کانال کهریزسنگ
💫بخش بیست و هشت💫 از اتاقش بیرون امدم و با عجله از پله ها پایین رفتم.وارد اتاق خودمان که شدم بغضم تر
💫بخش بیست و نه💫
مادر رو بروی تلوزیون نشست و الهه را روی زانوهایش گرفت.گزارشگر با چند تا از رزمنده ها صحبت میکرد.جواد سرش را روی پای مادر گذاشت و گفت:اینا هم رفتن جبهه؟ مادر موهایش را نوازش کرد و گفت:معلومه که رفتن. جواد گفت:پس چرا صورتشون مثل بابا نیست؟ مادر بدون اینکه حرفی بزند دست بچه ها رو گرفت و از اتاق خارج شد.
نیمه های شب از خواب پریدم ،اولین فکری که به ذهنم خطور کرد،تصویر صورت باند پیچی رجب بود.سرم به شدت سنگین شده بود و میدانستم مثل هرشب تا اذان صبح خوابم نمیبرد.پرده را کنار زدم و بیرون را نگاه کردم،همه جا تاریک بود و من مثل هرشب داشتم زندگی ام را مرور میکردم هر چه تلاش میکردم به چیز دیگری فکر کنم بیفایده بود.هیچ چیز دیگری جز رجب در ذهنم نبود. بعد از نماز صبح وقتی توی اتاق رجب سرک کشیدم،داشت نماز میخواند.هرچه به صبح نزدیک تر میشدم دلهره ام بیشتر میشد.فکر اینکه رجب بعد از باز کردن پانسمان صورتش، چقدر شبیه عکس هایش میشود،در دلم غوغا میکرد.آرام وقرار نداشتم.تا به حال بارها صورتش را جراحی کرده بود و هربار که به تهران میرفتم با یک چهره جدید مواجه میشدم.ولی این بار فقط من نبودم،فکر عکس العمل بچه ها خیلی آزارم میداد.انگار ساعت جلو نمیرفت.قرار بود تا آمدن زهرا و شوهرش صبر کنیم و بعد پانسمان صورت رجب را باز کنیم.به اتاق رفتم و نماز خواندم ، کمی آرامش گرفتم و همانجا خوابم برد و با صدای محمدرضا از خواب پریدم که میگفت: مامان پاشو مگه نمیخوای پانسمان بابا رو باز کنیم؟ بلند شدم کتری را روی اجاق گذاشتم و مشغول آماده کردن لباس برای رجب شدم، حدس زدم بعد از باز کردن پانسمان بخواهد به حمام برود. محمدرضا گفت: پس کی پانسمان بابا را باز میکنیم؟ حرف محمد رضا سرتاپایم را لرزاند.فکر اینکه بچه ها چه عکس العملی نشان میدهند،وجودم را به آتش میکشید. مریم و محمدرضا صبحانه نخورده ، حاضر شدند و رفتند توی کوچه به انتظار حسین آقا و زهرا. هوا خیلی سرد بود وباد که میوزید تا مغز استخوان را میسوزاند. گفتم: بچه ها بیاین خونه. مریم بینی اش را بالا کشید و با حرکت سر مخالفت کرد.دستش را گرفتم و بی آنکه حرفی بزنم توی حیاط کشیدمش.هم زمان محمدرضا را هم صدا زدم.بلاخره بچه ها را به اتاق کشیدم و سر سفره نشاندم.صدای یا الله حسین آقا که داشت از پله ها بالا میرفت در حیاط پیچید. بچه ها قبل از من از اتاق بیرون رفتند.الهه را بغل کردم و با جواد از پله ها بالا رفتیم.هرچه به اتاق رجب نزدیک تر میشدم قدم هایم سنگین تر میشد.نفسم به شماره افتاده بود. وارد اتاق که شدم،همه ساکت شدند.بچه های زهرا با دیدنم جلو آمدند وسلام کردند. جواب دست و پا شکسته ای دادم و همانمجا جلوی در ایستادم.یکی از دختران زهرا الهه را از بغلم گرفت و همراه بقیه بچه ها از اتاق بیرون رفت. وقتی پدر و حسین آقا مشغول باز کردن باندها شدند،بچه ها از پشت پنجره رجب را نگاه میکردند.بین بچه ها نگاهم به جواد بود که کف دستانش را به شیشه زده بود و صورتش را نزدیک پبجره گرفته بود. اولین دور باند را که باز کردند جواد جلوتر آمد. طوری که بینی اش را به شیشه فشار میداد.سرگیجه داشتم و نمیتوانستم سر پا بایستم.روبروی رختخواب نشستم.دلم میخواست از حسین آقا بخواهم پانسمان را باز نکند.میترسیدم دوباره با یک صورت جدید روبرو شوم.زهرا کنارم ایستاده بود،قلبم به حدی تند میزد که حس میکردم صدایش را میشنود.میان صدای صلوات مادر و زهرا ، سرم را بالا گرفتم و در چشمان رجب خیره شدم.نمیدانم چرا از اینکه زیر نگاهش باشم، خجالت میکشیدم.شاید میترسیدم متوجه به هم ریختگی درونم شود.هرچه باند ها را بیشتر باز میکردند و به لایه های آخر نزدیک میشدند،تپش قلبم بیشتر میشد.اگر از ترس نگاه بچه ها نبود،دلم میخواست فرار کنم. کاش میشد هیچوقت پانسمان صورتش را باز نکنیم و من همیشه فکر کنم زیر پانسمان، همان صورتی است که انتظارش را دارم.ردیف آخر باند که رسید بی اختیار چشمانم رابستم. همه بدنم میلرزید و نفسم داشت بند می آمد. وقتی صدای خوردن ضربه به شیشه را شنیدم به خودم آمدم.چشم که باز کردم محمدرضا رادیدم که با عصبانیت از کنار پنجره کنار رفت.زهرا توی گوشم گفت:بچس دیگه ، عصبانی شد با مشت زد توی شیشه.بلافاصله به صورت رجب چشم دوختم.توی صورتش دنبال چهره آشنا میگشتم که صدای جیغ بچه ها را شنیدم که از پشت پنجره کنار میرفتند. چند لحظه ای من به رجب خیره شده بودم و همه به من.گریه ام گرفته بود.دست هایم را جلوی صورتم گرفتم و از اتاق بیرون دویدم.از پله ها که پایین می آمدم صدای گریه ام بلند شد.
#قصه_شب
#بخش_بیست_و_نه
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
کانال کهریزسنگ
💫بخش بیست و نه💫 مادر رو بروی تلوزیون نشست و الهه را روی زانوهایش گرفت.گزارشگر با چند تا از رزمنده ه
💫بخش سی💫
توی اتاق محمدرضا و مریم و جواد عکس های رجب را نگاه میکردند.همه گریه میکردند.با دیدن بچه هایم قلبم آتش گرفت. دست خودم نبود.عکس ها را یکی یکی از آلبوم بیرون میکشیدم و پاره میکردم.مادر دنبالم آمده بود و گفت:چیکار میکنی طوبی؟ گفتم:دارم عکس های رجب را پاره میکنم تا بچه هایم قیافه رجب را از یاد ببرند.مادر آلبوم را با پا کنار زد و گفت: مگه بار اولته که صورت شوهرت وبعد از جراحی میبینی؟ صورتم از اشک خیس بود.آلبوم را دوباره برداشتم و گفتم:نه بار اول نیست،ولی میخوام بار آخر باشه.مگه رجب شوهر من نیست؟مگه بابای بچه هام نیست؟به کی بگم که دیگه نمیخوام صورتشو جراحی کنه؟میخوام تا آخر عمر هر وقت نگاش میکنم ، منم درد خمپاره ای رو که خورد توی صورتش، حس کنم.چرا دست از سر من و بچه هام بر نمیدارین؟مادر رو برویم نشست و گفت:صبر داشته باش طوبی،بچه هات دارن نگات میکنن .بچه ها با چشمان خیس خیره نگاهم میکردن.آلبوم را روی زمین پرت کردم.از شدت گریه نفس نفس میزدم و گفتم: همتون میگید صبر داشتته باش ولی جای من نیستین که بفهمین وقتی بچه هام از اول صبح توی کوچه منتظرن ،چطور همه وجودم آتیش میگیره.مگه من از خدا چی خواستم؟مثل همه زنای این شهر دوست دارم شوهرم شکل خودش باشه.نمیخوام قشنگ ترین مرد شهر باشه ،فقط میخوام شکل خودش باشه.مادر بچه ها را از اتاق بیرون کرد و دوباره روبرویم نشست و گفت: جنگ خیلی از خانواده ها رو غصه دار کرد،ما تنها نیستیم.چند نفر از مسجد خودمون با پای خودشون رفتن و موقعی که برگشتن روی ویلچربودن. گفتم:راست میگی مامان،کاش شوهر منم وقتی برمیگشت پاهاشو از داده بود و خودم تا آخر عمر کنیزی شو میکردم، ولی الان بچه هام حسرت دیدن صورت باباشون را نداشتن.کلمات آخر را که میگفتم هیچ صدایی جز صدای گریه هایم نمیشنیدم. مادر دو دستی شانه هایم را گرفته بود وتکانم میداد و میگفت:طوبی جان آروم باش ،رجب صداتو میشنوه،اینقدر بیتابی نکن.خدا قهرش میاد. با شنیدن اسم خدا دلم بدجوری گرفت. گفتم: مگه من چیز زیادی از خدا خواستم که...
مادر دستش را جلوی دهانم گذاشت و اجازه نداد حرف بزنم.خودم را توی بغلش انداختم و هردو با هم گریه کردیم.توی بغل مادر که بودم . محمد رضا رامیدیدم که از لای در نگاهم میکرد.
چند روزی از باز کردن پانسمان صورت رجب گذشته بود که به پیشنهاد مادر ،قرار شد به حمام برود.لباس های محمد رضا را که توی ساک گذاشتم و گفتم:محمدرضا بلندشو برو حموم. گفت:عصر میرم. گفتم:نمیشه سرما میخوری. مادر دست مریم را گرفته بود و با هم وارد اتاق شدند.محمدرضا را که دید،با صدای بلند گفت:تو که هنوز خوابی محمد رضا، پاشو. مادر مشغول جمع کردن لحاف و تشک های بچه هاشد. چند روزی بود که دکتر قرص جدیدی برایم تجویز کرده بود، هرچند دیگر سردرد نداشتم ،ولی بیشتر ساعات روز را خواب بودم و وقتی بیدار میشدم،احساس سنگینی میکردم.
#قصه_شب
#بخش_سی
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
کانال کهریزسنگ
💫بخش سی💫 توی اتاق محمدرضا و مریم و جواد عکس های رجب را نگاه میکردند.همه گریه میکردند.با دیدن بچه ها
💫بخش سی و یک💫
الهه خودش را توی بغلم جا داد و سرش را روی شانه ام گذاشت.دستانم سست شده بود و به سختی الهه را توی بغلم نگه داشته بودم.محمدرضا که از جا بلند شد ،الهه را توی رختخوابش خواباندم و گفتم:محمدرضا بقچه بابات گوشه اتاقه،زودتر برو. مادر چندبار اصرار کرد که تا آمدن پدر یا حسین آقا صبر کنم،ولی من زیر بار نرفتم.دلم میخواست تا جایی که میتوانم رجب جز خودم و بچه ها ، از کسی کمک نگیرد.گرمابه حسینی یک کوچه با خانه ما فاصله داشت.تا سر کوچه رجب و محمدرضا را همراهی کردم و بعد به خانه برگشتم.مادر روی ایوان ایستاده ود و نگاهم میکرد و گفت:چی میشد صبر میکردی بابات بیاد؟ چادرم را از سرم برداشتم و گفتم:رجب که خودش میتونه راه بره.خدا رو شکر از پس کارای شخصیش هم بر میاد،فقط یکم ضعیف شده.بخاطر چشماشم محمدرضا رو باهاش فرستادم. وقتی به اتاقش میرفت گفت : حداقل میفرستادیشون حموم نمره، نه حموم عمومی. با اینکه وانمود میکردم نگران نیستم،از درون آشفته بودم.آنقدر حواسم پرت بود که سه چهار بار توی قابلمه آبگوشت نخود و لوبیا ریختم.یک ساعتی که گذشت، بارش برف شروع شد.دیگر طاقت نیاوردم. بچه ها را به مادر سپردم و از خانه بیرون زدم.دست و صورتم یخ زده بود.جلوی در حمام که رسیدم تازه به خودم آمدم.دو مرد که میخواستند وارد حمام شوند،با تعجب نگاهم میکردند.خیلی خجالت کشیدم ،چادرم را توی صورتم کشیدم و نفهمیدم چطور تا خانه آمدم.مادر در را برایم باز کرد و بدون اینکه حرفی بزند به آشپزخانه رفت.صدای زنگ در آمد،بعد هم صدا ضربه هایی که با لگد به در میخورد.هنوز برفی روی زمین نبود.به طرف در دویدم،در را که باز کردم،محمدرضا با عصبانیت از زیر دستم خودش را توی حیاط انداخت.گفتم:پس کو بابات؟ بدون اینکه جوابم را بدهد به طرف زیر زمین دوید.توی کوچه سرک کشیدم.رجب چند متری تا در فاصله داشت.کلاهش را تا توی ابروهایش کشیده بود و آهسته راه میرفت.شال گردنش را طوری دور صورتش پیچیده بود که یک لحظه شک کردم خودش باشد.وارد حیاط که شد حرفی نزدم،او هم چیزی نگفت و از پله ها بالا رفت.مادر با دیدن رجب کت پدر را آورد و روی دوش او انداخت.من هم رجب را تا اتاقش همراهی کردم. هنوزم فکرم پیش محمدرضا بود.مادر سینی چای را کنار رجب گذاشت و شعله بخاری را زیاد کرد.رجب کلاه و شال گردنش را باز کرد و لحاف را دور خودش پیچید.دستم را که نزدیک استکان بردم ،با صدایی که از ته حلقش در می آمد گفت:اول برو به محمدرضا برس.
بعد از مجروحیت حرف هایش خیلی واضح نبود،ولی من و بچه ها که همیشه کنارش بودیم،حرف هایش رامتوجه میشدیم.سرم را بالا گرفتم. نگاهش غمگین بود.پرسیدم:چی شده؟ گفت:برو باهاش حرف بزن،نذار غصه بخوره. مادر کنار رختخواب نشست و خودش استکان را برداشت .با عجله به اتاق خودمان برگشتم و اطراف را نگاه کردم.محمدرضا سرش را روی زانوهایش گذاشته بود. روبرویش نشستم و سرش را بالا آوردم.با عصبانیت گفت:من دیگه با بابا نمیرم حموم. گفتم:چرا؟ گفت:چون نمیذاره با اونایی که مسخرش کردن دعوا کنم.از وقتی وارد حموم شدیم.همه به ما نگاه میکردن.مثل اینکه یادشون رفته بود برای چی اومدن حموم. بعضی هاشون بابا رو مسخره کردن.بعضی ها دعوا کردن که چرا نرفتیم حموم نمره،یه نفرم فکر کرد بابا بیماری واگیردار داره.هیچکس نفهمید بابا توی جنگ اینطوری شده...به این قسمت حرفش که رسید اشک هایش ریخت و دوباره سرش را روی زانو هایش گذاشت. هیچ جمله ای به ذهنم نرسید که با گفتنش محمدرضا را آرام کنم.حس خاصی داشتم. مثل اینکه گر گرفته بودم.از اتاق بیرون زدم و لب حوض نشستم.نمیدانستم باید حق را به رجب بدهم یا محمدرضا.
