eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.7هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
7هزار ویدیو
340 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، قلعه سفید ،کوشک و قهدریجان در شهرستان های نجف آباد، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین ها : eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال کهریزسنگ
💫بخش دوازده💫 از دستشویی بیرون آمدم سالن خلوت بود، چند دقیقه ای بیرون ایستادم تا صورتم به حالت عادی
💫ِبخش سیزده💫 داخل راه آهن آنقدر حواسم به پیدا کردن آبجوش برای الهه بود که ماجرای رجب را فراموش کرده بودم.نیم ساعتی طول کشید تا آبجوش پیدا کردم و برای الهه یک شیشه شیر درست کردم.این نیم ساعت تنها زمانی بود که به یاد رجب نبودم.جلوی راه آهن تاکسی گرفتیم و به بیمارستان فاطمه زهرا رفتیم. سوار تاکسی که شدیم دوباره سردرد هایم شروع شد.آنقدر دلهره داشتم که تهوع گرفته بودم. همه راه قلبم تند میزد.هرچقدر سعی میکردم حواسم را به چیز دیگری پرت کنم بیفایده بود.راننده و حسین آقا تمام راه با هم حرف زدند.حرف هایشان هم در مورد مجروحان جنگی بود.وقتی تاکسی جلوی بیمارستان نگه داشت،میترسیدم پیاده شوم ولی چاره ای نبود.داشتم پیاده میشدم که رادیوی تاکسی ساعت نه صبح را اعلام کرد.رجب همیشه این ساعت از نانوایی برگشته بود تا کمی استراحت کند.کاش هنوز همان روزها بود. در محوطه بیمارستان که راه میرفتم از همه عقب تر بودم.زهرا چندباری برگشت و نگاهم کرد .با اشاره دست به او فهماندم که برود من خودم می آیم.قدم هایم سنگین شده بود.با اینکه هنوز اول صبح بود عرق از سر و رویم میریخت و دهانم خشک شده بود.سعی میکردم در سایه درختان حرکت کنم ولی فایده ای نداشت.روی یکی از نیمکت های داخل محوطه ،سه مرد با لباس آبی بیمارستان نشسته بودند.یکی هر دو دستش قطع شده بود،یکی چشم هایش را بسته بود و دیگری یک دستش. لحظاتی ایستادم و به آنها خیره شدم.فکر اینکه رجب مثل کدامیک از اینها باشد برایم وحشتناک بود.دلم میخواست چشم و دست و پای شوهرم را مثل قبل سالم ببینم. الهه را محکم در بغل گرفتم و به طرف ساختمان بیمارستان دویدم.برایم هیچ چیز مهم نبود فقط میخواستم رجب را سالم ببینم.به در ساختمان که رسیدم نگهبان مانع ورودم شد.با کیفم دستش را کنار زدم و وارد سالن شدم.صدای اعتراض نگهبان را میشنیدم. حسین آقا را روی پله ها دیدم و گفتم:رجب کجا بستری شده؟ گفت:طبقه سوم. از پله ها بالا رفتم و پرسیدم:محمدرضا و زهرا کجان؟ گفت:نذاشتن بیان،سالن پایین منتظر موندن. به خودم گفتم پس چطور من ندیدمشان که صدای محمد رضا را پشت سرم شنیدم:مامان صبر کن منم بیام. محمدرضا چادرم را گرفت و هر دو بالا رفتیم.به طبقه سوم که رسیدیم حسین آقا جلوی پیشخوان پذیرش منتظرمان بود و گفت: بیاین باید بریم سمت راست،اتاق هفت. خودش جلوتر از ما راه افتاد قلبم به قدری تند میزد که حس میکردم همه آدم های اطرافم صدایش را میشنوند.حسین اقا تند تر از من میرفت. نفسم به سختی بالا می آمد.