کانال کهریزسنگ
💫بخش چهل و پنج💫 بهمن ماه 1375 بود.چندساعتی تا افطار فرصت داشتم.زیر قابلمه شله زرد را خاموش کردم.داش
💫بخش چهل و شش💫
سال 1376 بود.باورم نمیشد که به همین سرعت ،ده سال از مجروحیت رجب گذشته باشد.محمدرضا و مریم هردو با خانواده زهرا وصلت کرده بودند.چند ماهی میشد که من و رجب فرصت نکرده بودیم با هم به حرم برویم بچه ها که به مدرسه رفتند ناهار را آماده کردم و بعد به رجب گفتم:دلم میخواد برم زیارت.رجب مدتی بود که کلاه بافتنی را سرش نمیذاشت.دور صورتش را با چفیه می بست و زیر چانه اش چند گاز استریل می گذاشت که هم آب دهانش پایین نریزد و هم مردم کمتر صورتش را ببینند.این بارهم همین کار را کرد.قرار شد با اتوبوس برویم.از خانه مان تا سر خیابان راه زیادی نبود.سوار اتوبوس شدیم.جمعیت زیادی وسط اتوبوس ایستاده بودند.به سختی برای خودم کنار میله وسط اتوبوس جا باز کردم و ایستادم.از آنجا رجب را میدیدم که روی صندلی یکی به آخر نشسته بود.چند نفر وسط ایستاده بودند و با اینکه کنار رجب جا بود.هیچکدام کنار او نمی نشستند.هرکسی که سوار میشد خودش را از بین جمعیت میکشید جلو و کنار صندلی رجب قرار میگرفت ولی وقتی چشمش به او می افتاد از نشستن منصرف میشد.بعضی مسافرها مدت ها بدون پلک زدن به صورت رجب خیره میشدند.اما رجب خیلی عادی نشسته بود و توجهی به هیچکس نداشت. سعی میکردم حواسم را به اطراف پرت کنم، ولی نمیتوانستم. بین راه یک نفر کنار رجب نشست.وقتی دیدم خیلی عادی با هم حرف میزنند خیالم راحت شد.میدان شهدا پیاده شدیم و بقیه راه را تا حرم پیاده رفتیم.نزدیک حرم،کنار یک آب سرد کن ایستادم.احتمال میدادم رجب تشنه باشد،ولی با دستش اشاره کرد که برویم.به حرم که رسیدیم از هم جدا شدیم.قسمت بازرسی خانم ها خیلی شلوغ بود.تمام مدت نگران رجب بودم.وقتی از بازرسی بیرون آمدم،رجب منتظرم بود.یک ساعتی توی حرم بودیم.موقع آمدن گفتم:تو همین جا بمون،من میرم جلوی ضریح زیارت. رجب توی صحن جمهوری روی فرش نشست و من رفتم برای زیارت.یاد روزهایی افتادم که رجب تازه مجروح شده بود و هر وقت می آمدم تمام مدت اشک میریختم و از حضرت کمک میخواستم تا بتوانم شرایط جدید را بپذیرم.چقدر برای شفای رجب دعا کردم. اطراف ضریح مثل همیشه شلوغ بود.نگاهم که به ضریح افتاد،برای همه دعا کردم و برگشتم.بعد سراغ رجب رفتم که هنوز همانجا نشسته بود.حس کردم چیزی کنار مهرش است.جلوتر که رفتم دیدم مقداری پول خرد کنار مهرش ریخته است.کنارش نشستم و با تعجب گفتم: اینا چیه؟ خندید و گفت:هیچی داشتم نماز میخوندم،مردم فکر کردند... یادت باشه توی راه برگشت،اینا رو بندازیم توی صندوق صدقات. سعی کردم جلوی عصبانیتم را بگیرم.آب دهانم را قورت دادم و گفتم: یعنی فکر کردن تو... دستم را گرفت و گفت:خودتو ناراحت نکن.نیت شون خیر بوده،ولی خب اشتباه گرفتن. از جایش بلند شد،رو به گنبد سلام داد.چادرم را کشید و گفت:حاج خانم،تشنم شده. گفتم:چشم یکم جلوتر آب سرد کن هست. قدم هایم را تند تر کردم،خودم را به آب سرد کن رساندم و لیوان را آب کردم.روی سکوی سیمانی نشست نی را از داخل کیفم در آوردم و کمکش کردم آب بخورد. توی راه رجب خاطره ای از بیمارستان برایم تعریف کرد که تا آن روز نشنیده بودم.