#قصه_شب
#بخش_سی_و_یک
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
کانال کهریزسنگ
💫بخش سی و یک💫 الهه خودش را توی بغلم جا داد و سرش را روی شانه ام گذاشت.دستانم سست شده بود و به سختی
💫بخش سی و دو💫
چند روزی میشد که برای پنجره اتاق رجب پرده زده بودم.نزدیک ظهر به اتاقش رفتم. توی رختخوابش دراز کشیده و به سقف چشم دوخته بود.هنوز هم طاقت نگاه کردن به صورتش را نداشتم.همین که چشمم به او می افتاد گریه ام میگرفت.دو طرف پرده را تا وسط جمع کردم که آفتاب به اتاق بتابد.حس کردم ناله میکند.دیدم بازوهایش را روی فرش میکشید.کنارش نشستم و گفتم:چی شده رجب؟گفت:زخمای بازوم بدجوری میخاره. دیدم آستینش خونیه،گفتم:فکر کنم از زخمات داره خون میاد.تا پیراهنش را در آوردم و نگاهم به زخم های خون آلودبازویش افتاد،اشک هایم ریخت.تقریبا جای سالم روی بازویش نبود.در بیمارستان برای ترمیم صورتش از گوشت بازویش پیوند زده بودند و حالا بیشتر قسمت ها زخم شده بود.خیلی آرام ناله میکرد،طوری که گاهی شک میکردم صدایی که میشنوم صدای ناله های رجب باشد. عجیب لاغر شده بود.انگار هیچ گوشتی روی استخوان هایش نبود.صدای مادر را از پشت در شنیدم :طوبی،برای تلوزیون اومدن بیا پایین.بلافاصله از جا بلند شدم و در را کمی باز کردم که رجب دیده نشود و گفتم: الان میام.باید پیراهنش عوض بشه،زخماش خونی شده. مادر مستقیم توی چشمانم نگاه کرد.اشک هایم را با گوشه روسری پاک کردم و گفتم:مامان وضع زخماش خیلی خرابه،چی بزنم که خوب بشه؟ وقتی پشت سرم را نگاه کردم،دیدم پیراهنش را پوشیده،در را باز کردم مادر وارد اتاق رجب شد و کنار رختخواب رجب نشست و گفت:کربلایی رجب،زخمات میخاره؟ رجب گفت:خیلی،هم خارش داره هم سوزش. بعضی وقتا اونقدر سوزشش زیاد میشه که بی تاب میشم.گفتم:روی بازوشه مامان،نگاه کن.رجب آستینش را بالا زد.نگاهم به صورت مادر بود که در هم کشیده شد.چند لحظه ای به دست رجب خیره شد و بعد بلند شد و گفت:من میرم عطاری شاید یه روغنی، دارویی،چیزی داشته باشه.چادرم را از دور کمرم باز کردم و گفتم:خودم میرم.مادر گفت: نه،تو برو اون بنده خدا معطله.رجب پرسید: تلوزیون خراب شده؟ گفتم: نه میز تلوزیون کوتاهه،ممکنه بچه ها تلوزیون رو بندازن پایین.بابا نجار آورده تا یه تخته ضخیم روی دیوار پیچ کنه تا تلوزیون رو بذاریم روش. از اتاق که بیرون میرفتم پرسیدم:چیزی لازم نداری؟گفت:نه فقط میخوام برم دستشویی. هر وقت حیاط خلوت شد صدام کن. گفتم اگه سختته،میخوای همین جا...گفت:نه برم بیرون بهتره،وقتی میتونم راه برم چرا باید تو رو به زحمت بندازم؟ آفتاب تا وسط ایوان پهن شده بود.صدای محمدرضا که با جواد حرف میزد توی حیاط پیچیده بود.محمدرضا میگفت: جواد فکر کن میخوای سوار موتور بشی،بشین روی نرده بعد سر بخور و بیا پایین. جواد پایش را با احتیاط بلند کرد و روی نرده نشست.مریم و الهه هم روی پله ها نشسته بودند و به جواد نگاه میکردند.از کنار مریم که رد شدم گفتم:الهه رو نذارین روی نرده ها،خطرناکه. مریم گفت:باشه مامان حواسم هست. از پله ها که پایین آمدم صدای دریل را شنیدم،کار نجار که تمام شد جارو و خاک انداز را برداشتم و مشغول نظافت اتاق شدم.ناگهان متوجه مادر شدم که جلوی در با چند زن و مرد حرف میزد.حس کردم صدایشان از حد معمول بلند تر است. یکی از مردان که خیلی قوی هیکل بود،گاهی دستش را در هوا تکان میداد و از بقیه تندتر حرف میزد.چادر سر کردم و توی حیاط رفتم. بچه ها روی پله ها نشسته بودند و نگاهشان به سمت در کوچه بود.صدای مرد جوان را شنیدم که میگفت:حاج خانوم،داماد شما که بیرون میاد زن وبچه مردم میترسن.ما ازصبح تا شب دنبال یه لقمه نونیم.شب میخوایم کپه مرگمون رو بذاریم.حوصله نداریم بچه ها بخاطر اینکه خواب کربلایی رجب رو دیدن از خواب بپرن و گریه کنن. حرف هایش سر تا پایم را سوزاند.بلافاصله به بچه ها نگاه کردم که به در خیره شده بودند.به طرف مادر دویدم و آهسته گفتم:چی شده مامان؟مادر هم بغض کرده بود.سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.همه به من زل زده بودند.داشتم زیر نگاهشان له میشدم.یکی از خانم ها که دست دختر بچه اش را گرفته بود گفت:طوبی خانوم،همه محله که نمیتونن عذاب بکشن به خاطر یه نفر.تو که میدونی وضعیت شوهرت چیه.خب نذار بیاد بیرون. از حرف هایشان سر در نمی آوردم .روزی که رجب را به حمام فرستادم.طوری خودش را پوشانده بود که من هم شک کردم خودش باشد. خانمی که سن و سالش از بقیه بیشتر به نظر میرسید با لحن آرامی گفت:ببین دخترم،نیم ساعت پیش که شوهرت و پسرت تا سرکوچه رفتن،بچه های ما داشتن اونجا بازی میکردن. سرم را چرخاندم و به محمدرضا نگاه کردم، قبل از اینکه حرفی بزنم گفت:بابا دلش می خواست بره توی کوچه،با جواد رفتن بیرون. دست و پاهایم میلرزید،سرم درد میکرد و باز هم تپش قلب گرفته بودم.مادر دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:برو توی خونه دخترم. صدای خانم جوانی آمد که:امروز میخواسته بره توی کوچه،فردا شاید هوس کنه بره نونوایی و مغازه. ما به خاطر کربلایی رجب باید خونه هامون رو بفروشیم و از این محله بریم.
#قصه_شب
#بخش_سی_و_دو
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
کانال کهریزسنگ
💫بخش سی و دو💫 چند روزی میشد که برای پنجره اتاق رجب پرده زده بودم.نزدیک ظهر به اتاقش رفتم. توی رختخو
💫بخش سی و سه💫
نفسم گرفته بود.بیحال گفتم: نه خانم شما نمیخواد خونه هاتون رو بفروشید،ولی ما هم نمیتونیم بریم توی بیابون زندگی کنیم. صدایش را از قبل بلند تر کرد و گفت:بله دیگه،این ما هستیم که از این به بعد باید کشیک بکشیم کی بیایم بیرون که شوهر شما نباشه. دیگر تحمل حرف هایشان را نداشتم.سرگیجه گرفته بودم.هنوز داشتند حرف میزدند که دستم را به دیوار گرفتم و به طرف حیاط برگشتم.بچه ها هم دنبالم آمدند. روی پله نشستم و چادرم را توی صورتم کشیدم تا بچه ها اشک هایم را نبینند.
بعد از اعتراض همسایه ها به بیرون رفتن رجب.وضعیتم بدتر شده بود.یک هفته ای میشد که قرص های زیادی مصرف میکردم و بیشتر ساعات شبانه روز خواب بودم. وقتی از خواب پریدم ،اتاق کاملا تاریک بود.حس می کردم اتاق دور سرم میچرخد،دوباره چشمهایم را بستم .چند لحظه ای گذشت تا آرام شدم. چشم باز کردم و نشستم.انگار کسی مشت توی سرم میزد.هنوز گیج بودم.به رختخواب بچه ها نگاه میکردم ولی نمیتوانستم بفهمم هر چهارتایشان سر جایشان هستن یا نه. لحاف و تشک ها را به شکل عجیبی میدیدم. از جا که بلند شدم،سنگینی سرم را بیشتر حس کردم طوری که که مجبور شدم دوباره دراز بکشم. چند دقیقه ای چشمانم را بستم. خواب دیدم همسایه ها وسط حیاطمان ایستاده اند و حرفهای آن روز را تکرار میکنند. با صدای گریه حمید از خواب پریدم.درست کنارم خوابیده بود ولی تا آن لحظه متوجهش نشده بودم.به حدی بیحال بودم که نمی توانستم بنشینم.به طرفش غلتیدم تا موهایش را نوازش کنم. باورم نمیشد ولی خواب خواب بود. سر و صدایی از بالا می آمد،انگار کسی با هاون چیزی را میکوبید. لامپ حیاط که روشن شد.باریکه نور از پشت پرده به اتاق تابید.صدای لخ لخ دمپایی یک نفر را شنیدم که روی موزاییک های حیاط کشیده میشد.حدس زدم رجب است که به طرف دستشویی میرود. دهانم خشک شده بود.مادر پلاستیک داروها را با پارچ و لیوان پلاستیکی توی سینی گذاشته بود.خواستم پارچ را بردارم که دستانم بی حس شد و پارچ از دستم توی سینی افتاد.خیلی عصبی شده بودم .هیچوقت در زندگی ام اینقدر احساس ضعف و ناتوانی نداشتم.چشمم به بچه ها افتاد.وقتی فهمیدم فقط مریم و محمدرضا و حمید توی اتاق خوابیده اند،نگران الهه و جواد شدم.از جا پریدم و خواستم از اتاق بیرون بروم که یادم افتاد آنها به در اتاق مادر خوابیده اند.بیحال و درمانده روی تشک نشستم و آرام آرام اشک ریختم. لامپ حیاط که خاموش شد فکری به سرم رسید. پلاستیک دارو ها را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.چند دقیقه ای طول کشید تا همه قرص ها و شربت ها را توی دستشویی خالی کردم. وقتی به طرف در اتاق برمیگشتم،چشمم به ایوان افتاد.رجب دستانش را به بازو هایش گرفته بود و خمیده خمیده توی ایوان راه میرفت.چند روزی میشد که حتی یکبار هم نتوانسته بودم به اتاقش بروم.خواستم از پله ها بالا بروم که یکباره به خودم آمدم و متوجه شدم بدون چادر به حیاط آمده ام.تا به اتاق برگشتم و چادر سر کردم،رجب دیگر توی ایوان نبود.چراغ اتاقش روشن بود و سایه اش روی پرده افتاده بود. و معلوم بود که نماز میخواند.
#قصه_شب
#بخش_سی_و_سه
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
کانال کهریزسنگ
💫بخش سی و سه💫 نفسم گرفته بود.بیحال گفتم: نه خانم شما نمیخواد خونه هاتون رو بفروشید،ولی ما هم نمیتون
💫بخش سی و چهار💫
نماز خواندن رجب را که دیدم خیلی دلم گرفت،با یک لیوان آب توی زیر زمین وضو گرفتم و به اتاق برگشتم.خواستم نیت کنم که دوباره گریه هایم شروع شد.سلام نماز را که خواندم سرم را روی مهر گذاشتم و آنقدر گریه کردم که خوابم برد.
با صدای مادر که گریه میکرد ،از خواب بیدار شدم.چشم که باز کردم ،سرم روی زانوی مادر بود.اشک هایش را پاک کرد و گفت:چرا بیدار نمیشدی؟داشتم از ترس سکته میکردم. سرم را بلند کردم و توی صورتش نگاه کردم و گفتم:مامان یه خواب دیدم. دستاش رو دو طرف صورتم گرفت و گفت :چه خوابی دیدی؟خواستم بگویم توی خواب،بخاطر پرستاری از رجب ،وعده پاداشی برابر با اجر مادر شهید را به من دادند، ولی چیزی نگفتم.فقط پرسیدم: رجب بیدار شده؟ مادر گفت:مگه اون بیچاره خواب داره که حالا بخواد بیدار بشه؟تا ده دقیقه پیش که بیام اینجا ، از درد داشت توی ایوون راه میرفت. دستان مادر را از صورتم جدا کردم و بوسیدم و گفتم:مامان یه هفتس حواسم به رجب نبوده،همه زحمتا به گردن شما بود. مادر گفت:نمیخوای بگی چه خوابی دیدی؟ایشالا خیره.اشک هایم ریخت و گفتم: خیلی خوب بود مامان.کاش هیچوقت بیدارم نمیکردی. مادر از جا بلند شد و به طرف در اتاق رفت و گفت:یه سر به شوهرت بزن،توی این وضعیت سرما هم خورده، نمیدونستم چی بهش بدم بخوره.راستی داروهاتو چیکار کردی؟ در حالی که آستین هایم را بالا میزدم که وضو بگیرم گفتم: ریختمشون توی چاه. اصلا به درد نمیخوردن ،خیلی حالم بد شده بود.
بعد از نماز به اتاق رجب رفتم.خوابش برده بود.بعد از مجروحیتش، این اولین بار بود که بیش از چند لحظه به صورتش نگاه میکردم. قسمت بالای لبش عفونت کرده بود.از وقتی که از پوست سرش به آن قسمت پیوند زده بودند تا شیه سبیل باشد،چندین بار عفونت کرده بود. تا طلوع آفتاب کنار رختخوابش نشستم و قرآن خواندم.خواستم بلند شوم که چشم هایش را باز کرد.فقط نگاهم میکرد و حرفی نمیزد.با اینکه لب و دهان نداشت، حس کردم صورتش میخندد.پرسیدم صبحونه میخوری؟صدایش طوری گرفته بود که هرچه تلاش کرد نتوانست حرفی بزند،فقط سرش را تکان داد.به آشپزخانه رفتم ،در یخچال را که باز کردم همه چیز بود.کره،مربا،پنیر،ماست، تخم مرغ. ولی هرچه فکر کردم هیچ کدام به درد رجب نمیخورد.رجب اصلا نمیتوانست نان بخورد.فقط باید مایعات میخورد.تنها چیزی که به ذهنم رسید درست کردن فرنی بود. فرنی را توی ظرف ریختم و به اتاق رجب رفتم محمدرضا را دیدم،گفتم:تو اینجا چیکار میکنی؟ دفترش و نشون داد و گفت: بابا برام نوشته لباسام و عوض کن. گفتم ببین چیز دیگه ای لازم نداره؟ محمد رضا دفتر را رو به روی صورت رجب گرفت و مداد را به دستش داد.رجب به کمک محمد رضا آرام شروع به نوشتن کرد. محمدرضا همانطور که به طرف در اتاق میدوید که دیرش نشود گفت:بابا میگه اگه یه کم لباس برام بیاری اینجا بهتره، خودم هرروز میتونم عوض کنم. گفتم:چشم.
محمدرضا که خداحافظی کرد و رفت ،کنار رختخواب رجب نشستم .فرنی را به حدی رقیق درست کرده بودم که بتواند با شلنگ زیر گلویش بخورد.صبحانه که میخورد حواسم به لکه های جلوی پیراهنش بود.رجب فک و دهان نداشت،با جراحی هایی که کرده بودند، فقط حفره ای شبیه دهان برایش ساخته بودند که هنوز نمیتوانست با آن چیزی بخورد. به همین خاطر همیشه ترشحات دهانش روی لباس یا حتی فرش میریخت. خیلی طول کشید تا صبحانه اش را خورد.وقتی از جا بلند میشدم،دستش را به نشانه تشکر روی سینه گذاشت.چقدر دلم برای شنیدن صدایش تنگ شده بود.وقتی خواستم جوابش را بدهم، نمیدانم چرا صدایم لرزید.سینی را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم.
#قصه_شب
#بخش_سی_و_چهار
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
کانال کهریزسنگ
💫بخش سی و چهار💫 نماز خواندن رجب را که دیدم خیلی دلم گرفت،با یک لیوان آب توی زیر زمین وضو گرفتم و به
💫بخش سی و پنج💫
سال 1368 بود که از طرف بنیاد مستضعفان و جانبازان،خانه ای در شهرک جانبازان به رجب دادند.حالا که هم خانه داشتیم و هم حقوق جانبازی،دلم نمیخواست دیگر مزاحم مادر و پدر باشیم.
مادر برای رجب کلاهی بافته بود که غیر از چشم ها ،بقیه صورت را میپوشاند.رجب همه فصل سال،همان کلاه را روی سر میگذاشت تا مواقعی که به ناچار از خانه بیرون میرود، کسی ناراحت نشود.
صبح زود دو وانت سر کوچه توقف کردند. وسایل را بار زدیم.قرار شد رجب و محمدرضا و مریم و الهه با وانت اول بروند تا وسایل سنگین تر را زودتر پیاده کنند.وانت اول حرکت کرد ،با اینکه میدانستم هیچ وسیله ای جا نمانده است،به بهانه دوباره نگاه کردن زیر زمین،از پله ها پایین آمدم.جلوی در ایستادم و دور تا دور اتاق را نگاه کردم.جای خالی دو قاب عکس روی دیوار که سال قبل جلوی حرم گرفته بودیم،اثرچسب کاغذهای نقاشی بچه ها که روی دیوار مانده بود و سوراخ های ریز چوب پرده روی سقف،تنها چیزی بود که از زندگی مشترک من و رجب در اتاق باقی مانده بود. صدای مادرم را شنیدم که وارد زیر زمین شد:طوبی کجایی؟معطل شما هستن، هه چی رو بردین،دنبال چی میگردی؟ گفتم: جوونیم،وقتی اومدم توی این اتاق،یه تازه عروس بودم با هزار تا امید و آرزو.چقدر زود همه چیزو با رجب چیدیم.در و دیوارا رو رنگ زدیم.حالا که دارم میرم،مادر پنج تا بچم. مادر آهی کشید و گفت:دنیا همینه دیگه، چقدر زود بزرگ شدی طوبی.بعد دستم را گرفت و از زمین بلندم کرد و گفت: هرکی یه سرنوشتی داره،خدا رو شکر که دختر و پسرای سالم داری. لبخند سردی زدم و گفتم:شما مادرا همیشه یه چیزی پیدا میکنید که خدا رو به آدم یادآوری کنید. گفت:مگه دروغ میگم دختر؟دستش را دور گردنم حلقه کرد وصورتم را بوسید.طوری بغلش کرده بودم که انگار میترسیدم کسی از او جدایم کند.گفتم:مامان ببخشید خیلی زحمتت دادم،به جای اینکه کمکت کنم،وبال گردنت بودم. مادر هیچ جوابی نداد و چند لحظه بعد صدای گریه هایش بلند شد.چند دقیقه ای طول کشید تا مادر را آرام کردم و از اتاق بیرون آمدم.پدر بچه ها راعقب وانت سوار کرده بود و با راننده حرف میزد.با دیدن من جلو آمد و سرم را بوسید و گفت: برو دخترم،خدا پشت و پناهت ایشالا چند روز دیگه میایم بهتون سر میزنیم. بغض کرده بودم: گفتم: کار خوبی میکنین. با کمک پدر پشت وانت کنار بچه ها نشستم. ماشین که حرکت کرد مثل بچه ها ایستادم و پدر را نگاه میکردم. از کوچه و محله مان که رد میشدیم خیلی دلم گرفت.وقتی در کودکی از نیشابور به مشهد آمدیم،در همین محله خانه گرفتیم وساکن شدیم.همه خاطرات زندگیم برمیگشت به همین محله.تمام روز هایی که با دختر بچه ها بازی میکردیم وشب هایی که با مادر به مسجد میرفتیم،در یک لحظه از جلوی چشمانم گذشت.زهرا همین جا ازدواج کرد و برادرم همین جا از دنیا رفت.
