eitaa logo
کانال کهریزسنگ
6.2هزار دنبال‌کننده
23.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
378 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان اصفهان مدیر : 👇 @admineeitaa تبلیغات 👇 @admineeitaa8
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال کهریزسنگ
💫بخش بیست و هشت💫 از اتاقش بیرون امدم و با عجله از پله ها پایین رفتم.وارد اتاق خودمان که شدم بغضم تر
💫بخش بیست و نه💫 مادر رو بروی تلوزیون نشست و الهه را روی زانوهایش گرفت.گزارشگر با چند تا از رزمنده ها صحبت میکرد.جواد سرش را روی پای مادر گذاشت و گفت:اینا هم رفتن جبهه؟ مادر موهایش را نوازش کرد و گفت:معلومه که رفتن. جواد گفت:پس چرا صورتشون مثل بابا نیست؟ مادر بدون اینکه حرفی بزند دست بچه ها رو گرفت و از اتاق خارج شد. نیمه های شب از خواب پریدم ،اولین فکری که به ذهنم خطور کرد،تصویر صورت باند پیچی رجب بود.سرم به شدت سنگین شده بود و میدانستم مثل هرشب تا اذان صبح خوابم نمیبرد.پرده را کنار زدم و بیرون را نگاه کردم،همه جا تاریک بود و من مثل هرشب داشتم زندگی ام را مرور میکردم هر چه تلاش میکردم به چیز دیگری فکر کنم بیفایده بود.هیچ چیز دیگری جز رجب در ذهنم نبود. بعد از نماز صبح وقتی توی اتاق رجب سرک کشیدم،داشت نماز میخواند.هرچه به صبح نزدیک تر میشدم دلهره ام بیشتر میشد.فکر اینکه رجب بعد از باز کردن پانسمان صورتش، چقدر شبیه عکس هایش میشود،در دلم غوغا میکرد.آرام وقرار نداشتم.تا به حال بارها صورتش را جراحی کرده بود و هربار که به تهران میرفتم با یک چهره جدید مواجه میشدم.ولی این بار فقط من نبودم،فکر عکس العمل بچه ها خیلی آزارم میداد.انگار ساعت جلو نمیرفت.قرار بود تا آمدن زهرا و شوهرش صبر کنیم و بعد پانسمان صورت رجب را باز کنیم.به اتاق رفتم و نماز خواندم ، کمی آرامش گرفتم و همانجا خوابم برد و با صدای محمدرضا از خواب پریدم که میگفت: مامان پاشو مگه نمیخوای پانسمان بابا رو باز کنیم؟ بلند شدم کتری را روی اجاق گذاشتم و مشغول آماده کردن لباس برای رجب شدم، حدس زدم بعد از باز کردن پانسمان بخواهد به حمام برود. محمدرضا گفت: پس کی پانسمان بابا را باز میکنیم؟ حرف محمد رضا سرتاپایم را لرزاند.فکر اینکه بچه ها چه عکس العملی نشان میدهند،وجودم را به آتش میکشید. مریم و محمدرضا صبحانه نخورده ، حاضر شدند و رفتند توی کوچه به انتظار حسین آقا و زهرا. هوا خیلی سرد بود وباد که میوزید تا مغز استخوان را میسوزاند. گفتم: بچه ها بیاین خونه. مریم بینی اش را بالا کشید و با حرکت سر مخالفت کرد.دستش را گرفتم و بی آنکه حرفی بزنم توی حیاط کشیدمش.هم زمان محمدرضا را هم صدا زدم.بلاخره بچه ها را به اتاق کشیدم و سر سفره نشاندم.صدای یا الله حسین آقا که داشت از پله ها بالا میرفت در حیاط پیچید. بچه ها قبل از من از اتاق بیرون رفتند.الهه را بغل کردم و با جواد از پله ها بالا رفتیم.هرچه به اتاق رجب نزدیک تر میشدم قدم هایم سنگین تر میشد.نفسم به شماره افتاده بود. وارد اتاق که شدم،همه ساکت شدند.بچه های زهرا با دیدنم جلو آمدند وسلام کردند. جواب دست و پا شکسته ای دادم و همانمجا جلوی در ایستادم.