.
از همان كودكی روی پای خودش بود. مستقل بار آمد و اين، در آينده ی زندگی او خيلی تأثير داشت.
زمينه ی مذهبی خانواده بسيار در او تأثيرگذار بود.البته من از زمانی كه اين پسر را باردار بودم، بسيار در مسائل معنوی مراقبت ميكردم. هر چيزی را نميخوردم.
خيلي در حلال و حرام دقت ميكردم. سعی ميكردم كمتر با نامحرم برخورد داشته باشم.
آن زمان ما در مسجد فاطميه بوديم و به نوعي مهمان حضرت زهرا (س).
من يقين دارم اين مسائل بسيار در شخصيت او اثرگذار بود. هر زمان مشغول زيارت عاشورا ميشدم،هادی و ديگر بچه ها كنارم می نشستند و با من تكرار ميكردند.
وضعيت مالی خانواده ی ما متوسط بود. هادی اين را ميفهميد و شرايط را درك ميكرد. برای همين از همان كودكی كم توقع بود.
در دوره دبستان در مدرسه شهيد سعيدی بود. كاری به ما نداشت.
خودش درس ميخواند و...
از همان ايام پسرها را با خودم به مسجد انصارالعباس ميبردم. بچه ها را در واحد نوجوانان بسيج ثبت نام کردم. آنها هم در کلاسهای قرآن و اردوها شرکت ميکردند.
دوران راهنمايی را در مدرسه شهيد توپچی درس خواند.درسش بد نبود،اما كمیبازيگوش شده بود. همان موقع كلاس ورزشهای رزمی ميرفت.
مثل بقيه هم سن و سالهايش به فوتبال خيلي علاقه داشت.سيكلش را كه گرفت، براي ادامه تحصيل راهی دبيرستان شهدا گرديد.
اما از همان سالهای اوليه ی دبيرستان، زمزمه ترك تحصيل را كوك كرد!
ميگفت ميخواهم بروم سر كار، از درس خسته شده ام، من توان درس خواندن ندارم و...
البته همه اينها بهانه های دوران جوانی بود. در نهايت درس را رها كرد.
مدتی بيكار و دنبال بازی و... بود. بعد هم به سراغ كار رفت.
ما كه خبر نداشتيم، اما خودش رفته بود دنبال کار. مدتي در يک توليدی و بعد مغازه يكی از دوستانش مشغول فالفل فروشی شد.
#قصه_شب
#بخش_سه
#پسرک_فلافل_فروش
#کتاب_بخوانیم