وقتی به روزی فکر کردم که با بچه ها به خانه زهرا میرفتیم تا خبر مجروحیت رجب را بدهم اشک هایم سرازیر شد.هرچه فکر میکردم، خاطرات تلخی که توی این محله داشتم از شادی هایم بیشتر بود.تابه شهرک جانبازان برسیم دلم بخاطر خیلی چیزها گرفت.بخاطر رجب که صورتش را توی همین محله جا گذاشت. بخاطر حمید که صورت واقعی رجب را باید توی عکس ها میدید و بخاطر زخم زبان هایی که بچه هایم باید همیشه تحمل میکردند.
نمای بیرونی خانه مان از آجر سفال بود و دو طرف آن حیاط داشت.حیاط جلویی دیوار هایش نرده ای بود،برای همین مجبور بودیم با چادر وارد حیاط شویم.بچه ها از اینکه خانه جدید سه اتاق داشت خیلی خوشحال بودند. وارد حیاط که شدم،جواد جلوی پنجره آشپزخانه ایستاده بود و به من نگاه میکرد. اولین جایی که سر زدم آشپزخانه بود.یک بار دیگر دور تا دورش را نگاه کردم و وسایل را توی ذهنم در آن چیدم.بعد به اتاق روبرویی رفتم که پنجره اش رو به حیاط عقبی بود.آنجا را برای رجب در نظر گرفته بودم.مریم ومحمد رضا توی اتاق میدویدند و همدیگر را صدا می زدند و از اینکه صدایشان توی اتاق میپیچید ذوق میکردند.از اینکه بچه هایم دیگر مجبور نیستن توی یک اتاق دوازده متری زندگی کنند خوشحال بودم.وقتی خواستم از اتاق بیرون بروم ،رجب جلوی در ایستاده بود و نگاهم میکرد و پرسید:خونه خوبیه،مگه نه؟ گفتم خوبه،فقط بزرگه با چی پرش کنیم؟ رجب دور و برش را نگاه کرد و آهسته گفت: با بچه. خندم گرفت.رجب گفت:غصه نخور طوبی خانوم،وسایل رو یواش یواش میشه خرید، ولی بچه خوب و سالم یه نعمت بزرگه. گفتم: امروز تو دومین نفری که بهم یاد آوری میکنی بخاطر این پنج تا شیطون،خدا رو شکر کنم. رجب دستش را روی سرش کشید و گفت: هزار بارم که شکر کنی بازم کمه.اینا سرمایه های من و تو هستن.شاید اگه این بچه ها رو نداشتیم،وقتی که بهت گفتم حالا که مجروح شدم بهت حق میدم ازم جدا بشی و بری دنبال زندگی خودت... گفتم:بقیه شو نگو رجب،خودت که میدونی من بخاطر خودت موندم.
#قصه_شب
#بخش_سی_و_پنج
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
کانال کهریزسنگ
💫بخش سی و پنج💫 سال 1368 بود که از طرف بنیاد مستضعفان و جانبازان،خانه ای در شهرک جانبازان به رجب داد
💫بخش سی و شش💫
وسایلمان خیلی زود چیده شد.وقت ناهار یکی از فرش ها را وسط اتاق پذیرایی پهن کردیم.سفره انداختیم و کتلت هایی را که از خانه مادر اورده بودم،سر سفره گذاشتم. هر چه اصرار کردم،رجب حاضر نشد توی پذیرایی ناهار بخورد.چند لقمه بیشتر نخوردم و به اتاق رجب رفتم. مادر برای او سوپ درست کرده بود.سوپ را صاف کردم و با قاشق توی دهانش ریختم.برای رجب نشسته غذا خوردن سخت بود،برای همین دراز کش غذا میخورد.
پسرخاله های رجب که رفتند ،تازه کار من شروع شد.اول حمید را توی اتاق رجب خواباندم و بعد سراغ آشپزخانه رفتم.تا شب همه ظروف را چیدم و هردو حیاط را جارو زدم.وقتی از آشپزخانه بیرون آمدم،هرکدام از بچه ها گوشه ای خوابیده بودند.با همه خستگی برایشان رختخواب پهن کردم و هر کدام را سرجای خودشان خواباندم.تازه دراز کشیده بودم که صدای حمید درآمد. چقدر دلم میخواست پتو را روی سرم بکشم و بخوابم ولی بلند شدم و به حمید رسیدگی کردم.
یک هفته ای از اثاث کشی ما میگذشت.خانه های شهرک لوله کشی گاز نشده بود و تا هزینه لوله کشی را پرداخت نمیکردیم،گاز کشی نمیشد. تا آن موقع باید برای پخت و پز از چراغ والور استفاده میکردیم.قابلمه غذا را تازه روی چراغ گذاشته بودم که صدای حمید بلند شد.بعد هم صدای مریم که جلوی در آشپزخانه ایستاده بود.گفت:مامان حمیدگریه میکنه. شعله چراغ را کم کردم و گفتم:باشه یکم نگهش دار تا من بیام.وقتی به طرف در نگاه کردم حمید روی زمین بود و اثری ازمریم نبود.حدس زدم برای بازی از خانه بیرون رفته است.حمید را بغل کردم و به اتاق رجب رفتم. رجب توی رختخواب دراز کشیده بود و رادیو گوش میکرد.صدای رادیو را کم کردم و گفتم: نمیدونی بچه ها کجا رفتن؟گفت:جایی نمیرن حتما دارن بازی میکنن. گفتم:نه چند روزه که میرن توی کوچه بازی میکنن.این اطراف ساختمون نیمه ساخته و بیابون زیاده.حمید رو بگیر من برم دنبالشون.بچه را به رجب سپردم و به کوچه رفتم.بچه ها به طرف خانه میدویدند.دست و پاهایشان پر از گل و گچ بود.دلم میخواست کتکشان بزنم ولی خودم را کنترل کردم. اول دخترها را به حمام فرستادم.بعد قابلمه غذا را کنار گذاشتم و قابلمه بزرگی را آب کردم تا روی چراغ گرم کنم.تمام مدتی که دست و پای دخترها را میشستم اجازه ندادم پسرها وارد خانه شوند، تا جایی را کثیف نکنند.بعد از دخترها نوبت محمدرضا و جواد شد.قابلمه آب را توی حمام گذاشتم،مریم صدایم زد:مامان میخوام به بابا آب بدم ولی نمیتونم.سراغ رجب رفتم، با قاشق آب توی دهانش ریختم و گفتم:دست و پای بچه ها رو بشورم بعدش میرم برات نی میخرم.این اطراف که هیچ مغازه ای نیست. توی شهرک کلا یه نونوایی داره که اونم کلا تعطیله.صبح رفتم نون بخرم میگه برامون آرد نیاوردن.
به حمام که برگشتم،محمدرضا و جواد همه لباسهایشان را خیس کرده بودند.جواد صابون دستش بود و روی سرش میکشید.خیلی عصبانی شدم.قابلمه آب را طرف محمدرضا هل دادم و گفتم:من میرم بیرون ،در رو هم میبندم.تا خودت و داداشتو نشوری حق نداری بیای بیرون.
هوا تاریک شده بود به اتاق رجب رفتم و گفتم:من باید برم بیرون یه خورده خرت و پرت بخرم،نونم نداریم. رجب چند دقیقه ای توی صورتم خیره شد بعد آرام گفت:نمیشه امشب نری؟خب برنج یا ماکارونی درست میکردی که نون نخواد. گفتم:چند روزه هیچی نخریدم.همه چی تموم شده. سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.با عجله حاضر شدم.بچه ها را به رجب سپردم و حمید را بغل کردم و از خانه بیرون آمدم.هوا کاملا تاریک بود و هیچکس توی کوچه نبود،یک لحظه ترسیدم و خواستم برگردم ولی چاره ای نبود.هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودم که صدای باز شدن درب خانه مان را شنیدم و بعد صدای محمد رضا که پشت سرم میدوید و میگفت: مامان، بابا میگه وایسا با هم بریم. با حرف محمدرضا آرام شدم و به طرف خانه برگشتم.رجب دست الهه را گرفته بود و با هم بیرون می آمدند. گفتم:الهه را چرا آوردی؟گفت:گریه میکرد. در خانه را قفل کرد و با هم به نزدیک ترین بازار که حدود بیست دقیقه پیاده روی داشت رفتیم.هرچیزی لازم داشتیم خریدم،وقتی از آخرین مغازه بیرون می آمدم،خانمی صدایم زد و گفت:شما هم شهرک جانبازان زندگی میکنین؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم بله. گفت:شوهرتون رو قبلا چندبار دیدم،بعد صدایش را کمی پایین آورد و گفت:شوهر شما هم جانبازه؟ گفتم:بله.گفت:دست و پاشون که سالمه.گفتم:ترکش خورده توی صورتش، برای همینه که همیشه کلاه سرش میذاره، وگرنه الان که هوا سرد نیست،با اجازتون من برم،شوهرم رفت.گفت:صبرکنین با هم بریم، ما ماشین داریم،با برادرم اومدم.رجب و الهه روی صندلی جلو نشستن.من و خانم همسایه صندلی عقب.نزدیک خانه که رسیدیم سرش را نزدیک گوشم آورد و پرسید:شوهرت بعد از عروسی جانباز شد؟
#قصه_شب
#بخش_سی_و_شش
#رمان_بابا_رجب
#قصه_شب
کانال کهریزسنگ
💫بخش سی و شش💫 وسایلمان خیلی زود چیده شد.وقت ناهار یکی از فرش ها را وسط اتاق پذیرایی پهن کردیم.سفره
💫بخش سی و هفت💫
خیلی کار بزرگی کردی که باهاش موندی. ماجرای اون جانباز قطع نخاع رو شنیدی که خانمش میخواست آتیشش بزنه؟ با تعجب پرسیدم : آتیشش بزنه؟ چرا؟ گفت:بله وقتی که جانباز شد ،زنش با یه بچه ازش جدا شد و رفت.این بنده خدا دوباره با یه زن دیگه ازدواج کرد.زنه میدونست وضعیت شوهرش چطوریه و باهاش عروسی کرد . ولی چند وقت بعد نتونست تحمل کنه و روی شوهرش نفت ریخت تا آتیشش بزنه. به طرفش چرخیدم و گفتم:یعنی واقعا این کار و کرد؟ گفت: بله ولی شوهره داد و بیدا کرد و همسایه ها نجاتش دادن،بعدشم از خانمش جدا شد و رفت آسایشگاه.برای همین از وقتی شوهرتون رو دیدم ،دلم میخواست شما رو هم ببینم،به نظرم خیلی خانمی .سرم را پایین انداختم و گفتم:پس وضعیت شوهرم رو میدونستی که دنبال من میگشتی؟اگه میدونی پس چرا میپرسی؟ جلوی در خانه مان رسیده بودیم .از خانم همسایه و برادرش تشکر کردم و پیاده شدم. وقت شام با رجب صحبت کردم و گفتم که قصد دارم برای لوله کشی گاز و خرید آبگرمکن،النگوهایم را بفروشم.آن شب خیلی سعی کردم به ماجرایی که از خانم همسایه شنیدم فکر نکنم ولی موفق نشدم و خوابم نبرد.
سال1370 رجب باز هم عمل جراحی سختی را انجام داد.این بار از استخوان لگن برایش بینی گذاشته بودند.مثل همیشه بچه ها بعد از باز کردن پانسمان صورتش،نتوانستند با چهره جدیدش به راحتی کنار بیایند و رجب سعی میکرد بیشتر در اتاقش باشد تا بقیه اذیت نشوند.
از آشپزخانه بیرون آمدم،مریم توی پذیرایی جلوی تلوزیون دراز کشیده بود.چند بار صدایش کردم تا شنید.بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند گفت:باشه مامان. با تعجب گفتم:من که هنوز چیزی نگفتم! مریم گفت: صبر کن کارتون تموم بشه بعد هر کاری بگی میکنم. کنار تلوزیون ایستادم و کاسه را به طرفش گرفتم و گفتم:میری خونه فاطمه خانوم... به تلوزیون زل زده بود و گفت:باشه بذار کارتون تموم بشه میرم. دستم را پایین تلوزیون گرفتم و گفتم :اگه به حرفم گوش نکنی خاموشش میکنم.چشم هایش به طرف من بود ولی حواسش به برنامه کودک بود. گفتم:میری خونه فاطمه خانم،همون که چندتا مرغ داره.میگی مامانم گفته سه تا تخم مرغ بدین،بعدا خودم میام پولش و میدم. مریم کف پاهایش را به زمین کوبید و گفت:نه مامان میخوام ببینم این بیچاره آخرش مامانش و پیدا میکنه یا نه؟ پرسیدم: کدوم بیچاره؟ این زنبوره حالا حالاها مادرش و پیدا نمیکنه،پاشو برو تخم مرغ و بگیر، میخوام توی شیر حل کنم بدم بابات بخوره، نزدیک ظهره هنوز چیزی نخورده. کاسه را از دستم کشید .همانطور که با خودش غرولند میکرد،به طرف در دوید.صدای در راکه شنیدم تلوزیون را خاموش کردم و بالشت را از وسط اتاق برداشتم.وقتی میخواستم به آشپزخانه برگردم،توی اتاق رجب سرک کشیدم.پشت پنجره ایستاده بود و بیرون را نگاه میکرد.بعد از عمل،خیلی ضعیف شده بود و ایستادن برایش سخت بود،نگرانش شدم جلو رفتم و گفتم:چی شده؟چرا بلند شدی؟ به پنجره اشاره کرد،گفتم اگه بخاطر نوره،میخوای بریم بیرون یه فرش بندازم دراز بکش. به سختی و آرام آرام کلمات را ادا میکرد،گفت:نه دلم برای بچه ها تنگ شده. الهه و حمید نزدیک پنجره بازی میکردند،گفتم:میرم میارمشون پیشت. ولی دستم را گرفت و مانعم شد.حدس زدم ملاحضه بچه ها را میکند.گفتم:بذار پرده سفید را بیشتر جمع کنم تا بچه ها را بهتر ببینی.قبل از اینکه به پرده دست بزنم،بچه ها دویدند و به طرف دیگر حیاط رفتند.رجب سرش را کج کرد و تا جایی که میتونست بچه ها را نگاه کرد.گفتم:میرم میارمشون جلوی پنجره سرگرمشون میکنم تا بتونی ببینی شون. در حیاط تمام سعی ام را کردم تا الهه و حمید نزدیک پنجره بمانند.هر دو را روی زانوهایم نشاندم تا بهتر توی دید رجب باشند. چند لحظه ای گذشت.به حدی سرگرم بچه ها شدم که رجب را از یاد بردم.موهای الهه بلند شده بود و مدام توی صورتش میریخت. هر چند کلمه ای که حرف میزد،صورتش را تکان میداد تا موهایش کنار بروند.از این کارش خوشم می آمد.بی اختیار توی بغلم گرفتمش و صورتش را بوسیدم.سرم را که بالا گرفتم. رجب با گریه نگاهمان میکرد.یاد حرف چندماه پیشش افتادم که میگفت:دلم میخواد یه شب خواب ببینم،لب و دهنم سالمه و دارم بچه هامو میبوسم.حواسم نبود با بوسیدن الهه چه حسرتی را در دل رجب زنده کردم. تا به خودم آمدم ،بچه ها رجب را دیده بودند و صدای جیغ و گریه شان در حیاط پیچیده بود.
