eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.7هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
7هزار ویدیو
340 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، قلعه سفید ،کوشک و قهدریجان در شهرستان های نجف آباد، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین ها : eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
💫بخش یک💫 روایت زندگی طوبی زرندی،همسر شهید رجب محمد زاده (بابا رجب) جانباز دفاع مقدس به قلم نسرین رجب پور. همیشه از جلسه خواستگاری بدم می آمد.باید بی خبر از همه جا در آشپزخانه مینشستم و منتظر میماندم تا بزرگترها حرف هایشان را با هم بزنند.اگر به قول خودشان حرف هایشان نمیگرفت که همه چیز تمام میشد،ولی اگر قسمت میشد ،باید یک عمر پای همه ی حرف های گفته و نگفته ی بزرگترها مینشستم و به خانه بخت میرفتم. تابستان 1357 بود.در آشپزخانه نشسته بودم که دختر خواهرم با سینی خالی وارد شد و گفت:خاله طوبی ،مادربزرگ میگه برای داماد چایی ببر. _مگه تو نبردی؟ _بابام دوتا برداشت و گفت داماد فقط باید از دست عروس خانوم چایی قبول کنه. چقدر دلم میخواست آن لحظه جای او بودم.حرفش را که زد ،نشست و بی خیال از همه چیز شروع به خواندن کتاب داستانش کرد.نمیدانم چرا اینبار بیشتر از همیشه دلشوره داشتم.سعی کردم خودم را بی تفاوت بگیرم .قوری را که از روس سماور برمیداشتم ،پرسیدم:غیر از مامان و بابات دیگه کیا هستن؟ _داییِ بابام و عمع سکینه خودم .نترس مادر شوهرت نیومده،فکر کنم توی روستا کار داشتن .میدونی که تابستونه، اونا تابستونا سرشون شلوغه.راستی حالا که شما داری با عموی من عروسی میکنی من و خواهرام باید شمارو خاله صدا کنیم یا زن عمو؟ قوری رو توی استکان کج کردم و گفتم:فرقی نمیکنه،ولی فکر کنم خیلی خوشحالی که قراره من با عمو رجبت ازدواج کنم؟ آدامس بادکنکی که توی دهانش بود ترکاند و گفت: نه اصلا _چرا؟ _عمه سکینه که قبلا ازدواج کرده، غیر از اون من یه خاله دارم یه عمو،حالا شما دوتا هم که با هم ازدواج کنین به فامیل کسی اضافه نمیشه. چای را که توی سینی ریختم صداش بلند شد:خاله حواست کجاست؟ریختی توی سینی.مامانم میگه اگه عروی چایی رو توی سینی بریزه همه میگن چه دختر بی دست و پاییه. هول شدم و گفتم :اصلا کی گفته تو بیای اینجا حرف بزنی؟ _خاله مراقب باش وقتی رسیدی توی اتاق چادرت باز نشه،اگه عموم فکر کنه شما نمیتونی هم حجابت رو حفظ کنی هم سینی چای رو توی دستت بگیری ممکنه پشیمون بشه. بدون فکر گفتم خب بهتر. همانطور که از آشپزخانه بیرون میدوید گفت:الان میرم به عموم میگم. دو دستی توی سرم زدم و کنار آشپزخانه نشستم.بیشتر از اینکه به جور شدن یا نشدن این ازدواج فکر کنم ،به آبروریزی پیش خواهرم و شوهرش حسین آقا فکر میکردم.چند دقیقه ای که گذشت مادرم به سراغم آمد. _طوبی چرا نیومدی دختر؟همه منتظرن. خجالت کشیدم دلیلم را بگویم،چادرم را مرتب کردم و سینی را برداشتم.متدرم سینی را از دستم گرفت و کنار سماور گذاشت. _این چایی که سرد شده ،دوباره بریز .وقتی میبری جلوی داماد باید ازش بخار بلند بشه. _باشه الان مادر چادرش را جلوتر کشید طوری که بیشتر صورتش را پوشاند و گفت: الان نیا ،صبر کن من اول برم بشینم بعد بیا .اینطوری ممکنه فکر کننتو بلد نیستی چایی بریزی و من اومدم کمکت. چند دقیقه ای صبر کردم و بعد دوباره چای ریختم. با یک دست سینی را نکه داشته و با دست دیگر سینی را گرفته بودم.در آشپزخانه مان به روی ایوان باز میشد ،با احتیاط راه میرفتم که چای لب پر نشود.وارد اتاق که شدم همه مشغول حرف زدن بودند،کسی حواسش به من نبود .زیر چشمی همه را از نظر گذراندم و متوجه شدم رجب زیر پنجره نشسته است.با اینکه قبلا همه را دیده بودم، وقتی میخواستم سلام کنم هول شدم،صدایم گرفت و تغییر کرد. داییِ رجب با صدای بلند گفت:اینم از عروس خانم. آقا داماد چایی را بردار که دیگه تو عمرت همچین چایی نمیخوری. وقتی خم شدم که داماد استکان چایی را بردارد، حس کردم صورتم گر گرفته است.نگاهش نکردم و متوجه نگاه او هم نشدم.استکان را که برداشت خیلی آرام گفت:دست شما درد نکنه. جواب نصفه نیمه ای دادم و خواستم از اتاق خارج شوم که سکینه خانوم،خواهر ناتنی رجب، خواست که کنار خودش بنشینم.چادرم را جمع و جور کردم و کنار سکینه خانوم نشستم.تازه متوجه خواهر زاده ام شدم که دقیقا کنتر رجب نشسته بود.هربار که خودش را جابجا میکرد،میترسیدم حرفی به رجب بزند. خلق و خوی سکینه خانم خیلی شبیه رجب بود ،همانطور آرام و کم حرف.یکی دو کلمه ای بیشتر با من حرف نزد.بعد ساکت نشست و به دایی موسی نگاه کرد که از رسوم خواستگاری زمان خودش حرف میزد.ولی وضعیت من از همه بدتر بود، ساکت نشسته بودم و حتی نمیتوانستم به داییِ رجب نگاه کنم. بامورم نمیشد سکینه خانم و رجب از یک پدر نباشند.به خصوص وقتی از خواهرم زهرا شنیده بودم این دو نفر از خواهر و برادر واقعی بیشتر هوای هم رو دارند.فقیر محمد، پدر رجب سالها پیش از دنیا رفته بود.وقتی مادرش زلیخا با مرد دیگری ازدواج کرده،رجب و تنها برادرش حسین آقا به خانه دایی شان رفتند.رجب خیلی پدرش را دوست داشت و نمیتوانست یک مرد دیگر را به جای او قبول کند....
💫بخش دو💫 کف دستانم به شدت عرق کرده بود.هیچوقت فکر نمیکردم وقتی اقوام داماد کسانی باشند که قبلا آنها را دیده ام، بیشتر خجالت بکشم و تحمل جمع برایم سخت تر باشد.وقتی دایی موسی و پدر از تقدیر حرف میزدند،یاد حرف مادرم افتادم که میگفت:وقتی دو نفر قسمت هم باشن،حتی اگر یک نفر در شرق عالم باشه و یکی در غرب،به هم میرسن. بیست سال پیش که دختر بچه ای 3 ساله بودم و از شهر نیشابور به مشهد آمدیم،چه کسی فکرش را میکرد که رجب به خواستگاری ام بیاید؟ او هفده سال ازمن بزرگتر بود، در روستای رخنه به دنیا آمده بود و تا قبل از خدمت سربازی مشهد را ندیده بود. یکباره چشمم به مادرم افتاد که با حرکت ابرو علامت میداد، چند باری نگاهش کردم تا فهمیدم منظورش این است که از اتاق بیرون بروم. دوباره به آشپزخانه برگشتم.به دیوار تکیه زدم و غرق در فکر و خیال شدم.به همسر سابق رجب فکر کردک که موقع زایمانش از دنیا میرود و فرزندش هم چند روزی بیشتر زنده نمیماند. ده، پانزده سال پیش که حسین آقا با مادرش برای خواستگاری زهرا به خانه مان آمد، هیچوقت فکر نمیکردم مادر شوهر زهرا ،مادر شوهر من هم بشود.سعی کردم به همه چیزهایی که از رجب میدانستم فکر کنم تا بهتر بتوانم تصمیم بگیرم.یاد هفت سال پیش افتادم که پیاده به عراق رفت و دو سال در کاظمین ماندگار شد.هرجا که میرفت برای همه سوغات می آورد،حتی برای خانواده ما. وقتی یادم آمد روسری ای که سر کردم یکی از سوغاتی های رجب است،خیلی خجالت کشیدم.شغل رجب نانوایی بود و در شهرهای زیادی کار کرده بود.خورشید کم کم داشت غروب میکرد ،پدر و مادرم خادم مسجد هدایت بودند و شک نداشتم مراسم را زودتر تمام میکنند تا قبل از نماز آنجا باشند.دوباره فکرم درگیر رجب شد.مرد نجیب و مهربانی بود، به قول مادرم مظلومیت خاصی داشت. هیچوقت ندیده بودم مستقیم توی صورت زنی نگاه کند.با ظاهر جذابش همان مردی بود که دلم میخواست.تا بحال برای هیچ خواستگاری دعا نکرده بودم،ولی او نیامده مهرش به دلم نشسته بود.از اولین باری که زهرا در مورد ازدواجمان با من حرف زده بود، دعا کردم.صدای صلوات که بلند شد ،زهرا به آشپزخانه آمد و گفت:عروس خانم دیس شیرینی را بیار.مادرم بعد از عروسی زهرا جهیزیه ام را تهیه کرده بود و توی یکی از اتاق های طبقه پایین گذاشته بود که مستاجر نداشت.همه چیز خیلی زودتر از آنچه فکر میکردم اتفاق افتاد. یک هفته بعد مراسم ازدواجمان برگزار شد.مراسم مان یک مهمانی کوچک بود که رجب در آن گوسفند قربانی کرد، اولین آبگوشت زندگی مشترکمان را با مهمانها خوردیم و بعد به حرم امام رضا (ع) رفتیم. یک دست رختخواب،یک قالی شش متری دستبافت،یک کمد چوبی و مقداری وسایل ضروری آشپزخانه،همه چیزی بود که به خانه بخت بردم.زهرا یکی از سه اتاق خانه شان را خالی کرد و جهیزیه ام را آنجا چیدیم.اولین روز بعد از عروسی مان قرمه سبزی با کوفته ریزه پختم.رجب خیلی از دستپختم خوشش آمده بودو با هر قاشقی که میخورد تعریف میکرد.من زودتر غذایم را خوردم و سفره کنار کشیدم.وقتی آخرین قاشق را توی دهانش گذاشت،دو دستش را بالا گرفت خدا را شکر کرد و جمله ای گفت که خیلی خوشم آمد: یکی از نعمت هایی که خدا به مرد میده،اینه که خانمش آشپزی خوب بلد باشه.بشقاب ها رو توی هم گذاشتم و گفتم:این که در مورد شکم بود،بقیه نعمت ها چیه؟ پارچ دوغ را برداشت توی لیوان ریخت و گفت :خوش روزی باشه. خندیدم و گفتم: مثل من که وقتی اومدم خونه بخت،تو بیکار شدی؟ لیوان دوغ را سر کشید و گفت:اولا من بیکار نشدم، خودم نخواستم برای کار برم شهرستان.ثانیا با یه نونوایی حرف زدم که برم اونجا کار کنم، مرد که ازدواج میکنه باید بالای سر زن وبچش باشه. _مطمینی اینجا دستمزدت کمتر نیست؟ _خدا بزرگه،بر فرض که دستمزدش خیلی کمتر باشه،میرم یه جای دیگه.تا وقتی تنم سالم باشه بلاخره یه جا کار گیر میارم. مشغول جمع کردن سفره شدم.گفتم خب داشتی از بقیه نعمت ها میگفتی. _آهان...بچه های سالم به دنیا بیاره.ده تا ...دوازده تا خندیدم و گفتم:چه خبره؟این همه رو میخوای توی همین اتاق جا بدی؟ گفت:ایشالا خونه هم میخریم.ولی بچه زیادش خوبه.میدونی که من دو تا داداش داشتم،یکی شون توی نوزادی از دنیا رفت. حالا من موندم و یه داداش که دو سال ازم کوچیکتره.ولی اگه ده یا دوازده تا بودیم ، وقتی یکی از دنیا رفت اینقدر تنها نمیشدیم. سفره را جمع کردم.دراز کشید و گفت:یه ساعت دیگه بیدارم کن....
کانال کهریزسنگ
💫بخش دو💫 کف دستانم به شدت عرق کرده بود.هیچوقت فکر نمیکردم وقتی اقوام داماد کسانی باشند که قبلا آنها
💫بخش سه💫 سه چهار ماهی در خانه ی خواهرم زندگی کردیم ولی از اینکه با چند فرزند یکی از اتاق هایشان را به ما داده بودند حس خوبی نداشتیم.این شد که تصمیم گرفتیم یکی از اتاق های زیر زمین پدرم را بگیریم و آنجا زندگی کنیم.زیرزمین یک اتاق داشت و یک راهرو که از آن به عنوان آشپزخانه استفاده میکردیم.دیوارهایش را آبی روشن کردیم و در و پنجره ها رو آبی تیره .پایین پرده اتاق را با رنگ سبز و قرمز گلدوزی کردم و به مغازه خطاطی نزدیک خانه پدرم سفارش دادم با خط خوش یک بیت شعر رویش بنویسد. پیرمرد یک غزل از حافظ را خواند و گفت همینو بنویسم؟به نظرم شعر قشنگی بود، قبول کردم.در راه تا خانه همان شعر را در دلم تکرار میکردم. درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد روی شعر هم گلدوزی کردم.وقتی پرده را نصب کردم نشستم روبرویش و خوب نگاهش کردم،بعد وسایل اتاق را چیدم. جابجایی مان به اتاق جدید خیلی طول نکشید و تا ظهر همه چیز سر جای خودش قرار گرفت. زمستان سال 1362 بود و پنج سال از زندگی مشترکمان میگذشت.در این سالها صاحب دو فرزند شده بودیم.محمدرضا اولین فرزندم حالا چهار ساله بود و مریم حدود یک سال و نیمه.هنوز خانه پدرم زندگی میکردیم و چند روزی میشد مادر شوهرم مهمانمان بود.سفره شام را که جمع کردم.رجب رادیو رو کنار گوشش گرفت و حواسش را به اخبار داد. من و مادرش لباس های نوزادی محمدرضا و مریم را توی اتاق چیده بودیم تا مطمین شویم برای بچه سوم که در راه بود چیزی کم نداریم.مادر شوهرم زن آرام و بی آزاری بود و من خاله صدایش میزدم.محمدرضا کنار مادربزرگش نشست و یکی از بلوزهایش را برداشت و گفت: بی بی اینو تنم کن.مادر رجب سر محمدرضا رو نوازش کرد و گفت:پیش مرگت بشم،این لباس دیگه به دردت نمیخوره.مال نی نی تونه. _نی نی یعنی مثل مریم؟ مادر رجب به من چشمک زد و گفت:اونو دیگه فقط خدا میدونه که مثل مریم باشه یا مثل خودت.حالا تو دوست داری داداش باشه یا آبجی؟ محمدرضا گفت:هردوتاش. مادر رجب خندید و از جا بلند شد.گفتم:خاله کجا؟ گفت میرم تو حیاط وضو بگیرم،بیام نماز قضا بخونم.به نظرم چندتا تیکه لباس برای ماه های اول بگیر.این دوتا توی تابستون به دنیا اومدن لباس گرم نیاز نداشتن.وقتی از اتاق بیرون رفت،رجب را صدا زدم.رادیو رو کنار گوشش گرفته بود و با حرکت ابرو میپرسید چی میگی؟ گفتم :توی حیاط برف و یخه با خاله برو،زمین نخوره. رجب از اتاق بیرون رفت و من هنوز داشتم لباس های نوزادی رو توی بقچه میبستم.حق با مادر رجب بود باید برای ماه های اول لباس گرم میگرفتم.داشتم با خودم فکر میکردم که از بیرون صدای داد و فریاد شنیدم.محمدرضا قبل از من پشت پنجره رفت.تا از جا بلند شدم و پشت پنجره رفتم حیاط شلوغ شده بود.شیشه ها بخار گرفته بود و چیز زیادی دیده نمیشد.حس کردم یه چیزی وسط حیاط افتاده است.چادر سر کردم و از اتاق بیرون رفتم.تازه در را باز کرده بودم که یکی از مستاجرهای مادرم داد زد:نیا بیرون،چیزی نیست.گفتم گه چیزی نیست چرا همه توی حیاط جمع شدین؟مادرم گفت:برو مادر ،برو توی خونه پیش بچه هات.خیلی نگران بودم. رجب را که دیدم خیالم راحت شد که اتفاقی برایش نیوفتاده،ولی نتوانستم خاله را پیدا کنم.ناچار به اتاق برگشتم.از اینکه همهمه و سر و صدا را میشنیدم و نمیدانستم چه اتفاقی افتاده بیشتر کلافه میشدم.پشت پنجره ایستاده بودم ولی چیزی نمیفهمیدم. مثل اینکه همه به خانه مادرم در طبقه بالا رفته بودند.کم کم صدا ها بلندتر و تبدیل به گریه شد.وقتی برای آخرین بار پشت پنجره رفتم در باز بود و همسایه ها در کوچه ایستاده بودند.رجب توی سرش میزد و با پدرم از بین جمعیت برای خودشان راه باز میکردند تا بیرون بروند.رجب که با آن وضعیت از خانه بیرون رفت بیشتر دلشوره گرفتم.دیگر طاقت نیاوردم.در اتاق را روی محمدرضا و مریم قفل کردم واز زیر زمین بیرون آمدم.خیلی آهسته راه میرفتم.از پله های ایوان که بالا می آمدم،گریه های مادرم را شنیدم.کم کم داشت گریه ام میگرفت که یکی از همسایه ها با دیدن من داد زد:دختر تو کجا میای؟برو،اگه تو نگاش کنی چشم بچت شور میشه. این حرف را که شنیدم دلم آشوب شد. یاد حرف مادرم افتادم که همیشه میگفت زن باردار اگه به صورت میت نگاه کنه، چشم بچش شور میشه. توی ایوان ایستاده بودم و در بین جمعیت دنبال مادر رجب میگشتم.خیلی طول نکشید که با شنیدن حرف یکی از همسایه ها مطمئن شدم که مادر شوهرم به رحمت خدا رفته است.
