کانال کهریزسنگ
💫بخش چهل و یک💫 تلوزیون یک مزرعه برفی با دو مرد سیاه پوش را نشان میداد که با هم حرف میزدند.مریم یک ل
💫بخش چهل و دو💫
چاووشی خوان روضه امام حسین(ع) میخواند و مردم گریه میکردند.رجب که به در خانه رسید،گوسفند سوم را هم قربانی کردند. میان آن همه جمعیت نشد که با رجب حرف بزنم.فقط نگاهم به صورتش بود که ضعیف تر از قبل به نظر میرسید.بعد از ناهار که خانه خلوت شد.رجب ساک هایش راباز کرد. همه از دیدن سوغاتی هایش خیلی تعجب کرده بودند.غیر از خانواده خودمان،برای همه بزرگترها و کوچکترها سوغاتی آورده بود. بیشتر حواسم به بچه های خودم بود که وقتی هدیه ها را میدیدند ذوق زده میشدند. یاد حرف مریم افتادم که میگفت:وقتی بابا خرید میکنه،چیزی میخره که دوستش داریم، ولی مامان چیزی میخره که خودش فکرمیکنه خوبه.
چند هفته ای میشد که رجب از سفر حج برگشته بود.هرچند زندگی در شهرک جانبازان مشکلاتمان را کم کره بود،ولی رجب هنوز برای بیرون رفتن از خانه خیلی سختی می کشید.صورتش بعد از بارها عمل جراحی دیگر مثل قبل نشد.من وبچه ها و مهمتر از همه رجب،با صورت جدید کنار آمده بودیم،ولی مثل اینکه بیشتر مردم از صورت جدید راضی نبودند. عصر جمعه تصمیم گرفتیم به خانه مادر برویم.چندمرد توی حیاط با لباس مشکی کنار دیگ ایستاده بودند.با دیدن آنها دلم فرو ریخت.دور تا دور حیاط را نگاه کردم و دنبال پدر و مادر گشتم.وقتی هردو را سالم دیدم خیالم راحت شد.از وقتی خبر مجروحیت رجب را شنیده بودم ،با هر اتفاق کوچکی دلشوره میگرفتم.به مادر که سلام کردم،به طرفم آمد و همانطور که با من احوالپرسی میکرد،صورت بچه ها رو بوسید. پرسیدم: مامان اینجا چه خبره؟ گفت: یکی از همسایه های کوچه کناری میخواست روضه امام حسین بخونه که برای مادرشم خیرات کنه، اومد اجازه گرفت،باباتم قبول کرد. به رجب که کنار پدر ایستاده بود نگاهی انداختم و گفتم:پس ما یه چایی میخوریم و میریم. مادر با تعجب گفت:چیکار به شما دارن مادر جان؟روضه میخونن،شما هم توی اتاق باشین و گوش میدین. بعد از پله ها بالا رفت.من هم به دنبالش رفتم و گفتم:نه دیگه،بچه ها شلوغ میکنن،برم خونه راحت ترم.به در اتاق که رسیدیم ،کنار ایستاد تا اول بچه ها وارد شوند.کم کم بابا و رجب هم از پله ها بالا آمدند و وارد اتاق شدند.در و پنجره های اتاق باز بود.رجب پشت به پنجره نشست وکلاهش را در آورد.صورتش خیلی عرق کرده بود و لب هایش خشک شده بود.مریم رو بروی رجب نشست و با گوشه چادرش شروع به باد زدن او کرد.بوی قیمه در حیاط پیچیده بود.مادر که سینی چای را وسط گذاشت گفتم:بچه ها چایی بخورین تا بریم. مادر ابروهایش را در هم کشید و نگاهم کرد و گفت:من که گفتم همینجا بمونید،چرا بچه ها رو اذیت میکنی؟بچه ها همهمه به راه انداخته بودند و سعی داشتند راضی ام کنند که بمانیم.مریم بیشتر از همه اصرار میکرد.هر وقت به خانه مادرم می آمدیم،دلش نمیخواست برگردد.هنوز روزهای کودکی را فراموش نکرده بود.چند سال میشد که بخاطر وضعیت رجب،کمتر در مهمانی ها شرکت میکردیم.دلم نمیخواست به او سخت بگذرد.