#قصه_شب
#بخش_سی_و_هفت
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
کانال کهریزسنگ
💫بخش سی و هفت💫 خیلی کار بزرگی کردی که باهاش موندی. ماجرای اون جانباز قطع نخاع رو شنیدی که خانمش میخ
💫بخش سی و هشت💫
چند روزی از برگشت رجب به مشهد می گذشت، بچه ها صورت جدید پدرشان را قبول کرده بودند و به اتاقش رفت و آمد میکردند. صبح جمعه بود وبرای ناهار مهمون داشتیم. بعد از نماز صبح بیدار مانده بودم تا بتوانم به همه کارهایم برسم.خیلی از زودتر از همیشه، صبحانه بچه ها را دادم و سفره را جمع کردم. توی آشپزخانه ظرف میشستم که صدای مریم را از حیاط شنیدم که میگفت:مامان حمید نیست. سرم را از پنجره بیرون بردم.در خانه باز بود و مریم وسط حیاط ایستاده بود.با دیدن من دوباره حرفش را تکرار کرد. گفتم: یعنی چی که نیست؟ گفت: مامان ما همه جا رو گشتیم،توی خونه نیست.الانم محمدرضا رفته بیرون رو بگرده. خیلی نگران شدم و از آشپزخانه بیرون دویدم.گوشه به گوشه خونه و حیاط را گشتم.حتی توی دستشویی را هم نگاه کردم.هرلحظه اضطرابم بیشتر میشد. داشتم چادرم را سر میکردم که چشمم به در نیمه باز اتاق رجب افتاد.با عجله به اتاقش رفتم.آنجا وسیله زیادی نبود وبا یک نگاه همه چیز دیده میشد.رجب داشت رادیو گوش میداد.نفسم گرفته بود.وقتی حرف میزدم صدایم میلرزید گفتم: حمید گم شده. با تعجب نگاهم کرد و گفت:چی؟با گریه گفتم:حمید گم شده،هرچی دنبالش میگردیم پیداش نمیکنیم. گوشه پتویش را کنار زد و حمید را نشانم داد.حمید کنار رجب خوابیده بود.وسط گریه هایم خندیدم و گفتم: کی اومد اینجا؟اون که از شما...لبم را گزیدم و حرفم را ادامه ندادم.حمید تا آن روز هروقت رجب را میدید ،گریه میکرد و خودش را توی بغلم می انداخت.نمیدانستم چطور حرف را عوض کنم.چشمم به دستمالی افتاد که زیر چانه اش گرفته بود.گفتم میخوای یه دستمال دیگه برات بیارم؟ گفت: نه،ولی یه پیراهن برام بیار تا اینو عوض کنم.
یکی دو ساعت بعد،زنگ در خانه مان را زدند. من و بچه ها به استقبال از مهمان ها به حیاط رفتیم.از همسایه های قدیمی بودند و خیلی وقت میشد به خانه مان نیامده بودند. ده،دوازده نفری میشدند.بوی غذا در خانه پیچیده بود.مهمان ها که وارد اتاق پذیرایی شدند.مریم با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد.صدای به هم خوردن استکان ها توی سینی شنیده میشد.مهمان ها جایی نشسته بودند که هنوز مریم را نمیدیدند.جلو رفتم و گفتم سینی رو بده به من،بزرگه نمیتونی نگهش داری.یه موقع میریزی رو دست و پای مهمونا.دو طرف چادرم را با دندان گرفتم تا بتوانم راحت تر سینی را از مریم بگیرم.تازه وارد پذیرایی شده بوم که در اتاق رجب باز شد و در حالی که دست حمید را گرفته بود، وارد هال شد.قلبم تند میزد با اینکه سعی میکردم خودم را عادی بگیرم،همه حواسم به او بود.لباسش را عوض کرده بود و دستمالش توی دستش بود.با لرزش دستم،استکان ها لرزید و مقداری از چای توی سینی ریخت.یکی از خانم ها خندید و گفت:طوبی خانم،فکر کنم یاد لحظه خواستگاریت افتادی! صدای خنده همه بلند شد.رجب لا به لای خنده ها وارد اتاق پذیرایی شد و سلام کرد.یک لحظه همه ساکت شدند.دور تا دورم را نگاه میکردم هر لحظه منتظر شنیدن صدای جیغ بچه ها بودم.به حدی قلبم تند میزد که فکر میکردم هر لحظه ممکن است از جا کنده شود.کم کم صدای جیغ و گریه مهمان ها بلند شد.غیر از بچه ها،چند نفر از بزرگترها هم از ترس داد زدند.حتی یکی دو نفر از جا بلند شدند و به گوشه و اتاق پناه بردند.دست و پایم میلرزید. نمیدانستم چه حرفی بزنم که آرامشان کنم. نگاهم روی صورت رجب که جلوی در ایستاده بود،ثابت ماند.مثل اینکه نمیتوانست حرکتی بکند.فقط اطرافش را نگاه میکرد.صدای حمید را شنیدم که با همان لحن کودکانه گفت:به خدا بابام ترس نداره. نمیدانم در آن لحظه در دل رجب چه گذشت.نه دلم میخواست جلوی بچه ها و مهمان ها به رجب بگویم به اتاقش برگردد،نه میتوانستم به مهمان ها حرفی بزنم میان همهمه ای که بلند شده بود،صدای یکی از مهمان ها را شنیدم که گفت:بهتره بریم. بی اختیار به طرف همان مهمان برگشتم. سرش را پایین انداخت و دیگر حرفی نزد. وقتی دوباره به طرف در اتاق نگاه کردم.رجب نبود. محمدرضا با عصبانیت از اتاق بیرون رفت و بعد صدای به هم خوردن در اصلی ساختمان شنیده شد.صورتم گر گرفته بود.به بهانه عوض کردن استکان های چای، دوباره به آشپزخانه برگشتم.به سختی خودم را جمع و جور کردم و دوباره چای ریختم.چندین بار به خاطر لرزش دستانم مجبور شدم استکان ها را بردارم و سینی را تمیز کنم.سکوت تلخی در خانه برقرار شده بود.هیچکدام از مهمان ها حرف نمیزدند، مگر آرام ودر گوشی.حتی وقتی میوه آوردم،متوجه شدم خودشان را سرگرم میکنن و کمتر چیزی میخورند. وقتی اوضاع مهمان ها آرام شد .نوبت بچه هایم رسید که باید یکی یکی سراغشان میرفتم و از دلشان در می آوردم.کم کم همه چیز شبیه یک مهمانی شده بود.بچه ها با هم بازی میکردند و بزرگترها در مورد یکی از برنامه های تلوزیون حرف میزدند.
#قصه_شب
#بخش_سی_و_هشت
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
کانال کهریزسنگ
💫بخش سی و هشت💫 چند روزی از برگشت رجب به مشهد می گذشت، بچه ها صورت جدید پدرشان را قبول کرده بودند و
💫بخش سی و نه💫
بعد از اینکه خیالم از بچه ها راحت شد ،به اتاق رجب رفتم.همین که در را باز کردم، سرش را زیر پتو برد.بغض کرده بودم. نمیدانستم باید از او عذر خواهی کنم یا از مهمان ها.شاید هم از هردو.چنددقیقه ای نگاهش کردم.برای اینکه راحت باشد دوباره در را بستم،ولی هر بار که به در بسته اتاق نگاه میکردم،همه وجودم آتش میگرفت.
سفره ناهار را در پذیرایی انداخته بودم و مهمان ها مشغول خوردن بودند.در آشپزخانه ته دیگ میکندم و داخل دیس میگذاشتم دو نفر از خانم ها که به کمک من آمده بودند از حال رجب پرسیدند.چند کلمه ای برایشان توضیح دادم و گفتم که چند وقت پیش عمل سختی را انجام داده است.
الهه توی هال ،جلوی تلوزیون نشسته بود . صدایم را کمی بلند کردم و گفتم:الهه ،یه خبر از بابات بگیر ببین چیزی لازم نداره؟ دیس ته دیگ را دستم گرفتم و گفتم:بفرمایین بریم سر سفره،غذا از دهن می افته. همانطور که به طرف اتاق میرفتیم،یکی از خانم ها سرش را کنار گوشم آورد و گفت:به سلامتی کی بچه ششم به دنیا میاد؟ آرام گفتم:هنوز مونده. نشستم و اولین قاشق غذا را داخل دهانم گذاشتم.هنوز غذا را قورت نداده بودم که دیدم الهه به طرف پذیرایی میدود و جیغ میزند.جلوی در اتاق که رسید،ایستاد و با صدای بلند گفت:مامان،بابا حالش خوب نیست.از زخم های صورتش چرک میریزه بیرون. نگاهم دور سفره چرخید.قاشق ها یکی یکی پایین آمد.بلند شدم،الهه هنوز داشت از حالت پدرش تعریف میکرد.نزدیکش که رسیدم دستم را جلوی دهانش گرفتم و بیرون بردم.نفهمیدم چطور خودم را به اتاق رجب رساندم.صورتش وضعیت دلخراشی پیدا کرده بود و رجب داشت از درد به خودش می پیچید. به کمک دو نفر از مردها ،رجب را به بیمارستان بنت الهدی بردیم و بستری کردیم. آن روز به اندازه تمام عمرم خسته شدم. مخصوصا وقتی شب به خانه برگشتم و از مریم شنیدم،هیچکدام از مهمان ها غذایشان را کامل نخورده اند.رجب ده روز در بیمارستان بستری بود تا عفونت صورتش برطرف شد. هرروز از خانه برایش غذا میبردم و خودم کمکش میکردم تا بخورد. در این مدت هم به من سخت گذشت،هم به او.عمل بینی رجب ناموفق بود و مجبور شد برای برداشتن آن دوباره به بیمارستان تهران برود.
بهار1373بود.از طرف بنیاد جانبازان اطلاع دادند که قرار است رجب را به سفر حج ببرند. خیلی نگران وضعیت غذا خوردن او بودم.هر چه تلاش کردم همراهش بروم،قبول نکردند و ناچار رجب تنهایی به سفر حج رفت. چند روز اول خیلی تحمل دوری اش برای من و بچه ها که حالا شش تا شده بودند،سخت بود.ولی کم کم باورمان شد که باید دوماه صبر کنیم.اسم پسر ششم را وحید گذاشتم. خیلی زود توی دل رجب،بیشتر از بقیه جا باز کرد.وحید هنوز سه سال هم نداشت و خیلی به پدرش وابسته بود.
#قصه_شب
#بخش_سی_و_نه
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
کانال کهریزسنگ
💫بخش سی و نه💫 بعد از اینکه خیالم از بچه ها راحت شد ،به اتاق رجب رفتم.همین که در را باز کردم، سرش ر
💫بخش چهل💫
بعد از ظهر الهه و مریم تازه از مدرسه برگشته بودند که وحید را به آنها سپردم و برای خرید از پیرمرد دست فروش،با حمید بیرون رفتم. پیرمرد به طرف جلو خم شده بود و به سختی چرخ دستی را هل میداد.هنوز چند متر باخانه مان فاصله داشت.دست حمید را گرفتم و به سمتش رفتم.اردیبهشت بود و بوی گل های اقاقیای حیاط همسایه در خیابان پیچیده بود. پیرمرد چرخ دستی را نگه داشت و چشمش به حمید که افتاد گفت:برای این آقا پسر لباس میخوای؟چند سالشه؟ گفتم:بله شش سالشه.اگه زحمتی نیست بلوز و شلوار یه رنگ بهم بدین. حمید روی پنجه پا بلند شده بود تا لباس ها را بهتر ببیند.کم کم دور چرخ دستی شلوغ شد .حمید اصرار داشت یکی از لباس هایی که عکس توپ فوتبال رویش بود بخرم.پیرمرد بلوز و شلوار را باز کرد و گفت: این خوبه پسرم؟خانم میانسالی با حرکت ابرو علامت داد که لباس را نخرم.با تعجب نگاهش کردم.کنار خانم میانسال رفتم و پرسیدم:جنسش خوب نیست؟ گفت:نه دخترم، اون لباس روشنه ،به درد پسر بچه نمیخوره،بازی میکنه لباس کثیف میشه.یه رنگ تیره بردار که نخوای هرروز عوض کنی. بعدشم اگه برای بچه یه شلوار بخری که عکس داشته باشه ،فقط از یک طرف می پوشه،زود سر زانوهاش خراب و پاره میشه. حمید چادرم را میکشید و آهسته حرف میزد. نگاهش که کردم بغض کرده بود و میگفت: همون و میخوام. گفتم:نمیشه به درد پسرا نمیخوره.صدای گریش بلند شد و به طرف خانه دوید و گفت:اگه به درد پسرا نمیخوره پس چرا میگن لباس پسرونه؟ سرم را که بالا گرفتم همه لبخند میزدند،یکی از مشتری ها با خنده گفت:بچه های این زمونه رو نمیشه گول زد.چند دقیقه ای طول کشید تا یک بلوز و شلوار باهمان مشخصاتی که خانم میانسال گفته بود برای حمید خریدم و به خانه برگشتم. انتظار داشتم حمید هنوز گریه کند،ولی با الهه و مریم جلوی تلوزیون نشسته بود.از اینکه صدای تلوزیون بلند نبود تعجب کردم.وقتی به صفحه تلوزیون نگاه کردم ،متوجه شدم خاموش است.گفتم:به تلوزیون خاموش نگاه میکنید؟جلوتر که رفتم متوجه شدم مریم آلبوم عکس را روی پایش گذاشته.کنارشان نشستم.الهه انگشتش را روی یکی از عکس ها گذاشت و گفت:مامان این عکس و یادت هست؟ عکس رجب با محمدرضا و مریم و جواد و خواهرزاده رجب، فاطمه بود که توی پارک ملت گرفته بودند. خندیدم و گفتم:وحید تازه به دنیا اومده بود. حمید خیلی کوچک بود.من،تو و دوتا داداش کوچیکت رفتیم خونه مادرم، ولی بقیه با بابات رفتن شهربازی و پارک. الهه گفت:بله، اونا رو فرستادی پارک بستنی خوردن بعد رفتن رستوران ناهار خوردن... الهه تند تند حرف میزد و معلوم بود هنوز بعد از دو سال و نیم عصبانی است.گفتم:خب مگه ما نهار نخوردیم خونه ننه جان؟ گفت:چلو کباب که نخوردیم،من خیلی گریه کردم دوست داشتم با بابا برم ولی شما نذاشتی.دستم را دراز کردم و آلبوم را ورق زدم.حرف الهه ،مریم را هم در فکر فرو برد.از وقتی تعدادبچه ها بیشتر شده بود و بزرگتر شده بودند،رجب کمتر آنها را پارک میبرد.دلش نمیخواست از نگاه و حرف دیگران ناراحت شوند.مطمئن بودم بچه ها هرچه بزرگتر میشوند،بیشتر به من و رجب حق میدهند،ولی انتظار نداشتم حسرت به دل هم نباشند.با صدای حمید به خودم آمدم که گفت:مامان دستت رو از روی آلبوم بردار میخوایم ورق بزنیم.دستم را کنار کشیدم و گفتم:مریم پاشو تلوزیون رو روشن کن.گفت:دارم عکس نگاه میکنم.خودم تلوزیون را روشن کردم.دلم نمیخواست بچه ها یاد گذشته ها بیفتند.میدانستم کم کم به سال هایی میرسند که رجب هنوز جانباز نشده بود.وقتی عکس های او را نگاه میکردند حرفی نمیزدند،ولی طوری توی فکر فرو می رفتند که دلم هزار راه میرفت.
#قصه_شب
#بخش_چهل
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
کانال کهریزسنگ
💫بخش چهل💫 بعد از ظهر الهه و مریم تازه از مدرسه برگشته بودند که وحید را به آنها سپردم و برای خرید از
💫بخش چهل و یک💫
تلوزیون یک مزرعه برفی با دو مرد سیاه پوش را نشان میداد که با هم حرف میزدند.مریم یک لحظه سرش را بالا گرفت و گفت: مامان این که به درد نمیخوره،به قول خودت فیلمی که توش زن نباشه خُنُکه. مریم عکس های جشن تکلیفش را نگاه میکرد.یادم آمد من هم برای جشنش رفته بودم.آن روز هرچه مریم به رجب اصرار کرد ،حاضر نشد به مدرسه بیاید.همه مدرسه را تزیین کرده بودند.بعد از نماز مغرب که از مدرسه بیرون آمدیم.از زیر ریسه های رنگی حیاط رد شدیم. آن شب مثل هر مادری،دخترم را که با چادر سفید دیدم ،توی خیال خودم عروسش کردم. از اینکه وقت عروسی هم رجب کنارش نباشد دلم گرفت و ترس برم داشت. ناگهان متوجه بچه ها شدم.هرکدام یکی از عکس های رجب را دستشان گرفته بودند و میبوسیدند.به الهه که نگاه کردم،یاد لحظه ای افتادم که در بیمارستان از رجب ترسید.صدای زنگ تلفن بلند شد،الهه داد زد شاید بابا باشه. بعد زودتر از همه خودش را به میز تلفن رساند و گوشی را برداشت. همه به طرف تلفن دویدند. آلبوم و عکس ها را جمع کردم تا جای جدیدی بگذارم که بچه ها دستشان به آن نرسد. صدای الهه که هیجان زده حرف میزد در خانه پیچید:میگه برام یه عروسک خریده،برای مریم هم یه چرخ خیاطی اسباب بازی. آلبوم را روی تلوزیون گذاشتم و به طرف تلفن رفتم الهه آنقدر گوشی را محکم گرفته بود که هر چه تلاش کردم نتوانستم گوشی را از دستش بگیرم.حمید بالا و پایین میپرید و میگفت: پس برای من چی خریده؟ الهه گفت:برای تو و وحید ماشین خریده. به سختی گوشی را از دست الهه در آوردم،ولی تلفن قطع شده بود. با ناراحتی گوشی را گذاشتم. الهه گفت:غصه نخور مامان،بابا گفت برای شما یه عالمه پارچه خریده که وقتی پوشیدی خوشگل بشی با تعجب گفتم:بابات اینو گفت؟الهه خندید و گفت:نه، بابا فقط گفت برای مامانت پارچه خریدم.