کانال کهریزسنگ
💫بخش سه💫 سه چهار ماهی در خانه ی خواهرم زندگی کردیم ولی از اینکه با چند فرزند یکی از اتاق هایشان را
💫بخش چهار💫 روزهای آخر فروردین 1366 بود.هفت سال از شروع جنگ میگذشت و ما هم مثل همه خانواده های ایرانی زندگیمان با جنگ پیوند خورده بود.در این مدت رجب سه بار داوطلبانه به جبهه رفت که هر بار سه ماه طول کشید. نه سال از زندگی مشتکرمان میگذشت و در این مدت خانواده مان با آمدن چهار فرزند بزرگ شده بود.جواد بیست روز بعد از فوت مادر شوهرم به دنیا آمد و باعث شد رجب غم از دست دادن مادرش را راحت تر فراموش کند.الهه کوچکترین فرزندمان یکسال داشت و با به دنیا آمدنش کارهای من واقعا زیاد شده بود.آن روز بعد از نماز صبح سرم را روی مهر گذاشتم تا ذکر بگویم که نفهمیدم چطور خوابم برد.با صدای گریه الهه از خواب پریدم.خواستم از جا بلند شوم که دیدم رجب بچه را بغل کرده و توی اتاق راه میرود و مثل همیشه با صدای آرام لالایی میخواند و من تنها از حرکت لب هایش متوجه لالایی خواندنش شدم.پرسیدم:اصلا اون بچه صدای تو رو میشنوه؟برای خودت میخونی یا الهه؟ خندید و گفت:فعلا که میبینی نفس بابا ،با همین صدا آروم شده. _راست میگی،کاش همیشه بودی و خودت براش لالایی میخوندی،راستی ساعت چنده؟تو چرا اینقدر زود برگشتی؟ _هشت صبحه.بلند شو که امروز خیلی خوابیدی. گفتم از ساعت سه که رفتی نونوایی الهه تا اذان صبح نخوابید،اینقدر تو اتاق دور زدم که سرگیجه گرفتم. از جا بلند شدم و به طرف پنجره رفتم.گوشه پرده را کنار زدم و حیاط را نگاه کردم.هوا آفتابی بود.محمدرضا و مریم طناب بازی میکردند.چادرم را داخل سجاده گذاشتم و زود به راهرو آمدم.اجاق گاز و یخچال رو کنار راهرو گذاشته بودم.تا آب کتری جوش بیاید و چای دم کنم.قابلمه ناهار رو روی اجاق گذاشتم.صبحانه رو با عجله خوردم و پله ها و راهرو را جارو کردم.رجب آن روز خیلی زود از سفره کنار کشید .ساکت و آرام بچه ها رو که شیطنت میکردند نگاه میکرد.تمام مدتی که در حیاط لباس بچه ها رو میشستم.نشسته بود کنار حوض و نگاهم میکرد.خیلی برایم عجیب بود. ساعتی بعد که الهه را روی پایم گذاشته بودم و برایش لالایی میخواندم وارد اتاق شد و کنارم نشست.کاغذی را از جیبش درآورد . گفت:طوبی این کاغذ رو امضا کن. _چی هست؟ _امضا کن،چیزی نیست،میخوام برم نونوایی. به چشمان الهه زل زدم که داشت باز میشد. پاهایم را بیشتر تکان دادم تا الهه خوابش ببرد.خودکار را از دست رجب گرفتم وهمانطور که حواسم به الهه بود ،کاغذ را امضا کردم. چند دقیقه ای نشست و به الهه خیره شد، موهای الهه را آرام بوسید بعد دستش را داخل جیبش کرد و مقداری پول کنارم گذاشت و گفت اینا لازمت میشه و با خنده خداحافظی کرد و رفت.صدایم را کمی بلند کردم و پرسیدم میری نونوایی؟ گفت: خداحافظ،خداحافظ. الهه رو دوباره خواباندم،با کمک دو همسایه طبقه پایین که هردو پیرزن بودند حیاط را جارو زدیم.بعد آب حوض را عوض کردیم. مادر کنار باغچه فرش پهن کرد و زیر سایه درخت نشستیم.به اتاق برگشتم ،پنجره را باز کردم و پرده را یک طرف جمع کردم تا از توی حیاط بتوانم الهه که در اتاق خواب بود ببینم. بعد شانه و گل سر مریم را برداشتم و به حیاط آمدم.مریم با دختر همسایه لی لی بازی میکرد.وقتی شانه را دستم دید،دستانش را دو طرف سرش گذاشت و گفت: نه مامان الان میخوام بازی کنم.دستش را گرفتم وبا خودم نشاندم،موهایش را شانه میزدم که صدای محمد رضا در حیاط پیچید:مامان یه آقایی از نونوایی اومده. شانه را به دست مادرم دادم و گفتم:مامان موهای مریم رو دوتا گوشی کن دو طرف سرش.
کانال کهریزسنگ
💫بخش چهار💫 روزهای آخر فروردین 1366 بود.هفت سال از شروع جنگ میگذشت و ما هم مثل همه خانواده های ایران
💫بخش پنج💫 چادرم را از روی طناب لباس وسط حیاط برداشتم و روی سرم انداختم.وقتی جلوی در رفتم محمد رضا قبل از من آمده بود و به دیوار تکیه داده بود. به مرد سلام کردم و گفتم:من خانوم کربلایی رجبم،چیزی شده؟ مرد گفت:سلام خواهر،کربلایی رجب از 8 صبح که برگشته خونه دیگه نیومده نونوایی. همه خمیرا ترش شده، باید بریزیم بره.این بچه هم که میگه خونه نیست.شما نمیدونین کجا رفته؟اونقدر از شنیدن این خبر متعجب شدم که تا چند لحظه نتوانستم حرفی بزنم، بعد گفتم:راستش نمیدونم...یعنی فکر میکردم اومده نونوایی. آن آقا همانطور که با خودش حرف میزد،رفت.دستم را به در گرفتم و بی هدف به مرد که هر لحظه دورتر میشد زل زدم تا وقتی که به سر کوچه رسید و بعد کم کم از دیدم خارج شد.خواستم در را ببندم که همسایمان خانم ایمانی صدایم زد:طوبی خانوم بیا خونمون،کربلایی رجب زنگ زده پشت خطه.نفهمیدم چطور خودم را به خانه شان رساندم.تلفن قطع شده بود.چند لحظه صبر کردم تا رجب دوباره تماس گرفت و با هم صحبت کردیم.از حرف های رجب خیلی ناراحت شدم،ولی چیزی نگفتم و خداحافظی کردم.از خانه خانم ایمانی که بیرون آمدم، محمدرضا پشت در منتظرم بود و ازم پرسید: بابا چی گفت؟گفتم:هیچی،برو با بچه ها بازی کن.وارد خانه شدم و در را بستم. از دالان گذشتم و روی پله ای که دالان را به حیاط وصل میکرد نشستم.چادرم روی شانه ام افتاده بود.سرم را به دیوار تکیه دادم.به یاد شب قبل افتادم که رجب دیر از مسجد برگشته بود،وقتی پرسیدم چرا دیر کردی؟گفت :خب دیگه طول کشید. مادر با دیدن وضعیت من،با پای برهنه به طرفم دوید و گفت:چی شده؟رجب طوریش شده؟ گفتم:نه میگه بچه ها رو بیار راه آهن خداحافظی. بازم داره میره جبهه.مادرم گفت:چرا بی خبر؟گفتم:چند وقته میگه بازم میخوام برم،فکر نمیکردم به این زودی بره.از جا بلند شدم و به طرف اتاقم راه افتادم.همسایه ها نگاهشان به من بود.مادر همانطور که پشت سرم می آمد حرف میزد.انگار چیزی نمیشنیدم.به یاد کاغذی افتادم که صبح امضا کردم.تازه یادم افتاد خودم رضایت دادم که به جبهه برود. مریم به طرفم دوید و گفت:مامان موهام قشنگن؟حرفش را قطع کردم و گفتم جواد کجاست؟ مقداری سیب زمینی و تخم مرغ را داخل قابلمه گذاشتم تا بپزد و برای ناهار با خودم به راه آهن ببرم .بعد با عجله به طرف اتاق رفتم و لباس های بچه ها رو از کمد بیرون ریختم.با صدای بلند گفتم:مریم مگه نشنیدی چی پرسیدم؟جواد کجاست؟سنگینی دستی را روی شانه ام حس کردم ،مادر بود. گفت:حواست کجاست؟جواد کنار الهه خوابیده.گفتم: مامان برو خونه خانم ایمانی به زهرا زنگ بزن و بگو با شوهرش بیان راه آهن.مادر از اتاق خارج شد.تازه متوجه مریم شدم که به در اتاق تکیه داده بود و گریه میکرد. دستش را گرفتم و موهایش را نوازش کردم.هرچه فکر کردم نتوانستم چیزی بگویم که دلیل بی توجهی ام را توضیح دهم،فقط پشت دستش را بوسیدم و گفتم:بیا با هم الهه و جواد رو حاضر کنیم،زود بریم پیش بابا. بچه ها رو خیلی زود حاضر کردم و راه افتادیم.از کوچه هفتم تا بیست متری طلاب رو پیاده رفتیم و بعد سوار تاکسی شدیم. وقتی تاکسی جلوی راه آهن نگه داشت،غم عجیبی به دلم نشست.الهه را بغل کردم و پیاده شدم تا کرایه تاکسی را حساب کنم. محمدرضا هم مریم و جواد را پیاده کرد.بچه ها را روی چمن نشاندم،خودم کنار میدان ایستاده بودم و اطراف را نگاه میکردم.رجب گفته بود با تعدادی از بسیجیان پیاده می آیند راه آهن.مردهای زیادی با لباس خاکی رنگ جبهه کنار خانواده هایشان راه میرفتند.بوی اسپند همه جا پیچیده بود.پیرزنی با پلاستیک نقل به طرفم آمد.تشکر کردم و گفتم: نمیخورم. گفت:فردا شب تولد آقاست،دهنت رو شیرین کن. یادم آمد نزدیک نیمه شعبان است.دستم را داخل پاکت نقل بردم که صدایی گفت:تنها خوری نکن طوبی خانوم. برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم،رجب کنار بچه ها نشسته بود و همه با هم بستنی میخوردند.چندتا نقل برداشتم و تشکر کردم. رجب بلند شد و الهه را از بغلم گرفت و گفت: بیا بشین،برای شما هم بستنی خریدم. گفتم:همینطور بی خبر میخواستی بری؟فکر میکردم میری نونوایی. اگر بیشتر حرف میزدم حتما گریه ام میگرفت.خیلی دلم گرفته بود و حرف هایم فایده ای نداشت.رجب همه کارهایش را برای رفتن کرده بود.بار اولی نبود که میرفت و من میدانستم چقدر دلتنگی باید تحمل کنم تا برگردد.طاقت نیاوردم در چشمانش خیره شدم و گفتم:من دست تنها با چهار تا بچه قد و نیم قد چیکار کنم؟فکر من نیستی؟رجب گفت:خانم فکر شما هستم که دارم میرم،هم فکر شما هم بقیه ی مردم. بعد به سر محمد جواد دست کشید و گفت: دوتا مرد تو خونه هستن،تازه مریم خانوم هم هوای مامانشو داره،مگه نه؟مریم زبانش را روی بستنی اش کشید و گفت:معلومه . با گوشه چادر خیسی چشمانم را گرفتم و گفتم:از کی تا حالا پسرای هشت ساله و چهار ساله شدن مرد؟
کانال کهریزسنگ
💫بخش پنج💫 چادرم را از روی طناب لباس وسط حیاط برداشتم و روی سرم انداختم.وقتی جلوی در رفتم محمد رضا ق
💫بخش شش💫 زهرا و حسین آقا که آمدن همانجا کنار میدان فرش پهن کردیم و ناهاری که از خانه آورده بودم خوردیم.لقمه های نان را کوچک برمیداشتم و هر لقمه را بارها میجویدم تا از گلویم پایین برود.بعد از غذا ، رجب و حسین آقا و بچه ها کمی قدم زدند. من و زهرا روی نیمکت نشستیم،زهرا سعی میکرد با حرف زدن حواسم را پرت کند.ولی من حتی حوصله شنیدن هم نداشتم،بعد که متوجه شد من گوش نمیدهم،او هم ساکت شد.تا پای قطار با رجب رفتم.رجب بچه ها رو بوسید و سوار شد.در سالن قطار پشت پنجره ایستاد تا نگاهمان کند. الهه گریه میکرد .کمی به قطار نزدیک شدم و گفتم:الهه بابا رو نگاه کن و الهه خیلی زود آرام شد.رجب گفت بیارش بالا ببوسمش. پنجره قطار خراب بود و فقط به قدری باز شد که رجب توانست یک دستش را بالا بیاورد.دستش را روی صورت الهه کشید، متوجه شدم رجب نگاهم میکند سرم را بالا گرفتم و در صورتش زل زدم.سعی میکردم به هیچ چیز دیگه ای نگاه نکنم.دوست داشتم حالت نگاه و چهره اش را توی ذهنم نگه دارم چون میدانستم دلم برایش تنگ میشود. خیلی خودم را کنترل کردم که گریه نکنم. قطار که راه افتاد همهمه به راه افتاد.همه با صدای بلند با مسافرانشان حرف میزدند و من با صدای بلند فقط گریه میکردم.چندقدمی دنبال قطار دویدم و به صورت رجب که هر لحظه از من دور تر میشد نگاه میکردم.همان لحظه حس کردم که دلم برایش تنگ شد. ایستادم و تا مدت ها به قطار که کوچک و کوچکتر میشد خیره ماندم. روزها میگذشت تا تابستان دوباره فرا رسید. پدر و مادرم به سفر حج رفته بودند.همیشه دلم میخواست در و پنجره های چوبی رو عوض کنیم و به جای آنها در و پنجره ی آهنی بگذاریم ولی مادر به هیچ وجه راضی نمیشد در خانه ای که یاد آور خاطرات گذشته اش بود،کوچکترین تغییری ایجاد کند.حالا که مادر به سفر حج رفته بود،بهترین فرصت برای پیاده کردن برنامه هایم بود.دایی ام را خبر کردم تا با چندتا بنا صحبت کند و تا قبل از آمدن پدر و مادر تغییرات را انجام دهند. قبل از آمدن بنا همه وسایل مادر را در یکی از اتاق هایش جمع کردم و رویش پارچه بزرگی کشیدم.همه ظرف های آشپزخانه را هم داخل کارتون چیدم که رویش را خاک نگیرد. اول تعمیرات اتاق مادر را انجام دادند و تمام سعیم را کردم هرچیز را دقیقا سرجای خودش بگذارم.چند روزی طول کشید تا همه در و پنجره ها رو عوض کردند و رنگ زدند. حوض و باغچه را خراب کردند.بعد آجرهای کف حیاط را کندند و کف را با موزاییک پوشاندند. یک هفته ای میشد که ناهار آبگوشت درست میکردم.بچه ها سر و صدایشان در آمده بود و چند قاشق بیشتر نمیخوردند.آنروز صبح زود قابلمه قیمه بادمجان را روی اجاق گذاشتم.لباس بچه ها را شستم و روی طناب انداختم.بعد از آماده کردن صبحانه،سراغ بچه ها رفتم که روی ایوان خوابیده بودند.هرچه صدایشان کردم بلند نمیشدند.رادیو را از اتاق مادر برداشتم ، لب پنجره گذاشتم .صدایش را زیاد کردم و خودم گوش هایم را گرفتم.محمد رضا و مریم بیشتر پتو را روی سرشان کشیدن.جواد همانطور طاق باز خوابیده بود و تکان نخورد. پتو را از روی محمد رضا کشیدم و مشغول جمع کردنش شدم.محمد رضا با صدای گرفته ای گفت:مامان تو رو خدا بذار بخوابم. مریم از جایش بلند شد سلام کرد و از پله ها پایین رفت.تشک محمد رضا را از زیر کشیدم و گفتم:میدونی که نمیذارم بخوابی،بلند شو برو پایین صبحونه رو آماده کردم. محمد رضا دو دستی چشمانش را مالید ،از پله ها پایین رفت.همه تشک ها رو جمع کردم،ولی جواد همچنان روی فرش خوابیده بود.با کمی آب صورتش را خیس کردم چشمانش را باز کرد. گفتم:برو پایین پیش مریم صبحونه بخور. دورتا دور حیاط را نگاه کردم .باغچه و حوض را که برداشته بودیم حس کردم حیاط خیلی خالی شده.از عوض کردن در و پنجره ها چند روزی گذشته بود.مثل هر روز مدت ها به حیاط خیره میشدم و توی ذهنم با رجب،پرده اتاق ها رو عوض میکردیم و دیوارها رو رنگ میزدیم.فکر کردم بهتر است یک حوض کوچک سیار بخرم.توی خیالم کنار حوض فرش انداختم و رجب با بچه ها رویش نشستند.
کانال کهریزسنگ
💫بخش شش💫 زهرا و حسین آقا که آمدن همانجا کنار میدان فرش پهن کردیم و ناهاری که از خانه آورده بودم خور
💫بخش هفت💫 بنا ها که آمدند،بچه ها را داخل اتاق بردم و تلوزیون را روشن کردم.بعد الهه را بغل کردم و به مریم گفتم از خانه بیرون نرید تا من برگردم.مریم و جواد روبروی تلوزیون بالشت گذاشته بودند و دراز کشیده بودند.مریم همانطور که به تلوزیون خیره شده بود گفت: مامان کجا میری؟ ساک را برداشتم و گفتم میرم میوه بخرم. در اتاق رو از بیرون قفل کردم و از حیاط خارج شدم.در خونه همسایه روبرویمان باز بود.چشمم به باغچه شان افتاد.برای لحظه ای از خراب کردن باغچه پشیمان شدم.ولی با خودم فکر کردم بهتر است لبه حوض گلدان بگذارم. نیم ساعتی طول کشید تا برگشتم.سر کوچه پیرمردی با دوچرخه اش ایستاده بود و چند زن اطراف او حلقه زده بودند.جلو رفتم هندونه و خربزه ای که خریده بودم خیلی سنگین بود.ساک را کنار پایم گذاشتم تا هم رفع خستگی کنم هم با همسایه ها احوال پرسی کنم.پیرمرد در خورجینش تعدادی قیچی و چاقو داشت و یک دستگاه کوچک برای تیز کردن آنها روی ترک دوچرخه گذاشته بود.با همسایه ها که حرف میزدم از سفر پدر و مادرم پرسیدند و حتی بخاطر نوسازی خانه تبریک گفتند،ولی هیچ کس از رجب حرفی نزد.رفتارشان برایم ناراحت کننده بود.خودم بی مقدمه گفتم: کربلایی رجب هم همین روزا به سلامتی میاد،چند روز پیش نامه اش رسید. هیچکس توجهی نکرد و اطرافشان را نگاه کردند.فقط یک نفر سرش را پایین انداخت و آرام گفت:چشمت روشن. دلیل رفتارشان را نمیفهمیدم.خداحافظی کردم و به طرف خانه راه افتادم.محمدرضا داخل کوچه با دوستانش ایستاده بود به محض دیدن من گفت:چقدر دیر کردی مامان؟ گفتم:رفتم حوض خریدم. دایی صفر که اومد میگم بیاره.گفت: مامان بچه ها یه چیزی میگن.رفتم داخل و گفتم : چی میگن؟ محمدرضا گفت :بچه ها میگن یک نفر رفته خونه آقای ثابتی و از بابا خبر آورده.گفتم:بابا که چند روز پیش نامه داده. گفت:میگن یه موتور سوار بوده که لباس سپاهی داشته. لحظه ای ایستادم و دور تا دور حیاط را نگاه کردم.بناها داشتند چای میخوردند.مریم داخل اتاق ،پشت پنجره ایستاده بود و نگاهم میکرد.محمد رضا دستم را کشید و گفت:بیا بریم دیگه. همراهش شدم خانه حاج آقا ثابتی سر کوچه بود.پشت در که رسیدیم هر دو به در کوبیدیم.بی بی طیبه در را باز کرد و بادلخوری گفت:چه خبره مگه سر آوردین؟ محمد رضا گفت: اون سپاهیه چی میگفت؟ بی بی طیبه نگاهی به محمدرضا انداخت و بعد به صورتم خیره شد و گفت:حالا بیاید تو یه چای بخوریم و با هم صحبت کنیم. گفتم:چایی نمیخوام، کربلایی رجب چی شده؟بی بی طیبه با خونسردی گفت:چیزی نیست طوبی خانوم،بیا تو. بعد بی آنکه منتظر من بماند رفت توی حیاط. محمد رضا قبل از من پشت سر بی بی طیبه راه افتاد. مچ دستش را گرفتم و گفتم : تو همینجا پشت در بمون.لحظه ای در چشمانم خیره شد و بی آنکه حرفی بزند برگشت توی کوچه ایستاد.خودم داخل حیاط شدم و در کوچه را بستم.بی بی وسط حیاط رسیده بود .دنبالش دویدم و گفتم :بی بی تو رو به جدت قسم وایستا. بی بی برگشت و رو به من ایستاد ولی سرش را پایین انداخته بود و در صورتم نگاه نمیکرد.قلبم خیلی تند میزد، گفتم:بی بی راستشو بگو ،موتور سواره چی گفت؟ دوباره به راه افتاد ،خواستم دنبالش بدوم که با صورت زمین خوردم،به طرفم آمد که کمکم کند،دو دستی پایین چادرش را گرفتم با صدای بلند گریه کردم و گفتم:بی بی خوابشو دیدم، تابوتشو آورده بودن وسط حیاط. بی بی رو به رویم نشست،سعی میکرد به صورتم نگاه نکند.گفت:بعضیا دیدن شوهرت ترکش خورده ،ولی نمیدونن زنده هست یا نه. دیگر گریه نکردم برای لحظه ای حتی نفس هم نکشیدم .انگار توی این دنیا نبودم .نه چیزی میدیدم نه چیزی میشنیدم. بی بی شانه ام را گرفت و تکانم داد و گفت: امیدت به خدا باشه، میگن وقتی میذاشتنش تو هواپیما، یه صدایی از گلوش شنیده میشده. با صدای گرفته ای گفتم:این و میگی که دل منو خوش کنی؟ صدای در کوچه را شنیدم .بی بی گفت:حتما پسرته .نمیخوای که ناامیدش کنی؟بعد دستم را گرفت و بلندم کرد.به طرف در رفتم .بی بی چادر را روی سرم انداخت.یک طرف چادر را با دست گرفته بودم و طرف دیگر روی زمین کشیده میشد.در را که باز کردم محمد رضا با چشمان خیس منتظرم بود.چیزی نپرسید ،شاید از جواب من میترسید. به خانه رسیدیم مریم الهه را بغل گرفته بود وراه میبرد.دایی با دیدن من جلو آمد و گفت:کجایی طوبی خانوم؟بچه هلاک شد اینقدر که گریه کرد. تازه صدای گریه الهه را شنیدم.اورا از مریم گرفتم و دستم را روی صورتش کشیدم تا اشک هایش را پاک کنم. متوجه لکه های خون روی صورتش شدم. وحشت زده گفتم:چرا صورتش خونی شده؟مریم چادرم را گرفت و گفت:دست های خودت خونیه مامان. محمد رضا دستانش را جلو آورد تا الهه را بگیرد و گفت مامان از خونه حاجی که اومدی دست و صورتت خونی بود. حس کردم حیاط دور سرم میچرخد. صدای محمدرضا و مریم واضح نبود.گوش هایم هوا گرفته بود.دیگر نفهمیدم چه شد.