گفت: یک روز توی بیمارستان با محمد نوذری خیلی هوس بستنی کردیم،خانم رنجبر ،پرستار بخش،با ما تا پارک نزدیک بیمارستان اومد.بعدشم برامون بستنی خرید و خودش رفت.خندیدم و گفتم:به به،دیگه چیکار میکردین؟ صدای گریه بچه ای که با مادرش از روبه رویمان می آمدند ،حواسم را پرت کرد.رجب هم ساکت شد.هردو نگاهمان به بچه بود که حالا پشت سر مادرش میدوید.زن دست بچه اش را گرفت و همانطور که داد میزد به رجب اشاره کرد و گفت:اگه بازم اذیت کنی،میگم این آقا بخورت.حرفش بارها در گوشم تکرار شد.از کنارم که رد شد،فقط نگاهش کردم.دلم واقعا شکست.قطرات اشک که بر گونه هایم ریخت رجب به آرامی گفت:ولش کن،من گوشم از این حرفا پره.میان هق هق گریه هایم گفتم: بذار برم بهش بگم اگه تو نبودی، الان نه خودش بود و نه بچش. رجب گفت:غصه نخور. حالا مگه من رفتم بچه رو خوردم؟یه چیزی گفته،تو به دل نگیر. تا به خانه برسیم به ده سال گذشته فکر کردم.به حرف مردم که بچه هایم بیشتر از هر چیزی شنیده بودند.به شوهرم که ده سال است حسرت خوردن یک لقمه نان دارد.به نفس کشیدنش که چقدر سخت بود.به مردم که هیچوقت از زندگی من و خانواده ام راضی نبودند.
#قصه_شب
#بخش_چهل_و_شش
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
💫بخش چهل و شش💫
فصل بیستم
اشتباهاتتان جزیی از شخصیت شما نیستند
بیشتر تردید ما به خودمان به نوع رابطه ما با شکست برمیگردد.نمیخواهم بگویم اگر با شکست مشکلی نداشته باشید همه چیز آسان میشود؛زیرا این حرف واقعیت ندارد . شکست هرگز آسان نیست،همیشه دردناک است .همه ما میخواهیم کافی باشیم .همه ما میخواهیم تایید شویم و شکست نشانه این است که این بار به حد کافی خوب نیستیم.
ما نه تنها رابطه ی خود را باشکست باید تغییر بدهیم ،بلکه لازم است نحوه برخورد با شکست دیگران را هم تغییر دهیم.کافی است مدتی در توییتر بچرخید تا ترس شدیدی از شکست شما را فرا بگیرد.با یک پیام اشتباه ارتش انبوهی از کاربران توییتر به شما حمله میکنند و با توهین کلامی آزارتان میدهند و میخواهند از هر جایگاهی که در زندگی به آن رسیده اید شما را پایین بکشند و تخریبتان کنند.
من این اتفاق را بارها در مورد کسانی که اشتباهات ساده ای در گفتارشان داشته اند و فوری عذر خواهی کرده اند دیده ام و از آنجا که رسانه های اجتماعی بازتاب بزرگ نمایی شده ای از ما در قالب جامعه اند ،این مثال ها نشان دهنده شرم شدیدی است که در نظر ما با هر نوع شکست در آمیخته است. کسانی که خیلی از خود انتقاد میکنند احتمالا در برابر دیگران نیز رفتاری منتقدانه دارند. وقتی باور داریم باید با اشتباهات و کاستی های دیگران ،بدون در نظر گرفتن نیت آن ها ،با تحقیر و شرمنده کردنشان برخورد کنیم چگونه میتوانیم با سهل انگاری و اشتباهات خود کنار بیاییم.
نحوه ی برخورد دیگران با شکست های ما ، ارزش دقیق شخصیت و شایستگی ما در مقام انسان را تعریف نمیکند و فقط نشان دهنده نوع ارتباط آن شخص با شکست است.درک این مطلب برای خود من بسیار مفید بوده است.پذیرش شکست در محیطی که مردم بخاطر اشتباهات به هم حمله میکنند کار بسیار دشواری است .مهم نیست همه چه رفتار خصومت آمیزی هنگام شکست دارند ، ما باید تغییر رابطه با شکست را از خود آغاز کنیم .خواه محیط امن باشد یا نه، شکست همیشه آسیب زاست.