یکی از دختران زهرا الهه را از بغلم گرفت و همراه بقیه بچه ها از اتاق بیرون رفت. وقتی پدر و حسین آقا مشغول باز کردن باندها شدند،بچه ها از پشت پنجره رجب را نگاه میکردند.بین بچه ها نگاهم به جواد بود که کف دستانش را به شیشه زده بود و صورتش را نزدیک پبجره گرفته بود. اولین دور باند را که باز کردند جواد جلوتر آمد. طوری که بینی اش را به شیشه فشار میداد.سرگیجه داشتم و نمیتوانستم سر پا بایستم.روبروی رختخواب نشستم.دلم میخواست از حسین آقا بخواهم پانسمان را باز نکند.میترسیدم دوباره با یک صورت جدید روبرو شوم.زهرا کنارم ایستاده بود،قلبم به حدی تند میزد که حس میکردم صدایش را میشنود.میان صدای صلوات مادر و زهرا ، سرم را بالا گرفتم و در چشمان رجب خیره شدم.نمیدانم چرا از اینکه زیر نگاهش باشم، خجالت میکشیدم.شاید میترسیدم متوجه به هم ریختگی درونم شود.هرچه باند ها را بیشتر باز میکردند و به لایه های آخر نزدیک میشدند،تپش قلبم بیشتر میشد.اگر از ترس نگاه بچه ها نبود،دلم میخواست فرار کنم. کاش میشد هیچوقت پانسمان صورتش را باز نکنیم و من همیشه فکر کنم زیر پانسمان، همان صورتی است که انتظارش را دارم.ردیف آخر باند که رسید بی اختیار چشمانم رابستم. همه بدنم میلرزید و نفسم داشت بند می آمد. وقتی صدای خوردن ضربه به شیشه را شنیدم به خودم آمدم.چشم که باز کردم محمدرضا رادیدم که با عصبانیت از کنار پنجره کنار رفت.زهرا توی گوشم گفت:بچس دیگه ، عصبانی شد با مشت زد توی شیشه.بلافاصله به صورت رجب چشم دوختم.توی صورتش دنبال چهره آشنا میگشتم که صدای جیغ بچه ها را شنیدم که از پشت پنجره کنار میرفتند. چند لحظه ای من به رجب خیره شده بودم و همه به من.گریه ام گرفته بود.دست هایم را جلوی صورتم گرفتم و از اتاق بیرون دویدم.از پله ها که پایین می آمدم صدای گریه ام بلند شد.
💫بخش بیست و نه💫 بخش سوم (درد احساسی) فصل دهم خلاصم کن! اگر تا به حال به درمانگر مراجعه کرده باشید، همان ابتدا از شما میپرسد که از روند درمان چه توقعی دارید؟اکثر مراجعان در مورد احساسات حرف میزنند،احساسات دردناک یا ناخوشایندی که میخواهند از شر آن خلاص شوند و احساسات لذتبخش و آرامشی که از دست داده اند و میخواهند دوباره آن را تجربه کنند.چرا نباید اینطور باشد؟همه مامیخواهیم شاد باشیم .این افراد حس میکنند گرفتار احساسات آزار دهنده شان هستند و میخواهند آنها را از بین ببرند. در جلسات درمانی ،به جای از بین بردن احساسات ،یاد میگیرید رابطه تان را با آن ها تغییر دهید،از آنها استقبال کنید،به آنها خوب توجه کنید و آنها را همانطور که هستند ببینید و به گونه ای عمل کنید که در آنها تاثیر بگذارید و از شدتشان بکاهید. احساسات نه دشمن شما هستند و نه دوستتان.دلیل وجود آنها ،ناهنجاری یا مشکل مغزی نیست یا اینکه مثلا شما روحیه ی حساسی دارید؛که احتمالا قبلا این جمله را شنیده اید.احساسات تلاش مغز شما برای توضیح دادن و معنی بخشیدن به وقایعی است که در اطراف و بدنتان رخ میدهد.مغز اطلاعاتی را از حواس فیزیکی شما در مورد دنیای بیرون و همچنین عملکرد بخش های مختلف بدنتان مانند ضربان قلب،ریه ها ، هورمون ها و سیستم ایمنی دریافت میکند؛سپس از آنچه در مورد این احساسات ،از رخدادهای گذشته در حافظه دارد استفاده میکند تا به جوابی برای درک شرایط حال حاضر برسد.