خیلی زود دوماه گذشت و زمان بازگشت رجب به ایران رسید.او اولین جانبازی بود که در شهرک جانبازان به سفر حج واجب رفته بود. پس باید همه را دعوت میکردم.هرچه تعداد مهمان ها را حساب کردم،خیلی بیشتر از این میشدند که در خانه خودمان جا بگیرند.ناچار شدم برای مهمانی ولیمه با دو نفر از همسایه حرف بزنم،آنها قبول کردند.دلم نمیخواست از رستوران غذا بیاورم،با یک آشپز صحبت کردم تا در حیاط خانه خودمان چلو خورش قیمه درست کند. آفتاب تازه طلوع کرده بود.برای بستگان نزدیک که از شب قبل خانه مان بودند،صبحانه آماده کردم.وقتی همه دور سفره نشستند،دوباره به آشپزخانه برگشتم. صدای گوسفندانی که بستگان برای قربانی آورده بودند در حیاط پیچیده بود.پنجره را که باز کردم،بوی پشگلشان مشامم را پر کرد. حمید و وحید نزدیک گوسفندها نشسته بودند و سعی داشتند به آنها غذا بدهند ولی همین که گوسفند ها دهانشان را باز میکردند میترسیدند و برگ های کاهو را روی زمین می انداختند. با اینکه بارها همه کارها را در ذهنم مرور کرده بودم،باز هم دلشوره داشتم. نمیدانم برای چندمین بار از خانه بیرون رفتم و رو بروی در خانه ایستادم.به طاق نصرت خیره شدم.نگاهی به رشته چراغ هایی که در کوچه کشیده بودیم و از دیشب روشن بود انداختم و خیالم راحت شد که همه چیز مرتب است. بعد از صبحانه ،بچه ها لباس هایشان را عوض کردند.یک دست لباس برای رجب از قبل دوخته و در سینی بزرگ مسی گذاشته بودیم.دختر های زهرا کف سینی را با برگ های سبز و گل های گلایل تزیین کرده بودند تا وقتی رجب با مهمان ها توی اتاق نشستند،برایش ببریم.سکینه خانم بیشتر توی آشپزخانه بود و با بچه هایش میوه میشست. چند ساعت قبل از آمدن رجب، مهمان ها رسیدند.همه چیز آماده بود.با اینکه چند نفر از خانم ها کمک میکردند،ولی باز هم از خستگی به زحمت سر پا ایستاده بودم.وقتی رجب زنگ زد و گفت تا نیم ساعت دیگر به خانه میرسند،بیشتر مهمان ها و همسایه ها سر کوچه رفتند.غیر از وحید همه بچه ها به استقبال رجب رفته بودند.بوی اسپند در خانه پیچیده بود.لباس های وحید را عوض کردم و با مادر جلوی در ایستادم. جواد نفس نفس میزد و به طرفم می آمد و گفت: مامان...بابا اومد.از دور میدون دارن چاووشی میخونن و میان.از این کلاهای سفید که وسطش سوراخ سوراخه هم سرش گذاشته. دستش را گرفتم و گفتم:خواهرات کجان؟ گفت:هردوتاشون دارن کنار بابا راه میرن. صدای صلوات که بلند شد فهمیدم رجب به سر کوچه رسیده است. همسایه هایی که به استقبالش آمده بودند هرلحظه بیشتر می شدند.از اینکه رجب را در جمع میدیدم خیلی خوشحال بودم.هرچند بعضی از مردم که از کوچه های دیگر آمده بودند،نگاهشان به رجب طور دیگری بود.حتی یکی از مردان که از بین جمعیت به سختی راه باز کرد،وقتی چشمش به رجب افتاد،سرش را پایین انداخت و به عقب برگشت.
#قصه_شب
#بخش_چهل_و_یک
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
کانال کهریزسنگ
💫بخش چهل و یک💫 تلوزیون یک مزرعه برفی با دو مرد سیاه پوش را نشان میداد که با هم حرف میزدند.مریم یک ل
💫بخش چهل و دو💫
چاووشی خوان روضه امام حسین(ع) میخواند و مردم گریه میکردند.رجب که به در خانه رسید،گوسفند سوم را هم قربانی کردند. میان آن همه جمعیت نشد که با رجب حرف بزنم.فقط نگاهم به صورتش بود که ضعیف تر از قبل به نظر میرسید.بعد از ناهار که خانه خلوت شد.رجب ساک هایش راباز کرد. همه از دیدن سوغاتی هایش خیلی تعجب کرده بودند.غیر از خانواده خودمان،برای همه بزرگترها و کوچکترها سوغاتی آورده بود. بیشتر حواسم به بچه های خودم بود که وقتی هدیه ها را میدیدند ذوق زده میشدند. یاد حرف مریم افتادم که میگفت:وقتی بابا خرید میکنه،چیزی میخره که دوستش داریم، ولی مامان چیزی میخره که خودش فکرمیکنه خوبه.
چند هفته ای میشد که رجب از سفر حج برگشته بود.هرچند زندگی در شهرک جانبازان مشکلاتمان را کم کره بود،ولی رجب هنوز برای بیرون رفتن از خانه خیلی سختی می کشید.صورتش بعد از بارها عمل جراحی دیگر مثل قبل نشد.من وبچه ها و مهمتر از همه رجب،با صورت جدید کنار آمده بودیم،ولی مثل اینکه بیشتر مردم از صورت جدید راضی نبودند. عصر جمعه تصمیم گرفتیم به خانه مادر برویم.چندمرد توی حیاط با لباس مشکی کنار دیگ ایستاده بودند.با دیدن آنها دلم فرو ریخت.دور تا دور حیاط را نگاه کردم و دنبال پدر و مادر گشتم.وقتی هردو را سالم دیدم خیالم راحت شد.از وقتی خبر مجروحیت رجب را شنیده بودم ،با هر اتفاق کوچکی دلشوره میگرفتم.به مادر که سلام کردم،به طرفم آمد و همانطور که با من احوالپرسی میکرد،صورت بچه ها رو بوسید. پرسیدم: مامان اینجا چه خبره؟ گفت: یکی از همسایه های کوچه کناری میخواست روضه امام حسین بخونه که برای مادرشم خیرات کنه، اومد اجازه گرفت،باباتم قبول کرد. به رجب که کنار پدر ایستاده بود نگاهی انداختم و گفتم:پس ما یه چایی میخوریم و میریم. مادر با تعجب گفت:چیکار به شما دارن مادر جان؟روضه میخونن،شما هم توی اتاق باشین و گوش میدین. بعد از پله ها بالا رفت.من هم به دنبالش رفتم و گفتم:نه دیگه،بچه ها شلوغ میکنن،برم خونه راحت ترم.به در اتاق که رسیدیم ،کنار ایستاد تا اول بچه ها وارد شوند.کم کم بابا و رجب هم از پله ها بالا آمدند و وارد اتاق شدند.در و پنجره های اتاق باز بود.رجب پشت به پنجره نشست وکلاهش را در آورد.صورتش خیلی عرق کرده بود و لب هایش خشک شده بود.مریم رو بروی رجب نشست و با گوشه چادرش شروع به باد زدن او کرد.بوی قیمه در حیاط پیچیده بود.مادر که سینی چای را وسط گذاشت گفتم:بچه ها چایی بخورین تا بریم. مادر ابروهایش را در هم کشید و نگاهم کرد و گفت:من که گفتم همینجا بمونید،چرا بچه ها رو اذیت میکنی؟بچه ها همهمه به راه انداخته بودند و سعی داشتند راضی ام کنند که بمانیم.مریم بیشتر از همه اصرار میکرد.هر وقت به خانه مادرم می آمدیم،دلش نمیخواست برگردد.هنوز روزهای کودکی را فراموش نکرده بود.چند سال میشد که بخاطر وضعیت رجب،کمتر در مهمانی ها شرکت میکردیم.دلم نمیخواست به او سخت بگذرد.داشتم بچه ها را قانع میکردم که حرف های رجب با پدر تمام شد و پرسید :چی شده؟ گفتم:من میگم حالا که توی خونه مادر مراسمه ،خوب نیست ما مزاحمشون بشیم،برگردیم خونه.آهسته پرسید:نگرانی بی دعوت سر سفره کسی بشینی؟ مادر بلافاصله گفت:شما نگران نباشید،خودم غذا درست میکنم. رجب که موافقت کرد،مجبور شدم رضایت بدهم. هرچند در دلم غوغا به پا شده بود.بعد از سفر حج،رجب خیلی روحیه اش قوی تر شده بود و برخلاف من کمتر به نگاه اطرافیان توجه میکرد.جواد چادرم را کشید و گفت:مامان ،بابا میگه تشنمه. رجب کنار اتاق دراز کشیده بود و نگاهم میکرد.لیوان و نی را از کیفم بیرون آوردم.یکی از استکان ها را توی لیوان خالی کردم و با نی به طرف رجب رفتم.بعد از عمل هایی که انجام داده بود،میتوانست از راه حفره ای شبیه دهان،با نی مایعات بخورد،ولی بخاطر وضعیت خاص دهان،اگر دراز میکشید راحت تر بود. رجب دستمال را از جیبش در آورد و زیر چانه اش گرفت. هنوز چای دادن به رجب تمام نشده بود که صاحب مجلس آمد و به پدر اصرار کرد که مهمان هایتان هم در مراسم شرکت کنند.هیچ چاره ای جز موافقت نداشتم،هرچند میدانستم شب سختی در انتظار همه ،بخصوص رجب است. خانم ها در اتاق های بالا نشسته بودند و آقایان توی حیاط و زیر زمین بودند.هرچه تعداد مهمان ها بیشتر میشد،من هم بیشتر دلهره می گرفتم.دور تادور نرده های ایوان را با پارچه های سیاه پوشانده بودند تا خانم هایی که رفت و آمد میکنن،کمتر دیده شوند.من و مادر و مریم،بیشتر توی آشپزخانه بودیم و الهه که کوچکتر بود،گاهی تا پایین پله ها میرفت و اطراف را نگاه میکرد.رجب توی حیاط،نزدیک حوض نشسته بود.قسمت کوچکی از پارچه سیاه روی نرده را باز کرده بودم...
#قصه_شب
#بخش_چهل_و_دو
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
کانال کهریزسنگ
💫بخش چهل و سه💫 تا بتوانم حیاط را ببینم.هرچه جمعیت بیشتر میشد گرمای هوا هم بیشتر میشد.من ومریم هر چن
💫بخش چهل و چهار💫
گفت:صبر کن یه سر و گوشی اب بدم ببینم اینا کی میرن.مریم بشقاب غذا را مقابلم گذاشت و گفت:بخور دیگه مامان.چند قاشق بیشتر نخورده بودم که مادر وارد آشپزخانه شد و دور و برش را نگاه کرد.بچه ها سرشان پایین بود و مشغول خوردن بودند.با ناراحتی گفت:قرار یه هیات دیگه هم بیاد ،حالا حالا ها تموم نمیشه. قاشق از دستم افتاد و گفتم یعنی چی؟مادر کنار آشپزخانه ایستاد و گفت: یه هیئت دارن که یه جا دیگه شام میخورن و بعد برای عزاداری میان اینجا.پرسیدم:یعنی قراره شلوغ تر بشه؟اون بیچاره ظهرم چیز زیادی نخورده ،از حال میره به خدا. از آشپزخانه بیرون آمدم.پشت نرده ها رفتم و حیاط را نگاه کردم.داشتند سفره ها را جمع میکردند.بعضی ها بعد از خوردن غذا گوشه ای لم داده بودند و با هم حرف میزدند.بعضی بچه ها هم گوشه و کنار حیاط دراز کشیده بودند.عده ای هم مشغول شستن دیگ ها بودند.چشمم به رجب بود که دوباره صدای بلندگوها بلند شد.خیلی عصبی شده بودم. نمیتوانستم تا تمام شدم مراسم صبر کنم. بارها خودم را لعنت کردم که چرا بعد از ظهر برای برگشتن به خانه بیشتر سماجت نکردم. البته هیچکدام از بچه ها و حتی رجب فکر نمیکردند مهمانی اینقدر طولانی شود.به آشپزخانه که برگشتم بچه ها سفره را جمع کرده بودند.به حمید گفتم:برو به محمدرضا بگو بیاد جلوی پله ها کارش دارم.بعد سراغ یخچال رفتم و گفتم:مامان ماست داری؟مادر با تعجب نگاهم کرد و گفت:ماست برای چی؟گفتم:میخوام به رجب شام بدم. محمدرضا وسط پله ها ایستاده بود،به طرفش رفتم و آهسته پرسیدم:بابات چیزی خورده؟ گفت:نه. گفتم:یعنی چی نه؟مگه اون آدم نیست؟فقط تو و داداشت گرسنه میشین؟ محمدرضا با دهان نیمه باز نگاهم میکرد .گفتم:خودم میام بهش غذا میدم.محمدرضا دستم را گرفت و با التماس گفت:مامان نمیشه،اینجا این همه مرد نامحرم هست. گفتم:یا خودتون بهش غذا بدین یا من خودم میام. صدای محمد رضا میلرزید گفت:نمیشه،باور کن یه لیوان آب میخواستیم بهش بدیم،بعضیا تمام مدت نگامون میکردن.تا کلاهشو برداشت مردم فراموش کردند برای چی اومدن اینجا. بعدشم اینقدر سوال کردند که مجبور شدیم چند دقیقه ای با بابا بریم بیرون. گفتم:پس میریم بیرون .باباتو بیار سر کوچه.بلاخره توی این کوچه پس کوچه ها یه جایی پیدا میشه که بشینه با خیال راحت غذا بخوره.بعد از پله ها بالا دویدم.در آشپزخانه مقداری برنج را با ماست کوبیدم و توی ظرف ریختم.مادر تمام مدت نگاهم میکرد.مریم پرسید:خب چرا نمیریم خونه؟ گفتم:تا خونه خیلی راهه.اول شامش و میدم بعد میریم.مادر دستم را گرفت و گفت:الان کجا میخوای بری؟ گفتم: توی کوچه یه جایی که راحت بتونه غذا بخوره مادر گفت:صبرکن به بابات بگم برید خونه یکی از همسایه ها.گفتم نه،نمیخوام به کسی زحمت بدیم.دست خودم نبود بغض کرده بودم و با صدای بلند حرف میزدم:مامان وضع ما همینه ،هفت ساله که همش باید توی خونه باشیم.وقتی هم میایم بیرون... حرفم را ادامه ندادم.چادر را روی سرم مرتب کردم و ظرف غذا را برداشتم و گفتم:رجب نون که نمیتونه بخوره. اینم از وضع برنج خوردنشه. این غذایی که بهش میدیم،بچه ای مثل وحید رو هم سیر نمیکنه.یه شب غذا نخوردن کسی رو نمیکشه ولی یه عمر حرف و نگاه مردم رو تحمل کردن... گریه ام گرفت، گفتم: دلم از این میسوزه که از سر شب تا حالا یه بار بچه ها رو نفرستاد بگه یه فکری به حال غذا خوردن من بکنید.همه چیز رو میریزه تو خودش. آن شب به کمک محمدرضا و جواد توی یکی از کوچه های نزدیک خانه مادرم به رجب غذا دادیم و تمام مدت خودمان را به سختی کنترل کردیم تا اشک هایمان نریزد.