داشتم بچه ها را قانع میکردم که حرف های رجب با پدر تمام شد و پرسید :چی شده؟ گفتم:من میگم حالا که توی خونه مادر مراسمه ،خوب نیست ما مزاحمشون بشیم،برگردیم خونه.آهسته پرسید:نگرانی بی دعوت سر سفره کسی بشینی؟ مادر بلافاصله گفت:شما نگران نباشید،خودم غذا درست میکنم. رجب که موافقت کرد،مجبور شدم رضایت بدهم. هرچند در دلم غوغا به پا شده بود.بعد از سفر حج،رجب خیلی روحیه اش قوی تر شده بود و برخلاف من کمتر به نگاه اطرافیان توجه میکرد.جواد چادرم را کشید و گفت:مامان ،بابا میگه تشنمه. رجب کنار اتاق دراز کشیده بود و نگاهم میکرد.لیوان و نی را از کیفم بیرون آوردم.یکی از استکان ها را توی لیوان خالی کردم و با نی به طرف رجب رفتم.بعد از عمل هایی که انجام داده بود،میتوانست از راه حفره ای شبیه دهان،با نی مایعات بخورد،ولی بخاطر وضعیت خاص دهان،اگر دراز میکشید راحت تر بود. رجب دستمال را از جیبش در آورد و زیر چانه اش گرفت. هنوز چای دادن به رجب تمام نشده بود که صاحب مجلس آمد و به پدر اصرار کرد که مهمان هایتان هم در مراسم شرکت کنند.هیچ چاره ای جز موافقت نداشتم،هرچند میدانستم شب سختی در انتظار همه ،بخصوص رجب است. خانم ها در اتاق های بالا نشسته بودند و آقایان توی حیاط و زیر زمین بودند.هرچه تعداد مهمان ها بیشتر میشد،من هم بیشتر دلهره می گرفتم.دور تادور نرده های ایوان را با پارچه های سیاه پوشانده بودند تا خانم هایی که رفت و آمد میکنن،کمتر دیده شوند.من و مادر و مریم،بیشتر توی آشپزخانه بودیم و الهه که کوچکتر بود،گاهی تا پایین پله ها میرفت و اطراف را نگاه میکرد.رجب توی حیاط،نزدیک حوض نشسته بود.قسمت کوچکی از پارچه سیاه روی نرده را باز کرده بودم...
#قصه_شب
#بخش_چهل_و_دو
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
💫بخش چهل و دو💫
کسانی که دچار اضطراب اجتماعی هستند بیشتر به نحوه ی قضاوت و برداشت دیگران درباره آنها توجه میکنند،اما کسانی که اعتماد به نفس بیشتری دارند بر توجه بیرونی تمرکز بیشتری دارند که از حس کنجکاوی آنان در مورد دیگران نشات میگیرد .با این اوصاف اگر مغز ما برای اهمیت دادن به طرز فکر دیگران برنامه ریزی شده و اگر به سمت الگوهای جلب رضایت دیگران گرایش داریم ،چگونه با این شرایط زندگی کنیم؟
چگونه روابط معنا داری داشته باشیم ؛بدون اینکه در دام نگرانی مداوم در مورد تایید نشدن یا قضاوت دیگران گرفتار نشویم؟ چگونه به روال زندگی مطابق با اولویت هایمان بازگردیم؛در حالی که تایید نشدن مانع ما میشود؟
از این تمرین ها برای رویارویی درست با انتقاد استفاده کنید: توانایی پذیرش انتقاد سازنده را درخود افزایش دهید و در عین حفظ خود ارزشمندی ،از آن به نفع خود بهره ببرید .
_بازخورد های منفی را ،که سبب پیشرفت شما میشوند ،بپذیرید و بیاموزید چگونه از انتقاداتی که به جای ارزش های شما بازتاب ارزش های دیگری است بگذرید.
_مشخص کنید چه نظراتی برای شما اهمیت دارند و دلیل آن را شفاف بیان کنید .در این صورت ،راحت تر میفهمید در مورد کدام تامل کنید و از آن نکته ای بیاموزید و کدام را رها کنید و به مسیرتان ادامه دهید.