به همین دلیل است که تپش قلب ناشی از قهوه خوردن زیاد ممکن است به حمله ی عصبی منجر شود؛چرا که برای مغز نشانه هایی چون تپش قلب،افزایش سرعت تنفس و عرق کردن کف دست ها یادآور زمانی است که در سوپر مارکت دچار حمله شدید.احساسات جسمی مانند ترس محسوس اند و به مغز پیام میدهند که اوضاع خوب پیش نمیرود و در نتیجه واکنش به تهدید در شما افزایش می یابد. فکر کنید صبح بیدار میشدیم و تصمیم میگرفتیم آن روز چه احساسی داشته باشیم؛واقعا عالی میشد.نه؟ لطفا امروز عشق، هیجان و شادی به من بدهید! متاسفانه به این سادگی نیست. نقطه ی مقابل این ایده این است که احساسات بدون هیچ محرکی نمایان میشوند و ما هیچ کنترلی روی آنچه اتفاق می افتد و زمان وقوع آن نداریم.تنها کاری که از ما بر می آید تلاش برای مقاومت در برابر آنها ،مهار آنها و منطقی بودن است.اما این هم درست نیست . با وجود اینکه ما مستقیما عامل تحریک احساسات نیستیم،از آنچه در ذهن و باور ماست تاثیر بسیار بیشتری در وضعیت عاطفی خود میگذاریم.غرض این نیست که بگوییم شما مقصر دردهای عاطفی تان هستید. در واقع میخواهم بدانید که ما میتوانیم با آموختن روش های زیادی مسولیت سلامتی خود را بر عهده بگیریم و تجربیات عاطفی جدیدی خلق کنیم. نباید ها در برخورد با احساسات پس زدن احساسات: تصور کنید که در ساحل هستید .توی دریا میروید و آب تا سینه ی شما را فرا میگیرد. امواج از روی شما میگذرند و به ساحل میرسند .اگر سعی کنید امواج را پس بزنید و مانع رسیدن آن ها به ساحل شوید ،متوجه میشوید که امواج چقدر قدرتمندند.آنها شما را عقب میرانند و به سرعت در خود میکشند و غرقتان میکنند .اما شما مجبور نیستید دست و پا بزنید و با امواج مبارزه کنید .هر اتفاقی بیوفتد امواج می آیند .اگر این را بپذیرید ، میتوانید روی بالا نگه داشتن سر خود حین عبور آب تمرکز کنید.آثار امواج را همچنان احساس میکنید؛حتی ممکن است لحظه ای شما را از کف دریا بلند کنند ،اما از آنجا که با آب حرکت میکنید،آماده اید تا دوباره روی پاهایتان برگردید. برخورد با احساسات تقریبا مانند ایستادن در میان امواج است. وقتی سعی میکنیم جلوی احساسات را بگیریم ،به راحتی از پا در می آییم و به مشکل بر میخوریم،در تلاشیم که نفس بکشیم و بفهمیم کدام مسیر ما را از مهلکه بیرون میبرد.وقتی اجازه دهیم احساسات ما را در بر گیرند،آنها بالا میروند، اوج میگیرند و پایین می آیند و مسیر طبیعی خود را طی میکنند. باور واقعی بودن احساسات : احساسات واقعا وجود دارند و حقیقی اند،اما واقعیت مسلم نیستند.آنها فرض و گمان اند. دیدگاه ما برای تصمیم گیری درباره درستی و نادرستی پیشامدها .احساس تلاش مغز برای درک جهان است تا به برآورده شدن نیازها و حفظ بقایتان کمک کند. با توجه به اینکه احساسات واقعیت ندارند، افکار نیز بر اساس واقعیت مسلم نیستند.به همین دلیل است که درمان هایی مانند سی بی تی (رفتار درمانی شناختی)برای بسیاری از افراد مفید است.این روش تمرین عقب نشینی از افکار و احساسات و دیدن آنها فقط به شکل یکی از جنبه های ممکن است. اگر واقف باشیم افکار و احساسات با اینکه واقیعت ندارند اما باعث ناراحتی ما میشوند، منطقی است که آنها را بررسی کنیم و ببینیم آیا بازتاب حقیقی واقعیت اند یا جایگزین مفیدتری میتوان برایشان یافت.