کانال کهریزسنگ
💫بخش هفت💫 بنا ها که آمدند،بچه ها را داخل اتاق بردم و تلوزیون را روشن کردم.بعد الهه را بغل کردم و به
💫بخش هشتم💫 وقتی به خودم آمدم بچه ها روبرویم ایستاده بودند و بهت زده نگاهم میکردند.خورشید خانم که اتاق کناری مان زندگی میکرد ،کنار بچه ها ایستاده بود .دایی لیوان آب را جلویم گرفته بود و اصرار داشت بخورم.به قدری خوردم که لبهایم خیس شود.چند دقیقه ای به همان حال نشسته بودم .همه نگاهم میکردند .خورشید خانم کنارم نشست و آرام توی گوشم گفت:از کربلایی رجب خبری شده؟میترسیدم حرف بزنم و بغضم بترکد، فقط گفتم:زخمی شده. گفت:خب تو چرا اینجا نشستی؟ گفتم:چیکارکنم؟ گفت:برو بیمارستان. گفتم:نمیدونم کدوم بیمارستانه، کجا دنبالش بگردم؟ گفت:بلند شو دست و صورتت و بشور و بچه ها رو بردار و برید،با نشستن که کاری درست نمیشه.به سختی از جا بلند شدم و به اتاق رفتم. پدر و مادرم که ایران نبودند. همه امیدم زهرا و حسین آقا بود.تنها فکری که به ذهنم خطور کرد رفتن به خانه زهرا بود.خورشید خانوم کمکم لباس های مریم و جواد را عوض کرد،بعد سرش را از پنجره بیرون برد و محمدرضا را صدا کرد و گفت:پسرم بیا حاضر شو. از خورشید خانم خداحافظی کردم و با بچه ها بیرون زدیم. گیج بودم و سرم به شدت درد میکرد. محمدرضا الهه را بغل کرده بود.مریم و جواد محکم دست هم را گرفته بودند.با اینکه تند راه میرفتم ،پا به پایم می آمدند.حس میکردم در این یک ساعت ،محمدرضا و مریم خیلی بزرگ شده اند.به جای اینکه من مراقبشان باشم آنها حواسشان به من بود.با اینکه ساعت از پنج عصر گذشته بود،هوا هنوز خنک نشده بود و عرق میریختیم.سر خیابان بیست متری که رسیدیم ایستادم و به اطراف نگاه کردم.محمدرضا آرام گفت:مامان چی شده؟ گفتم:ایستگاه اتوبوس کجاست؟ مریم دستم را کشید و به سمت راست اشاره کرد و گفت:مامان همیشه اونجا سوار اتوبوس میشدیم.سرم سنگین شده بود،مثل بچه ای پشت سر مریم و جواد راه افتادم و در ایستگاه ایستادم. درخانه زهرا نیمه باز بود.وارد دالان شدیم. صدای زنانی که دسته جمعی قرآن میخواندند می آمد.در حیاط دختر بچه ها بازی میکردند الهه را از بغل محمد رضا گرفتم،از بچه ها خواستم همانجا بمانند و بازی کنند.از پله ها بالا رفتم.خانه شان سه اتاق داشت که هر سه به ایوان باز میشد.روی ایوان جلوی در اتاق وسطی کفش های زیادی بود.کفش هایم را در آوردم و وارد اتاق شدم.نگاهم را دور تا دور اتاق چرخاندم.درهای وسط اتاق ها را باز گذاشته بودند و سه اتاق به هم وصل شده بود.همه مهمان ها را از نظر گذراندم. دختر خواهرم سینی چای را جلوی مهمان ها گرفته بود.با دیدن من صاف ایستاد و سلام کرد.نصفه و نیمه جوابش را دادم.هنوز همه قرآن میخواندند و به من توجهی نداشتند. لحظه ای بی اختیار شدم و با صدایی لرزان داد زدم:کربلایی رجب مجروح شده،اونوقت شما اینجا نشستین؟ همه سرها بالا آمد و به من خیره شد.خواهرم زهرا از جا بلند شد و به سمتم آمد،وحشت زده نگاهم میکرد.خودم را در آغوشش انداختم ولابلای گریه هایم گفتم: میگن ترکش خورده ولی نمیدونن زندس یا نه. آخه من کجا دنبالش بگردم؟ زهرا دستم را گرفت و همانجا کنار اتاق نشاند.خودم را عقب کشیدم و به دیوار تکیه دادم.نفهمیدم کدامیک از مهمانها الهه را از بغلم گرفت و بیرون برد.سرم را پایین انداخته بودم.یک نفر برایم آب آورد ولی از گلویم پایین نمیرفت، لیوان آب را به او برگرداندم.صدای زن ها را میشنیدم که یکی میگفت:برید از مسجد محله بپرسید و یکی آدرس بخش تعاون ایثارگران سپاه را میداد.سرم سنگین شده بود.چقدر دلم میخواست مادرم کنارم باشد. جلسه قرآن به هم خورد.مهمان ها یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند. فقط خدا میداند در آن لحظات چه بر من گذشت.زهرا دخترش را فرستاد خانه یکی از همسایه ها تا به چند نفر از بستگان تلفن بزند تا برای کمک بیایند. بعد از رفتن مهمان ها درهای وسط اتاق را بستند،در اتاق تنها شدم.ساعتی گذشت . حیاط خانه زهرا شلوغ شده بود.گوشه اتاق نشسته بودم و خیلی توجهی به رفت و آمدها نداشتم.چند بار از شدت فکر و خیال بلند شدم و در اتاق چهار متری بی دلیل قدم زدم. به هر چیزی نگاه میکردم گریه ام میگرفت. صورت رجب و لحظه خداحافظی در قطار،تنها تصویری بود که مدام میدیدم.بوی غذا در حیاط پیچیده بود.سفره را در حیاط پهن کردند،میشنیدم هنوز هیچ خبری از رجب ندارند.زهرا با سینی غذا وارد اتاق شد و کنارم نشست.از شدت گریه صدایم گرفته بود.با حرکت دست فهماندم که میل ندارم.چند دقیقه نشست و در این مدت هردو فقط به زمین نگاه کردیم.بعد بی آنکه حرفی بزند، رفت.
کانال کهریزسنگ
💫بخش هشتم💫 وقتی به خودم آمدم بچه ها روبرویم ایستاده بودند و بهت زده نگاهم میکردند.خورشید خانم که ات
💫بخش نه💫 دلم خیلی گرفته بود.به همه چیز فکرمیکردم، ولی انگار که به هیچ چیز فکر نمیکردم،چون به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم.فکر اینکه رجب را زنده میبینم یا نه،آزارم میداد.در این چند ساعت اینقدر برای زنده بودنش نذر کرده بودم که باید به مریم وصیت میکردم بعد از مرگم نذرهایم را ادا کند.کنار اتاق دراز کشیده بودم که با صدای همهمه از جا پریدم.گیج بودم،نه خواب و نه بیدار.نگاهم را به ساعت دیواری دوختم. از دوازده گذشته بود.بچه هایم بعد از ظهر آنقدر بازی کرده بودند که هر کدام در گوشه ای افتاده بودند.چادرم را از کنار اتاق برداشتم و روی سرم انداختم.با پای برهنه داخل حیاط رفتم.صداهایی که می شنیدم واضح نبود ولی به محض دیدن من، همه ساکت شدند.یکی از دخترهای زهرا با دیدن من جلو دوید و دستم را گرفت.دست دیگرم را به نرده ایوان گرفتم.نفسم به سختی بالا می آمد.گفتم:از رجب خبری شده؟زنده است؟ دختر زهرا بلافاصله گفت:بله زنده س. دستم را از دستش بیرون کشیدم و از پله ها پایین آمدم وبه سمت در رفتم و گفتم: کدوم بیمارستانه؟میخوام ببینمش.همسر زهرا جلوی در دوید و گفت:نه طوبی خانوم،فردا بلیط قطار میگیرم همه با هم میریم. گفتم: مگه کجاست؟گفت: تهران،بیمارستان حضرت زهرا.دستم را به سرم گرفتم،به اتاق برگشتم. زهرا دنبالم می آمد و حرف میزد:به سختی پیداش کردن ،میگن چند روزی بیمارستان تبریز بوده و بعد بردنش تهران. داخل اتاق که رسیدم فهمیدم چادرم را سر و ته روی سرم انداختم،گفتم:حسین آقا با رجب حرف زده؟حالش خوبه؟ گفت:نه ،پرستار گفته نمیتونه حرف بزنه ،اگه نگرانین بیاین تهران. سرم را به دیوار تکیه دادم و گفتم:حتما حالش خیلی بده،نکنه بیهوشه؟ زهرا دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:امیدت به خدا باشه،فردا میریم بلیط میگیریم. چادر را روی سرم کشیدم و با صدای آرام گریه کردم،نفهمیدم زهرا کی از اتاق بیرون رفت. خواب رجب را دیدم واز خواب پریدم.گلویم خشک شده بود.از پنجره بیرون را نگاه کردم. همه جا تاریک بود.از جا بلند شدم وبه حیاط رفتم. زهرا وبچه هایش روی ایوان خوابیده بودند.سرم را بالا گرفتم و به آسمان ابری زل زدم.انگار در آسمان هم رجب را میدیدم.بعد به طرف شیر آب رفتم و وضو گرفتم.به اتاق که برگشتم جواد غلت زده و به جلوی در اتاق رسیده بود.بغلش کردم و سرجایش گذاشتم. جانماز را از لبه پنجره برداشتم و پهن کردم. درونم غوغایی برپا بود.خواستم نیت کنم، گریه ام گرفت.آنشب از کلمات نماز بیشترش را نتوانستم تلفظ کنم.نمازم که تمام شد باران میبارید.سر و صدای بچه های زهرا می آمد که با تشک به اتاق برمیگشتند.پسر کوچکش گیج و خواب آلود کنار جواد خوابید. صدای اذان صبح که بلند شد یاد پدرم افتادم که همیشه قبل از اذان به مسجد میرفت. وقتی بچه بودم فکر میکردم چون خادم مسجد است شبها نمیخوابد تا قبل از اذان به موقع مسجد را باز کند.چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود. صبح زود بچه ها را بیدار کردم و لباس پوشاندم. رختخواب ها را جمع میکردم که زهرا در زد و وارد اتاق شد و گفت:کجا صبح به این زودی؟دارم صبحونه آماده میکنم. چادرم را روی سرم انداختم و گفتم:آرام و قرار ندارم، میرم خونه خودمون.گفت:خب بمون تاحسین آقا بلیط بگیره و از همین جا با هم بریم راه آهن.گفتم:باید برم برای بچه ها لباس بردارم. زهرا گفت:با این بچه ها که نمیتونی بری تهران. گفتم:آخه اینا هم میخوان باباشون رو ببینند. زهرا گفت:حداقل مریم وجواد رو بذار اینجا و جواد را بغل کرد.جواد سرش را روی شانه زهرا گذاشت و دوباره خوابید.زهرا دوباره گفت:مریم و جواد رو بذار اینجا باشن و برو آماده شو.من و حسین آقا بلیط میگیریم و میایم دنبالت.گفتم:من که فکرم کار نمیکنه، هرچی شما بگین.مریم را بوسیدم و خداحافظی کردم.تمام راه را پیاده آمدیم. محمد رضا بدون اینکه اعتراضی بکندبه دنبالم می آمد.هیچ حرفی با هم نمیزدیم.حدود ساعت نه صبح به خانه رسیدیم.حوض را وسط حیاط گذاشته بودند.همه چیز شده بود همانطور که من میخواستم.ولی انگار همیشه باید یک چیزی برای شاد نبودن در دل انسان باشد.وارد اتاق شدم.الهه را زیر پنجره خواباندم و تازه متوجه صورت عرق کرده و بیحال محمدرضا شدم.لب هایش خشک شده بود.چادرم را از جالباسی آویزان کردم و چای درست کردم و پنیر را آوردم و به محمد رضا گفتم:سفره رو پهن کن. نان های داخل سفره خشک شده بودن،تا وقتی رجب بود همیشه نان بربری تاره هم بود. ساک سفرمان را از بالای کمد پایین آوردم و برای بچه ها چند بلوز شلوار داخلش گذاشتم. یک روسری هم برای خودم برداشتم،به روسری خیره شدم،رجب همیشه وقتی از سفر برمیگشت برای همه سوغاتی می آورد.
کانال کهریزسنگ
💫بخش نه💫 دلم خیلی گرفته بود.به همه چیز فکرمیکردم، ولی انگار که به هیچ چیز فکر نمیکردم،چون به هیچ نت
💫بخش ده💫 مقداری شیر خشک،لیوان ،بشقاب و قاشق و هرچیزی که فکر میکردم برای سفر لازم میشود در ساک گذاشتم.صدای زنگ را که شنیدم بلافاصله چادر سر کردم و از محمدرضا خواستم در را باز کند.صدای یا الله دایی صفر بود که از حیاط به گوش میرسید.سرم را از پنجره بیرون بردم و گفتم:سلام دایی. گفت:صبحونه که نخوردین؟ چشمم به نان بربری های دست دایی افتاد و گفتم نه دایی، دست شما درد نکنه،بیاین چایی حاضره. دایی پرسید:بچه ها بیدارن؟ گفتم :فقط محمدرضا و الهه هستن،اون دو تا خونه زهران.گفت: پس چایی رو بریز که خیلی گرسنمه.چند لقمه ای که خوردم کنار کشیدم.دایی با دهان نیمه پر گفت: چیه دایی؟نون همون نونواییه که شوهرت توش کار میکرد.گفتم:دست شما درد نکنه.اگه نبودین همین چندتا لقمه هم از گلوم پایین نمیرفت.گفت: زهرا گفته دیشبم چیزی نخوردی. از جا بلند شدم و گفتم من برم به همسایه بگم که داریم میریم،حواسش به خونه زندگیمون باشه.خورشید خانوم توی حیاط داشت کدو پوست میکند.صدای پاهایم را که شنید سرش را بالا آورد.سلام کردم و گفتم:کمک نمیخواین؟جواب داد:نه مادرجان، نه قربونت.کنارش روی زمین نشستم وگفتم: دارم میرم تهران،بیمارستان.... وسط حرفم گفت:چند روزه که اهل محل میدونن ولی کسی دلش نیومد که بهتون بگه. گفتم: اگه میدونستم بنایی راه نمی انداختم.گفت: چه فرقی میکرد؟حالا که تموم شد.ان شا الله با کربلایی رجب برمیگردین و دوباره خونه پر از شادی میشه.برو به سلامت، زود برگردین که بعدش باید ولیمه مکه بدین. گفتم:دلم شور میزنه. گفت: دختر جون جبهه بوده دیگه...بدون زخمی شدن که نمیشه. حرفی نزدم و به خانه برگشتم.سفره را جمع کردم و نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: ساعت یازده شد پس چرا نیومدن؟ دایی گفت:شما حاضر بشین من میرم از سوپر سر خیابون یه زنگ میزنم به زهرا.دایی رفت ومن سریع بچه ها را آماده کردم.ساک ها را داخل حیاط گذاشتم و در اتاقمان را قفل کردم. خورشید خانوم کنار حیاط فرش پهن کرده بود و قلیان میکشید.با بچه ها کنارش روی فرش نشستیم.گرمای هوا اذیتمان میکرد ولی داخل اتاق دلم طاقت نمی آورد.نیم ساعتی طول کشید تا دایی برگشت و خبر آورد که بلیط برای دو روز دیگر است.با بچه ها به اتاق برگشتم.ساک را کنار اتاق گذاشتم.دلم خیلی گرفته بود.میخواستم تنها باشم .محمدرضا را به زور فرستادم بیرون که با دوستانش بازی کند.به هر طرف اتاق که نگاه میکردم یادرجب می افتادم.در چند باری که به جبهه رفته بود، هیچوقت مثل این بار دلتنگ و نگرانش نبودم. به تلوزیون که نگاه کردم بی اختیار اشک هایم ریخت.یک ماه قبل از رفتنش که تلوزیون خریده بود با همه جزییاتش به خاطرم آمد. دور کارتن پارچه ای پیچیده بود و از من میخواست حدس بزنم داخل کارتون چیست.هرچه حدس میزدم اشتباه بود،ولی وقتی کارتن را باز کرد و تلوزیون را دیدم از شادی فریاد کشیدم.دستش را جلوی دهنم گرفت و گفت: یواش،صدات تا سر کوچه رفت. بعد از ساکت شدن من،نوبت بچه ها بود که از خوشحالی داد و فریاد راه بندازن. رجب هیچ اعتراضی به آنها نکرد.بعد همه را سوار موتور کرد تا بروند شیرینی فروشی. آن شب تا وقتی رجب و بچه ها برگردند به تلوزیون خاموش خیره شده بودم.... نیمه شب صدای حرکت قطار روی ریل ها بلند تر از همیشه در گوشم میپیچید.سرم را به شیشه تکیه داده بودم وبه تصویر خودم که با نور ضعیف لامپ های داخل کوپه در شیشه منعکس شده بود،نگاه میکردم. زنی با صورت کشیده و چشم های پف آلود! چند روزی میشد که به آینه نگاهی نکرده بودم. انگار با زن داخل شیشه آشنا نبودم.سرم به شدت درد میکرد،سر درد عجیبی که تا بحال تجربه اش نکرده بودم.پلک هایم سنگین شده بود ولی خوابم نمیبرد.از بعد از ظهر روی صندلی های چوبی کوپه نشسته بودم و کمرم به شدت درد میکرد،ولی با وجود الهه که روی پایم خوابیده بود نمیتوانستم تکان بخورم. دست راستم بی حس شده بود.اگر از زیر سر الهه بر میداشتم از خواب میپرید.زهرا و شوهرش روی صندلی روبرویم هرکدام سرشان به طرفی کج شده بود و خوابیده بودند.دلم میخواست برای یک لحظه هم که شده الهه را پایین میگذاشتم و کمی راه میرفتم. به محمد رضا که کنارم به حالت نشسته خوابش برده بود،چشم دوختم.دلم برایش میسوخت.به یاد حرف بعد از ظهرش افتادم که در مورد مجروحیت پدرش سوال میکرد.میگفت در مسجدی که پدربزرگ خادم است دو نفر آقا هستند که در جنگ مجروح شده اند و هر دو روی ویلچر مینشینند. دعوایش کردم که دیگر این حرف را نزند.ولی خودم هم میترسیدم که در بیمارستان رجب را روی ویلچر ببینم.دلم میخواست وقتی محمد رضا به سن جوانی رسید هر روز قدش را با پدرش اندازه بگیرم تا ببینم کی با او برابر میشود.ناگهان سنگینی چیزی را روی پایم حس کردم.محمدرضا بود که سرش را روی پایم گذاشته بود. خنده ام گرفت،ناشکری کردم شدند دو تا !