بنابراین به هر قیمتی از آن اجتناب میکنیم . وقتی اوضاع سخت میشود دست از کار میکشیم ،به سوی گزینه های آسان تر و مطمئن تر میرویم یا اصلا از شروع دوباره امتناع می ورزیم.همه این انتخاب ها اعتیاد آورند ؛زیرا حس دلپذیر آرامش و تسکین مقطعی به همراه دارند .آخیش !امروز مجبور نیستم این کار را انجام دهم.انجام مستمر این کار آن را در زندگی ما به صورت الگو در می آورد و ما را در منطقه امن نگه میدارد، جایی که مانند مخدر سبب احساس رخوت و فقدان انرژی میشود.
اگر نقطه مقابل مقاومت در برابر شکست را پذیرش آن در راستای رشد و یادگیری بدانیم، چگونه باید این کار را انجام دهیم؟پذیرش ذهنی و تئوری این موضوع یک چیز واحساس و باور عمیق به آن ،چیز دیگری است.گفتن این موضوع فقط در صورت باور داشتن به آن مفید است .باور مهمترین رکن است ؛پس حرفی را باید بزنیم که به آن اعتقاد داریم.
با این تفاصیل تلاش برای قانع کردن خود به بی خطر بودن شکست فایده ای ندارد .ما نمیتوانیم تضمین کنیم دیگران چه واکنشی نشان خواهند داد؛همیشه کسی هست که انتقاد کند.
وقتی زمین بخورید ،هر کسی حاضر نیست در بلند شدن به شما کمک کند.تنها گزینه این است که با تمام وجود متعهد شویم که ((خودمان ))این کار را برای((خودمان )) انجام دهیم.با این اذعان که برای بازگشت به وضعیت قبل از شکست به دیگران نیازی ندارید،قدم اول را بردارید .اگر کسی را دارید که از شما حمایت کند،کمک گرفتن از او ایده بسیار خوبی است.اما همیشه نمیتوان به حضور دیگران تکیه کرد.بنابراین،ضروری ست متعهد شویم که پس از هربار افتادن ، خودمان مسول التیام زخم هایمان با شفقت و مهربانی باشیم و بازگشت ما به زندگی عادی به دیگران وابسته نباشد.
بازگشت مقتدرانه از شکست
1- هیجانات درونی و نشانه های موجود در تمایلات و اعمالتان را ،که بیانگر احساساتتان اند،بشناسید.دقت کنید آیا از تسکین های مقطعی ،که به آنها علاقه دارید ،مانند ساعت ها تماشای تلوزیون ،مصرف الکل یا چرخیدن در رسانه های اجتماعی استفاده میکنید یا خیر.درد ناشی از شکست شما را به سوی نادیده گرفتن احساستان سوق میدهد .پس حتی اگر ابتدا متوجه این احساس نشدید،به رفتارهایی که برای نادیده گرفتن شرم انجام میدهید،دقت کنید.
#قصه_شب
#بخش_چهل_و_شش
#چرا_کسی_تا_به_حال_اینها_را_به_من_نگفته_بود
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش چهل و شش💫
2-رها کن.داستان برداشتن ماسک جیم کری را به یاد دارید؟زمانی که ماسک روی صورتش نبود،تسلط کمتری روی او داشت. به احساسات هم باید به همین شکل نگاه کرد .آنها تجربیاتی هستند که در ما تاثیر میگذارند ،اما بخشی از شخصیت ما نیستند . اگر برای احساساتتان نامی انتخاب کنید ، ذهنتان میتواند یک قدم از آن فاصله بگیرد. نام گذاری الگوهای فکری نیز به همین منوال عمل میکنند.شرح رویدادها بر اساس برداشت ذهنی شما واقعیت نیست،بلکه نظریه،عقیده، داستان یا حدس و گمانی است که دستمایه ای از صداهای منتقدانه گذشته و حال شما و خاطرات مربوط به آسیب پذیری یا شکست شما دارد .با شناخت الگوی صدای منتقد و منشا احتمالی آنها میتوانیم نامی برای این رشته از افکار بگذاریم.انجام این کار سبب میشود به جای حمله به خود ، بیندیشیم که آیا این افکار واقعی اند یا آنها را فقط گزینه ای(بسیار بی فایده)در نظربگیریم.
3-حواستان به میل شدید مسدود کردن راه ورود افکار دردناک به ذهنتان باشد.مدام به خود یاد آوری کنید که مجبور نیستید بر اساس این تمایلات عمل کنید .زمانی که دست از مبارزه با احساسات خود برمیدارید و در عوض اجازه میدهید شما را با تمام قدرت در بر بگیرند ،شاید درد و آشفتگی را تجربه کنید،اما این کار پیشینه این احساسات را نیز از بین می برد.اگر بخواهیم آنها را کنار بزنیم ، همان جا که هستند منتظر فرصتی میمانند تا روزی بلاخره به آن ها بپردازید .نقطه مقابل مسدود کردن راه ورود احساسات،کنجکاوی در مورد آنهاست .به سوی آنها بروید و مشاهده شان کنید و به تجربه ای که در وجودتان رخ میدهد توجه کنید.
4-مسیر خود را هموار کنید و مانند بهترین دوستی که همیشه آرزویش را داشته اید متعهدانه هوای خود را داشته باشید.با خود صادق باشید و بی قید و شرط عشق و حمایت نثار خود کنید.((خوب از پسش برآمدی،صبور باش)) بهترین دوست ما میداند که شاید نتواند حلال مشکل ما باشد،اما هر لحظه کنار ما خواهد بود.
5-یاد بگیرید.مربیان ورزشکاران حرفه ای هر حرکت آن ها را تجزیه و تحلیل میکنند.فقط به دنبال اشتباهات نیستند ،حواسشان به راه حل ها هم هست،پس بعد از فرونشستن درد شکست ،از آن تجربه ای مفید بسازید .از توجه به کارهای خوبتان غافل نشوید .فارغ از تنیجه قدردان تک تک کارهایی که کرده اید باشید.مربی خود باشید تا بتوانید از تجربه هایتان درس بگیرید و پیش بروید.
6-به اولویت هایتان رجوع کنید.شکست ها و پسرفت ها هربار به شما آسیب میزنند ،اما برخاستن و شروع دوباره احتمالا همچنان یکی از ارزش های ماست.با وجود دردشکست حتی تصور تلاش دوباره هم بسیار دشوار است در این حالت میخواهیم فرار کنیم و پنهان شویم.رجوع به ارزش ها و دلیل اصلی شروع کاری که در آن شکست خوردید به شما کمک میکند تا به جای اینکه صرفا از روی درد تصمیم بگیرید ،به بهترین حالت و بر اساس منفعت خود و زندگی دلخواهتان تصمیم گیری کنید.قصد ندارم با این حرف ها آشفتگی احساسی ناشی از شکست را بی اهمیت جلوه دهم،بنابراین صبور باشید. مهمترین کار این است که ابتدا احساسات ناشی از شکست را رفع کنید و پس از کسب آمادگی دوباره تلاش کنید.
چون در اوج هیجانات و غلیان احساسات فرصت مرور و بررسی دوباره آنچه با ارزش هایمان مطابقت دارد،نداریم،در چنین لحظاتی به سادگی از خود بپرسید(( وقتی بعدتر به این زمان بنگرم ،به کدام انتخاب هایم افتخار خواهم کرد؟چه اقداماتی امروز میتوانم انجام دهم که یکسال بعد از خودم سپاسگذار باشم؟این موضوع چه درسی برای ادامه مسیر به من می آموزد؟))
خلاصه فصل
*مهمترین دلیل تردید به خود،رابطه ما با شکست است.
*نحوه برخورد دیگران با شکست شما نشان دهنده ارزش شخصیت و شایستگی های شما نیست.
*درد شکست ما را به بی حسی یا مسدود کردن احساسات وا میدارد؛بنابراین حتی اگر متوجه این احساس نشدید،به رفتارهایی که برای نادیده گرفتن احساساتتان متوسل میشوید،توجه کنید.
*مربی خود باشید و شکست را به تجربه یادگیری بدل کنید و به راهتان در راستای رسیدن به اولویت هایتان ادامه دهید.
*واکنش عاطفی به شکست طاقت فرساست ، پس صبور باشید.
#قصه_شب
#بخش_چهل_و_شش
#چرا_کسی_تا_به_حال_اینها_را_به_من_نگفته_بود
#کتاب_بخوانیم
💫بخش چهل و شش💫
پرواز
شكستهای پی درپی باعث شده بود كه توان نظامی داعش كم شود. آنها در چنين مواقعی به سراغ نيروهای انتحاری رفته و يا اينكه خود را در ميان زنان و كودكان مخفی ميكنند.
آن روز هم نيروهای مردمی بلافاصله با خودرو های مختلف به سوی مناطق درگيری اعزام شده و با پشتيبانی سلاحهای سنگين مشغول پيشروی و پاكسازی مناطق مختلف بودند.
نزديك ظهر روز يكشنبه 26 بهمن 1393 بود كه هادی به همراه ديگر دوستان و فرماندهان عملياتی، پس از ساعتی جنگ و گريز، به روستای مکيشفيه در بيست كيلومتری سامرا وارد شدند.
ساختمان كوچكی وجود داشته كه بيست نفر از نيروهای عراقی به همراه هادی به داخل آن رفته تا هم استراحت كنند و هم برای ادامه كار تصميم بگيرند.
بقيه ی نيروها نيز در اطراف روستا حالت تدافعی داشته و شرايط دشمن را تحت نظر داشتند. درگيريها نيز به طور پراكنده ادامه داشت.
هنوز چند دقيقه ای نگذشت كه يك بولدوزر از سمت بيرون روستا به سمت سنگرهای نيرو های مردمی حركت كرد. بدنه ی اين بولدوزر با ورقهای آهن پوشيده شده و حالت ضد گلوله پيدا كرده بود.به محض اينكه از اولين سنگر عبور كرد نيروها فرياد زدند: انتحاری،انتحاری، مواظب باشيد...
درست حدس زده بودند. اين خودرو برای عمليات انتحاری آماده شده بود. چند نفر از نيروهای مردمی با شليك آر پی جی قصد انفجار بولدوزر را داشتند.
برخی ميخواستند راننده را بزنند اما هيچ كدام ممكن نشد! حتی گلوله ی آر پی جی روی بدنه ی آن اثر نداشت.
يكی از رزمندگان که مجروح شده و در مسير بولدوزر قرار داشت ميگويد: اين خودرو به سمت ما آمد و ما از مسيرش فاصله گرفتيم، بلافاصله فهميديم كه اين بولدوزر انتحاری است! هر چه تيراندازی كرديم بی فايده بود.
فاصله ما با هادی ذوالفقاری و ديگر دوستان زياد بود. يكباره حدس زديم كه خودرو به سمت آنها ميرود.
هر چه که داد و فرياد کرديم، صدايمان به گوش آنها نرسيد. صدای بولدوزر و گلوله ها مانع از رسيدن صدای ما ميشد.
هادی و دوستان رزمندهایی كه در آنجا جمع شده بودند، متوجه صدای ما نشدند.
لحظاتی بعد صدای انفجاری آمد كه زمين و زمان را لرزاند! صدها كيلو مواد منفجره، برای لحظاتی آسمان را سياه كرد.
وقتی به سراغ آن ساختمان رفتيم، با يك مخروبه ی كوچك مواجه شديم!
انفجار به قدری عظيم بود كه پيكرهای شهدا نيز قادر به شناسايی نبود.
خبر شهادت بهترين دوستانمان را شنيديم. جنگ است ديگر، روزی شهادت دارد و روزی پيروزی، البته برای انسان مؤمن، شهادت هم پيروزی است.
روز بعد خبر رسيد كه هادی ذوالفقاری مفقود شده و پيكری از او به جا نمانده!
همه ناراحت بودند. نميدانستيم چه كنيم. لذا به دوستان ايرانی هادی هم خبر رسيد كه هادی مفقودالجسد شده.
خبر به ايران رسيد. برخی از دوستان گفتند: از نمونه ی خون مادر هادی برای آزمايش DNA استفاده شود تا بلكه قسمتی از پيكر هادی مشخص گردد.
نيروهای عراقی بسيار ناراحت بودند. لب خندان و چهره ی دوست داشتنی اين طلبه ی رزمنده هيچ گاه از ذهن ما پاك نميشد.
پس از مدتی اعلان شد كه با شناسايی برخی پيكرها فقط شش نفر از جمله هادی مفقود شده اند. از هادی هم فقط لاشه ی دوربين عكاسی اش باقی مانده بود.
تا اينكه خبر دادند پيكر شهيدی با چنين مشخصات از اطراف روستا كشف و به بغداد منتقل شده.
سيد کاظم که مشخصات را شنيد بلافاصله گفت احتمالا هادی است،خودش به بغداد رفت و او را شناسايی كرد.
در اصل پيکر هادی ذوالفقاری بر اثر انفجار پرت شده بود.
يک نفر در حال عبور از معرکه پيکر او را ميبيند و پلاک را برای اطلاع خبر شهادت برميدارد.
بدن شهيد بی پلاک آنجا ميماند. تا اينکه او را به بغداد انتقال ميدهند.
#قصه_شب
#بخش_چهل_و_شش
#پسرک_فلافل_فروش
#کتاب_بخوانیم