دست محمدرضا را محکم گرفته بودم و با هم میرفتیم. محمدرضا شماره اتاق ها را بلند تکرار میکرد. به آخر سالن که رسیدیم با خوشحالی فریاد زد: مامان اتاق هفت.وارد اتاق شدیم. ایستادم. تخت های سمت راست را نگاه کردم.هردو خالی بودند.محمدرضا گفت:مامان اون باباست.نگاه کن. چشمم به تختی که تقریبا روبروی در بود افتاد.سه مرد با لباس آبی روی تخت نشسته بودند.دو نفر که نیم رخشان پیدا بود خیلی جوان تر از رجب بودند. فقط یک نفر پشت به در نشسته بود.حسین آقا گوشه اتاق ،رو به من ایستاده بود به زمین نگاه میکرد و اشک هایش را پاک میکرد.نگاهم را به دست و پاهای رجب دوختم، تا حدی که من میدیدم سالم بودند.محمدرضا دستش را از دستم بیرون کشید و به طرف رجب دوید.تخت را دور زد و روبروی رجب ایستاد.خنده روی لبهایش خشک شد.چند قدمی به عقب برگشت. نگاهش را که تعقیب کردم فهمیدم به صورت رجب خیره شده است.اشک میریخت و به پدرش نگاه میکرد.به مرد زل زدم پشت سرش چند ردیف باند پیچیده شده بود ولی باز هم مطمئن بودم که خودش است.حسین آقا جلوتر آمد ،حس میکردم با من حرف میزند ولی صدایش را نمیشنیدم.به سختی قدم از قدم برداشتم و به سمت تخت رفتم.رجب دست هایش را باز کرد و محمدرضا خودش را در بغل او انداخت.سرم گیج میرفت،دو مردی که لبه تخت نشسته بودند بلند شدند،کناری ایستادند و به من خیره شدند.دستم را به تخت گرفتم که زمین نخورم.لبهایم را باز کردم تا حرف بزنم ولی صدایم در نمی آمد. جلوتر رفتم و درست روبروی رجب ایستادم. سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد.همه صورتش باند پیچی بود عیر از چشم ها.حس کردم هیچ برجستگی توی صورتش نیست، حتی بینی اش. خواستم داد بزنم: این شوهر من نیست ،که نگاهم به نگاهش افتاد.چشم راستش کاملا بسته و چشم چپش نیمه باز بود.باورم نمیشد خودش بود،همان نگاه مظلوم همیشگی.سرگیجه ام شدید شد.انگار اتاق دور سرم میچرخید،دیگر هیچ چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم روی تخت بودم.صدای دکتر را شنیدم که با زهرا حرف میزد:چرا با خانمش حرف نزدین؟باید آمادش میکردین تا بتونه با شوهرش روبرو بشه. زهرا گفت:آقای دکتر ما خودمون هم نمیدونستیم چی شده. پرستار سرمم را کنترل میکرد و دکتر با او حرف میزد و دستور های لازم را میداد. چهره آن مرد جلوی نظرم آمد.فقط نگاهش شبیه رجب بود و این یعنی همه چیز.
💫بخش سیزده💫 اخلاق محجبه ها میگویند:(( محجبه ای را دیدم که بد اخلاق بود،پس حجاب را دوست ندارم.)) شخصی در رشته ی پزشکی قبول میشود و برای آینده اش شغل پزشکی را در نظر میگیرد بعد چند پزشک را میبیند که رفتار خوبی ندارند،در مواجهه با بیمار با لحنی تند و زننده صحبت میکنند،مغرور و بد اخلاقند و... آیا رفتار این چند پزشک تصمیم او را برای پزشک شدن عوض میکند و پیش خودش میگوید من دیگر پزشک نمیشوم؟ قطعا نه. برعکس،میگوید پزشک میشوم و با بیماران خوب رفتار میکنم ،پزشک میشوم وغرور را کنار میگذارم ؛نه مثل این پزشک نماهایی که آداب اولیه ی رفتار با دیگران را نمیدانند. یا مثلا اگر چند راننده را ببینید که بدون رعایت فرهنگ رانندگی ،با شتاب زدگی میرانند و در مقابل کوچکترین اشتباه دیگران بد رفتاری میکنند،دیگر رانندگی نخواهید کرد؟ طبیعتا هم انسان خوب داریم و هم بد.اگر چند فرد محجبه ی چادری دیده اید که رفتار خوبی نداشته اند؛اگر واقعا به خوب بودن حجاب ایمان دارید،محجبه باشید،خوش رفتار باشید ،کار اشتباه انجام ندهید و الگو شوید تا دیگران از دیدن شما لذت ببرند. پوشیدگی و کودکان بعضی پدر و مادرها دختر بچه هایشان را با پوشش نامناسب بیرون می آورند و میگویند وقتی بزرگ شد،خودش باید انتخاب کند.آنها میخواهند او را وادار به رعایت پوشیدگی نکنند،ولی از آن طرف بام می افتند و با این کار بی حجابی را به او الزام میکنند.در زمان جاهلیت دختر بچه ها را زنده به گور میکردند و تمام. اما امروز با این کارهایمان،بچه ها را از همان کودکی اسیر میکنیم؛اسیر ظاهر، اسیر لباس ،اسیر نگاه دیگران. او را از کودکی به درگیری با ظاهرش عادت میدهیم.وقتش را ،فکرش را،استعدادهایش را فدای همین ظاهرش میکنیم.روحش را زنده به گور میکنیم؛ تازه اگر جسمش آسیب نبیند !! اگر فرزندمان در کودکی پوشش مناسبی نداشته باشد،حیای فطری او کم رنگ میشود. در این صورت ،ابایی نداردکارهای ناهنجار انجام دهد یا گناه کند.بعد ها حتی اگر محجبه شود،مدت ها طول میکشد تا آن حیای از دست رفته برگردد. بی حجابی باحجاب ها وقتی میگوییم چادر ، منظورمان چادر با مشخصات و ویژگی های خاص خودش است.تعریف ما از چادر پوششی عفیفانه است که سبب پاکدامنی شود.مثلا بعضی ها چادر ملی اندامی به تن میکنند؛اگر قرار باشد چادر هم اندام نما باشد،پس چه نیازی به آن است؟! چادر سر می اندازند تا اندام و برجستگی های بدن را بپوشاند. متاسفانه بعضی ها طوری چادر سر میکنند که صد رحمت به چادر سرنکردنشان! زیر چادر،لباس های تنگ و زننده میپوشند و چادرشان هم که همیشه باز است .هدف از چادر این است که زن در معرض نگاه نامحرمان قرار نگیرد و از میدان مغناطیسی دیدشان خارج شود.به نظر شما خانمی چادری با آرایشی غلیظ ،از نگاه نا محرمان و تبعات احتمالی آن محفوظ خواهد بود؟آیا میتوان به این شخص گفت چادری؟در کنار چادر باید حیا هم باشد تا هدف پوشش تامین شود. بی حجابی و عذاب فرض کنید بگوییم خدا بزرگتر از آن است که بخاطر نخواندن چند رکعت نماز،خوردن تکه نانی در ماه رمضان ،کمی غیبت کردن و چند دروغ کوچک بخواهد ما را مجازات کند.به نظر شما اگر قرار باشد همه ی دستورات دین را با همین توجیهات نادیده بگیریم ،چیزی از دین باقی میماند؟به نظر شما همه ی اشتباهات و گناهانی که دانسته انجام میدهیم ،به همین راحتی ،از جانب خداوند بخشیده میشوند؟ تازه همانطور که گفتیم،بد لباسی اثرات زیان بار و خیلی بزرگی به همراه خواهد داشت که هم خود فرد و هم جامعه را به انحراف خواهد کشاند.اگر خداوند هم ببخشد، آیا بندگانی که زندگی شان به خاطر این وضعیت بد حجابی به هم ریخته است ،خواهند بخشید؟