کانال کهریزسنگ
💫بخش ده💫 مقداری شیر خشک،لیوان ،بشقاب و قاشق و هرچیزی که فکر میکردم برای سفر لازم میشود در ساک گذاشت
💫بخش یازده💫 حالا تا اذان صبح باید طاقت می آوردم و مثل مجسمه تکان نمیخوردم.واقعا بی تاب شده بودم .دوباره به شیشه چشم دوختم.به یاد پسر شانزده ساله همسایه افتادم که وقتی از جبهه برگشت ،آرنجش تیر خورده بود.وقتی با آن وضعیت دیدمش ترسیدم که نکند رجب هم مجروح شود.اصلا فکرش را نمیکردم که بعد از ده روز خبر مجروح شدن رجب را بیاورند.با خودم عهد کردم تا کاملا خوب نشده، نگذارم به جبهه برگردد و حداقل تا ولیمه پدر و مادرم نگهش دارم.بهانه ام جور بود که من و بچه ها تنهاییم.به خودم دلداری میدادم که شاید اشتباه شده باشد و رجب همین الان مشهد است.نذر کردم که اگر اشتباه شده باشد،برویم زیارت حضرت معصومه و برای سلامتی همه رزمنده ها دعا کنیم. قطار که در یکی از ایستگاه ها نگه داشت،سر و صدا در سالن پیچید.صدای گریه بچه ها کلافه ام کرده بود.بعد صدای چند زن که ساک ها و چمدان ها را کف قطار میکشیدند و با بچه ها دعوا میکردند بلند شد.با یک دست گوش راستم را گرفته بودم و گوش دیگرم را روی پنجره قطار فشار میدادم که چیزی نشنوم. چقدر زمان کند میگذشت .از دو روز پیش که خبر مجروحیت رجب را شنیدم حس میکردم که عقربه های ساعت متوقف شده اند.در این دو روز بارها لحظه به لحظه زندگی مشترکمان را با همه جزییاتش مرور کرده بودم .کاش زودتر به تهران میرسیدیم،دلم برای خنده هایش تنگ شده بود. زهرا چشمانش را باز کرد و گفت:طوبی تو چرا نخوابیدی؟ گفتم:فکر و خیال نمیذاره بخوابم. زهرا گفت:بچه رو بده به من و برو یه آبی به صورتت بزن. الهه را به زهرا سپردم و خواستم بلند شوم که محمدرضا بیدار شد و گفت: رسیدیم مامان؟گفتم:بمیرم،بیدار شدی پسرم؟ زهرا دست محمدرضا راگرفت و گفت یه خرده بشین،مامانت خسته شده.بلند شدم و از کوپه بیرون رفتم.مسافرها جا به جا شده بودن و کم کم سر و صداها داشت میخوابید. توی سالن جلوی پنجره ایستادم و بیرون را نگاه کردم. چشمم به زنی افتاد که به قطار خیره شده بود.یاد روزی افتادم که رجب از مشهد به جبهه رفت.دلم میخواست آن لحظه که رجب برایم دست تکان میداد وخداحافظی میکرد تا آخر دنیا طول بکشد.صدای سوت قطار بلند شد و قطار حرکت کرد.دیگر زن را نمیدیدم فقط تصویر خودم را در شیشه میدیدم ولی شک نداشتم هنوز به قطار خیره مانده است.به یاد یکی دیگر از پسرهای محله افتادم که سه روز مانده به مراسم عروسی به جبهه رفت و دیگر برنگشت.هنوز صدای گریه های همسرش در مراسم تدفین توی گوشم بود. دستم را به چشمانم کشیدم خیس بود. شنیده بودم بی خبری از خبر بد سخت تر است.ولی حالا داشتم با همه وجودم این حرف را حس میکردم.یک زن با چادر رنگی وارد سالن شد و از کنارمم رد شد.متوجه شدم یک طرف چادرش جمع شده سر شانه اش. به صورتش نگاه کردم.چادر را کاملا جلو کشیده بود و قسمت کمی از صورتش پیدا بود.صدا زدم : خانم...ببخشید...خانم. به دنبالش دویدم و دستم را سر شانه اش گذاشتم و گفتم:خانم چادرتون رو درست کنین. با تعجب نگاهم کرد و پرسید :چیزی شده؟ همان طور که گوشه چادرش را درست میکردم گفتم:چیزی نیست خانم،گوشه چادرتون جمع شده بود بالا،درستش کردم. زن خجالت زده نگاهم کرد و گفت:خدا خیرت بده دخترم،حواس که برای آدم نمیمونه با این همه گرفتاری.زن که انگار دنبال کسی میگشت برای درد و دل کردن،گفت:خدا برای هیچ مادری نیاره،خبر دادن دامادم توی تهرانه،شهید شده ولی به دخترم دروغ گفتم که شوهرت زخمی شده.دلم مثل سیر و سرکه میجوشه.نمیدونم وقتی برسیم تهران چی بهش بگم. کلمات آخر را همانطور که میرفت گفت. ضربان قلبم تند شده بود.غم همه وجودم را گرفت.دستم را گاز میگرفتم که صدای گریه ام بلند نشود.به طرف توالت آخر سالن دویدم.در دستشویی باز بود، نفهمیدم چور وارد دستشویی شدم و در را قفل کردم .پنجره کوچک داخل دستشویی را باز کردم تا هوای خنک به صورتم بخورد. نمیدانم چند دقیقه بدون وقفه گریه کردم. وقتی آرام شدم ،تازه متوجه دستم شدم که اثر دندان هایم کبودش کرده بود.بعد صورتم را شستم و خودم را توی آینه نگاه کردم،پف زیر چشم هایم بیشتر شده بود و بینی ام سرخ.
کانال کهریزسنگ
💫بخش یازده💫 حالا تا اذان صبح باید طاقت می آوردم و مثل مجسمه تکان نمیخوردم.واقعا بی تاب شده بودم .دو
💫بخش دوازده💫 از دستشویی بیرون آمدم سالن خلوت بود، چند دقیقه ای بیرون ایستادم تا صورتم به حالت عادی برگردد.بعد به کوپه برگشتم ،همه خواب بودند.زهرا الهه را دو دستی در بغلش گرفته بود و خودش هم خوابش برده بود. روی صندلی نشستم و آرام الهه را از بغل زهرا گرفتم.با تمام نا آرامی های من،حداقل الهه خوب خوابید و زحمتی برایم نداشت.قطاربرای نماز صبح نگه داشت .الهه را بغل کردم وبا زهرا و حسین آقا پیاده شدیم.همه به طرف دستشویی میدویدند.به ساختمان نمازخانه که رسیدیم،صدای یکی از زن ها میشنیدم که میگفت وضوخانه زنانه ،پشت نمازخونه است. چند نفر از زنها با هم حرف میزدند و میگفتند: همیشه دورترین دستشویی ها برای خانم هاست. نفر دیگری گفت:خب میخوان خانم ها موقع وضو گرفتن دیده نشن. قدم هایم را تندتر کردم تا زودتر برسم.جلوتر از بقیه رسیدم.پرده را کنار زدم و وارد سالن شدم. خیلی بزرگ نبود.دورتا دورم را نگاه کردم سه چهارتایی دستشویی بیشتر نبود.ولی جلوی هرکدام تعداد زیادی صف کشیده بودند.باز همان خانم ها با سر و صدا وارد شدند.یک نفرشان گفت بیاین اینم از توالت ها،لابد آبم نداره.بیچاره خانم ها تا بچه ها رو ببرن توالت قطار حرکت کرده. لحظه ای نگاهش کردم و سرم را پایین انداختم. الهه با این همه سر و صدا هنوز خواب بود.آنقدر شلوغ شد که نفهمیدم زهرا کجا رفت.سجده آخر نماز بودم که صدای مردی را شنیدم : خواهرا زود باشید تا چراغ سبزه،قطار باید حرکت کنه.با عجله سلام نماز را خواندم و کفش هایم راپوشیدم. با چند نفر از خانم ها به طرف قطار میدویدم. چند نفر آقا جلوی در واگن ها ایستاده بودند و به مسافرها تذکر میدادن که سریع تر سوار شوند.الهه را محکم در بغل گرفتم.با تمام توان دویدم و سوار شدم.داخل کوپه که رسیدم قطار حرکت کرد.نفس نفس میزدم. الهه را روی صندلی کنار محمد رضا گذاشتم تا بنشیند.حسین آقا فلاسک را از داخل ساک برداشت و به طرفم گرفت.تشکر کردم و گفتم:بقیه... تازه متوجه لیوان های چای توی دست بقیه شدم.حرفم را ادامه ندادم و از داخل ساک یک لیوان برداشتم.فلاسک را کاملا عمود کردم تا آخرین قطرات را هم بریزد ولی باز هم لیوان پر نشد. هوا کاملا روشن شده بود.حسین آقا و محمد رضا جلوی پنجره داخل سالن ایستاده بودند. زهرا درحالی که داشت در را میبست گفت: طوبی چادرت را در بیار و راحت باش. گفتم: راحتم،کاش آبجوش داشتیم تا برای الهه شیر خشک درست میکردم. زهرا گفت: نزدیک تهرانیم،توی راه آهن آبجوش میگیریم. گفتم:چند شب پیش یه خوابی دیدم . زهرا گفت:چه خوابی؟ان شاالله خیره.گفتم((خواب دیدم رجب همون بلوز سه دکمه تنش بود، اومد توی اتاق،خیلی صورتش قشنگ شده بود.داشت میخندید.بهش گفتم وقتی میخندی چقدر قشنگ میشی.رجب گفت : طوبی واقعا قشنگ شدم ،بعدش یه دفعه غیب شد و دیگه نبود)) زهرا نفس عمیقی کشید و گفت:نترس اینقدر که بهش فکر میکنی خواب دیدی،اینم که خواب بدی نبود. سرم را به صندلی تکیه دادم و گفتم:زهرا فقط خدا میدونه این سه چهار روز چی به من گذشت. اندازه همه عمرم فکر و خیال کردم، به اندازه همه این سی و دو سال. زهرا خندید و گفت:نوزادی رو هم حساب میکنی؟ محمد رضا در رو باز کرد و گفت :عمو میخواد بیاد تو .باید وسایل را برداریم،رسیدیم. چادرم را روی سرم مرتب کردم و گفتم:بیا محمدرضا خواهرتو بغل کن تا ساکا رو بردارم. شروع کردم به جمع و جور کردن وسایلمان. زهرا و حسین آقا برای پیاده شدن آماده بودند.قطار که ایستاد همه مسافرها داخل سالن با ساک و چمدان هایشان ایستاده بودند.همهمه ای به پا شده بود.
کانال کهریزسنگ
💫بخش دوازده💫 از دستشویی بیرون آمدم سالن خلوت بود، چند دقیقه ای بیرون ایستادم تا صورتم به حالت عادی
💫ِبخش سیزده💫 داخل راه آهن آنقدر حواسم به پیدا کردن آبجوش برای الهه بود که ماجرای رجب را فراموش کرده بودم.نیم ساعتی طول کشید تا آبجوش پیدا کردم و برای الهه یک شیشه شیر درست کردم.این نیم ساعت تنها زمانی بود که به یاد رجب نبودم.جلوی راه آهن تاکسی گرفتیم و به بیمارستان فاطمه زهرا رفتیم. سوار تاکسی که شدیم دوباره سردرد هایم شروع شد.آنقدر دلهره داشتم که تهوع گرفته بودم. همه راه قلبم تند میزد.هرچقدر سعی میکردم حواسم را به چیز دیگری پرت کنم بیفایده بود.راننده و حسین آقا تمام راه با هم حرف زدند.حرف هایشان هم در مورد مجروحان جنگی بود.وقتی تاکسی جلوی بیمارستان نگه داشت،میترسیدم پیاده شوم ولی چاره ای نبود.داشتم پیاده میشدم که رادیوی تاکسی ساعت نه صبح را اعلام کرد.رجب همیشه این ساعت از نانوایی برگشته بود تا کمی استراحت کند.کاش هنوز همان روزها بود. در محوطه بیمارستان که راه میرفتم از همه عقب تر بودم.زهرا چندباری برگشت و نگاهم کرد .با اشاره دست به او فهماندم که برود من خودم می آیم.قدم هایم سنگین شده بود.با اینکه هنوز اول صبح بود عرق از سر و رویم میریخت و دهانم خشک شده بود.سعی میکردم در سایه درختان حرکت کنم ولی فایده ای نداشت.روی یکی از نیمکت های داخل محوطه ،سه مرد با لباس آبی بیمارستان نشسته بودند.یکی هر دو دستش قطع شده بود،یکی چشم هایش را بسته بود و دیگری یک دستش. لحظاتی ایستادم و به آنها خیره شدم.فکر اینکه رجب مثل کدامیک از اینها باشد برایم وحشتناک بود.دلم میخواست چشم و دست و پای شوهرم را مثل قبل سالم ببینم. الهه را محکم در بغل گرفتم و به طرف ساختمان بیمارستان دویدم.برایم هیچ چیز مهم نبود فقط میخواستم رجب را سالم ببینم.به در ساختمان که رسیدم نگهبان مانع ورودم شد.با کیفم دستش را کنار زدم و وارد سالن شدم.صدای اعتراض نگهبان را میشنیدم. حسین آقا را روی پله ها دیدم و گفتم:رجب کجا بستری شده؟ گفت:طبقه سوم. از پله ها بالا رفتم و پرسیدم:محمدرضا و زهرا کجان؟ گفت:نذاشتن بیان،سالن پایین منتظر موندن. به خودم گفتم پس چطور من ندیدمشان که صدای محمد رضا را پشت سرم شنیدم:مامان صبر کن منم بیام. محمدرضا چادرم را گرفت و هر دو بالا رفتیم.به طبقه سوم که رسیدیم حسین آقا جلوی پیشخوان پذیرش منتظرمان بود و گفت: بیاین باید بریم سمت راست،اتاق هفت. خودش جلوتر از ما راه افتاد قلبم به قدری تند میزد که حس میکردم همه آدم های اطرافم صدایش را میشنوند.حسین اقا تند تر از من میرفت. نفسم به سختی بالا می آمد.دست محمدرضا را محکم گرفته بودم و با هم میرفتیم. محمدرضا شماره اتاق ها را بلند تکرار میکرد. به آخر سالن که رسیدیم با خوشحالی فریاد زد: مامان اتاق هفت.وارد اتاق شدیم. ایستادم. تخت های سمت راست را نگاه کردم.هردو خالی بودند.محمدرضا گفت:مامان اون باباست.نگاه کن. چشمم به تختی که تقریبا روبروی در بود افتاد.سه مرد با لباس آبی روی تخت نشسته بودند.دو نفر که نیم رخشان پیدا بود خیلی جوان تر از رجب بودند. فقط یک نفر پشت به در نشسته بود.حسین آقا گوشه اتاق ،رو به من ایستاده بود به زمین نگاه میکرد و اشک هایش را پاک میکرد.نگاهم را به دست و پاهای رجب دوختم، تا حدی که من میدیدم سالم بودند.محمدرضا دستش را از دستم بیرون کشید و به طرف رجب دوید.تخت را دور زد و روبروی رجب ایستاد.خنده روی لبهایش خشک شد.چند قدمی به عقب برگشت. نگاهش را که تعقیب کردم فهمیدم به صورت رجب خیره شده است.اشک میریخت و به پدرش نگاه میکرد.به مرد زل زدم پشت سرش چند ردیف باند پیچیده شده بود ولی باز هم مطمئن بودم که خودش است.حسین آقا جلوتر آمد ،حس میکردم با من حرف میزند ولی صدایش را نمیشنیدم.به سختی قدم از قدم برداشتم و به سمت تخت رفتم.رجب دست هایش را باز کرد و محمدرضا خودش را در بغل او انداخت.سرم گیج میرفت،دو مردی که لبه تخت نشسته بودند بلند شدند،کناری ایستادند و به من خیره شدند.دستم را به تخت گرفتم که زمین نخورم.لبهایم را باز کردم تا حرف بزنم ولی صدایم در نمی آمد. جلوتر رفتم و درست روبروی رجب ایستادم. سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد.همه صورتش باند پیچی بود عیر از چشم ها.حس کردم هیچ برجستگی توی صورتش نیست، حتی بینی اش. خواستم داد بزنم: این شوهر من نیست ،که نگاهم به نگاهش افتاد.چشم راستش کاملا بسته و چشم چپش نیمه باز بود.باورم نمیشد خودش بود،همان نگاه مظلوم همیشگی.سرگیجه ام شدید شد.انگار اتاق دور سرم میچرخید،دیگر هیچ چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم روی تخت بودم.صدای دکتر را شنیدم که با زهرا حرف میزد:چرا با خانمش حرف نزدین؟باید آمادش میکردین تا بتونه با شوهرش روبرو بشه. زهرا گفت:آقای دکتر ما خودمون هم نمیدونستیم چی شده. پرستار سرمم را کنترل میکرد و دکتر با او حرف میزد و دستور های لازم را میداد. چهره آن مرد جلوی نظرم آمد.فقط نگاهش شبیه رجب بود و این یعنی همه چیز.