درک دیگران
اگر کسانی که به شدت از دیگران انتقاد میکنند با خود نیز منتقدانه رفتار میکنند .این رفتار بازتاب آموخته های آنها و روشی است که برای صحبت کردن با خود و دیگران یاد گرفته اند.آنها انتقاد میکنند ؛زیرا کارشان این است و برخوردشان لزوما بازتاب شایستگی شما در جایگاه انسان نیست ،به ویژه اگر حمله آنها به شخصیت شما درباره ی مسایل شخصی باشد و هیچ نقطه ی مثبتی برای رشد شما در مسیر پیش رویتان نداشته باشد.
ما انسان ها به تفکرات خود محورانه گرایش داریم،تفکراتی که باعث میشوند بر این که دیگران بر اساس ارزش های ما زندگی و از قواعد ما پیروی کنند پا فشاری کنیم . بنابراین،انتقاد ممکن است بر اساس دیدگاه فرد منقد از جهان باشد ؛غافل از این واقعیت که ما همه تجربیات،ارزش ها و شخصیت های مختلفی داریم.
درک این مطلب که مردم بر پایه ی قوانین زندگی خود از دیگران انتقاد میکنند،به ویژه برای افرادی که به جلب رضایت دیگران اهمیت میدهند ،بسیار مهم است .ما دوست داریم همه تاییدمان کنند؛اما با توجه به منحصر به فرد بودن نظریات و عقاید افراد مختلف نمیتوانیم همه را همزمان راضی نگه داریم .نزدیک بودن رابطه با شخص منتقد طبعا اهمیت نظریاتش را نزد ما بیشتر میکند (و همین امر شنیدن انتقاد او را تلخ تر میسازد) و در عین حال ،بینش درست تری برای درک مسائل نهفته پشت تایید نکردن او به ما میدهد.بستر و پیشیته ی رفتار هرکس بسیار مهم است،اما در اغلب موارد اطلاعاتی درباره آن نداریم و در این صورت ،درک ریشه ی انتقاد یک فرد از ما سخت تر میشود؛زیرا نظر او در واقع چکیده ی تجربیاتش در زندگی است.ما طبیعتا بر اساس غریزه انتقاد را اظهار نظری واقعی در مورد خود برداشت میکنیم و در ارزش خود تردید میکنیم.
پرورش حس خود ارزشمندی
انتقاد همیشه بد نیست .وقتی بازخوردی در مورد رفتاری خاص میبینیم احساس گناه میکنیم و این حس ما را به تصحیح اشتباه برای ترمیم رابطه وا میدارد.اما وقتی انتقاد شخصیت و حس ارزشمندی ما را هدف بگیرد باعث بروز حس شرم میشود.
شرم احساسی آزار دهنده است که ممکن است با خشم و انزجار همراه باشد.خجالت با شرم متفاوت است و شدت کمتری دارد و معمولا هنگام حضور در جمع خود را نشان میدهد.شرم بسیار دردناک است و توان حرف زدن و درست فکر کردن و.... را از ما سلب میکند.دوست داریم ناپدید و پنهان شویم. واکنش های جسمی به این حس چنان شدید است که خلاصی از آن دشوار خواهد بود.
شرم سیستم تهدید را به گونه ای فعال و همه ی احساسات را درگیر میکند که گویی کبریتی زیر چند بشکه باروت گرفته باشیم.به همین دلیل شرم با خشم ،ترس و انزجار همراه است.اینجاست که خود آزاری و انتقاد از خود و تحقیر و سرزنش وارد میدان میشوند و این هجمه،غریزه را به نادیده گرفتن شرم وا میدارد ؛اما شرم را نمیتوان به این راحتی نادیده گرفت ؛پس به سوی جذاب ترین و اعتیاد آورترین رفتارهایی میرویم که در مقطعی به ما آرامش میبخشند.تاب آوری شرم را میتوان آموخت ،اما نیاز به تمرین مادام العمر دارد.در عوض می آموزیم چگونه منعطف باشیم و از پس احساس شرم چگونه به راهمان در مسیر درست ادامه دهیم.
#قصه_شب
#بخش_چهل_و_دو
#چرا_کسی_تا_به_حال_اینها_را_به_من_نگفته_بود
#کتاب_بخوانیم
💫بخش چهل و دو💫
ابراهیم تهرانی (حاج باقر شيرازی)
چند روزی بود كه هادی را نميديدم. خبری از او نداشتم. نميدانستم برای جنگ با داعش رفته.
در مسجد هندی همه از او تعريف ميكردند؛ از اخلاق خوب، لب خندان و مهمتر اينكه با لوله كشی آب، در منزل بيشتر مردم، يك يادگار از خودش گذاشته بود.
يكی دو بار هم به او زنگ زدم. اما برنداشت. توی گوشی نام او را به عنوان (ابراهيم تهرانی) ثبت كرده بودم.
خودش روز اول گفته بود من را ابراهيم صدا كنيد. بچه ی تهران هم بود.
براي همين شد ابراهيم تهرانی.
تا اينكه يك روز به مسجد آمد. خوشحال شدم و سلام عليك كرديم.
گفتم: ابراهيم تهرونی كجايب نيستی؟
ميدانستم در حوزه ی علميه هم او را اذيت كرده اند. او با دوچرخه به حوزه و برای كلاس ميرفت، اما برخی افراد با اين كار مخالفت ميكردند.
با اينكه درس و بحث او خوب بود و حسابی مشغول مطالعه بود، اما چون در كنار درس مشغول لوله كشی بود، بعضی ها ميگفتند يك طلبه نبايد اين كارها را انجام دهد!
آن روز كمی صحبت كرديم.من فهميدم كه برای جهاد به نيروهای حشدالشعبی ملحق شده.
آن روز در خلال صحبتها احساس كردم در حال وصيت كردن است. نام دو سيد روحانی را برد و گفت: من به دلایلی به اين دو نفر كم محلی كردم. از طرف من از اين دو نفر حلالیت بطلب.
بعد يكی از اساتيد خودش را نام برد و گفت: اگر من برنگشتم، حتماً از فلانی حلاليت بطلب. نميخواهم كينه ای از كسی داشته باشم و نميخواهم كسی از من ناراحت باشد.
ميدانستم آن شيخ يك بار به مقام معظم رهبری توهين كرده بود و ...
او همينطور وصيت كرد و بعد هم رفت.
يك پيرمرد نابينا در محل داشتيم كه هادی با او رفيق بود. او را تر و خشك ميكرد. حمام ميبرد و...
هميشه هم او را با خودش به مسجد می آورد. هادی سراغ او رفت و با هم به مسجد آمدند.
بعد از نماز بود كه ديگر هادی را نديدم. تا اينكه هفته ی بعد يكی از دوستان به مسجد آمد و خبر شهادت او را اعلام كرد.
من به اعلاميه ی او نگاه كردم. تصوير خودش بود اما نوشته بود: شيخ هادی ذوالفقاری. اما من او را به نام ابراهيم تهرانی ميشناختم.
بعدها شنيدم كه يكي از دوستان شهيد او (ابراهيم هادي) نام داشت و هادی به او بسيار عالقه مند بود.
خبر را در مسجد اعلام كرديم. همه ناراحت شدند. پيكر هادی چند روز بعد به نجف آمد. همه برای تشييع او جمع شدند.
وقتی من در خانه گفتم كه هادی شهيد شده، همه ی خانواده ی ما ناراحت شدند. همسرم گفت: ميخواهم به جای مادرش كه در اينجا نيست در تشييع اين جوان شركت كنم.بسيار مراسم تشييع با شكوهی برگزار شد. من چنين تشييع با شكوهی را كمتر ديده ام.
پيكر او در همه ی حرمين طواف داده شد و اينگونه با شكوه در ابتدای وادی السلام به خاك سپرده شد.
از آن روز تا حالا هيچ روزی نيست كه در منزل ما برای شيخ هادی فاتحه خوانده نشود.
هميشه به ياد او هستيم. لوله كشی آب منزل ما يادگار اوست.
يادم نميرود. يك هفته بعد از شهادت خوابش را ديدم. در خواب نميدانستم هادی شهيد شده. گفتم: شما كجايی، چی شد،
نيستي؟
لبخندی زد و گفت: الحمدلله به آرزوم رسيدم.
#قصه_شب
#بخش_چهل_و_دو
#پسرک_فلافل_فروش
#کتاب_بخوانیم