💫بخش سیزده💫 ذهن آگاهی ذهن آگاهی حالتی از ذهن است که در هر شرایطی میتوانیم آن را پرورش دهیم.خود آگاهی یعنی در زمان حال حضور داشته باشیم و به تک تک لحظات آن توجه کنیم و از افکار ، احساسات و تاثیرات جسمی خود ، بدون قضاوت یا مشغولیت ذهنی دیگری ، آگاه باشیم .این کار به سرعت بدخلقی تان را از بین نمی برد یا مشکلاتی که با آنها روبرو هستید تغییر نمیدهد. آگاهی شما از جزییات تجربه تان را افزایش میدهد تا با دقت نحوه ی واکنش تان را انتخاب کنید.اما اگر روش انجام مراقبه ی ذهن آگاهی را بلد نباشید، این کار برایتان مشکل خواهد بود. مدیتیشن برای ذهن مثل باشگاه ورزشی است که در فضای آن مهارت هایتان را تمرین و تقویت میکنید. چگونه این کار را انجام دهیم تمرین شکر گذاری روش ساده ی دیگری است که با انجام آن کم کم عادت میکنید توجه تان را از نشخوارهای فکری به سوی دیگری معطوف کنید.دفترچه یادداشت کوچکی بردارید و روزی یک بار سه چیز را که بابت آن ها احساس قدر دانی می کنید یادداشت کنید.این موارد میتواند موهبت های بزرگ مانند حضور عزیزانتان یا جزییات کوچکی مانند طعم قهوه تان باشد .شاید در وهله ی اول ، این کار ساده تر از آن به نظر برسد که موثر واقع شود ، اما به مرور و با هر قدردانی مغز شما عادت میکند به چیزهایی توجه کند که شرایط احساسی مطبوع و دلپذیری ایجاد میکنند.هر چه بیشتر تمرین شکر گذاری کنید ، استفاده از آن در موقعیت های دیگر آسان تر میشود. جعبه ابزار: قدردانی را به عادت تبدیل کنید. *سه چیز را بنویسید که احساس میکنید بابت آنها باید شکرگذاری کنید .فرقی نمیکند جنبه های بزرگ و اساسی تر زندگی تان باشد یا کوچک ترین جزییات یک روزتان .مهم نیست چه چیزی را انتخاب میکنید ؛ بلکه تمرین معطوف کردن عمدی توجه تان حائز اهمیت است . *چند دقیقه را به فکر کردن در مورد آنها اختصاص دهید و بگذارید تاثیرات و عواطف همراه آن را احساس کنید. *حتی یکبار شکرگذاری تجربه ی دلپذیری است ،ولی انجام هر روزه ی آن تمرین زندگی است که عضله ی ذهنی را برای انتخاب نقطه ی تمرکز درست پرورش میدهد و شما از مزایای آن بهره مند خواهید شد. خلاصه فصل *ما نمیتوانیم افکاری را که به ذهنمان میرسد کنترل کنیم.اما میتوانیم روی کانون توجه خود کنترل داشته باشیم. *تلاش برای فکر نکردن به چیزی باعث میشود که بیشتر در مورد آن فکر کنیم. *بدون سعی در حذف افکار، انتخاب میکنیم وقت و توجه مان را به کدامیک اختصاص دهیم .این کار تاثیر به سزایی در تجربه ی احساسی ما خواهد داشت. *تغییر کانون توجه مهارتی است که با تمرین شکرگذاری و ذهن آگاهی به دست می آید. *همان طور که برای تمرکز بر مشکلات زمان صرف میکنیم،باید به مسیری که میخواهیم به سمت آن پیش برویم و نحوه ی احساس و رفتارمان نیز توجه کنیم. *افکار با واقعیت متفاوت اند.آن ها روش هایی هستند که مغز برای درک دنیا پیش پایمان میگذارد. *قدرت هر فکر در میزان باور ما به آن به منزله ی تنها حقیقت موجود است. *سلب قدرت افکار با عقب نشینی ، فاصله گرفتن (فراشناخت ) و دیدن واقعیت آن ها اتفاق می افتد.
💫بخش سیزده💫 فتنه سال 1388 از راه رسيد. اين سال آبستن حوادثی بود كه هيچ كس از نتيجه ی آن خبر نداشت! بحث های داغ انتخاباتی و بعد هم حضور حداكثری مردم، نقشه های شوم دشمن را نقش بر آب كرد. اما يكباره اتفاقاتی در كشور رخ داد كه همه چيز را دستخوش تغييرات كرد. صدای استكبار از گلوی دو كانديدای بازنده انتخابات شنيده شد. يكباره خيابانهای مركزی تهران جولانگاه حضور فرزندان معنوی بی بی سی شد! هادی در آن زمان يك موتور تريل داشت. در بازار آهن كار ميكرد. اما بيشتر وقت او پيگير مسائل مربوط به فتنه بود. غروب كه از سر كار می آمد مستقيم به پايگاه بسيج می آمد و از رفقا اخبار را ميشنيد. هر شب با موتور به همراه ديگر بسيجيان مسجد راهی خيابان های مركزی تهران بود. ميگفت: من دلم برای اينها ميسوزد، به خدا اين جوان ها نميدانند چه ميكنند، مگر ميشود تقلب كرد آن هم به اين وسعت؟! يك روز هادی همراه سيد علی مصطفوی جلوی دانشگاه رفتند.جمعيت اغتشاشگران كم نبود. جلوی دانشگاه پارچه ی سياه نصب كرده و تصاوير كشته های خيالی اغتشاشگران روی آن نصب بود. هادی و سيد علی از موتور پياده شدند. جرئت ميخواست كسی به طرف آنها برود. اما آنها حركت كردند و خودشان را مقابل تصاوير رساندند. يكباره همه عكسها را كنده و پارچه سياه را نيز برداشتند. قبل از اينكه جمعيت فتنه گر بخواهد كاری كند، سريع از مقابل آنها دور شدند. آن شب بی بی سی اين صحنه را نشان داد. ٭٭٭ در ايام فتنه يكی از كارهای پياده نظام دشمن، كه در شبكه های ماهواره ای آموزش داده ميشد، نوشتن اهانت به مسئولان و رهبر انقلاب روی ديوارها و ... بود. هادی نسبت به مقام معظم رهبری بسيار حساس بود. ارادت او به ساحت ولايت عجيب بود. يادم هست چند ماه كه از فتنه گذشت، طبق يك برنامه ريزی از آن سوی مرزها، همه ی اتهامات، كه تا آن زمان به رئيس جمهور وقت زده ميشد به سمت رهبر انقلاب رفت! آنها در شبكه های ماهواره ای تبليغ ميكردند كه چگونه در مكانهای مختلف روی ديوارها شعارنويسی كنيد. بيشتر صبحها شاهد بوديم كه روی ديوارها شعار نوشته بودند. هادی از هزينه شخصی خودش چند اسپری رنگ تهيه کرد و صبحهای زود، قبل از اينكه به محل كار برود، در خيابانهای محل با موتور دور ميزد. اگر جايی شعاری عليه مسئولان روی ديوار ميديد، آن را پاک ميکرد. يکی از دوستانش ميگفت: يک بار شعاری را گوشه ای از پل عابر ديده بود. به من اطلاع داد که يک شعار را در فلانجا فلان قسمت نوشته اند و من دارم ميروم که آن را پاك کنم. گفتم: آخه تو از کجا ديدی که اونجا شعار نوشته اند!؟ گفت: من هر شب اين مناطق را چک ميکنم، الان متوجه اين شعار شدم. بعد ادامه داد: کسی نبايد چيزي بنويسد، حالا که همه مردم پای انقلاب ايستاده اند ما نبايد به ضد انقلاب اجازه ی جولان دادن و عرض اندام بدهيم. هادی خيلی روی حضرت آقا حساس بود. يک بار به او گفتم اگر شعاری ضد حکومت روی ديوار بنويسند و ما برويم آن را پاك کنيم، چه سودی داره چرا اين همه وقت ميگذاری تا شعار پاک کني؟ اين همه پاک میکنی، خب دوباره مينويسند! گفت: نه، اين كسانی كه مينويسند زياد نيستند. اما ميخوان اينطور جلوه بدهند كه خيلی هستند. من اينقدر پاک ميکنم تا ديگر ننويسند. در ثانی اينها دارند يه مسئله را كه به قول خودشون به رئيس جمهور مربوط ميشه به حساب رهبری و نظام ميگذارند. اينها همه برنامه ريزی شده است.