کانال کهریزسنگ
💫ِبخش سیزده💫 داخل راه آهن آنقدر حواسم به پیدا کردن آبجوش برای الهه بود که ماجرای رجب را فراموش کرده
💫بخش چهارده💫 چند ساعت بعد که دکتر اجازه مرخصی داد، همه با هم از بیمارستان بیرون آمدیم و به سمت راه آهن حرکت کردیم.مدتی را در سالن راه آهن منتظر ماندیم.وقت مطمئن شدیم بلیط برای امروز گیرمان نمی آید،در یکی از اتاق های اطراف راه آهن اتاق گرفتیم.تا فردا همانجا ماندیم.روزی که در مسافرخانه بودیم هنوز از قرص های بیمارستان گیج بودم.یکی دوبار زهرا بیدارم کرد و به اصرار او آبمیوه خوردم. عصر روز بعد سوار قطار شدیم. تا شب خواب بودم.حتی حواسم به خواب و خوراک الهه نبود.نیمه های شب قطار تکان شدیدی خورد و از خواب پریدم.بلافاصله یاد صورت رجب افتادم.کاش هنوز دو شب پیش بود و میتوانستم خودم را با خیلی چیزها امیدوار کنم.کاش هنوز بی خبر بودم.سرم به شدت سنگین شده بود.پشت سرم عجیب درد میکرد انگار میخواست دو تکه شود.چشم هایم را دوباره روی هم گذاشتم.دلم میخواست یک نفر بیدارم کند و بگوید همه چیز خواب بوده است. قطار در یکی از ایستگاه ها نگه داشت.چشم هایم را باز کردم و به بیرون خیره شدم،چیزی مشخص نبود. فقط بیابان بود.به صندلی رو برویم چشم دوختم.زهرا الهه را توی بغلش گرفته بود و خواب بود.صورت حسین آقا را نمیدیدم، سرش را به سمت در کوپه کج کرده بود،شاید خوابیده بود. ولی محمدرضا کنارم بود و واقعا خواب بود.بچه ها مثل ما غصه ی فردا را امروز نمیخورند.دستم را آرام جلو بردم و سرش را نوازش کردم.به یاد رجب افتادم. هرچه فکر میکردم یادم نبود ،دیروز که دیدمش موهایش چطوری بود. تنها چیزی که هر لحظه جلوی چشمم می آمد،صورت باند پیچی اش بود. فکر و خیال کلافه ام کرده بود.از جا بلند شدم تا داخل سالن بروم.سرم گیج رفت دستم را لبه پنجره گرفتم و دوباره نشستم.زهرا با صدای آرامی گفت:کجا میری طوبی؟گفتم:هیچی میخوام برم هوا بخورم. زهرا گفت :تو که هیچی نخوردی نمیتونی سرپا بمونی. ناگهان به یاد رجب افتادم. گفتم:نفهمیدی چطوری غذا میخوره؟ زهرا گفت: کی؟ سرم را به صندلی تکیه دادم و گفتم :به دستش سرم بود ،مگه نه؟ شما از دکتر پرسیدین که دقیقا چی شده؟ زهرا چند لحظه به صورتم زل زد و با صدای آهسته ای گفت: چی بگم؟ گفتم: واقعیتو بگو. لب های زهرا میلرزید،گریه میکرد و حرف میزد: ترکش خورده توی صورتش...چشم،بینی،فک پایین، دهن.... حرفش را قطع کردم،همانطور که با صدای بلند گریه میکردم گفتم:شوهرم دیگه صورت نداره،حیف اون صورت نبود.حسین آقا الهه را بغل کرد و از کوپه بیرون زد .محمدرضا از صدای گریه های من بیدار شده بود و فقط نگاهم میکرد.زهرا دست محمد رضا را گرفت و تا جلوی در کوپه برد و گفت حسین آقا، مواظب محمدرضا باش.بعد کنارم نشست ، دست هایم را گرفت و گفت :امیدت به خدا باشه،دکترا میگن جراحی میکنن خوب میشه. گفتم:چی خوب میشه؟انگار صورتش گود شده. چیزی ازش نمونده که خوب بشه،دکترا معجزه میکنن؟ زهرا ساکت نشسته بود و نگاهم میکرد.سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:بچه هام چی؟محمدرضا ازش ترسید. اگه یه روز گفتن بابا رو توی خونه راه نده ازش میترسیم چی؟تو وقتی یاد یه نفر می افتی یاد صورتش میوفتی،بچه های من یاد چی بیفتن؟ زهرا صورتم را بین دستاش گرفت و گفت:دیدی که محمدرضا رفت بغل باباش،بچه ای که تو و رجب تربیت کنین.... یک ضربه به در کوپه خورد و چند زن وارد شدند.یکی از آنها که مسن تر بود جلو آمد و روی صندلی مقابلم نشست و گفت: از برادر شوهرت شنیدم چی شده.باید صبر کنی دختر.صدات توی سالن پیچیده.همه مسافرا اومدن توی سالن.اونقدر گریه کرده بودم که صدایم گرفته بود .گفتم:ببخشید همه رو بیدار کردم. زن جوانی که عقب تر ایستاده بود با لحن غمگینی گفت:خانم صبر کن، جنگه دیگه.شوهرم رفت جبهه بدون دست برگشت،سه ساله دارم با همه مشکلاتش میسازم. دستم را روی صورتم کشیدم و اشک هایم را پاک کردم و گفتم:از همه تون معذرت میخوام.حلال کنید. زهرا هم از آنها عذر خواهی کرد و تا بیرون کوپه همراهشان رفت. در کوپه که بسته شد.چادرم را توی صورتم کشیدم و گریه کردم.هیچکس حرفم را نمیفهمید.همه فکر میکردن غصه ام بخاطر نگهداری از شوهرم است ولی از وقتی رجب را دیدم ،بارها آرزو کردم کاش دست و پاهایش را از دست داده بود تا خودم همه عمر تر و خشکش میکردم. اگر قطع نخاع شده بود،پرستاری اش را میکردم.چرا هیچکس نمیفهمید که باید تا آخر عمر حسرت دیدن صورت شوهرم را میخوردم. بعد از چند دقیقه زهرا و بقیه به کوپه برگشتند.همه دوباره خودشان را به خواب زدند،حتی محمدرضا.آن شب طولانی ترین شب عمرم بود.فقط گریه میکردم ،دلم میخواست تا آخر عمرم گریه کنم.از صبح میترسیدم از بزرگ شدن بچه ها میترسیدم.
کانال کهریزسنگ
💫بخش چهارده💫 چند ساعت بعد که دکتر اجازه مرخصی داد، همه با هم از بیمارستان بیرون آمدیم و به سمت راه
💫بخش پانزده💫 به مشهد که رسیدیم ،رفتیم خانه زهرا . هرروز حداقل یکبار میرفتیم درمانگاه و با یک پلاستیک قرص برمیگشتیم.تمام شبانه روز را بخاطر مصرف قرص ها خواب بودم یا گریه میکردم.یک هفته بعد به خانه مان برگشتیم. در را که باز کردم چشمم به موتور رجب افتاد که دایی بعد از تعمیر داخل دالان گذاشته بود. بچه ها که داخل آمدند در را بستم.جواد پشت سرم دوید و گفت:مامان،بابا اومده؟ محمدرضا قبل از من جوابش را داد و گفت: بابا بیمارستانه،به این زودی نمیاد.جواد چادرم را کشید و گفت:مگه این موتور بابا نیست؟ گفتم:محمدرضا دست داداشتو بگیر و برید توی کوچه بازی کنین. خورشید خانم از اتاق بیرون آمد و به طرفم دوید و گفت:چطوری طوبی خانوم؟شوهرتو دیدی؟ گفتم:سلام،بله دیدمش. روبرویم ایستاد ،چند لحظه در صورتم خیره شد و گفت:دختر چقدر شکسته شده ای؟چی کار کردی با خودت؟ گفتم:چیزی نیست. دستم را گرفت و با هم به طرف اتاق رفتیم.الهه را از بغلم گرفت و کنار اتاق ایستاد کلید را از داخل کیف پولم برداشتم و در را باز کردم.حواسم نبود تعارف کنم.جلوتر وارد زیر زمین شدم.پیرزن پشت سرم می آمد.تلوزیون را روشن کرد و الهه را جلوی تلوزیون گذاشت. مریم هم کنار الهه دراز کشید و به تلوزیون خیره شد.زیر پنجره نشستم و به بچه ها خیره شدم.خورشید خانم پرده را کنار زد و پنجره را باز کرد و گفت:طوبی خانوم برای ناهارت یه چیزی درست میکنم تو بخواب. گفتم:دست شما درد نکنه ،خودم درست میکنم.گفت:امروز را استراحت کن طوبی خانوم. حرفی نزدم تا بفهمد حوصله ندارم و برود بیرون .بچه ها یک ساعتی تلوزیون نگاه کردند و بعد خوابشان برد.نه سال زندگی مشترک مان را بارها در ذهنم مرور کردم. گاهی با بعضی خاطرات میخندیدم ولی بیشتر گریه میکردم.یاد روزهایی افتادم که به تظاهرات میرفت.چقدر سفارش میکردم مواظب خودت باش.میخندید و میگفت:من از جایی میرم که خطری نداشته باشه. هر روز که میرفت با خودم عهد میکردم فردا مانع رفتنش شوم،ولی هیچوقت حریفش نمیشدم.خاطره آخرین باری که در راه آهن دیدمش به یاد آوردم.متوجه نشدم بچه ها کی ناهار خوردند،فقط وقتی به خودم آمدم که هوا تاریک شده بود.آنقدر با خودم فکر و خیال کرده بودم که شب با همسایه ها به درمانگاه رفتم.دکتر وقتی قرص های قبلی را دید گفت:این قرص ها را میخوری و بازخوابت نمیبره؟هیچ دارویی ننوشت و گفت مریض رو ببرین خونه تا استراحت کنه. هر روز وضعیتم همین بود .فقط خاطرات گذشته را در ذهنم مرور میکردم .انگار هیچ قرص و دارویی اثر نمیکرد یا شاید من نمیخواستم که اثر داشته باشد.از تکرار خاطرات خسته نمیشدم.آن روزها را یادم نیست که بچه هایم چطوری زندگی میکردند.
کانال کهریزسنگ
💫بخش پانزده💫 به مشهد که رسیدیم ،رفتیم خانه زهرا . هرروز حداقل یکبار میرفتیم درمانگاه و با یک پلاستی
💫بخش شانزده💫 نیمه مهرماه بود.در این مدت وضعیت روحی خیلی بدی داشتم و نتوانستم به تهران بروم، ولی گاهی به بیمارستان زنگ میزدم و با پرستاران صحبت میکردم.مدتی بعد از آمدن مادر و پدرم،بچه ها را به پدرم سپردم و با مادر و الهه به تهران رفتیم.در یکی از مسافر خانه های نزدیک راه آهن اتاق گرفتیم. وسایلمان را آنجا گذاشتیم و به بیمارستان رفتیم.ساعت ملاقات نبود،خیلی به نگهبان اصرار کردیم تا اجازه داد نوبتی رجب را ببینیم.قرار شد اول من به دیدنش بروم. الهه را به مادر دادم و خودم به طرف پله ها رفتم. تا پایم را روی اولین پله گذاشتم صدای گریه الهه بلند شد.با عجله به طرف مادر که روی نیمکت نشسته بود برگشتم و گفتم:مامان شما اول برو من تا الهه را آروم کنم طول میکشه. مادر الهه را به من داد و خودش از پله ها بالا رفت.برای ارام شدن الهه مجبور شدم به محوطه بیمارستان بروم.در حالی که قدم میزدم حواسم به در بود.ده دقیقه ای طول کشید تا مادر بیرون آمد و گفت: طوبی برو شوهرتو ببین. جلوتر رفتم و الهه را به مادرم دادم ،در صورتش خیره شدم،رنگش پریده بود.گفتم:چیزی شده؟ گفت: نه مادر، برو شوهرت منتظرته.دلشوره گرفته بودم ، دویدم به طرف ساختمان.وقتی از جلوی نگهبان رد میشدم ،آرام راه رفتم ولی روی پله ها دویدم.به طبقه سوم که رسیدم چشمم به پرستارها افتاد.قدم هایم را آهسته برداشتم. باز مثل دفعه قبل تپش قلب گرفته بودم.به اتاق هفت که رسیدم،پشت در اتاق کمی مکث کردم.چادرم را مرتب کردم و نفس عمیقی کشیدم.چندوقتی بود که نفسم خیلی زود میگرفت.یک ضربه به در اتاق زدم و همانطور که سرم پایین بود وارد شدم.بوی الکل بینی ام را پر کرد. اتاق کاملا ساکت بود. سرم را بالا گرفتم و اطراف را نگاه کردم.سه تخت دیگر خالی بود،فقط رجب روی تختش دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد.خیلی آرام راه میرفتم،با صدای بلند نفس میکشیدم چشمم به پاهایش افتاد که از زیر پتو بیرون بودند،چقدر لاغر و کشیده شده بود.باورم نمیشد رجب روی تخت خوابیده باشد.انگار هیچ چیزی زیر پتو نبود،واقعا چیزی جز پوست و استخوان از او نمانده بود.کنار تختش که رسیدم نگاه گذرایی به باند پیچی صورتش کردم و بلافاصله نگاهم را به پتو دوختم.چندین بار این کار را تکرار کردم تا بلاخره تونستم برای چند ثانیه ای به صورتش خیره بشم.هنوز باورم نمیشد که خودش باشد.چشم راستش کاملا بسته و چشم چپش نیمه باز بود.چیز دیگری از صورتش دیده نمیشد.سمت چپ تختش ایستاده بودم،در چشمش خیره شدم و گفتم :سلام. به سختی سرش را حرکت داد ولی حرفی نزد . گریه میکردم.دستم را جلوی دهانم گرفته بودم تا صدای گریه ام بلند نشود.چند دقیقه ای فقط اشک میریختم.هرچه سعی کردم هیچ حرفی نتوانستم بزنم.خیلی بیحال بود . نمیتوانست سرش را به طرفم بچرخاند.فقط وقتی دستم را زیر سرش گرفتم و بلندش کردم نگاهمان به هم گره خورد.حس کردم خیلی اذیت میشود،سرش را روی بالشت گذاشتم و یکبار دیگر سرتا پایش را نگاه کردم. این لحظه بود که متوجه سوراخ زیر گلو و شلنگ متصل به آن شدم.از حسین آقا شنیده بودم که از طریق یک شلنگ،مایعات را وارد بدنش میکنند.یکدفعه صدای زنانه ای در اتاق پیچید:خانم لطفا برید بیرون.مریض اذیت میشه ،از این به بعد هم وقت ملاقات بیاید برای ما مسولیت داره.همه صورتم خیس بود،با پشت دست اشک هایم را پاک کردم و گفتم:چشم.فقط یک دقیقه دیگه. صدای کفش های پرستار که دورتر شد گفتم: رجب،من و بچه ها منتظرتیم،زود برگرد.بعد کمی پتویش را کنار زدم و دستش را گرفتم . برجستگی رگ هایش کاملا مشخص بود.دلم میخواست حرفی بزنم که خیالش را بابت همه چیز راحت کنم.ولی فقط گریه میکردم و به قطره های اشکی که روی دستش میچکید نگاه میکردم.پرستار که دوباره به در زد، دستش را آرام روی تخت گذاشتم و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون آمدم.
کانال کهریزسنگ
💫بخش شانزده💫 نیمه مهرماه بود.در این مدت وضعیت روحی خیلی بدی داشتم و نتوانستم به تهران بروم، ولی گاه
💫بخش هفده💫 وقتی از پله ها پایین آمدم،مادر داخل سالن نشسته بود.با دیدن من که هنوز گریه میکردم بلند شد و به طرفم آمد.هیچ حرفی نزدم فقط با حرکت دست اشاره کردم که برویم. مدتی در محوطه بیمارستان روی نیمکت نشستیم.مادرم خیلی منتظر ماند تا من حرفی بزنم،ولی آخرش مجبور شد خودش شروع کند: طوبی روزی که از مکه برگشتم و دیدمت دلم آتیش گرفت.انگار که ده سال پیر شده بودی.من میدونم که خیلی سخته ولی باید صبر کنی،میدونم شوهرتو دوست داشتی اجازه ندادم حرفش تمام شود و گفتم:الانم دوستش دارم مامان. گفت:خداروشکر،نگران همین بودم.خیالمو راحت کردی.پس میخوای باهاش زندگی کنی؟ گفتم:خب معلومه. گفت:وقتی رفتم ملاقاتش باند صورتش را باز کرده بودن.با شنیدن این حرف ،توی صورت مادرم خیره شدم و گفتم:شما صورتشو دیدین؟ گفت: طوبی صورتی برای شوهرت نمونده،نه فک داره ،نه دهن، نه دندون،نه بینی،هیچی. دکتر داشت پوستای اضافی روی صورتش رو با تیغ میکند.نمیدونم چطوری بگم.زبون کوچیکه ته حلقش دیده میشه، دیگه خودت فکر کن از صورتش چی مونده. بدون اینکه حرفی بزنم به او زل زده بودم. دیگر گریه نمیکردم.مادر سرش را پایین انداخت و گفت:اینا رو نمیگم که ته دلت رو خالی کنم،میگم که بفهمی وقتی میگی هنوزم دوستش داری یعنی چی؟تو خیلی جوونی طوبی. حالا که میخوای با رجب زندگی کنی باید خودتو برای حرف و نگاه مردم آماده کنی.مطمئن باش یه عده تشویقت میکنن،یه عده هم سرکوفتت میزنن.نه از حرف اینا خوشحال باش ،نه از نگاه اونا ناراحت. طوبی گاهی یه حرف مردم سالها توی ذهنت میمونه و آزارت میده.چند سال پیش که داداشت توی شونزده سالگی تصادف کرد و از دنیا رفت با خودم فکر میکردم کاش زنده میموند.حتی اگه همه عمر پرستاری شو میکردم.ولی حالا که رجب رو میبینم،میفهمم اگه عزیز آدم توی بیمارستان باشه،آدم ذره ذره پیر میشه.رجب تا حالا چندتا عمل کرده و هنوزم باید عمل بشه.ولی شاید هیچوقت شکل اولش نشه.از این به بعد شوهر تو این شکلیه.این مرد رو باید قبولش کنی و دوستش داشته باشی.نه اون رجبی که نه سال باهاش زندگی کردی.از این به بعد خیلی حرفا رو باید توی دلت نگه داری،چون هیچکس نمیفهمه چی میگی، حتی من که مادرتم شاید نفهمم.طوبی جان یادت باشه حرف دل،جاش توی دله،اگه اومد روی زبون دیگه میشه حرف مردم. بعد الهه را توی بغلش جا به جا کرد و از روی نیمکت بلند شد و گفت:بلند شو بریم مسافرخونه. فردا دوباره میایم.پشت سر مادر راه افتادم. هردو تمام راه را تا مسافر خانه ساکت بودیم. به حرف های مادرم فکر میکردم.هربار که رجب را با آن حال روی تخت به یاد می آوردم، معنی حرف های مادر را بیشتر درک میکردم. نزدیک اذان ظهر به مسافرخانه رسیدیم.نماز میخواندم که مادر با فلاسک آبجوش برگشت و گفت:این بچه هلاک شد اینقدر گریه کرد، خب حتما گرسنشه.نمازم که تموم شد، گفتم:بذارین خودم براش شیر درست میکنم. مادر آبجوش را داخل شیشه ریخت و گفت: نمیخواد،تو برو خودت یه چیزی بخور غش نکنی. سجاده را بستم و روی میز کوچک کنار اتاق گذاشتم.قوطی شیر خشک را از داخل کیفم بیرون آوردم و کنار مادر گذاشتم.بعد سراغ الهه رفتم که کیف پول را جلوی صورتش گرفته بود و با آن بازی میکرد. مادر شیشه شیر را داخل دستم گذاشت و خودش کنار الهه رو تخت نشست و گفت:بچه دوست داره از دست مادرش غذا بخوره. شیشه را به صورتم گذاشتم و زود برداشتم و گفتم:مامان این که خیلی داغه.گفت:میدونم داغه،سردش کن و بده بچه بخوره. شیشه شیر را روی تخت گذاشتم و چادر مشکی ام را از روی تخت برداشتم و گفتم:مامان چند ساعتی الهه را نگه دار تا من برم بیمارستان. گفت:بیمارستان؟تو که الان اونجا بودی! گفتم:میرم با دکترش حرف بزنم. گفت:که چی بشه؟ چادر رو روی سرم انداختم و کیفم را برداشتم.الهه را روی تخت خواباندم و شیشه را داخل دهانش گذاشتم.مادر با تعجب نگاهم میکرد. از اتاق بیرون رفتم ،قبل از اینکه در را ببندم ،برگشتم و گفتم:داره شیر میخوره براش لالایی بخونید ،میخوابه .زود برمیگردم.مادر پشت در اتاق آمد و دستگیره در را گرفت که بسته نشود و گفت:حداقل بگو چی شده؟تو که منو نگران کردی دختر. گفتم:میخوام در باره وضعیت رجب ازش بپرسم.میخوام با زندگی جدیدش،یعنی زندگی جدید خودم کنار بیام.
کانال کهریزسنگ
💫بخش هفده💫 وقتی از پله ها پایین آمدم،مادر داخل سالن نشسته بود.با دیدن من که هنوز گریه میکردم بلند ش
💫بخش هجده💫 خداحافظی کردم و به راه افتادم.از مسافر خانه که بیرون آمدم به طرف ایستگاه اتوبوس رفتم.حدود ساعت یک و نیم بود. آفتاب مستقیم توی صورتم میتابید.خیلی معطل شدم تا اتوبوس آمد و سوار شدم.روی اولین صندلی نشستم.سرم را به شیشه تکیه زدم و تا آخر مسیر فقط به حرف هایی که قرار بود به دکتر بزنم فکر کردم.وقتی به بیمارستان رسیدم وقت ملاقات بود.با خیال راحت از جلوی نگهبان رد شدم و به طبقه سوم رفتم.اول رفتم ملاقات رجب.اتاقش خیلی شلوغ بود.هر سه تخت دیگر ملاقاتی داشتند و رجب با همه سر و صداها خواب بود.کنار تختش ایستادم.این بار تمام مدت در صورتش خیره شدم.با خودم فکر کردم که رجب بدون بینی و دهان چطوری نفس میکشد. اگر میتوانست صحبت کند،حتما خیلی حرف ها داشت. فقط خدا میداند چه دردی را تحمل میکند.ولی یادم آمد در این سالهایی که با هم زندگی کردیم،هیچوقت اهل گلایه و شکایت نبود.کاش کسی داخل اتاق نبود تا من برایش درد و دل میکردم. چقدر حرف داشتم برای گفتن.نیم ساعتی که گذشت پرستار داخل اتاق آمد و گفت:وقت ملاقات تمام شده است.دوسه باری تذکر داد تا همه رفتند.دلم میخواست بیدار شود و بفهمد که او هم ملاقاتی داشته،ولی چاره ای نبود باید میرفتم.پشت سر پرستار از اتاق بیرون آمدم.خانم پرستار همانطور که راه میرفت گفت:همسرشی؟ قدم هایم را تند کردم تا به او برسم.گفت:تازه از اتاق عمل آوردنش. گفتم:مگه امروزم عمل داشته؟ گفت:تا حالا چندبار بردنش اتاق عمل وهنوزم خیلی باید عمل بشه.گفتم:میخوام با دکترش حرف بزنم.به قسمت سر پرستاری رسیدیم . پرستار پشت پیشخوان ایستاد،گوشی تلفن را برداشت و بعد از چند بار تلفن زدن گفت: اتفاقا دکتر داره میاد اینجا،ولی میخواد بره اتاق عمل،وقتی اومد زود حرفاتو بهش بزن. همین حرف پرستار باعث شد وقتی دکتر آمد هیچ حرفی نزنم تا او فرصت داشته باشد که بیشتر از رجب برایم بگوید.بعد از شنیدن حرف های دکتر تا شب در محوطه بیمارستان نشستم و فکر کردم.به بیست روزی که رجب در بیمارستان تبریز بستری بوده و هیچکس از او خبری نداشته،دلم زمانی بیشتر سوخت که شنیدم وقتی رجب را به بیمارستان تهران آورده اند،اورا در طبقه چهارم روی یک تخت گذاشته و ملحفه ای رویش کشیده اند،چون فکر نمیکردند زنده بماند.تا اینکه دکتر صفوی میگوید اورا به حمام ببرید و بیاوریدش، من تلاشم را میکنم که مداوا شود. سر درد هایم دوباره شروع شده بود،حس میکردم زندگی به رجب خیلی بیشتر از بقیه آدم ها سخت گرفته است.این که نمیتوانست حرف بزند خیلی عذابم میداد.دلم میخواست دردهایش را به من میگفت و با هم زجر میکشیدیم،هرچند هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. وقتی به مسافرخانه رسیدم،مادر الهه را بغل کرده بود و در راهرو راه میرفت،با دیدن من جلو آمد.به زحمت لب هایم را باز کردم و سلام کردم.نمیدانم در نگاهم چه چیزی دید که حرفی نزد و به طرف اتاق رفت.آن شب تا صبح روی تخت نشستم،به دیوار تکیه زدم و به سقف خیره شدم.مادر در طول شب چند بار از خواب پرید،ولی فقط نگاهم میکرد و آه میکشید.اصلا حواسم نبود با این رفتارم چقدر آزارش میدهم.نزدیک اذان صبح از صدای بالا کشیدن بینی اش فهمیدم گریه میکند.آنقدر بیحال و بیحوصله بودم که حتی نتوانستم حرفی بزنم تا آرامش کنم... با صدای به هم خوردن در اتاق از خواب پریدم.اطراف اتاق را نگاه کردم.محمد رضا توی رختخوابش نبود.بلافاصله از جا بلندشدم تا پشت پنجره بروم که سرم گیج رفت و دوباره روی رختخواب افتادم.مدتی بود که شب تا صبح خوابم نمیبرد و بعد از نماز صبح تازه گیج میشدم.نگران محمدرضا بودم که بازم بدون صبحانه خوردن به مدرسه رفته بود. آفتاب کم رنگی از پشت پرده به صورتم میتابید.طبق معمول هرروز ،اولین چیزی که بعد از بیدار شدنم به یادم می آمد،رجب بود. یادم افتاد که دیروز رفتم بازار رضا و حلقه ازدواجم را فروختم.بعد با پولش پسته ،گردو و بادام و عسل خریدم .برایم سخت بود از مادر پول قرض کنم.باید رجب را تقویت میکردم.تصمیم گرفتم پس اندازم را با احتیاط خرج کنم.با وضعیتی که رجب داشت معلوم نبود تا چند وقت دیگر در بیمارستان بماند و دوباره کی سرکار برود.چند دقیقه که گذشت ،نشستم ،دیگر سرگیجه نداشتم.بلند شدم و پرده را کنار زدم و بیرون را نگاه کردم. برگ های خشک درخت همسایه ،داخل حیاط ریخته بود و باز باید حیاط را جارو میکردم.به آسمان خیره شدم.با دیدن هوای ابری به لباس های نیمه خشک وسط حیاط نگاه کردم،باید داخل اتاق طناب میبستم تا لباس ها خیس نشوند.
کانال کهریزسنگ
💫بخش هجده💫 خداحافظی کردم و به راه افتادم.از مسافر خانه که بیرون آمدم به طرف ایستگاه اتوبوس رفتم.حدو
💫بخش نوزده💫 قرار بود بعد از برگشتن رجب،لباسشویی بخریم.ولی حالا معلوم نبود تا چند وقت دیگر پول دستمان بیاید.بچه ها را از خواب بیدار کردم و رختخواب ها را روی هم گذاشتم. طناب را به میخ های دو طرف اتاق بستم و به حیاط رفتم.وقتی همه لباس ها را جا به جا کردم.فهمیدم مریم و جواد نیستند.خوب که گوش کردم ،صدای خنده هایشان را از اتاق مادرم شنیدم. مثل هر روز میل به خوردن صبحانه نداشتم.به راهرو رفتم . پسته و بادام و گردو را شکستم و مغزها را داخل هاون برنجی ریختم،وقتی مغز ها را میکوبیدم،فقط به رجب فکر میکردم.تصور لحظه ای که رجب را در بیمارستان زیر ملحفه گذاشته بودند تا تمام کند،خیلی آزارم میداد.دسته هاون را محکم میکوبیدم.مغزها کمی خرد شده بودند، ولی هنوز باید نرم تر میشدند.حالا تنهاصدایی که میشنیدم،صدای گوش خراش هاون بود. این روزها خیلی سعی میکردم آرام باشم و حواسم را به چیزی پرت کنم ولی بیفایده بود. تنها تصویری که شب و روز جلوی چشمم می آمد،همان صورت باند پیچی بود.هروقت خوابم میبرد ،فقط خواب رجب را میدیدم که با همان مظلومیت ،روی تخت خوابیده است با خودم فکر میکردم اگر من جای او زخمی شده بودم،چه کار میکردم؟میتوانستم صبر کنم یا نه؟حالا دسته هاون را محکم تر از قبل میکوبیدم.برای خودم برای رجب و برای بچه هایم گریه میکردم و همین باعث ترسم شده بود. یک دفعه متوجه الهه شدم که روی تخت نشسته بود و گریه میکرد.اصلا حواسم نبود که وقتی هاون را میکوبم،برای الهه که خوابیده است چقدر آزار دهنده است.بغلش کردم و به خودم چسباندمش،چقدر قلبش تند میزد. دو روز بعد همراه مادر و الهه به تهران رفتیم، از آخرین باری که به ملاقات رفته بودم،دو هفته میگذشت.در همان مسافرخانه دور میدان اتاق گرفتیم. قصد داشتم چند روزی آنجا بمانم تا بیشتر از رجب مراقبت کنم. به توصیه یکی از پرستارها به بنیاد جانبازان در خیابان سمیه رفتم.چند روزی طول کشید تا کارهای اداری را انجام بدهم.بعد از تشکیل پرونده،بلاخره توانستم در هتل دزفول،ده روز اقامت رایگان بگیرم.مادر هر روز توی هتل ازالهه مراقبت میکرد تا من بتوانم به رجب برسم.مهلت اقامتمان در هتل که تمام شد به مشهد برگشتیم. غروب یکی از آخرین روزهای پاییز بود.چند هفته ای بود که تپش قلب داشتم.آنقدر در این مدت به دکتر های مختلف رفته بودم که حوصله رفتن به درمانگاه را نداشتم.به همین خاطر در مورد بیماری جدیدم به کسی حرفی نزدم.کنار بخاری دراز کشیده بودم که ضربه آرامی به در زیر زمین خورد و بعد صدای پدر آمد که آهسته گفت:طوبی،بیداری دخترم؟ قبل از اینکه بلند شوم مریم از جا پرید و در راهرو را باز کرد.نیم خیز شده بودم،ولی با شنیدن حرف پدر دوباره خودم را به خواب زدم. گفت:مریم جان،گوشت و میوه را میذارم کنار راهرو.مامانت که بیدار شد بگو بذاره توی یخچال که خراب نشه.مریم همانطور که به طرف در اتاق میدوید فریاد زد مامانم بیداره، الان میگم بیاد.چاره ای جز بلند شدن نداشتم در اتاق را باز کردم و گفتم بفرمایین خونه. گفت:نه دخترم،میرم مسجد نیم ساعت دیگه اذانه. چشمم که به پلاستیک گوشت و میوه افتاد بیشتر خجالت کشیدم.سرم را پایین انداخته بودم و توی صورت پدر نگاه نمیکردم. وقتی رفت گوش مریم را گرفتم و گفتم: مجبور بودی بگی مامانم بیداره؟ گفت:آی ...خب خودم دیدم بیدار شدی.پس چی باید میگفتم؟مگه خودت نگفتی دروغگو دشمن خداست؟ گوشش را ول کردم و با عصبانیت گفتم:الانم میگم، ولی وقتی کسی ازت سوال نکرده چرا حرف میزنی؟ بغض کرده بود و گفت:باشه به خدا دیگه به هیچکس نمیگم شما خواب نیستی.دلم برایش سوخت دستش را گرفتم و با هم سراغ پلاستیک میوه رفتیم.گفتم:نارنگی میخوری؟یا سیب؟یا خیار؟ گفت:همش.گفتم:مگه همه رو میتونی بخوری؟ گفت:با جواد و الهه میخوریم.
کانال کهریزسنگ
💫بخش نوزده💫 قرار بود بعد از برگشتن رجب،لباسشویی بخریم.ولی حالا معلوم نبود تا چند وقت دیگر پول دستمان
💫بخش بیستم💫 محمدرضا که از مدرسه برگشت.تلوزیون را روشن کردم تا بچه ها سرگرم شوند.قابلمه غذا را روی اجاق گذاشتم و دوباره کنار بخاری دراز کشیدم. از وقتی خبر مجروحیت رجب را شنیده بودم،تقریبا هر روز سر درد داشتم و دیگر حالت عادی را فراموش کرده بودم.سر درد مثل نفس کشیدن برایم همیشگی شده بود.صدای قرآن در حیاط پیچیده بود که محمدرضا دستش را روی بازویم گذاشت و تکانم داد و گفت:مامان الان اذان میگن. نگاهش کردم.کلاهش را تا توی ابروهایش کشیده بود و دکمه کتش را تا بالا بسته بود. گفت:میرم مسجد ،جوادم با خودم میبرم. گفتم: اون بچه رو کجا میبری؟یه موقع گم میشه. تازه متوجه جواد شدم که حاضر و آماده جلوی در اتاق ایستاده بود.محمدرضا بدون اینکه منتظر اجازه من باشد،دست جواد را گرفت و از اتاق بیرون رفت.از جا بلند شدم که مانع رفتنشان بشوم که صدای زنگ حواسم را پرت کرد.چند لحظه بعد صدای محمدرضا در حیاط پیچید که میگفت: مامان یه خانمی اومده میگه بعد از نماز بیاین خونه زری خانم روضه.مریم با عجله دمپایی هایش را پوشید و دستش را روی دستگیره راهرو گذاشت.دنبالش دویدم و گفتم:کجا؟ گفت: روضه . گفتم: چی؟ مریم از زیر زمین بیرون رفت و به طرف در خانه دوید و گفت: روضه زری خانم دیگه ،دیروزم رفتم. مچ دستش را گرفتم و گفتم: مگه روضه جای بچه هاست؟ در حالی که سعی داشت از دستم فرار کند ، گفت:خیلی از بچه ها میان .نوه های زری خانم هم هستن ،با هم بازی میکنیم. گفتم: خب تو خونه خودمون بازی کن. گفت: شما که همیشه کنار بخاری خوابی.من تنهایی حوصلم سر میره. دهان باز کردم تا حرفی بزنم ،ولی دیدم حق با مریم است.خیلی وقت بود که دیگر حواسم به به بچه ها نبود . دستش را ول کردم و گفتم: صبر کن نماز بخونم با هم میریم. هنوز وارد زیر زمین نشده بودم که زنگ زدند.مریم به طرف در دوید.گفتم:صبر کن من بیام، در رو باز نکن. با عجله چادر سر کردم و با هم رفتیم جلوی در.مرد جوانی با لباس سربازی جلوی در ایستاده بود.به محض اینکه چشمش به من افتاد سرش را پایین انداخت .سلام کرد و گفت:من با همسر آقا رجب کار دارم. چادرم را جلو کشیدم تا صورتم را بیشتر بپوشانم و گفتم:سلام بفرمایید،خودم هستم. پلاستیک سیاه رنگی را به طرفم گرفت و گفت:اینا مال حاج آقاتون بود توی جبهه. گفتم:چی هست؟ گفت: مهر و جا نماز.وقتی مجروح شد اینا توی سنگر موند.پلاستیک را گرفتم و مشغول باز کردن شدم،سرباز خداحافظی کرد و رفت. جا نماز را توی دستم گرفتم .یادم آمد که خودم آن را از مغازه های اطراف حرم امام رضا برایش خریده بودم.سرباز سر کوچه رسیده بود.صدایم را بلند کردم و گفتم: آقا ببخشید ،شما با هم توی یه سنگر بودین؟ همانطور که به طرف خانه مان می آمد گفت: من و حاج آقا و دو نفر دیگر توی منطقه ماووت هم سنگر بودیم .بی اختیار صدایم لرزید و گفتم:وقتی مجروح شد،شما اونجا بودین؟ گفت: نه،من رفته بودم از تانکر آب بیارم.حاج آقا داشت جلوی سنگر یخ میشکست .دو نفر دیگه هم توی سنگر خوابیده بودن.وقتی به این قسمت حرفش که رسید به مریم زل زد و مریم خودش را پشت در مخفی کرد و به بیرون سرک کشید. سرباز آهسته ادامه داد:وقتی خمپاره میخوره وسط سنگر،یه نفر همون لحظه شهید میشه اون یکی هم که متوجه وضعیت حاج رجب میشه،وقتی میخواد بلند بشه و کمک کنه تازه میفهمه پاهای خودش قطع شده.الان وضعیت آقا رجب چطوره؟ سرم را پایین انداختم و گفتم:فعلا که بیمارستانه.دست شما درد نکنه،بابت جانماز ازتون ممنونم. سرباز که خداحافظی کرد و رفت تا چند دقیقه جلوی در ایستادم و به جانماز توی دستم خیره شدم.اگر مریم دستم را نمیکشید و نمیگفت:پس برو نمازت و بخون .معلوم نبود تا چه زمانی همانجا میماندم.
کانال کهریزسنگ
💫بخش بیستم💫 محمدرضا که از مدرسه برگشت.تلوزیون را روشن کردم تا بچه ها سرگرم شوند.قابلمه غذا را روی ا
💫بخش بیست و یک💫 با مهر و جا نماز رجب نماز خواندم.هنوز سر درد داشتم.ولی الهه را بغل کردم و با مریم به خانه زری خانم رفتیم.تازه رسیده بودیم که روحانی جوانی یا الله گویان وارد شد.همه خانم ها چادر هایشان را روی سرشان کشیدن و به روحانی که روی صندلی گوشه اتاق نشست نگاه کردند. وقتی شروع به صحبت کرد حس خوبی داشتم .از اینکه بعد از مدت ها من هم مثل همه زن ها به مجلس روضه رفته بودم و به چیزی به غیر از مشکلاتم فکر میکردم،خدا را شکر کردم.مریم چادرم راکشید و آهسته توی گوشم گفت:مامان برم بازی ؟ گفتم:برو توی حیاط بازی کن،توی کوچه نرو. مریم با خوشحالی از اتاق بیرون رفت.سردردم کمتر شده بود.یکنفر سوالی در مورد شکیات نماز پرسید و چند نفری از مهمان ها هم مشغول حرف زدن شدند.یکی از خانم ها از آن طرف اتاق بلند شد و به زحمت خودش را کنارم جا داد.جمع و جور نشستم تا راحت باشد .آهسته گفت ببخشید اذیت میشید. خواستم حرفی بزنم و تعارفی بکنم که با قیافه درهمی گفت:از شوهرت چه خبر؟بهتر نشده؟ گفتم:هنوز بیمارستانه.باید خیلی جراحی بشه تا وضعیت صورتش...وسط حرفم پرید و گفت: این همه عمل تا حالا تاثیرم داشته؟احساس کردم زیاد سوال میکند.حوصله اش را نداشتم .سرم را پایین انداختم و گفتم:هرچی خدا بخواد همون میشه .گفت:حتما همینطوره،حالا میخوای چیکار کنی؟ گفتم: چی رو چیکار کنم؟ گفت: ببین طوبی خانوم شما هنوز جوونی.قدر خودتو بدون.اگه یه خواستگارخوبی باشه ، بهتره به فکر خودت باشی. با دهانی نیمه باز اطرافم را نگاه کردم.همه حواسشان به صحبت های روضه خوان بود.بهت زده گفتم: خواستگار برای من؟یعنی چی؟ من شوهر دارم.گفت:دختر جان تو هنوز داغی نمیفهمی همین طور که مرد دنبال زن خوش قیافس، خب زن هم باید مردش... قلبم تند میزد و سرم به شدت سنگین شده بود.دیگر تحمل شنیدن حرف هایش را نداشتم .نفسم گرفته بود.هنوز حرف میزد که الهه را بغل زدم و بلند شدم.از اتاق که بیرون آمدم،روضه خوان روضه حضرت زهرامیخواند. صدای گریه همه بلند شده بود .به سختی خودم را کنترل کردم تا گریه نکنم.چند دقیقه ای به کفش های بیرون در نگاه کردم،ولی نمی فهمیدم کدام کفش را باید بپوشم.پا برهنه به طرف بچه هایی رفتم که کنار حوض بازی میکردند.مریم با صدای بلند میخندید و دست های مشت کرده اش را جلوی بچه ها گرفته بود و میگفت: اگه گفتین گل توی توی کدومه؟ با عصبانیت گفتم :مریم بریم. وقتی حرف میزدم،لرزش صدایم را حس میکردم . مریم رو برویم ایستاد،چادرم را کشید و گفت: تو رو خدا مامان.آخر بازیه . خودم نفهمیدم چه میکنم،دستم را بلند کردم و محکم توی صورتش زدم.هنوز لب هایش میخندید که اشک هایش ریخت.بی آنکه حرفی بزند همراهم شد.از خانه زری خانم که بیرون آمدم.سرگیجه گرفته بودم. دستم را به دیوارگرفتم و چند دقیقه ای روی پله جلوی خانه شان نشستم.هنوز صدای روضه را میشنیدم و صدای گریه مهمان ها را که اوج گرفته بود.سرم که بهتر شد،از جا بلند شدم . مریم در تمام این مدت با تعجب نگاهم میکرد.آن لحظه مثل اینکه خودم نبودم.به هیچ چیز فکر نمیکردم.الهه را به زحمت توی بغلم نگه داشتم و به طرف خانه رفتم وقتی وارد خانه شدم ،خواستم در را ببندم که مریم داد زد مامان دستم... پشت سرم را نگاه کردم .مریم دستش را به در گرفته بود و گریه میکرد .در را باز کردم و به دستش خیره شدم.گفتم:دستت درد گرفت؟ گفت:اوهوم.