#قصه_شب
#بخش_چهل_و_چهار
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
کانال کهریزسنگ
💫بخش چهل و چهار💫 گفت:صبر کن یه سر و گوشی اب بدم ببینم اینا کی میرن.مریم بشقاب غذا را مقابلم گذاشت
💫بخش چهل و پنج💫
بهمن ماه 1375 بود.چندساعتی تا افطار فرصت داشتم.زیر قابلمه شله زرد را خاموش کردم.داشتم شله ها را توی بشقاب میریختم که رجب وارد آشپزخانه شد و پرسید:چقدر دیگه تا اذان مونده؟ نگاهش کردم،رنگش پریده بود و خیلی حال نداشت.گفتم:دو ساعت و نیم دیگه. صدای مریم از توی حال اومد که مامان کمک نمیخوای؟ گفتم:بیا دارچین و پودر پسته بریز.مریم از کنار رجب که رد میشد توی صورتش زل زد و گفت: بابا خیلی بیحالی. رجب کنار آشپزخانه نشست و گفت:چیزی نیست ،سرم درد میکنه.بشقاب آخر را که به مریم دادم کنار رجب نشستم و گفتم:پاشو بریم تو اتاق استراحت کن. گفت: تنهایی حوصلم سر میره. بازویش را گرفتم و از زمین بلندش کردم و گفتم:اینجا سرما میخوری،حداقل توی حال بشین برات تلوزیون روشن میکنم. وارد هال که شدیم به طرف اتاقش اشاره کرد.کمکش کردم تا توی تخت دراز بکشد.شعله بخاری را بیشتر کردم و گفتم:میخوای رادیو رو روشن کنم؟ گفت:نه تازه خاموشش کردم. قبل از بیرون رفتن از اتاق نگاهش کردم.خودش را زیر پتو مچاله کرده بود.گفتم:فردا هم میخوای روزه بگیری؟گفت:مگه عید شده که نگیرم؟ گفتم:نه،ولی با این حال که واجب نیست بگیری. گفت:اگه بخاطر روزه گرفتن حالم بد شد،دیگه نمیگیرم من که کاری از دستم برنمیاد.صبح تا شب توی خونه ام.اون قدر ضعف نمیکنم که نتونم روزه بگیرم.حالا برای افطار چی درست کردی؟ گفتم:آبگوشت درست کردم تا بتونی توش نون تیلیت کنی،برای بچه ها هم شله زرد و کتلت. گفت:دستت درد نکنه،برای سحر چی؟ فهمیدم دلش میخواهد حرف بزند،وگرنه رجب آدمی نیست که اینقدر نگران غذا باشد. گفتم:بلند شو بیا توی هال بشین.از توی آشپزخونه باهات حرف میزنم.میخوام برای سحر قرمه سبزی درست کنم. پتو را تا زیر گلویش بالا کشید و گفت:نه به مریم بگو بیاد برام قران بخونه. به آشپزخانه رفتم و مریم را پیش رجب فرستادم.زیر قابلمه خورش را که خاموش کردم صدای اذان بلند شد.سرم به شدت درد میکرد.ضعف داشتم و به سختی راه میرفتم. وارد هال شدم،بچه ها دور سفره نشسته بودند.غذای رجب را توی سینی گذاشتم و کنار سفره ایستادم.جواد شومیز بزرگی را کنار سفره گذاشته بود و مشغول طراحی بود.شومیز را با پا کنار زدم و گفتم: مامان جان برو تو اتاق،اینجا که جای این کارا نیست.بعد گفتم:یه تیکه نون برای باباتون بذارین.محمدرضا نگاهش به تلوزیون بود.تکه نانی را از سفره برداشت و بدون اینکه به سینی نگاه کند،آن را داخل سینی هل داد.نان که تا نیمه توی کاسه فرو رفت با عصبانیت گفتم:مگه چی توی تلوزیون میبینی؟ روی دو زانو بلند شد و توی سینی را نگاه کرد و گفت: ببخشید،حواسم نبود.اصلا بده خودم میبرم. به اتاق رجب رفتم.مریم کنار تخت رجب نشسته بود و چای را از استکان داخل نعلبکی میریخت تا سرد شود.گفتم:مریم پاشو برو اذان گفتن.خودم اینجا هستم. کمک کردم تا رجب به حالت دراز کش چای بخورد.اولین قاشق آبگوشت را که برداشتم.دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت:شما دیگه برو، خودم میخورم. گفتم:بیا توی هال سر سفره بشین تا منم خیالم راحت باشه.آهسته گفت: خانم تو که میدونی هر قاشق غذایی که میخورم ،نصفش میریزه روی صورت و لباسم. بچه ها از صبح چیزی نخوردن.میترسم الانم با دیدن غذا خوردن من حالشون بد بشه و دست از سفره بکشن.غذام که تموم شد میام با شما تلوزیون نگاه میکنم. میدانستم اصرار کردن بی فایده است.از جا بلند شدم و گفتم: اگه چیزی لازم داشتی صدا بزن. بچه ها تمام مدتی که افطار میکردند،حرف میزدند.الهه از مسابقات قرآن مدرسه میگفت و جایزه هایی که گرفته بود . جواد از طراحی روزنامه دیواری که برای دهه فجر درست میکرد.وحید و حمید همزمان حرف میزدند و تقریبا کسی از حرف هاشان چیزی نمیفهمید.من نگاهم به تصویر تلوزیون بود.خانواده ای را نشان میداد که همه شان دور سفره افطار نشسته بودند، حتی پدر خانواده.رجب با سینی غذا از اتاقش بیرون آمد و به آشپزخانه رفت.بخاطر وضعیت غذا خوردنش بشقابش خیلی کثیف میشد. همیشه ظرفش را خودش میشست.چون میترسید شستشوی ظرف هایش برای دیگران ناخوشایند باشد. الهه کانال تلوزیون را عوض کرد و با دیدن تصویر آقای قرائتی داد زد: بابا بیا .برنامه ای که دوست داری.دو ساعت از اذان مغرب گذشته بود که مثل هر شب مینی بوس برای مراسم عزاداری به شهرک جانبازان آمد.باز هم من و بچه ها برای رفتن به مسجد حجت سوار مینی بوس شدیم.هنوز با خانه ماندن رجب کنار نیامده بودم و تمام راه به او فکر میکردم که تنهایی در خانه عزاداری میکند.
#قصه_شب
#بخش_چهل_و_پنج
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
کانال کهریزسنگ
💫بخش چهل و پنج💫 بهمن ماه 1375 بود.چندساعتی تا افطار فرصت داشتم.زیر قابلمه شله زرد را خاموش کردم.داش
💫بخش چهل و شش💫
سال 1376 بود.باورم نمیشد که به همین سرعت ،ده سال از مجروحیت رجب گذشته باشد.محمدرضا و مریم هردو با خانواده زهرا وصلت کرده بودند.چند ماهی میشد که من و رجب فرصت نکرده بودیم با هم به حرم برویم بچه ها که به مدرسه رفتند ناهار را آماده کردم و بعد به رجب گفتم:دلم میخواد برم زیارت.رجب مدتی بود که کلاه بافتنی را سرش نمیذاشت.دور صورتش را با چفیه می بست و زیر چانه اش چند گاز استریل می گذاشت که هم آب دهانش پایین نریزد و هم مردم کمتر صورتش را ببینند.این بارهم همین کار را کرد.قرار شد با اتوبوس برویم.از خانه مان تا سر خیابان راه زیادی نبود.سوار اتوبوس شدیم.جمعیت زیادی وسط اتوبوس ایستاده بودند.به سختی برای خودم کنار میله وسط اتوبوس جا باز کردم و ایستادم.از آنجا رجب را میدیدم که روی صندلی یکی به آخر نشسته بود.چند نفر وسط ایستاده بودند و با اینکه کنار رجب جا بود.هیچکدام کنار او نمی نشستند.هرکسی که سوار میشد خودش را از بین جمعیت میکشید جلو و کنار صندلی رجب قرار میگرفت ولی وقتی چشمش به او می افتاد از نشستن منصرف میشد.بعضی مسافرها مدت ها بدون پلک زدن به صورت رجب خیره میشدند.اما رجب خیلی عادی نشسته بود و توجهی به هیچکس نداشت. سعی میکردم حواسم را به اطراف پرت کنم، ولی نمیتوانستم. بین راه یک نفر کنار رجب نشست.وقتی دیدم خیلی عادی با هم حرف میزنند خیالم راحت شد.میدان شهدا پیاده شدیم و بقیه راه را تا حرم پیاده رفتیم.نزدیک حرم،کنار یک آب سرد کن ایستادم.احتمال میدادم رجب تشنه باشد،ولی با دستش اشاره کرد که برویم.به حرم که رسیدیم از هم جدا شدیم.قسمت بازرسی خانم ها خیلی شلوغ بود.تمام مدت نگران رجب بودم.وقتی از بازرسی بیرون آمدم،رجب منتظرم بود.یک ساعتی توی حرم بودیم.موقع آمدن گفتم:تو همین جا بمون،من میرم جلوی ضریح زیارت. رجب توی صحن جمهوری روی فرش نشست و من رفتم برای زیارت.یاد روزهایی افتادم که رجب تازه مجروح شده بود و هر وقت می آمدم تمام مدت اشک میریختم و از حضرت کمک میخواستم تا بتوانم شرایط جدید را بپذیرم.چقدر برای شفای رجب دعا کردم. اطراف ضریح مثل همیشه شلوغ بود.نگاهم که به ضریح افتاد،برای همه دعا کردم و برگشتم.بعد سراغ رجب رفتم که هنوز همانجا نشسته بود.حس کردم چیزی کنار مهرش است.جلوتر که رفتم دیدم مقداری پول خرد کنار مهرش ریخته است.کنارش نشستم و با تعجب گفتم: اینا چیه؟ خندید و گفت:هیچی داشتم نماز میخوندم،مردم فکر کردند... یادت باشه توی راه برگشت،اینا رو بندازیم توی صندوق صدقات. سعی کردم جلوی عصبانیتم را بگیرم.آب دهانم را قورت دادم و گفتم: یعنی فکر کردن تو... دستم را گرفت و گفت:خودتو ناراحت نکن.نیت شون خیر بوده،ولی خب اشتباه گرفتن. از جایش بلند شد،رو به گنبد سلام داد.چادرم را کشید و گفت:حاج خانم،تشنم شده. گفتم:چشم یکم جلوتر آب سرد کن هست. قدم هایم را تند تر کردم،خودم را به آب سرد کن رساندم و لیوان را آب کردم.روی سکوی سیمانی نشست نی را از داخل کیفم در آوردم و کمکش کردم آب بخورد. توی راه رجب خاطره ای از بیمارستان برایم تعریف کرد که تا آن روز نشنیده بودم.گفت: یک روز توی بیمارستان با محمد نوذری خیلی هوس بستنی کردیم،خانم رنجبر ،پرستار بخش،با ما تا پارک نزدیک بیمارستان اومد.بعدشم برامون بستنی خرید و خودش رفت.خندیدم و گفتم:به به،دیگه چیکار میکردین؟ صدای گریه بچه ای که با مادرش از روبه رویمان می آمدند ،حواسم را پرت کرد.رجب هم ساکت شد.هردو نگاهمان به بچه بود که حالا پشت سر مادرش میدوید.زن دست بچه اش را گرفت و همانطور که داد میزد به رجب اشاره کرد و گفت:اگه بازم اذیت کنی،میگم این آقا بخورت.حرفش بارها در گوشم تکرار شد.از کنارم که رد شد،فقط نگاهش کردم.دلم واقعا شکست.قطرات اشک که بر گونه هایم ریخت رجب به آرامی گفت:ولش کن،من گوشم از این حرفا پره.میان هق هق گریه هایم گفتم: بذار برم بهش بگم اگه تو نبودی، الان نه خودش بود و نه بچش. رجب گفت:غصه نخور. حالا مگه من رفتم بچه رو خوردم؟یه چیزی گفته،تو به دل نگیر. تا به خانه برسیم به ده سال گذشته فکر کردم.به حرف مردم که بچه هایم بیشتر از هر چیزی شنیده بودند.به شوهرم که ده سال است حسرت خوردن یک لقمه نان دارد.به نفس کشیدنش که چقدر سخت بود.به مردم که هیچوقت از زندگی من و خانواده ام راضی نبودند.
#قصه_شب
#بخش_چهل_و_شش
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
کانال کهریزسنگ
💫بخش چهل و شش💫 سال 1376 بود.باورم نمیشد که به همین سرعت ،ده سال از مجروحیت رجب گذشته باشد.محمدرضا و
💫بخش چهل و هفت💫
روزها از پی هم میگذشت و به نوروز 1377 نزدیک میشدیم.دو هفته بیشتر تا پایان سال نمانده بود.به تعداد اعضای خانواده سبزه انداخته بودم.هر روز نزدیک ظهر ،ظرف ها را پشت پنجره اتاق رجب میگذاشتم تا آفتاب بخورند.اولین بشقاب را که بر میداشتم، هرکدام از بچه ها که اطرافم بود،کمکم میکرد. آن روز به شدت سرما خورده بودم و گلویم خیلی درد میکرد.یکی از بشقاب ها را به اتاق رجب بردم و پشت پنجره گذاشتم. رجب روی تخت دراز کشیده بود.محمدرضا و حمید پایین تختش نشسته بودند و با هم عکس هایی را نگاه میکردند که رجب در سفر حج گرفته بود.کنارشان نشستم.حمید یکی از عکس ها را از آلبوم در آورد و طرف رجب گرفت و گفت:بابا اینم توی مکه گرفتین؟رجب به عکس خیره شد و گفت:بله داشتیم دعای کمیل میخواندیم .یکی از مداح های معروفم دعا رو میخوند.حمید بلافاصله کنار رجب نشست.عکس دیگری را با لباس احرام نشان داد.رجب با حوصله عکس ها را برای حمید توضیح میداد.سرم خیلی سنگین بود، می خواستم بلند شوم که با سوال حمید منصرف شدم.پرسید:بابا شما توی جبهه چیکار می کردین؟ رجب خندید و گفت:میجنگیدیم. حمید بیشتر به پدرش نزدیک شد و دستش را روی شانه رجب گذاشت و گفت: منظورم اینه که فرمانده بودین؟راننده تانک بودین؟یا... رجب چند لحظه ای ساکت شد بعد آهسته گفت:فرمانده نبودم،ولی فرمانده داشتم،یعنی یکی بود که بهم بگه چیکار کنم.یاد اون روزا بخیر. حمید گفت:بابا یعنی دوست داشتی هنوزم جنگ باشه؟ رجب گفت:نه بابا.جنگ چیز خوبی نیست.همه اونایی که رفتن جبهه از جنگ خوششون نمی اومد.بزرگ که شدی میفهمی یعنی چی.ما بخاطر حرف رهبرمون رفتیم که دفاع کنیم.الانم اگه لازم باشه حتما میرم. حس کردم رجب توی فکر فرو رفت. گفتم:حمید ول کن این حرفا رو.برو بقیه سبزه ها رو بیار بذار پشت پنجره. گفت:باشه میرم،ولی بابا نگفتی توی جبهه چیکار میکردی؟ گفت:آر پی جی زن بودم.حمید ذوق زده پرسید:همونایی که میذارن رو شونشون و شلیک میکنن؟پس خیلی شجاع بودی بابا. محمدرضا خندید و گفت:مگه شک داشتی؟
#قصه_شب
#بخش_چهل_و_هفت
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
کانال کهریزسنگ
💫بخش چهل و هفت💫 روزها از پی هم میگذشت و به نوروز 1377 نزدیک میشدیم.دو هفته بیشتر تا پایان سال نماند
💫بخش چهل و هشت💫
رجب نمیتونست روبوسی کنه و برای همین فقط گونه اش را به صورت حمید کشید. هروقت این کار را میکرد،دلم برایش می سوخت که نمیتواند بچه هایش را ببوسد. محمدرضا آلبوم را ورق زد و عکس های جبهه را آورد و گفت:بابا وقتی ترکش خوردی چه جوری بود؟چه حسی داشتی؟ رجب گفت:چیز زیادی یادم نیست.شاید به اندازه یکی دو دقیقه .خیلی درد داشتم.فهمیدم از سر و صورتم خون میاد.خودم فکر کردم سرم جدا شده.اصلا فکر کردم دارم شهید میشم...
آرنجم را به محمدرضا زدم و گفتم:پاشو بیا به من کمک کن.میخوام کیسه برنج را خالی کنم ،زورم نمیرسه و خودم بلافاصله به آشپزخانه رفتم.محمدرضا دنبالم آمد و سراغ کیسه برنج رفت.دستش را کشیدم و گفتم: نمیخواد کیسه رو خالی کنی،فقط نمیخواستم دیگه سوال بپرسی. گفت:خب چرا؟ گفتم:چرا نداره مادر جان،من که زنشم توی این سال ها هیچ وقت نشده برام از جبهه تعریف کنه.من فقط میدونستم میره،ولی هیچی نمی گفت اصلا تو که میدونی بابات از اون مردای پر حرف نیست.نه الان، قبل از مجروحیتش هم زیاد حرف نمیزد. محمدرضا از در آشپزخانه به هال سرک کشید و آهسته گفت:وقتی باهاش رفتم تهران برای کمیسیون پزشکی،از دکترا شنیدم موقعی که ترکش خورده،یه قسمت از جمجمه اش آسیب میبینه.به خاطر همینه که چیزی یادش نمیاد.راستش میخوام مطمئن بشم. گفتم:من نمیدونم،فقط حس میکنم هر وقت از این سوالا میپرسین بابات میره تو فکر.راستی از روزی که برگشتی چند بار ازت پرسیدم جواب درست ندادی،اون روز که تهران بودین،ناهار چی خوردین؟محمدرضا چهره اش در هم شد و گفت:هیچی مامان،یه چیزی خوردیم دیگه.بعد دست هایش را توی جیبش کرد و خواست از آشپزخانه بیرون برود که دستش را گرفتم و گفتم: وایستا،یه چیزی هست که داری ازم مخفی میکنی.اگه نگی مجبورم برم از بابات بپرسم. محمدرضا به ظرفشویی تکیه داد و من هم روبرویش ایستادم.سرش را پایین انداخت و آهسته گفت:وقتی گفتن بعد از ظهر نوبتتون میشه، بابا گفت حالا که وقت داریم من و ببر مرقد امام.گفتم:تو که بار اولت بود میرفتی تهران، راه رو گم نکردی؟محمدرضا سرش را بالاگرفت اشک توی چشم هایش حلقه زده بود و گفت: بین راه از چند نفر پرسیدم .نمیدونم کجای شهر بود که بابا گفت گرسنه شده.رفتیم یه رستوران که غذا بخوریم...غذا خوردیم دیگه مامان. بازوهایش را گرفتم و تکانش دادم و گفتم:حرف بزن محمدرضا جون به لبم کردی. بغض کرده بود وصدایش میلرزید و گفت:وارد رستوران که شدیم همه یه جوری نگامون کردن .به روی خودمون نیاوردیم و یه گوشه ای دور از بقیه نشستیم.تازه نشسته بودیم که صاحب رستوران دستش رو گذاشت سر شونم،خدا خدا میکردم چیزی نگه که بابا ناراحت بشه.تا نگاش کردم گفت:برید یه جای دیگه، ما غذا نداریم.گفتم: ولی این همه مشتری دارین.از حرفایی که زد فهمیدم میترسه مشتری هاشو از دست بده.خیلی دلم شکست مامان.دنیا روی سرم خراب شد. توی اون شهر غریب،مونده بودم بابا رو کجا ببرم. هنوز داشت حرف میزد که طاقت نیاوردم و از آشپزخنه بیرون زدم.کنار بخاری دراز کشیدم.چادرم را روی سرم کشیدم و آهسته گریه کردم.نزدیک غروب تب کردم و تا صبح تب داشتم.هر بار که از خواب میپریدم، رجب بالای سرم نشسته بود و دستمال خیس روی سرم میگذاشت.
