eitaa logo
کانال کهریزسنگ
6.2هزار دنبال‌کننده
23.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
378 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان اصفهان مدیر : 👇 @admineeitaa تبلیغات 👇 @admineeitaa8
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال کهریزسنگ
💫بخش چهل و هفت💫 روزها از پی هم میگذشت و به نوروز 1377 نزدیک میشدیم.دو هفته بیشتر تا پایان سال نماند
💫بخش چهل و هشت💫 رجب نمیتونست روبوسی کنه و برای همین فقط گونه اش را به صورت حمید کشید. هروقت این کار را میکرد،دلم برایش می سوخت که نمیتواند بچه هایش را ببوسد. محمدرضا آلبوم را ورق زد و عکس های جبهه را آورد و گفت:بابا وقتی ترکش خوردی چه جوری بود؟چه حسی داشتی؟ رجب گفت:چیز زیادی یادم نیست.شاید به اندازه یکی دو دقیقه .خیلی درد داشتم.فهمیدم از سر و صورتم خون میاد.خودم فکر کردم سرم جدا شده.اصلا فکر کردم دارم شهید میشم... آرنجم را به محمدرضا زدم و گفتم:پاشو بیا به من کمک کن.میخوام کیسه برنج را خالی کنم ،زورم نمیرسه و خودم بلافاصله به آشپزخانه رفتم.محمدرضا دنبالم آمد و سراغ کیسه برنج رفت.دستش را کشیدم و گفتم: نمیخواد کیسه رو خالی کنی،فقط نمیخواستم دیگه سوال بپرسی. گفت:خب چرا؟ گفتم:چرا نداره مادر جان،من که زنشم توی این سال ها هیچ وقت نشده برام از جبهه تعریف کنه.من فقط میدونستم میره،ولی هیچی نمی گفت اصلا تو که میدونی بابات از اون مردای پر حرف نیست.نه الان، قبل از مجروحیتش هم زیاد حرف نمیزد. محمدرضا از در آشپزخانه به هال سرک کشید و آهسته گفت:وقتی باهاش رفتم تهران برای کمیسیون پزشکی،از دکترا شنیدم موقعی که ترکش خورده،یه قسمت از جمجمه اش آسیب میبینه.به خاطر همینه که چیزی یادش نمیاد.راستش میخوام مطمئن بشم. گفتم:من نمیدونم،فقط حس میکنم هر وقت از این سوالا میپرسین بابات میره تو فکر.راستی از روزی که برگشتی چند بار ازت پرسیدم جواب درست ندادی،اون روز که تهران بودین،ناهار چی خوردین؟محمدرضا چهره اش در هم شد و گفت:هیچی مامان،یه چیزی خوردیم دیگه.بعد دست هایش را توی جیبش کرد و خواست از آشپزخانه بیرون برود که دستش را گرفتم و گفتم: وایستا،یه چیزی هست که داری ازم مخفی میکنی.اگه نگی مجبورم برم از بابات بپرسم. محمدرضا به ظرفشویی تکیه داد و من هم روبرویش ایستادم.سرش را پایین انداخت و آهسته گفت:وقتی گفتن بعد از ظهر نوبتتون میشه، بابا گفت حالا که وقت داریم من و ببر مرقد امام.گفتم:تو که بار اولت بود میرفتی تهران، راه رو گم نکردی؟محمدرضا سرش را بالاگرفت اشک توی چشم هایش حلقه زده بود و گفت: بین راه از چند نفر پرسیدم .نمیدونم کجای شهر بود که بابا گفت گرسنه شده.رفتیم یه رستوران که غذا بخوریم...غذا خوردیم دیگه مامان. بازوهایش را گرفتم و تکانش دادم و گفتم:حرف بزن محمدرضا جون به لبم کردی. بغض کرده بود وصدایش میلرزید و گفت:وارد رستوران که شدیم همه یه جوری نگامون کردن .به روی خودمون نیاوردیم و یه گوشه ای دور از بقیه نشستیم.تازه نشسته بودیم که صاحب رستوران دستش رو گذاشت سر شونم،خدا خدا میکردم چیزی نگه که بابا ناراحت بشه.تا نگاش کردم گفت:برید یه جای دیگه، ما غذا نداریم.گفتم: ولی این همه مشتری دارین.از حرفایی که زد فهمیدم میترسه مشتری هاشو از دست بده.خیلی دلم شکست مامان.دنیا روی سرم خراب شد. توی اون شهر غریب،مونده بودم بابا رو کجا ببرم. هنوز داشت حرف میزد که طاقت نیاوردم و از آشپزخنه بیرون زدم.کنار بخاری دراز کشیدم.چادرم را روی سرم کشیدم و آهسته گریه کردم.نزدیک غروب تب کردم و تا صبح تب داشتم.هر بار که از خواب میپریدم، رجب بالای سرم نشسته بود و دستمال خیس روی سرم میگذاشت.
💫بخش چهل و هشت💫 امتحان کنید میتوانید به واکنش خود به احساسات مختلف آگاه شوید و با استفاده از تمرین زیر ،که در شفقت درمانی استفاده میشود ، سعی کنید از آنها فاصله بگیرید و در عوض با احساساتتان با شفقت برخورد کنید. چند لحظه به یکی از اتفاقات اخیر ،که ترکیبی از احساسات را در شما برانگیخته است،فکر کنید.بهتر است با چیزی شروع کنید که چندان ناراحت کننده نباشد تا انجام تمرین برایتان طاقت فرسا نشود. 1-پاره ای از افکارتان را درباره آن بنویسید. 2-احساسات مختلفی را که در شما برانگیخت بنویسید؛مثلا خشم ، غم،اضطراب 3-با هر یک از احساساتی که نوشتید ارتباط برقرار کنید و ببینید چه پاسخ هایی برای پرسش های زیر دارید: *در کدام نقطه بدنتان متوجه این احساس شدید؟چگونه فهمیدید که چنین احساسی در آن نقطه وجود دارد؟ *کدام یک از افکارتان به آن احساس مرتبط بود؟اگر آن احساس میتوانست صحبت کند، چه میگفت؟ *چه تکانه هایی با آن احساس همراه بود؟اگر آن احساس میتوانست درباره نتیجه تصمیم بگیرد،شما را وادار به انجام چه کاری میکرد؟(مثلا اضطراب ممکن بود از شما بخواهد فرار کنید،خشم ممکن بود از شما بخواهد بر سر کسی فریاد بزنید) *آن بخش از وجود شما به چه چیزی نیاز دارد؟چه چیزی میتواند به آرام کردن آن احساس کمک کند؟ بعد از اینکه این کار را برای همه احساساتتان انجام دادید،این سوال ها را درباره خود مشفقتان بپرسید؛یعنی آن بخش از وجودتان که میخواهد عشق و پذیرشی بی قید و شرط به خود نشان دهد.هم زمان که این کار را برای هریک از احساس ها انجام میدهید ،به خود وقت دهید و قبل از اینکه به سراغ احساس بعدی بروید ،از احساس قبلی فاصله بگیرید(اگر احساسات در هم زیادی به آن رخداد دارید)هربار که این کار را انجام میدهید،توانایی خنثی کردن آن احساسات را تقویت میکنید و بدون اینکه از پای درتان بیاورند،درک خوبی از آن ها بدست می آورید. این تمرین برای بررسی احساسات درهم مفید است.از خلال آن درمی یابیم که حتی احساساتی که زمانی آن ها را نپذیرفتنی میدانستیم هم طبیعی اند.هر یک از این احساسات ،بازتاب روش متفاوتی از تفسیر موقعیت اند تا به نتایج متفاوتی درباره انتخاب مسیر بعدی خود برسیم.اگر زمان بگذاریم و این دید کلی را در مورد تجربیات عاطفی خود به دست آوریم،بهتر میتوانیم با خود مشفقمان ارتباط برقرار کنیم؛حتی در موقعیت هایی که فکر میکنیم باید با خود خشن و تند رفتار کنیم. سرزنش خود را کنار بگذارید چگونه خود را سرزنش میکنید؟از چه کلماتی استفاده میکنید؟این سرزنش در مورد چه مواردی است؟برای چه چیزهایی خود را سرزنش میکنید؟ظاهر،عملکرد،ویژگی های شخصیتی،مقایسه با دیگران؟ برخی از شکل های خود سرزنشگری میتواند مخرب تر از بقیه باشد.گاهی ممکن است خود سرزنشگری به این شکل باشد که بعد از شکست به خود بگویید تو بی لیاقتی.در شرایط بدتر،که از خودتان احساس تنفر میکنید ،خود سرزنشگری افزایش می یابد و سبب شرم بیشتری در وجود شما میشود. امتحان کنید این تمرینی سریع است که به ما کمک میکند ار منتقد درونمان کمی فاصله بگیریم و بیینیم که واقعا آن قدرها هم خوب و دلسوز نیست.