کانال کهریزسنگ
💫بخش بیست و دو💫 وارد زیر زمین که شدم ،الهه را به مریم دادم و خودم سراغ یخچال رفتم.حرف هایی که شنیده
💫بخش بیست و سه💫 گفت:منم به طوبی میگم حتی اگه شده گاهی برو تهران،چند روزی مرخصی شو بگیر و ببرش توی مسافرخونه ازش پرستاری کن. صدای زنگ،در زیر زمین پیچید.قبل از همه مادر ازجا بلند شد و گفت:من باز میکنم، بعدش میرم بالا به غذام سر بزنم.سکینه خودش را طرف بخاری کشید و گفت:کی میرسه مشهد؟خیلی دلم براش تنگ شده. توی این مدت که تهران بوده یکی دوباربیشتر نتونستم برم دیدنش.گفتم:نمیدونم فکرکنم امروز یا فردا برسن.پرسید:راستی خودت چطوری طوبی؟هنوز دکتر میری و قرص میخوری؟ گفتم:قرص که میخورم بهترم ولی سعی میکنم کمتر فکر وخیال کنم. دو روز پیش رفتم حرم خیلی دعا کردم براش. دستگیره در اتاق که به سمت پایین کشیده شد،همه چشمشان به در بود تا ببینند چه کسی وارد میشود.محمدرضا وارد اتاق شد و سلام کرد.با تعجب گفتم:سلام مامان،تواینجا چیکار میکنی؟! چرا اینقدر زود از مدرسه برگشتی گفت:معلممون نبود،گفتن برگردین خونه.سکینه از جایش بلند شد و گفت:بیا عمه جلوی بخاری بشین گرم بشی.بعد چادرش را روی سر انداخت و گفت: خب زنداداش،پس من میرم .حالا فردا پس فردا یه سر میزنم که داداشم و ببینم.گفتم: تازه اومدی،چقدر عجله داری؟ گفت: نه دیگه روزا کوتاهه و زود ظهر میشه. بچه ها که ازمدرسه بیان غذا میخوان.گفتم:برو بچه ها رو بیار ناهار اینجا دور هم باشیم.گفت:نه طوبی جان قابلمه روی اجاقه. محمدرضا قبل از سکینه پشت در اتاق ایستاد و کلاهش را روی سرش کشید.گفتم:تو کجا محمدرضا؟ گفت: میخوام با عمه برم.گفتم:کجا بری؟ گفت: معلممون تا آخر هفته نمیاد میرم خونه عمه، هروقت خواستن بیان دیدن بابا منم باهاشون میام.سکینه دست محمدرضا رو گرفت و گفت:راست میگه طوبی،بذار بچه بیاد خونه ما.میخواستم حرفی بزنم که متوجه مریم شدم که کنار سکینه ایستاده بود وچادر او را محکم گرفته بود و گفت:مامان منم میخوام برم.گفتم:تو دیگه کجا میخوای بری؟یعنی چی؟ یه روز عمتون اومده اینجا همتون میخواین باهاش برید؟سکینه سرش را نزدیک گوشم گرفت و آهسته گفت:بذار بیان.خونه خلوت باشه بهتره.اینجوری رجب هم بهتر میتونه استراحت کنه. سکینه که این حرف را زد دیگه برای ماندن بچه ها اصرار نکردم.با اینکه سعی میکردم خودم را عادی بگیرم، خیلی دلشوره داشتم.دلم نمیخواست بچه ها رجب را با آن وضعیت ببینند.اولین بار بود که به مشهد میومد و من برای نگه داشتنش اضطراب داشتم. وقتی سکینه و بچه ها رفتند، الهه و جواد را به مادر سپردم تا اتاق رجب را مرتب کنم. هردو مستاجر طبقه پایین رفته بودند.من برای استراحت رجب یکی از همان اتاق ها را در نظر گرفته بودم.تا سر و صدای بچه ها اذیتش نکند.برایش رختخواب انداختم و بخاری را روشن کردم.دوباره تپش قلب گرفته بودم.هرچه سعی میکردم با کارهای خانه خودم را سرگرم کنم و به رجب فکر نکنم ،نمیشد . نماز ظهر را میخوندم که پدر و رجب اومدن.سلام نماز را که دادم به اتاقش رفتم.وقتی رسیدم کلاه و پالتویش را در آورده و دراز کشیده بود.سلام که کردم آهسته جواب داد و حرف دیگه ای نزد. صورتش مثل قبل باند پیچی داشت و فقط چشم چپش بیرون بود .اول شعله بخاری را زیاد کردم و بعد برای پدر و رجب چایی آوردم. پدر کنار بخاری ایستاده بود و دستانش را گرم میکرد.گفت: یه شلنگ زیر گلویش هست.با سرنگ توی همون شلنگ مایعات بریز.وقتی بالش را زیر سرش مرتب میکردم،آهسته حرفی زد که خیلی متوجه نشدم.پدر کاغذی را از توی جیبش در آوردو با خودکار به دست رجب داد.بعد کمکش کرد تا بتواند حرفش را بنویسد.رجب پنج کلاس سواد داشت،ولی بعد از مجروحیت بخاطر وضعیت چشم هایش خیلی خوب نمیتوانست بنویسد.پدر بعد از چند دقیقه نگاه کردن به کاغذ گفت:سراغ بچه ها رو میگیره .توی چشمش خیره شدم. کامل باز نمیشد ولی قطره اشکی توی چشمش مشخص بود،بغض کرده بودم و خیلی خودم را کنترل کردم که گریه نکنم. گفتم:بچه ها پیش مادرن،فکر کنم خوابیدن، حالا میارمشون. پدر خودش با سرنگ به رجب چای داد.بعد هردو از اتاق بیرون آمدیم تا رجب استراحت کند.دلم نمیخواست بچه ها پدرشان را با این وضعیت ببینند،مطمئن بودم میترسند.آن موقع معلوم نبود چه به سررجب می آید،ولی میدانستم نمیتوانم در چند روزی که رجب مشهد است ،مانع دیدن بچه ها شوم. وقتی از اتاق بیرون آمدیم،گفتم:بابا چطوری نفس میکشه؟ گفت:یه سوراخ روی گونه راستش زدند که از اونجا نفس میکشه. وقتی توی اتاق خودم تنها شدم،سر سجاده نشستم وبا خیال راحت گریه کردم.قبل از آمدن رجب ،به خودم قول داده بودم این بار که دیدمش کمتر بیتابی کنم ولی نمیدانم چرا به محض دیدنش کم طاقت میشدم و گریه ام میگرفت.دستم را جلوی دهانم گرفته بودم تا صدای گریه ام بلند نشود.چند لحظه ای که گذشت ،صدای پای جواد را شنیدم که میگفت: مامان یه چیزی بده بخورم گشنمه.
کانال کهریزسنگ
💫بخش بیست و سه💫 گفت:منم به طوبی میگم حتی اگه شده گاهی برو تهران،چند روزی مرخصی شو بگیر و ببرش توی م
💫بخش بیست و چهار💫 چادر نمازم را توی صورتم کشیدم تا نفهمد گریه میکنم.چند لحظه ای که گذشت و جواد از من جوابی نگرفت،داد زد حالا که جواب نمیدی میرم به بابا میگم دعوات کنه. با اینکه میتوانستم حدس بزنم بعد از دیدن رجب چه واکنشی نشان میدهد، آنقدر بیحال بودم که از جایم تکان نخوردم.وقتی صدای جیغ وگریه جواد بلند شد،فهمیدم به اتاق رجب رفته است. یکسال و نیم از مجروحیت رجب میگذشت و او هنوز در بیمارستان تهران بستری بود.پدر تازه از ملاقات رجب برگشته بود و مشغول پارو کردن برف های توی حیاط بود.دوماه پیش، بچه پنجم من و رجب به دنیا آمد. بعد از به دنیا آمدن حبیب کارهایم زیادتر شده بود و بیشتر ساعت های روز خسته و بی حوصله بودم.کنار بخاری دراز کشیده بودم که محمدرضا صدایم زد: مامان میخوام برم خونه یکی از دوستام کتابش رو بگیرم.به طرف بخاری چرخیدم وگفتم:برو ولی زود برگرد. گفت:نمیشه باباجون همه برفا رو جمع کرده جلوی دستشویی.نشستم و توی صورتش خیره شدم و گفتم:تو که گفتی میخوای بری خونه دوستت!زیپ کتش را بالا کشید وگفت: گفتم ولی قبلش میخوام برم دستشویی .گیج بودم و خیلی دلم میخواست بخوابم.بازحمت بلند شدم و پشت پنجره ایستادم .هنوز برف میبارید.پدر از جلوی زیر زمین تا در کوچه یک راه باز کرده بود و حالا داشت برف های جلوی دستشویی را کنار میزد.دوباره نزدیک بخاری نشستم و با تعجب به مریم و الهه و جواد که مثل محمدرضا کت و کلاه پوشیده بودند ، خیره شدم و گفتم:شما سه تا چرا آماده شدین؟همگی میخواین برین دستشویی؟ جواد کلاهش را پایین تر کشید طوری که روی ابرو هایش را هم پوشاند و گفت:منم میخوام برم.با عصبانیت گفتم:یعنی هر چهارتا تون همین الان باید برید بیرون؟ بچه ها سرشان را به طرف پایین تکان دادند.گفتم هروقت راه باز شد میرید،فعلا بشینید تلوزیون نگاه کنید. محمدرضا دهان باز کرد که حرفی بزند ولی با بلند شدن صدای پدرم چیزی نگفت.پدر به در اتاق زد و با صدای نسبتا بلندی گفت:طوبی خانم،یه چایی میدی بخورم و گرم بشم؟ به محض اینکه در اتاق را باز کردم وارد شد و به طرف بخاری رفت.همانطور که سرش را با فاصله کمی روی بخاری خم کرده بود گفت: فعلا یه راه به دستشویی باز کردم و یه راه به کوچه.یه کم گرم بشم دوباره میرم.گفتم:حالا عجله ای نیست یکم استراحت کنید الان چایی میارم،بعدا برید. چند دقیقه ای طول کشید تا میوه ها را توی ظرف چیدم .بعد سراغ قوری رفتم.وقتی چای را توی استکان میریختم ،صدای بسته شدن در زیر زمین را شنیدم.حدس زدم محمدرضا بیرون رفته است. ظرف میوه و استکان چایی را داخل سینی گذاشتم و به اتاق آوردم.پدر کنار رختخواب حمید نشسته بود و موهایش را نوازش میکرد.با دیدن من از بچه فاصله گرفت و چهارزانو نشست.چای و میوه را که برایش گذاشتم،پرسیدم:رجب چطور بود؟حال حمید رو هم پرسید؟ گفت:خداروشکر بهتر بود،حال همه بچه ها رو پرسید،حتی این فسقلی. به سمت استکان چایی اشاره کردم و گفتم:سرد نشه،راستی نگفت کی میاد تا این ته تغاری را ببینه؟ پدر استکان را به دهانش نزدیک کرد و گفت:نگو ته تغاری،بچه زیادش خوبه.ایشالا ده دوازده تا بیارین. با حرف پدر یاد بچه ها افتادم،دور تا دور اتاق را نگاه کردم، هیچ کدام نبودند.با تعجب گفتم:این چهارتا کی رفتن بیرون که من نفهمیدم؟نیم خیز شدم که بلند شوم که پدر دستم را گرفت و مانع شد گفت:بشین بابا ،بچه همینه دیگه. جایی نمیرن توی حیاط بازی میکنن.چای را سرکشید و گفت:دو سه روزی که تهران بودم، با هم اتاقی رجب صحبت کردم.همون پسر جوونه که روبروی تخت رجبه،اسمش محمد آقای نوذری بود.گفتم:همون که زن عقدی داره؟ یه بار خانمش و دیدم و با هم صحبت کردیم. پدر خیاری از ظرف میوه برداشت و مشغول پوست گرفتن شد.همانطور که نگاهش به میوه بود گفت:آره همون و میگم، میگفت چند روز پیش رفته کمیسیون و نامه گرفته که به آلمان اعزام بشه.قراره یه عده از جانبازا رو برای معالجه بفرستن آلمان.بنده خدا یه نامه هم برای رجب گرفته ولی رجب راضی نمیشه.محمد آقا میگفت خیلی با رجب حرف زده و سعی کرده نظرش عوض بشه ولی فایده نداشته.رجب بهش گفته تو جوونی بهتره بری ولی من نمیام. پرسیدم :چرا رجب راضی نمیشه؟ پدر گفت:شوهرت میگه اگه خدا میخواست همین جا خوب میشدم.البته دکتر و پرستارا ی بیمارستان خیلی به آقای نوذری هم اصرار کردن،وگرنه اونم خیلی راضی به رفتن نبود.پدر هنوز داشت حرف میزد ولی من سرم پایین بود و به رجب فکر میکردم ،به اینکه اگر به جای او بودم حاضر میشدم به آلمان بروم یه نه؟اصلا حاضر بودم باز هم عمل کنم؟نمیدانستم باید از نرفتنش خوشحال باشم یا ناراحت.وقتی به روز های سختی که تا حالا داشته فکر میکردم حتی به خودم حق نمیدادم یک لحظه به جای او تصمیم بگیرم.فقط دلم میخواست به سلامتی اش فکر کنم نه چیز دیگری.پدر که از جا بلند شد،فهمیدم حرف هایش تمام شده است.
کانال کهریزسنگ
💫بخش بیست و چهار💫 چادر نمازم را توی صورتم کشیدم تا نفهمد گریه میکنم.چند لحظه ای که گذشت و جواد از م
💫بخش بیست و پنج💫 از صبح برف میبارید ولی هوا خیلی سوز نداشت.رجب پیغام داده بودکه از بیمارستان خسته شده و برای همیشه میخواهد به تهران برگردد.نزدیک ظهر الهه و حمید و جواد را پیش مادرم گذاشتم و به مدرسه محمدرضا رفتم تا برای سفر به تهران اجازه بگیرم و بعد به مدرسه مریم رفتم.وقتی ماجرا را برای خانم ناظم توضیح دادم پرسید:شوهرت چطوری جانباز شده؟روی ویلچره؟ گفتم: ترکش خورده به صورتش. پرسید:چند وقته بیمارستانه؟عملش هم کردن؟ گفتم:هجده ماهی میشه که بیمارستانه،تا حالا خیلی عملش کردن،بشتر از بیست بار.ناظم صورتش را در هم کشید و گفت:صورتش مثل اولش شده؟حوصله حرف هایش را نداشتم، گفتم:خوب میشه اگه خدا بخواد.ناظم هنوز میخواست حرف بزند که خانم مدیر از او خواست زنگ را بزند.صدای زنگ در مدرسه پیچید.همهمه بچه ها که از کلاس بیرون می آمدند بلند شد.به طرف کلاس مریم رفتم.رو به روی در کلاس ایستادم و به بچه ها که بیرون میدویدند خیره شدم،وقتی مریم از کلاس بیرون آمد سرش پایین بود و مرا ندید. پشت سرش راه افتادم،هوای بچگی به سرم زد و دستانم را روی چشمانش گذاشتم. بلافاصله گفت:سلام مامان.دستم را برداشتم، دو دستی شانه هایش را گرفتم وبه سمت خودم برگرداندم و گفتم:از کجافهمیدی منم؟تو که دستامو لمس نکردی؟ گفت:خانوم معلممون میگه خدا به مادرا عطری میده که به هیچکس دیگه نمیده و هر بچه ای بوی عطر مامانش و میفهمه. بعد دستم را گرفت و گفت:بریم مامان،زودتر باید حاضر بشیم و بریم دنبال بابا.دستم را محکم گرفته بود و به دنبال خودش میکشاند.یکدفعه وسط حیاط ایستاد.در صورتش خیره شدم و پرسیدم: چی توی کلاس جا گذاشتی؟مریم به دختری که دست پدرش را گرفته بود و از مدرسه بیرون میرفت اشاره کرد و گفت:بیا ما هم مثل اونا دستامونو تاب بدیم.دستم را به همان حالت تکان دادمو با هم به خانه رفتیم.در بین راه فکر کردم اگر رجب با این صورت به مدرسه مریم بیاید،مریم مثل آن دختر بچه خوشحال میشود؟ بعد از ظهر جواد را به مادر سپردم و با بقیه بچه ها به راه آهن رفتیم.آنجا با زهرا و شوهرش قرار داشتیم.همه با هم سوار قطار شدیم.چند ساعتی طول کشید تا بچه ها خوابیدند.من مثل همیشه تا صبح بیدار بودم تکان های قطار آنقدر برایم آزار دهنده بود که حتی نزدیکی های صبح هم خوابم نبرد.از راه آهن تا بیمارستان را با اتوبوس رفتیم.وقتی پیاده شدیم مریم و محمدرضا تا بیمارستان دویدند.بارش برف تازه شروع شده بود.هر چه میگفتم آرام تر بروند بیفایده بود.زهرا درحالی که میخندید گفت:حرص نخور بچه ها ذوق دارن که باباشون رو ببینند. حرفی نزدم ولی دلم آشوب بود.رجب در این مدت بارها به اتاق عمل رفته بود.ولی هم خودش و هم من باورمان شده بود که صورتش مثل اول نمیشود فقط هربار با یک صورت جدید مواجه میشدیم.میترسیدم بچه ها پدرشان را با این وضعیت قبول نکنند.هرچه ذوق بچه هابیشتر میشد،تپش قلب من هم بیشتر میشد.وارد بیمارستان شدیم.حسین آقا داخل ساختمان رفت تا کارهای ترخیص رجب را انجام دهد و با او برگردد.دلم لحظه ای آرام نمیگرفت.زیر لب دعا میکردم که بچه ها از پدرشان نترسند. چند ماهی میشد رجب را ندیده بودم و میدانستم چند بار دیگر عمل کرده است.ولی نمیتوانستم تصور کنم صورت جدیدش چقدر به چهره واقعی اش شبیه شده است.آنقدر غرق در فکر و خیال بودم که نفهمیدم رجب کی آمد.فقط وقتی صدای گریه الهه بلند شد، به خودم آمدم.چنان جیغ میکشید و گریه میکرد که همه نگاهمان میکردند.الهه روی پای رجب نشسته بود و او سعی داشت آرامش کند،ولی الهه از پدرش فاصله میگرفت و خودش را به طرف محمدرضا میکشید که کنار رجب ایستاده بود.صورت رجب مثل دفعات قبل باندپیچی بود.محمدرضا خیلی زود با پدرش کنارآمد و سعی میکرد به الهه بفهماند وقتی زخم های صورت بابا خوب شد باند ها را باز میکنند و میشود شبیه عکس هایش. این حرف های محمدرضا دلم را لرزاند کاش بزرگترها هم مثل بچه ها به همه چیز خوش بین بودند.سربازی که از کنارمان رد میشد با رجب احوالپرسی کرد.بعد دستانش را طرف الهه باز کرد و گفت:میای بغل عمو؟الهه چنان مشتاق خودش را در آغوش سرباز انداخت که دلم آتش گرفت.دو سه متری بیشتر با رجب فاصله نداشتم ولی هنوز فرصت نشده بود با او حرفی بزنم.زهرا دست مریم را گرفت و گفت:مریم بیا بابا تو ببین. مریم کنارم ایستاده بود،دستش را از دست زهرا بیرون کشید و خودش را به چادرم چسباند. رجب از روی نیمکت بلند شد و جلو آمد دست مریم را گرفت و گفت:نترس مریم جان. صدای رجب واضح نبود.مریم به دست پدرش چشم دوخت.از چادر فاصله گرفت و با خوشحالی گفت:مامان نترس،باباست.خال دستشو نگاه کن.وسط گریه هایم خندیدم و گفتم باشه دخترم دیگه نمیترسم.
کانال کهریزسنگ
💫بخش بیست و پنج💫 از صبح برف میبارید ولی هوا خیلی سوز نداشت.رجب پیغام داده بودکه از بیمارستان خسته ش
💫بخش بیست و شش💫 نزدیک ظهر رسیدیم مسافرخانه حاشیه راه آهن.رجب را با آمبولانس بیمارستان آوردند و بقیه با تاکسی آمدیم.یک اتاق برای زهرا و حسین آقا گرفتیم و یک اتاق برای خودمان. بچه ها را با زهرا فرستادم رستوران نزدیک راه آهن.قرار شد برای من و رجب هم غذا بگیرند. حمید را تازه خوابانده بودم و مشغول مرتب کردن وسایل بودم.رجب روی تخت درازکشیده بود و نگاهم میکرد.با حرکت دست به من فهماند که بروم کنار تختش.کنارش نشستم و گفتم:چیزی لازم داری؟گفت:چرا خودت نرفتی ناهار؟ گفتم:برامون میگرن میارن اینجا.یکی دو ساعتی طول کشید تا زهرا و بچه ها برگشتند.صورت و دستان بچه ها از سرما سرخ شده بود.بچه ها را به اتاق زهرا فرستادم تا بتوانم به رجب غذا بدهم.دلم میخواست آنها کم کم به وضعیت پدرشان عادت کنند.البته برای خودم هم سخت بود. مدتی ظرف آبگوشت را گذاشته بودم و نگاهش میکردم که چطور به او غذا بدهم.به سختی چربی ها را کنار میزدم تا فقط آب داخل سرنگ برود.نزدیک یک ساعت طول کشید.رجب حرفی نمیزد فقط نگاهم میکرد و گاهی هم راهنمایی ام میکرد.برای شب کلی فکر کردیم چه غذایی به او بدهیم تا بلاخره زهرا گفت:شیر بخریم.حسین آقا رفت و بعد از دو ساعت با یک شیشه شیر برگشت.کم کم داشتم میفهمیدم که چقدر مراقبت از چنین مریضی سخت است،ولی باید یاد میگرفتم.آن شب را در مسافرخانه خوابیدیم. تا صبح حواسم به رجب بود که از خارش و سوزش زخم هایش درد میکشید و آرام ناله میکرد.یکی دو بار رفتم بالای سرش که گفت: برو بخواب من هر شب وضعیتم همینه. روی تخت دراز کشیده بودم و به پنجره اتاق که شیشه هایش را با روزنامه پوشانده بودند خیره شده بودم.نیمه های شب هوا خیلی سرد شد.شوفاژ اتاق خراب بود .ناچار چادر سر کردم و رفتم طبقه پایین.به مسئول مسافر خانه که داشت رادیو گوش میکرد گفتم ولی اعتنایی نکرد،به کمد کنار راهرو اشاره کرد و گفت:میتونین از اینجا پتو بردارین.در کمد را باز کردم به نظرم پتوها خیلی کثیف بودند.در رابستم و تا وسط راهرو رفتم،اما چاره ای نبود،دوباره برگشتم و دوتا پتو برداشتم.سعی میکردم پتو ها را با فاصله از خودم بگیرم.کلید در اتاق را انداختم و وارد شدم.رجب روی تختش نشسته بود.هر دو پتو را پایین تختش گذاشتم و خواستم دراز بکشد.دوباره خوابید و پتو را رویش انداختم. خودم هم روی تختم نشستم و نفهمیدم کی به همان حالت خوابم برد.عصر روز بعد،به راه آهن رفتیم و بعد از دو ساعت معطلی سوار قطار شدیم.قطار دو صندلی بزرگ یکسره داشت که یک صندلی را رجب و حسین آقا و محمدرضا نشسته بودند.من و زهرا و مریم هم روی صندلی رو برویی نشسته بودیم.الهه هم روی پای رجب بود و هرچه را میدید با اشاره دست به پدرش نشان میداد. رجب خیلی حوصله نداشت ولی الهه این را نمیفهمید. یک ساعتی که گذشت سرما را حس کردیم.میدانستم تحمل این سرما بیش از همه برای رجب سخت است.همه دورمان پتو پیچیدیم و نشستیم.چندباری به مسولین قطار اعتراض کردم که ما مجروح داریم و کوپه ما خیلی سرد است.میگفتند مسافر زیاد است و باید تا سمنان صبر کنید تا مسافران یکی از کوپه ها پیاده شوند . شما را جا به جا کنیم..فقط خدا میدانست که رجب چطور این وضعیت را تحمل میکرد. بچه ها آنقدر بازی کردند که خوابشان برد.هربار چشمم به رجب می افتاد،طوری نگاهم میکرد که آرام میشدم. هنوز به وضعیت جدید رجب عادت نکرده بودم. هیچ پیش بینی برای شام او نکرده بودیم.داخل قطار چیزی که به درد او بخورد ، نبود.ناچار یک کمپوت باز کردیم و آبش را به او دادیم.نیمه های شب یک کوپه خالی شد و جا به جایمان کردند.کوپه جدید گرم بود و خیالم راحت شده بود،ولی مثل هر شب تا صبح بیدار بودم. قطار نزدیک مشهد رسیده بود .آفتاب کم رنگی از پنجره به داخل کوپه میتابید.هنوز قطار در ایستگاه متوقف نشده بود که همهمه مسافران در سالن قطار پیچیده بود.سایه هایشان از پشت در شیشه ای کوپه دیده میشد.بچه ها جلوی در نیمه باز کوپه ایستاده بودند.قطار که متوقف شد از روی صندلی ها بلند شدیم.مریم دست رجب را گرفت و با خودش از کوپه بیرون برد.من هنوز داخل کوپه مانده بودم.داشتم اطراف را نگاه میکردم که مطمئن شوم چیزی جا نگذاشته ایم. از سالن قطار صدای جیغ و گریه بچه ای آمد و بعد هم غرولند مادرش.ساک را برداشتم و جلوی در کوپه ایستادم.راهی برای رفت و آمد نبود.سنگینی نگاه مسافران که به رجب زل زده بودند کاملا حس میکردم.رجب دستش را از دست مریم بیرون کشید و با حرکت دست خواست که از سر راهش کنار بروم.
کانال کهریزسنگ
💫بخش بیست و شش💫 نزدیک ظهر رسیدیم مسافرخانه حاشیه راه آهن.رجب را با آمبولانس بیمارستان آوردند و بقیه
💫بخش بیست و هفت💫 دوباره برگشت داخل کوپه.بعد پشت به در ایستاد و از پنجره به بیرون خیره شد.هنوز معنای کار رجب را نفهمیده بودم.هرکس که از جلوی کوپه رد میشد نگاه تندی به رجب می انداخت.حدس زدم صدای گریه بچه بخاطر ترس از رجب بوده است.آنقدر حواسم به رجب بود که نفهمیدم زهرا و بچه ها کی پیاده شدند.همه رفته بودند که من و رجب از قطار پیاده شدیم.مردمی که به استقبال مسافران شان آمده بودند،تقریبا پراکنده شده بودند،ولی نگاه همان تعداد کم را هم میشد حس کرد.رجب کلاهش را پایین تر کشید و شال دور گردنش را بیشتر دور صورتش پیچید از سالن راه آهن بیرون آمدیم.بیشتر قسمت های زمین از برف پوشیده شده بود.با وجود تابش خورشید،سرما تا مغز استخوانمان را میسوزاند.دست رجب را گرفته بودم و با احتیاط قدم برمیداشتیم .راننده تاکسی که جلوی راه آهن پارک کرده بود،فریاد زد:خانم تاکسی. حرفش را ناتمام گذاشت .بی اختیار نگاهش کردم.به صورت رجب زل زده بود. صدای حسین آقا باعث شد به خودم بیایم. گفت:بیاین تاکسی گرفتم، منتظره. چند متر جلوتر تاکسی منتظرمان بود.سعی کردم قدم هایم را تند تر بردارم.همه توی تاکسی منتظر ما بودند.نفس که میکشیدم سرمای هوا بینی ام را میسوزاند.چشم هایم به آب نشسته بود نزدیک تاکسی که رسیدیم ،روی یخ ها سر خوردم .پای رجب هم روی یخ ها کشیده شد. حسین آقا دست رجب را گرفت و من هم دستم را به ماشین گرفتم تا زمین نخورم. راننده تا نیمه های راه بیشتر طاقت نیاورد و آخر در مورد صورت رجب پرسید.حسین آقا برایش توضیح داد که مجروح جنگ است. راننده آه بلندی کشید و دیگر حرفی نزد. سر کوچه از تاکسی پیاده شدیم.این بار قرار بود همه بدانند که رجب برای همشه به مشهد برگشته است.پدرم برای استقبال از رجب مراسم گرفته بود.دو طرف کوچه همسایه ها ایستاده بودند.بوی اسپند می آمد.پشت سر رجب و حسین آقا راه میرفتم مرد ها جلو می آمدند تا با رجب روبوسی کنند ولی صورت هایشان در هم میشد و به ناچار سرش را میبوسیدند.رجب سرش را پایین انداخته بود.دعا میکردم متوجه چند نفری که خودشان را پشت سر بقیه پنهان کرده بودند نشود.تیر نگاه مردم از سرما بیشتر به تنم لرزه می انداخت. چشمم به مادر افتاد که اسپند دود کرده و جلوی در ایستاده بود.پدر بعد از بوسیدن بچه ها جلو آمد. رجب را در آغوش کشید و برخلاف بقیه او را واقعا بوسید صدای صلوات در کوچه بلند شد.رجب وارد حیاط شد.برف های حیاط را کاملا تمیز کرده بودند،ولی هنوز روی لبه های دیوار برف های صاف و یکدست به چشم میخورد.همسایه ها همراهمان آمدند داخل حیاط.همه از پله ها بالا رفتند و چند دقیقه ای در اتاق مادر نشستند.سر درد هایم شدت گرفته بود و حوصله شلوغی را نداشتم.آشپزخانه سمت چپ ایوان بود.هرچه به آن نزدیکتر میشدم، بوی قرمه سبزی را بیشتر را حس میکردم. وارد آشپزخانه شدم.مادر با دیدن من رویش را برگرداند ولی از پشت سرش میشد فهمید که دارد اشک هایش را با دست پاک میکند. خوب میدانستم که از این به بعد چشم هایم خیلی چیزها را نباید ببیند و گوش هایم نباید بشنود. در قابلمه قرمه سبزی را برداشتم و به حباب های درشتی که روی خورش دیده میشد چشم دوختم.یاد اولین قرمه سبزی افتادم که برای رجب پختم.چقدر دوست داشت.همیشه میگفت:زن من از دو نظر مانند ندارد:یکی آشپزی و دیگری مهمان نوازی.رو به مادرکردم و گفتم: مامان اتاق رجب آماده است؟ مادر بینی اش را بالا کشید و گفت: بله ،همین اتاق کنار آشپزخانه.بدون فکر گفتم:پس یادتون باشه هرچی پختین اول برای رجب ببرید، آخه بوی غذای شما...حرفم را ادامه ندادم ،یادم آمد رجب بینی ندارد که بوی غذا را حس کند. بعد از رفتن همسایه ها ،رختخواب رجب را روبروی پنجره انداختم.توی رختخوابش دراز کشید.میخواستم حرف بزنم،ولی او چشمش را بست.حس کردم باید تنهایش بگذارم.از اتاق بیرون آمدم و به طبقه پایین رفتم. بچه ها توی حیاط بازی میکردند.نگران بودم که سر و صدایشان مزاحم استراحت رجب باشد.دلم نیامد دعوایشان کنم.تلوزیون را روشن کردم وهرچه خشکبار توی آشپزخانه داشتم توی ظرف ریختم و بعد بچه ها را صدا زدم که بیایند داخل اتاق.میدانستم بچه ها همه جا را کثیف میکنند،ولی آرامش رجب برایم مهمتر بود. مادرم برای ناهار رجب گوشت آب پز کرده بود.آب گوشت را داخل کاسه ریختم و به اتاقش بردم.آب گوشت را با سرنگ میکشیدم و از شلنگ زیر گلویش آرام آرام میریختم.سرنگ دوم را تا نیمه برایش ریخته بودم که دستش را بالا آورد و فهمیدم دیگر نمیخواهد.تمام مدتی که به رجب غذا میدادم بغض کرده بودم.حس میکردن نفس کشیدن برایم سخت شده است.تمام مدت یکسال و نیمی که مجروح شده بود هربار به او غذا میدادم امیدوار بودم جراحی کند و به حالت اول برگردد.ولی حالا که حدس میزدم تا آخر عمر باید با این سختی زندگی کند،خیلی زجر میکشیدم.
کانال کهریزسنگ
💫بخش بیست و هفت💫 دوباره برگشت داخل کوپه.بعد پشت به در ایستاد و از پنجره به بیرون خیره شد.هنوز معنای
💫بخش بیست و هشت💫 از اتاقش بیرون امدم و با عجله از پله ها پایین رفتم.وارد اتاق خودمان که شدم بغضم ترکید.بچه ها خیلی اتاق را کثیف کرده بودند. همانطور که گریه میکردم اتاق را تمیز کردم. ناخن گیر را برداشتم و به اتاق رجب رفتم. وقتی ناخن هایش را میگرفتم .متوجه زخم های روی پاهایش شدم.حالت تهوع پیدا کرده بودم.چندبار نزدیک بود بالا بیاورم.ولی به سختی خودم را کنترل کردم.تمام مدتی که ناخن های دست و پایش را میگرفتم ،توی صورتم زل زده بود.نمیتوانستم توی صورتش نگاه کنم.هروقت نگاهش میکردم گریه ام میگرفت.کارم که تمام شد از جا بلند شدم و پرسیدم کاری نداری؟ با صدای گرفته ای تشکر کرد.از اتاق که بیرون آمدم.محمدرضا و مریم کیف شان را برداشته بودند که به مدرسه بروند.از وسط حیاط برایم دست تکان دادند و رفتند.هوای آزاد که خوردم حالم بهتر شد. مادر صدایم زد ،دستش را توی جیب ژاکتش فرو برد .با اینکه مدتی بود خرج زندگی ام را مادرم میداد،باز هم وقتی میخواست پول را کف دستم بگذارد خجالت میکشیدم.این بار پول بیشتر از همیشه بود. همانطور که سرم پایین بود گفتم: این که خیلی زیاده؟ شما خودتون خرج دارید ،من و بچه هامم شدیم سربار. مادر دستش را روی دهانم گذاشت و گفت:هیس،دیگه این حرفو نزن طوبی.ما به شوهرت مدیونیم.این پولا که چیزی نمیشه.برو براش یکم جگر بخر و تقویتش کن.گفتم:رجب که نمیتونه جیگر بخوره .مادر گفت:ببر قصابی،چرخ کنن بعد روی والمر گرمش کن تا بتونه بخوره . گفتم: باشه ولی کاش میشد ببریمش حموم،آخه خیلی وقته نرفته،حتما خودشم دلش میخواد بره.مادر گفت:دکتر که گفته آب برای زخماش ضرر داره ،فعلا بهتره هرروز لباساش رو عوض کنی تا ببینیم خدا چی میخواد. بعد از عوض کردن لباس رجب،بچه ها را به مادر سپردم و برای خرید به میدان شهدا رفتم. غیر از گوشت و جگر،مقداری مغزیجات خریدم.از هر چیزی کم میخریدم تا پول برای بقیه مخارج زندگی بماند.وقتی به خانه برگشتم الهه توی حیاط با نوه های همسایه بازی میکرد.هنوز آب از لباس های رجب که روی بند پهن شده بود میچکید.مادر کنار حیاط نشسته بود و پیاز خرد میکرد.با دیدن من که از پله ها بالا میرفتم گفت:میری بالا به غذا سر بزن نسوزه. قبل از اینکه به آشپزخانه بروم به اتاق رجب سرک کشیدم. جواد کنار تخت نشسته بود و سعی داشت با لیوان به رجب آبمیوه بدهد.چشمم که به لکه های پیراهن رجب افتاد بی اختیار داد زدم : جواد تو اینجا چیکار میکنی؟یعنی غیر از تو هیچکس نیست که به بابات آبمیوه بده؟ جواد گوشه اتاق نشست و دستانش را میان سرش مخفی کرد.با دیدن لکه های روی فرش و رختخواب رجب،بیشتر عصبانی شدم و با داد و فریاد از اتاق بیرونش کردم.نیم ساعتی طول کشید تا ملحفه و لباس هایش را عوض کردم.رجب تمام این مدت ساکت بود و حرفی نمیزد.نزدیک ظهر،کنار بخاری دراز کشیدم.سر درد هایم بیشتر شده بود و قرص مصرف میکردم.تازه داشت خوابم میبرد که با صدای جیغ بچه ها از خواب پریدم.اول فکر کردم با هم دعوا کرده اند.ولی وقتی سر وصدای مادر بالا گرفت،ترسیدم.از جا بلند شدم و پا برهنه از پله های زیر زمین بالا رفتم.رجب جلوی دستشویی ایستاده بود و بچه ها هرکدام یک طرف میدویند.وقتی صدای گریه ای الهه را شنیدم بیشتر دلم گرفت.الهه کنار جواد نشسته بود و گریه میکرد.رجب پیراهنش را بالا کشید تا صورتش را بپوشاند و بعد از پله ها بالا رفت.گیج شدم.نمیدانستم به طرف رجب بروم یا الهه،یا مادرم که با خانم همسایه جر و بحث میکرد.الهه به طرفم دوید بغلش کردم.سعی داشتم آرامش کنم.قلبش خیلی تند میزد.دست جواد را گرفتم و به زیر زمین برگشتم.با اینکه در راهرو را بسته بودم، باز هم صدای همسایه در گوشم زنگ میزد که میگفت:حاج خانم بچه های مردم چه گناهی کردن که باید هر روز چارستون بدنشون بلرزه خب نذارین بیاد بیرون.اصلا ما غلط کردیم از شما اتاق اجاره کردیم.مادر گفت:یعنی دستشویی نره؟شما چشماتون رو ببندین و نگاه نکنین،ما که نمیتونیم این بنده خدا رو توی خونه خودش زندانی کنیم. جواد دستم را کشید و با هم توی اتاق رفتیم. با اصرار او تلوزیون را روشن کردم.برای اینکه حواسم را پرت کنم ،همه مغزهایی که خریده بودم دور تا دورم چیدم و مشغول کوبیدن آنها در هاون شدم.تلوزیون تصاویر مربوط به یکی از عملیات های جنگ را نشان میداد. صدای مادر را شنیدم که صدایم میزد.از پنجره بیرون را نگاه کردم.مادر لباس های رجب را از روی بند جمع کرده و وارد اتاق شد.هرچه منتظر ماندم حرفی نزد.گفتم:چیزی میخواستی بگی؟ گفت:مگه وقتی از بازار اومدی نگفتم به غذا سر بزن؟ نزدیک بود بسوزه.دوباره مشغول کوبیدن شدم و گفتم: ببخشید تقصیر جواد بود که حواسم رو پرت کرد، خانم همسایه چی میگفت؟ مادر جواب داد:هیچی تازه یه هفتس اومدن،میگه میخوان اثاث کشی کنن،ولش کم مهم نیست .خدا بزرکه. راستی شلنگ زیر گلوی رجب رو کی برمیدارن؟ گفتم:هنوز باید باشه.