#قصه_شب
#بخش_چهل_و_هشت
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
کانال کهریزسنگ
💫بخش چهل و هشت💫 رجب نمیتونست روبوسی کنه و برای همین فقط گونه اش را به صورت حمید کشید. هروقت این کار
💫بخش چهل و نه💫
بیست و شش سال از مجروحیت رجب میگذشت.در این مدت خیلی اتفاق های خوب و بد در زندگی افتاده بود.بچه ها سر وسامان گرفته بودند و من حالا صاحب چندین عروس و داماد و نوه بودم.هرچند بخاطر مخارج ازدواج بچه ها خانه مان را فروختیم و مستاجر شدیم، ولی خیالمان از بابت آنها راحت شده بود.رجب بیشتر راهپیمایی ها و یاد بود شهدا را شرکت میکرد و مثل سابق ،شب و روزش را توی خانه نبود. سال 1390 عمل قلب باز انجام داده بود و با وجود همه نگرانی ها،مشکلات عمل را تحمل کرده بود.مدت ها بود که بخاطر نگاه دیگران، رجب اجازه نمیداد حتی تا حرم همراهش بروم.مگر مواقعی که با ماشین یکی از بچه ها میرفتیم.چهارشنبه بود و مثل هر هفته حاضر شد تا به حرم برود.از اینکه تنها بیرون میرفت،همیشه نگران بودم و تا برمیگشت دلم هزار راه میرفت. آن روز تصمیم گرفتم بدون اینکه متوجه شود،دنبالش بروم.به محض اینکه صدای در را شنیدم،حاضر شدم ودنبالش راه افتادم.وقتی از خانه بیرون زدم، هنوز به سر کوچه نرسیده بود.تا جایی که امکان داشت ،چادرم را توی صورتم کشیدم و مراقب بودم فاصله ام حفظ را حفظ کنم. وقتی سوار اتوبوس میشد،چند دقیقه ای معطل کردم تا خیالم راحت شود که من را نمیبیند.درهای اتوبوس که بسته شد به طرف اتوبوس دویدم و با مشت به در کوبیدم . راننده در را باز کرد و سوار شدم.توی آینه نگاه کرد و گفت:یه ساعته ماشین توی ایستگاه وایساده پس چرا سوار نمیشی؟ امان از دست این زنا.... توی اتوبوس رجب صندلی پشت سر راننده نشسته بود و کسی حواسش به او نبود.میدان شهدا که پیاده شدیم.با فاصله کمتری از رجب راه میرفتم تا توی شلوغی ها گمش نکنم.مرد جوانی جلوی مغازه اش ایستاد بود و جنس هایش را تبلیغ میکرد:بدو بدو حراجه،آتیش زدم به مالم.یکی بخری دوتا میبری...چشمش که به رجب افتاد حرفش را قطع کرد.گردنش را به طرف رجب چرخاند و تا جایی که امکان داشت،نگاهش را ادامه داد. داشتم از جلوی مغازه اش رد میشدم که با صدای بلند خدا را شکر کرد.دعا کردم رجب صدایش را نشنیده باشد.دستم را مشت کردم و ناخن هایم را روی پوست دستم فشار دادم. چند متری از رجب عقب مانده بودم.قدمهایم را تند تر برمیداشتم تا زودتر برسم.دو سه پسر جوان روبرویم می آمدند.به رجب که رسیدند،راهشان را کج کردند.یک نفرشان با حالتی که معلوم بود وانمود میکند ترسیده است،جیغ زد و خودش را به شانه رجب کوبید رجب که روی زمین افتاد هر سه با صدای بلند خندیدند و به راهشان ادامه دادند.ناخودآگاه صدایش زدم و خیلی زود پشیمان شدم.
چند قدمی اش ایستاده بودم و حواسم به مردمی بود که بی تفاوت از کنارش میگذشتند یکی دو نفر خواستند کمکش کنند ولی صورتش را که میدیدند کنار میکشیدند.بغض کرده بودم ودیگر طاقت نداشتم.کنارش ایستادم تا دستش را بگیرم،ولی یک نفر از مغازه داران جلو آمد و بلندش کرد.رجب دستش را روی سینه گذاشت و آهسته تشکر کرد.به چهار راه شهدا رسیده بودیم.وقتی میخواست از خیابان رد شود،خیلی ترسدم. چادرم را طوری توی صورتم کشیدم که فقط چشمانم بیرون باشد.بعد به فاصله یکی دو متر از او ایستادم و حواسم بود تا همزمان با او از خیابان رد شوم.باز هم همان نگاه های آزار دهنده مردم که تا جایی که گردنشان میچرخید،رجب را تعقیب میکردند.تمام این مدت گوش هایم چیزهایی میشنید و از زیر چادر لب هایم را میگزیدم که با کسی برخورد تندی نکنم.عده کمی هم بدون نگاه کش دار از کنارش رد میشدند.حتی یکی دو نفر از کسبه با دیدن رجب،دست روی سینه می گذاشتند و سلام میکردند. کم کم آرام شده بودم که متوجه چند زن جوان شدم.درست هم ردیف رجب راه میرفتند وبا صدای بلند حرف میزدند.رجب سرش را پایین انداخته بود و مثل همیشه آهسته میرفت.ناگهان یکی از زنها به طرف رجب چرخید.خودش را چند قدمی عقب کشید وبا صدای بلند خندید. صدای خنده اش توی گوشم پیچید و بعد جمله ای که دلم را بدجوری لرزاند:وای... این دیگه چی بود،من اگه این شکلی بودم خودمو میکشتم. لبم را گزیدم وبه مردمی که خیره خیره رجب را نگاه میکردند،زل زدم.پاهایم سنگین شده بود.اشک توی چشمانم حلقه زده بود و نمیتوانستم جلوی پایم را ببینم و با صورت زمین خوردم.سریع خودم را جمع و جور کردم و بلند شدم.دندان هایم را فشار میدادم.دهانم مزه خون میداد.کنار پیاده رو ایستادم وبه رجب خیره شدم که میان تیر نگاه های مردم،به سختی راه باز میکرد و جلو میرفت.چند دقیقه بعد،به طرف خانه برگشتم و همه راه را گریه کردم.سال ها بود که از وضعیت رجب اینقدر درد نکشیده بودم.اذان ظهر به خانه رسیدم.هرچه سعی میکردم خودم را سرگرم کنم،بیفایده بود.صحنه هایی که دیده بودم،بارها جلوی چشمم قرار می گرفت و فکر رجب لحظه ای رهایم نمیکرد.یک ساعت بعد رجب برگشت.کلید که توی قفل چرخید،به آشپزخانه رفتم.نمیخواستم چشم های پف کرده ام را ببیند.
#قصه_شب
#بخش_چهل_و_نه
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
کانال کهریزسنگ
💫بخش چهل و نه💫 بیست و شش سال از مجروحیت رجب میگذشت.در این مدت خیلی اتفاق های خوب و بد در زندگی افتا
💫بخش پنجاه💫
همانطور که جلوی ظرفشور ایستاه بودم. سلام کردم و گفتم:چیزی نمیخوای؟جوابم را مثل همیشه داد و گفت:آب میخوام. گفتم: باشه الان میارم. وقتی کمکش کردم آب بخورد،سرم را پایین انداخته بودم و توی صورتش نگاه نمیکردم.آب که خورد،چشم هایش را بست و گفت:امروز یه اتفاق جالب افتاد،حدس بزن با کی حرف زدم؟ طوری عادی حرف میزد که فکر کردم همه اتفاقات چند ساعت پیش خیابان را در خواب دیده ام.گفتم:با کی؟ گفت:با یه خبرنگار،توی ایستگاه منتظر اتوبوس بودم که کنارم نشست .در مورد وضعیت صورتم پرسید،منم گفتم تصادف کردم. روی مبل جا به جا شدم و با تعجب پرسیدم:تصادف؟؟!! رجب نفس نفس میزد،آهسته گفت:اونم مثل شما تعجب کرد.بهش گفتم با صدام تصادف کردم خندیدم و گفتم:پس بنده خدا رو سر کار گذاشتی؟ گفت:نه طوبی خانم ،چرا باید همچین کاری بکنم،تازه خیلی از جوابم خوشش اومد و خندید و گفت: حاج آقا من خیلی وقتا شما رو توی راهپیمایی ها و مراسم دیدم.این دفعه دیگه تصمیم گرفتم بپرسم صورتتون چی شده.بعدش شماره تلفن ازم گرفت که قرار بذاره و بیاد خونه برای مصاحبه.فکر میکردم رجب متوجه شده که گریه کردم و میخواهد شوخی کند .از جا بلند شدم و تلوزیون را روشن کردم.گفتم: امروز استاد رحیم پور ازغدی سخنرانی داره.به جای اینکه سر به سر من بذاری،بشین برنامه ای که دوست داری نگاه کن. کنترل تلوزیون را ازم گرفت و گفت:حتما نگاه میکنم ولی سر به سرت نذاشتم.تازه شماره محمدرضا رو هم دادم. همان شب محمدرضا به خانه مان آمد و گفت که از خبر نگاری مشرق نیوز با او تماس گرفته اند.این ماجرا شروع رسانه ای شدن رجب بود.
یک سال از اولین مصاحبه رجب میگذشت.در این مدت خبرنگاران زیادی برای مصاحبه به خانه مان آمدند و حالا مطالب زیادی در مورد رجب در اینترنت وجود داشت. خبرگذاری فارس آیین، نکوداشتی به مناسبت اولین سالگرد رسانه ای شدن رجب برگزار کرده بود. رجب و وحید برای این مراسم به تهران رفته بودند.بارها به رجب زنگ زدم تا از وضعیت رجب مطمئن شوم.وقتی تلوزیون برنامه مراسم را نشان داد در خانه تنها بودم.هنوز هم باورم نمیشد همان صورتی که رجب بخاطرش سال ها خانه نشین شده بود.حالا کل قاب تلوزیون را پر کرده بود. به حدی از دیدن این صحنه ذوق زده شده بودم که از روی مبل بلند شدم و درست روبروی مبل نشستم.با تصویر رجب فاصله کمی داشتم. وقتی قرار شد از آرزوهایش حرف بزند،باز هم مثل مجروحیتش همه را شوکه کرد.وحید حرف رجب را تکرار کرد تا حاضرین متوجه شوند:آرزوی دیدار رهبر.
دیگر چیزی از اخبار نفهمیدم .خاطرات یک سال گذشته ،توی ذهنم ورق میخورد و من هنوز نمیتوانستم باور کنم.از جا بلند شدم و به اتاقش رفتم. جلوی در اتاق نشستم و زانوهایم را بغل گرفتم.سال های زیادی وقتی به این اتاق می آمدم.رجب روی تخت دراز کشیده بود و فقط به سقف نگاه میکرد.چقدر برای خوردن یک قاشق غذا زجر میکشید.هنوز صدایش که میگفت:دلم برای یک لقمه نون لک زده،توی گوشم بود.همیشه با خودم فکر میکردم اگر من به جای او بودم چند روز تحمل میکردم؟ ولی رجب بیست و هفت سال زندگی کرد.آن شب به اندازه همه سال های مجروحیت رجب گریه کردم.چه روزهایی که به اتاقش می آمدم و او آنقدر بیحال نفس میکشید که شک میکردم زنده باشد.چه شب هایی که از درد خوابش نمیبرد و تا صبح در حیاط راه میرفت.به یاد شب هایی افتادم که من و بچه ها زودتر به رختخواب میرفتیم تا بتوانیم راحت تر گریه کنیم. گاهی آرزو می کردم،کاش در جبهه شهید میشد و این همه سختی نمیکشید.یاد حرف های محمدرضا افتادم که میگفت:بابا بخاطر وضعیتی که داره،روزی هزار بار جلوی چشمامون شهید میشه.هنوز صدای گریه بچه هایم توی گوشم بود.چقدر دلم میخواست زمان به عقب بر میگشت و زندگی من و بچه هام طور دیگری بود.نه اینکه رجب مجروح نشود،نه اینکه کسی کاری برایمان بکند،فقط دلم میخواست با حرف هایشان به دردمان اضافه نکنند.
بعد از اینکه تصویر رجب در سایت ها و شبکه های تلوزیونی دیده شد،راحت تر خانوادگی بیرون میرفتیم.چند روزی میشد که دلم خیلی هوای پدر و مادرم را کرده بود.با وحید قرار گذاشتیم که بر سر مزارشان در بهشت رضا برویم.قبل از رفتن با وحید به درمانگاه رفتیم و رجب هم سوار کردیم.رجب صندلی جلو نشسته بود.صورتش را نمیدیدم. دستم را سر شانه اش زدم و پرسیدم دکتر چی گفت؟ رجب گفت:هیچی،گفت سرما خوردی.گفتم:خب این و که ما هم فهمیدیم. میخواستی بگی یه داروی قوی بده زودتر خوب بشم.گفتی میخوام برم کربلا؟ رجب گفت:بله ،دارو داد ایشالا زود خوب میشم. رو کردم به وحید و گفتم:شیشه رو بده بالا باد سردی میاد.وحید توی آینه نگاهم کرد و با خنده گفت: مامان اینقدر نگران نباش بابا که چیزیش نیست،فقط سرما خورده.گفتم: میدونم سرما خورده ،ولی وقتی میخوای بری سفر،باید بیشتر مراقب باشی.اگه توی سفر مریض باشی اصلا بهت خوش نمیگذره.
#قصه_شب
#بخش_پنجاه
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
کانال کهریزسنگ
💫بخش پنجاه💫 همانطور که جلوی ظرفشور ایستاه بودم. سلام کردم و گفتم:چیزی نمیخوای؟جوابم را مثل همیشه دا
💫بخش پنجاه و یک💫
رجب سرش را برگرداند و نگاهم کرد.حرفم را ادامه ندادم و گفتم:کاری داری؟ گفت:امروز دکتر شماعی ازم عکس گرفت.وقتی می خواستم از اتاق دکتر بیام بیرون ،گفت من مدتیه با مریضام عکس میگیرم.مخصوصا با بچه ها و جانبازا.شما هم که چندساله میای اینجا،میخوام یه عکس با هم داشته باشیم. وحید با صدای بلند خندید و گفت:مامان حواست باشه.حاج آقا داره معروف میشه.ما مردا جنبه شو نداریما. گفتم:شما مردای این دوره و زمونه رو نمیدونم.ولی بابات جوونم که بود دنبال این برنامه ها نبود.چشمام رو بستم،وقتی از خواب پریدم ،رجب و وحید توی ماشین نبودند.اطرافم را نگاه کردم. نزدیک مزار پدر و مادرم بودیم.وحید داشت شیشه جلویی ماشین را تمیز میکرد.پیاده که شدم گفت:حسابی خوابیدی مامان.فکر کنم تا صبح خوابت نبره.گفتم:بابات کو؟ با دست به شیر آب چند متر آن طرف تر اشاره کرد و گفت:رفته بطری رو آب کنه.به طرف رجب رفتم.بطری را که آب کرد،با هم راه افتادیم. رجب زودتر از من مزارشان را پیدا کرد.مثل همیشه پایین سنگ ها نشستم که صورتم به طرف هر دویشان باشد.رجب روی سنگ های مزار آب میریخت و من همانطور که فاتحه میخواندم روی سنگ ها دست میکشیدم. دختر بچه ای با پلاستیک شکلات به طرفمان آمد.سرم را پایین انداختم و به صورتش نگاه نکردم.فقط حواسم به کفش هایش بود.چند قدمی مان که رسید سرم را بالا گرفتم.داشت به رجب نگاه میکرد.نمیدانم رجب چطور نگاهش کرد که به طرفش رفت،هیچ ترسی توی صورتش نبود.وقتی رجب شکلات برداشت، دختر بچه گفت:برای حاج خانومم بردارین.رجب تشکر کرد و برای منم برداشت. وقتی رفت هر دو با تعجب به هم نگاه کردیم. داشتم شکلات را از دست رجب میگرفتم که وحید از راه رسید و شروع به خواندن تاریخ روی سنگ های مزار کرد:باباجان یازدهم اردیبهشت فوت کردند و ننه جان بیست و هفتم شهریور،هر دو هم سال هشتاد و هفت.یعنی اینقدر همدیگه رو دوست داشتن؟ رجب گفت: اونا هم جوونی داشتن. از اول که مادر بزرگ و پدربزرگ نبودن،حتما همدیگه رو دوست داشتن وگرنه یه عمر با هم زندگی نمیکردن،ولی خب اون زمونا مردم حرمت نگه میداشتن.مثل جوونای این دوره جلوی همه قربون صدقه هم نمیشدن. بطری رجب را گرفتم و ته مانده آب را روی سنگ کناری ریختم که خیلی خاک گرفته بود.با صدای آهسته گفتم:آدمای قدیم فرق خونه و خیابونو میدونستن.وسط خیابون جلوی چارتا نامحرم به زنشون محبت نمیکردن.ولی الان.. رجب از جا بلند شد ،لباسش را تکان داد و گفت:وحید من میرم قطعه شهدا.مادرت که کارش تموم شد با هم بیاین اونجا.