وقتی درباره تمامی شیوه های خود سرزنشگری تان فکر کردید،لحظه ای درنگ کنید و آن منتقد درونی را مثل شخصی که بیرون از سر شماست تجسم کنید.آن شخص چه شکلی است؟موقع صحبت کردن با شما لحن صحبت و حالت چهره اش چگونه است؟چه احساساتی از خود بروز میدهد؟اگر رو برویتان باشد ،چه احساسی پیدا میکنید؟فکر میکنید انگیزه اش چیست؟آیا این کار تلاشی بیهوده است تا به نحوی از شما محافظت کند؟میخواهید وقتتان را با چنین فردی بگذرانید؟این فرد میتواند به شما کمک کند که زندگی شادی داشته باشید؟و در نهایت از خود بپرسید،چه میشود اگر هر روز و هر ساعتم را با این منتقد بگذرانم؟ وجه مشفق وجودتان را بیابید اگر منتقد درونتان در تمام طول عمر همراه نزدیک (اما ناخواسته)شما بوده است،تقریبا محال است بتوانید ناگهان تصمیم بگیرید او را حذف کنید.تکرار خود سرزنشگری باعث شده که این مسیرهای عصبی به راحتی در دسترس مغز شما باشد،بنابراین ،آن صدا گاه و بیگاه با آوای بلند با شما حرف میزند .حال باید صدایی جدید ،سالم تر و مفید تر برای خود فراهم آوریم و بعد شروع به تمرین کنیم.همانطور که برای دیدن و شنیدن منتقد درونی تان وقت گذاشتید ،بیایید وجه مشفقتان را هم به مهمانی دعوت کنید ، وجهی که بهترین ها را برای شما میخواهد و آسیب های ناشی از حمله به خود را میشناسد.این قسمت از وجود شما هم میخواهد که شما رشد کنید و به موفقیت برسید،اما این خواسته اش از محبت نشات میگیرد نه از شرم.
💫ادامه بخش چهل و هشت💫 کمی وقت بگذارید و ببینید گفت و گوی مشفقانه با خود چه حسی دارد.به یاد داشته باشید که این کار با مثبت اندیشی فرق میکند فرد مشفق صادق و مهربان است،مشوق و حمایت گر است و بهترین ها را برای شما میخواهد.وقتی به دیگران شفقت نشان میدهید ،از چه کلماتی استفاده میکنید؟خاطره ای را به یاد آورید که در آن شخصی با شما رفتار مشفقانه داشته است.او چگونه به شما نگاه میکرد؟به شما چه میگفت؟رفتارش چه حسی را در شما بر می انگیخت؟ چه میشد اگر همیشه به آن صدا دسترسی داشتید؟ امتحان کنید: برای تقویت وجه مشفق خود فقط باید رویه ای را منظم تکرار و تمرین کنید.سعی کنید نامه ای مشفقانه برای خود بنویسید.این کار را در لحظه انجام دهید؛گویی برای دوست نزدیکی مینویسید که در رنج است یا دوستی که سعی دارد تغییر کند.چگونه به او نشان میدهید که همیشه حمایتش میکنید و آرزو دارید رنجش به پایان برسد؟نیازی نیست کسی این نامه را بخواند. فرایند ارتباط برقرار کردن با خود مشفقتان و فکر کردن به راه های مختلف ابراز شفقت به خود،ماهیچه های ذهنتان را برای استفاده در مواقع ضروری تقویت میکند.اگر شفقت ورزی با خود سخت است ،روی کسی تمرکز کنید که بی قید و شرط دوستش دارید و تصور کنید برای او مینویسید،یا از کلماتی استفاده کنید که عزیزانتان در گذشته به شما گفته اند. خلاصه فصل *این تصور،که خویشتن پذیری موجب تنبلی،خود پسندی و بی انگیزگی خواهد شد،برداشت اشتباهی است. *تحقیقات نشان میدهدکه احتمال ترس از شکست در کسانی که خویشتن پذیری و خودشفقت ورزی را در خود پرورش میدهند، کمتر و احتمال تلاش دوباره این افراد پس از شکست بیشتر است. *خویشتن پذیری با پذیرش منفعلانه شکست یکی نیست. *احساس شفقت به خود،اغلب شامل مسیر دشواری است که به صلاح شماست.
💫بخش چهل و هشت💫 خبر شهادت (مادر و برادر شهيد) سه شنبه بود. من به جلسه ی قرآن رفته بودم. در جلسه ی قرآن بودم که به من زنگ زدند. پرسيدند خانه ای؟ گفتم: نه. بعد گفتند: برويد خانه کارتان داريم. فهميدم از دوستان هادی هستند و صحبتشان درباره هادی است، اما نگفتند چه کاری دارند. من سريع برگشتم. چند نفر از بچه های مسجد آمدند و گفتند هادی مجروح شده. من اول حرفشان را باور کردم. گفتم: حضرت ابوالفضل (ع) و امام حسين (ع)کمک ميکنند، عيبی ندارد. اما رفته رفته حرف عوض شد. بعد از دو سه ساعت همسايه ها آمدند و مادر دو تن از شهدای محل مرا در آغوش گرفتند وگفتند: هادی به شهادت رسيده. ٭٭٭ ً موبايل را استفاده نميکنم. اين را بيشتر فاميل و در محل کار معمولا دوستانم ميدانند. آن روز چند ساعتی توی محوطه بودم. عصر وقتی برگشتم به دفتر، گوشی خودم را از توی کمد برداشتم. با تعجب ديدم که هفده تا تماس بی پاسخ داشتم!تماسها از سوی يکی دو تا از بچه های مسجد و دوست هادی بود. سريع زنگ زدم و گفتم: سلام، چی شده؟ گفت: هيچی، هادی مجروح شده، اگه ميتونی سريع بيا ميدان آيت الله سعيدی باهات کار داريم. گوشی قطع شد. سريع با موتور حرکت کردم. توی راه کمی فکر کردم.شک نداشتم که هادی شهيد شده؛ چون به خاطر مجروحيت هفده بار زنگ نميزدند؟ در ثانی کار عجله ای فقط برای شهادت ميتواند باشد و... به محض اينکه به ميدان آيت الله سعيدی رسيدم، آقا صادق و چند نفر از بچه های مسجد را ديدم. موتور را پارک کردم و رفتم به سمت آنها. بعد از سلام و احوالپرسی، خيلی بی مقدمه گفتند: ميخواستيم بگيم هادی شهيد شده و... ديگه چيزی از حرفهای آنها يادم نيست! انگار همه ی دنيا روی سرم خراب شد. با اينکه اين سالها زياد او را نميديدم اما تازه داشتم طعم برادر بودن را حس ميکردم. يکدفعه از آنها جدا شدم و آرام آرام دور ميدان قدم زدم. ميخواستم به حال عادی برگردم. نيم ساعت بعد دوباره با دوستان صحبت کرديم و به مادرم خبر داديم. روز بعد هم مقدمات سفر فراهم شد و راهی نجف شديم. هادی در سفر آخری که داشت خيلی تلاش کرد تا مادرمان را به نجف ببرد، رفت از پدرمان رضايتنامه گرفت و گذرنامه را تهيه کرد، اما سفر به نجف فراهم نشد. حالا قسمت اينطور بود که شهادت هادی ما را به نجف برساند. ما در مراسم تشييع و تدفين هادی حضور داشتيم. همه ميگفتند که اين شهيد همه چيزش خاص است. از شهادت تا تشييع و تدفين و...