💫بخش بیست و نه💫 دست سوخته (سيد روح الله ميرصانع) از بالاترين ويژگيهای آقا هادی كه باعث شد در اين سن كم، ره صدساله را يك شبه طی كند طهارت درونی او بود. بر خلاف بسياری از انسانها كه ظاهر و باطن يكسانی ندارند، هادی بسيار پاك و صاف و بدون هر گونه ناپاكی بود. حرفش را ميزد و اگر اشكالی در كار خودش ميديد، سعی در برطرف نمودن آن داشت. يادم هست اواخر سال 1390 آمد و در حوزه كاشف الغطا نجف مشغول تحصيل شد. بعد از مدتی كار پيدا كرد و ديگر از شهريه استفاده نكرد. آن اوايل به هادی گفتم:نميخوای زن بگيری؟ ميخنديد و ميگفت: نه، فعلا بايد به درس و بحث برسم. سال بعد وقتی درباره زن و زندگی با او صحبت ميكردم، احساس كردم بدش نمی آيد كه زن بگيرد. چند نفر از طلبه های هم مباحثه با هادی متأهل شده بودند و ظاهراً در هادی تأثير گذاشته بودند. يك بار سر شوخی را باز كرد و بعد هم گفت: اگر يه وقت مورد خوبی برای من پيدا كردی، من حرفی برای ازدواج ندارم. از اين صحبت چند روزی گذشت. يك بار به ديدنم آمد و گفت:ميخواهم برای پياده روی اربعين به بصره بروم و مسير طوالانی بصره تا كربلا را با پای پياده طي كنم.با توجه به اينكه كارت اقامت او هنوز هماهنگ نشده بود با اين كار مخالفت كردم اما هادی تصميم خودش را گرفته بود. آن روز متوجه شدم كه پشت دست هادی به صورت خاصی زخم شده، فكر ميكنم حالت سوختگی داشت. دست او را ديدم اما چيزی نگفتم. هادی به بصره رفت و ده روز بعد دوباره تماس گرفت و گفت: سيد امروز رسيديم به نجف، منزل هستی بيام؟ گفتم: با كمال ميل، بفرماييد. هادی به منزل ما آمد و كمی استراحت كرد. بعد از اينكه حالش كمی جا آمد، با هم شروع به صحبت كرديم. هادی از سفر به بصره و پياده روی تا نجف تعريف ميكرد، اما نگاه من به زخم دست هادی بود كه بعد از گذشت ده روز هنوز بهتر نشده بود! صحبتهای هادی را قطع كردم و گفتم: اين زخم پشت دستت برای چيه؟ خيلی وقته كه ميبينم. سوخته؟ نميخواست جواب بده و موضوع را عوض ميكرد. اما من همچنان اصرار ميكردم. بلاخره توانستم از زير زبان او حرف بكشم! مدتی قبل در يكی از شبها خيلی اذيت شده بود. ميگفت كه شيطان با شهوت به سراغ من آمده بود. من هم چاره ای كه به ذهنم رسيد اين بود كه دستم را بسوزانم! من مات و مبهوت به هادی نگاه ميكردم. درد دنيايی باعث شد كه هادی از آتش شهوت دور شود. آتش دنيا را به جان خريد تا گرفتار آتش جهنم نشود.