چند هفته میشد که رجب وضعیت جسمی خوبی نداشت.تب و لرز داشت و تمام روز توی رختخواب بود.وقتی بعد از دو سه هفته بستری شدن در بیمارستان امام حسین، پزشکان با نا امیدی مرخصش کردند.باورم نمیشد باید یواش یواش با او خداحافظی کنم. هیچ کاری از دستم بر نمی آمد.فقط سعی میکردم همیشه کنارش باشم. خیلی کم حرف شده بود.شب که میشد بیشتر میترسیدم .هرچند دقیقه یکبار بالای سرش میرفتم و نگاهش میکردم که مطمین شوم هنوز نفس میکشد.تازه شام خورده بودم که صدایم زد.وارد اتاقش که شدم نشسته بود. پرسیدم:چرا بلند شدی؟چیزی لازم داری؟ گفت:بشین.صندلی را به تخت چسباندم و نشستم.تپش قلب گرفته بودم.دستم را گرفت و آهسته گفت:کمرتو محکم ببند طوبی خانوم،باید تنهایی مثل شیر روی سر بچه ها باشی. این حرف را که زد عرق سردی روی بدنم نشست.سر تا پایم میلرزید.گفتم:این چه حرفیه،ایشالا...بغض کرده بودم و نمیتوانستم حرفم را ادامه بدهم.صورتش خیلی لاغر و رنگ پریده شده بود.حس کردم مثل قبل راحت حرف هایش را متوجه نمی شوم.گفت:بیست و نه سال پیش عزراییل اومد سراغم،نمیدونم چی شد که از وسط راه برگردوندنم.ولی فکر کنم خدا حالا داره حاجتم و میده. رجب از دو سال پیش که باهم به کربلا رفتیم،هربار مریض میشد،حتی اگر سرما خوردگی میگرفت،میگفت:دعا کن خدا ازم راضی بشه و منو ببره. ولی من هیچوقت چنین دعایی براش نکرده بودم.نفسم گرفته بود.سرم را پایین انداخته بودم و گفتم:زنگ میزنم محمدرضا بیاد،برید بیمارستان.با صدای گرفته ای گفت:زنگ بزن به همه فامیل بگو بیاین،رجب میخواد ازتون حلالیت بگیره. این حرف را که زد دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم،اشک هایم ریخت.دستم را جلوی دهنم گرفتم تا صدای گریه ام بلند نشود.بعد از فوت پدر و مادرم دیگر تحمل از دست دادن شوهرم را نداشتم.دستم را از دستش بیرون کشیدم.هنوز داشت حرف میزد ولی من صدایی جز صدای گریه های خودم نمی شنیدم.به طرف تلفن دویدمم و شماره محمد رضا را گرفتم،صدای خواب آلود محمدرضا در گوشی پیچید.نفس زنان گفتم:بیا اینجا،بابات داره هذیون میگه.پرسید:چی شده مادر؟ هر چه سعی کردم نتوانستم حرفی بزنم،فقط با صدای بلند گریه میکردم.آن شب همه بچه ها و بستگان به خانه مان آمدند.تا صبح تنها صدایی که توی خانه شنیده میشد،گریه بود.
#قصه_شب
#بخش_پنجاه_و_یک
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
کانال کهریزسنگ
💫بخش پنجاه و یک💫 رجب سرش را برگرداند و نگاهم کرد.حرفم را ادامه ندادم و گفتم:کاری داری؟ گفت:امروز دک
💫بخش پنجاه و دو💫
صبح که شد بچه ها رجب را به بیمارستان رضوی بردند.بعد از گرفتن عکس و آزمایش قرار شد بخاطر مشکل ریه بستری شود. چند روزی میشد که رجب در بیمارستان بستری بود.خیلی از بستگان و آشنایان به دیدنش آمده بودند.حتی بعضی از همراهان بیماران وقتی مطلع میشدند رجب بستری شده ،به ملاقاتش می آمدند..وقتی اتاق خلوت شد. پرستار ها لباسش را عوض کردن و ریشهایش را اصلاح کردند تا برای اتاق عمل آماده شود. بعد الهه و حمید به پذیرش رفتند تا فرم های مربوط به اتاق عمل را تکمیل و امضا کنند. من و مریم هر دو کنار تخت رجب نشسته و به او خیره شده بودیم.هیچکدام حرفی نمی زدیم.دلم نمیخواست رجب جراحی شود. بخاطر وضعیتی که داشت از بیهوش شدنش میترسیدم،ولی چاره ای نبود.قرار بود یک رگ از گردنش بگیرند تا بتواند تغذیه کند. بعد از ظهر بود که رجب را به اتاق عمل بردند.من و بچه ها به محوطه باز بیمارستان رفتیم. نمیدانم بار چندمی بود که او به اتاق عمل میرفت و من منتظر میماندم.شک ندارم اگر از خودش هم میپرسیدم یادش نمی آمد. چقدر از عمل جراحی متنفر بودم.یک نفر توی اتاق بی خبر از همه جا و بقیه با یک دنیا فکر و خیال.
یاد حرف های چند روز قبل محمدرضا در مورد تیم بیهوشی بیمارستان افتادم.متخصصین بیهوشی گفته بودند احتمال اینکه پدرتان بعد از عمل به هوش نیاید زیاد است.بچه ها تصمیم گیری را به عهده من گذاشتند.خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بلاخره رضایت دادم عمل شود. آرام و قرار نداشتم از جا بلند شدم تا قدم بزنم ولی سرم گیج رفت و دوباره روی صندلی نشستم و چشمانم را بستم و به دو سال قبل فکر کردم،اولین باری که برای مصاحبه با رجب به خانه مان آمدند و عکس های رجب روی سایت ها رفت همه خوشحال بودیم که بعد از بیست و شش سال کسی به سراغ او آمده است.کم کم پای خبر گزاری های زیادی به خانه مان باز شد و وقتی اولین سالگرد رسانه ای شدن رجب را جشن گرفتند حاج رجب شد : بابا رجب.
به یاد یکسال پیش که افتادم بی اختیارلبخند زدم،رجب در حرم امام رضا با رهبر دیدار کرد و به آرزویش رسید.یاد گروهی از دانشجویان دانشگاه فردوسی افتادم که یک روز به خانه مان آمدند و گفتند ما امروز امدیم که شما هم کنار حاج آقا بشینید و استراحت کنید. وقتی روی مبل نشستم رجب سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت:بعد از این همه سال،یک ساعتم برو مرخصی. به حرف رجب خندیدم ولی توی دلم گفتم کاش میشد از حرف و نگاه مردم هم مرخصی گرفت.آن روز ناهار ماکارونی دستپخت دختران دانشجو را خوردیم. یاد پسر جوانی افتادم که از وحید دستمال زیر چانه رجب را برای تبرک خواسته بود.هنوزم وقتی یاد آن ماجرا می افتم برایم عجیب است.شاید هنوز نسل جوان را نشناخته بودم.وحید که درخواست پسر را مطرح کرد.با اینکه دستمال را شستم و اتو زدم،نتوانستم خودم را راضی کنم و دستمال را به او بدهم و اگر اصرار های وحید نبود حاضر به چنین کاری نمیشدم.وحید صبح روز بعد جلوی حرم امام رضا دستمال را به پسر جوان داده بود ولی او از اینکه دستمال را شسته بودیم ناراحت شد.هنوز صدای پسر جوان که برای وحید پیغام صوتی فرستاده بود توی گوشم هست:بابا رجب نسل ما نسلی نیست که از صورت شما بترسد.ما دستمال صورتتون رو به عنوان تبرک به صورتمون میکشیم.
از فکر کردن کلافه شدم.سرم را چرخاندم و به الهه و مریم خیره شدم.الهه سرش را میان دستانش گرفته بود و به زمین نگاه میکرد. مریم روی چمن های محوطه نشسته بود و مفاتیح کوچکی دستش گرفته بود و دعا میخواند.کنار الهه نشستم ،زیر چشمانش گود افتاده بود.حس کردم در این یک ماه که رجب مرض شده،الهه خیلی شکسته شده است.پرسیدم:دیروز تو با وحید چرا رفتین دارو خونه؟گفت:خب میخواستیم داروهای بابا رو بگیریم.چندتا داروخونه رفتیم ولی نداشتن.بلاخره یکی شون گفت از مراکز بهداشت بگیرین.رفتیم گرفتیم ولی چون بابا امروز عمل داشت نشد بخوره.انشالا بعد از عمل میخوره. میدونی که بابا سل داره؟ اشک هایم ریخت.دهانم خشک شده بود و مزه تلخی میداد.الهه سرم را توی بغلش گرفت و با صدای گرفته ای گفت:مامان این دوره و زمونه که مثل قدیما نیست که دارو نباشه. نگران نباش داروهاشو میخوره و خوب میشه. دیروز بهت نگفتیم که غصه نخوری،کاش الانم بهت نمیگفتم.بلند شدم و روی صندلی دور تر از بقیه نشستم.الهه کنارم آمد و گفت: عمل تموم شده ولی فعلا اجازه نمیدن ببینیمش. پرسیدم به هوش اومده؟ گفت:بله خدا رو شکر. توی دلم خدا رو شکر کردم و چشمانم را بستم.صورتم را از الهه برگرداندم تا اشک هایم را نبیند. آن شب محمد رضا در بیمارستان ماند و همه را به خانه هایشان فرستاد. آن شب تا صبح نخوابیدم،خیلی دلشوره داشتم.بعد از نماز صبح ،اتاق رجب را مرتب کردم،نمیدانم چرا دلم آرام نمیشد.هوا که روشن شد وحید را صدا زدم تا صبحانه بخورد ولی هنوز صبحانه اش را کامل نخورده بود که چادر پوشیدم و جلوی در ایستادم.
#قصه_شب
#بخش_پنجاه_و_دو
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
کانال کهریزسنگ
💫بخش پنجاه و دو💫 صبح که شد بچه ها رجب را به بیمارستان رضوی بردند.بعد از گرفتن عکس و آزمایش قرار شد
💫بخش پنجاه و سه💫
تا به بیمارستان برسیم هزار بار مردم و زنده شدم.وقتی رسیدیم پرستارها گفتند حال بیمارتون خوبه ،برگردین منزل،نمیشه توی سی سی یو بمونین. این حرف خوشحالم کرد ولی دلم میخواست کنار رجب در بیمارستان بمانم.
ظهر برای ناهار همه در خانه مریم جمع شده بودیم.دلم آشوب بود. فلاسک آبجوش درست کردم و هرچیزی که فکر میکردم رجب در بیمارستان نیاز پیدا میکند در یک ساک گذاشتم. سفره را وسط هال پهن کردم و به الهه گفتم بچه ها را صدا بزند.تلفن همراهم زنگ خورد.مثل اینکه چیزی درونم فرو ریخت. گفتم الهه تلفن رو جواب بده من دارم ناهار میکشم.دیس های برنج را سر سفره گذاشتم حس کردم همه یکباره ساکت شدند و نگاه شان به طرف الهه رفت.بهت زده و نگران بود مثل اینکه اصلا حواسش به ما نبود.گفتم الهه چی شده؟وقتی الهه جوابم را نداد و مشغول شماره گرفتن شد.حدس زدم برای رجب اتفاقی افتاده است.با دهان باز نگاهش میکردم ،میدیدم دهانش تکان میخورد ولی صدایش را نمیشنیدم.وقتی الهه جیغ زد و گوشی از دستش افتاد،صورت رجب وقت خداحافظی توی قطار جلوی چشمم آمد. همان لحظه ای که دلم میخواست هزار بار تکرار شود.
غوغایی در خانه به پا شده بود همه گریه میکردند.همه به سمت بیمارستان رفتیم.وارد سالن بیمارستان که شدیم دستم را به دیوار گرفتم و نشستم.نگاهم به بچه ها بود که گریه میکردند.باز هم مثل همیشه همه به من و بچه هایم نگاه میکردند ولی من نگاهم به وحید بود که وقتی نگهبان اجازه نداد وارد شود،دست او را کنار زد و دوید.خیلی طول نکشید که فهمیدم پیکر رجب را به سردخانه منتقل کرده اند و من باید برای همیشه با او خداحافظی کنم.
مراسم دومین سالگرد رجب بود.در بهشت ثامن الائمه حرم امام رضا کنار مزارش نشسته بودم.جمعیت زیادی برای مراسم آمده بودند.مریم و الهه خیلی گریه میکردند طوری که بعضی از رهگذران فکر میکردند مراسم هفتم است. ولی من آرام تر بودم، انسان وقتی زیاد داغ میبیند،صبور میشود. دلم برایش تنگ شده بود دلم میخواست هنوز کنارم بود.حتی گر شب و روز پرستاری اش را میکردم.بین جمعیت دختری را دیدم که چهره اش برایم آشنا نبود.وقتی روضه میخواندند و گریه میکردم.هربار که سرم را بالا میگرفتم،داشت نگاهم میکرد.مراسم که تمام شد مهمان ها یکی یکی برای خداحافظی آمدند.بستگان و آشنایان یکی یکی رفتند و اطرافم خلوت تر شد ولی دختر جوان هنوز به دیوار رو برو تکیه زده بود و نگاهم میکرد. نیم ساعتی گذشت همه رفته بودند و فقط من و الهه مانده بودیم.الهه خم شد و مزار رجب رابوسید .دستش را گرفتم و بلندش کردم. اشک میریخت و حرف میزد:مامان هنوز باورم نمیشه بابا زنده نباشه.حالا میفهمم بی پدری یعنی چی.کاش میشد یه بار دیگه بغلش کنم دختر جوان کنار مزار رجب آمد و شروع به خواندن فاتحه کرد و صدای گریه اش بلند شد به الهه گفتم تو برو توی صحن.من خودم میام.
کنار دختر رفتم و گفتم:دخترم شما با من کاری داشتی؟ سرش را بالا گرفت ،هفده هجده ساله به نظر میرسید گفت:راستش بابام یکم اون طرف تر دفن شده .امروز که مراسم شما رو دیدم ،یادم اومد که قبلا مصاحبه شما و شوهرتون رو توی تلوزیون دیدم. گفتم:خب الان کارت چیه؟ گفت:پسر عموم اومده خواستگاریم.منم خیلی دوستش دارم ولی میترسم سرنوشتم بشه مثل شما. با تعجب پرسیدم: مثل من؟ گفت:مدافع حرمه. میترسم بره جنگ و بلایی سرش بیاد یعنی مثل بابا رجب... به اینجای حرفش که رسید سرش رو پایین انداخت و گفت ببخشید.چند دقیقه ای هر دو ساکت بودیم.گفتم:مگه کسی مجبورت کرده ؟با یکی دیگه از خواستگارات ازدواج کن که نخواد بره جنگ. گفت:خیلی دوستش دارم و نمیتونم فراموشش کنم.وقتی از خواب بیدار میشم اولین چیزی که بهش فکر میکنم اونه.حتی یه لحظه نیست که به یادش نباشم.صورتش از اشک خیس شده بود،پرسیدم: اونم تو رو دوست داره؟ گفت:بله.هرچه فکر کردم چطور سال ها زندگی مشترکم با رجب را در دوجمله خلاصه کنم و به او بگویم چیزی به ذهنم نرسید.از جا بلند شدم و خداحافظی کردم. پایین چادرم را گرفت و گفت:خانم تو رو خدا،دارم دیوونه میشم .کمکم کنید. گفتم: اینجوری که تو دوستش داری هر چی من بگم آروم نمیشه دخترم. زندگی به هیچ زنی تضمین نداده که تا آخر عمر شوهرش کنارش باشه.با هر حادثه ای ممکنه این اتفاق بیوفته و تو اول جوونی بیوه بشی. فقط باید یه زن باشی تا بفهمی بیوه شدن یعنی چی! ولی اگه میترسی بره جنگ و صورتشو از دست بده. باید بگم اگه این اتفاق بیوفته اون یه بار مجروح شده، ولی تو هزار بار مجروح میشی دختر.میفهمی یه شبه موهات سفید بشن یعنی چه؟ گریه ام گرفته بود گفتم: اگه یه بار دیگه برگردم به جوونیم و رجب مجروح بشه بازم باهاش زندگی میکنم.شعار نمیدم،واقعی میگم.میدونی چرا؟ چون هم دوستش داشتم هم راهی رو که رفته بود قبول داشتم.
حرفم را که زدم راه افتادم ولی هنوز صدای گریه دختر را میشنیدم.
پایان
#قصه_شب
#بخش_پنجاه_و_سه
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم