کانال کهریزسنگ
💫بخش هجده💫 خداحافظی کردم و به راه افتادم.از مسافر خانه که بیرون آمدم به طرف ایستگاه اتوبوس رفتم.حدو
💫بخش نوزده💫
قرار بود بعد از برگشتن رجب،لباسشویی بخریم.ولی حالا معلوم نبود تا چند وقت دیگر پول دستمان بیاید.بچه ها را از خواب بیدار کردم و رختخواب ها را روی هم گذاشتم. طناب را به میخ های دو طرف اتاق بستم و به حیاط رفتم.وقتی همه لباس ها را جا به جا کردم.فهمیدم مریم و جواد نیستند.خوب که گوش کردم ،صدای خنده هایشان را از اتاق مادرم شنیدم. مثل هر روز میل به خوردن صبحانه نداشتم.به راهرو رفتم . پسته و بادام و گردو را شکستم و مغزها را داخل هاون برنجی ریختم،وقتی مغز ها را میکوبیدم،فقط به رجب فکر میکردم.تصور لحظه ای که رجب را در بیمارستان زیر ملحفه گذاشته بودند تا تمام کند،خیلی آزارم میداد.دسته هاون را محکم میکوبیدم.مغزها کمی خرد شده بودند، ولی هنوز باید نرم تر میشدند.حالا تنهاصدایی که میشنیدم،صدای گوش خراش هاون بود. این روزها خیلی سعی میکردم آرام باشم و حواسم را به چیزی پرت کنم ولی بیفایده بود. تنها تصویری که شب و روز جلوی چشمم می آمد،همان صورت باند پیچی بود.هروقت خوابم میبرد ،فقط خواب رجب را میدیدم که با همان مظلومیت ،روی تخت خوابیده است با خودم فکر میکردم اگر من جای او زخمی شده بودم،چه کار میکردم؟میتوانستم صبر کنم یا نه؟حالا دسته هاون را محکم تر از قبل میکوبیدم.برای خودم برای رجب و برای بچه هایم گریه میکردم و همین باعث ترسم شده بود.
یک دفعه متوجه الهه شدم که روی تخت نشسته بود و گریه میکرد.اصلا حواسم نبود که وقتی هاون را میکوبم،برای الهه که خوابیده است چقدر آزار دهنده است.بغلش کردم و به خودم چسباندمش،چقدر قلبش تند میزد.
دو روز بعد همراه مادر و الهه به تهران رفتیم، از آخرین باری که به ملاقات رفته بودم،دو هفته میگذشت.در همان مسافرخانه دور میدان اتاق گرفتیم. قصد داشتم چند روزی آنجا بمانم تا بیشتر از رجب مراقبت کنم. به توصیه یکی از پرستارها به بنیاد جانبازان در خیابان سمیه رفتم.چند روزی طول کشید تا کارهای اداری را انجام بدهم.بعد از تشکیل پرونده،بلاخره توانستم در هتل دزفول،ده روز اقامت رایگان بگیرم.مادر هر روز توی هتل ازالهه مراقبت میکرد تا من بتوانم به رجب برسم.مهلت اقامتمان در هتل که تمام شد به مشهد برگشتیم.
غروب یکی از آخرین روزهای پاییز بود.چند هفته ای بود که تپش قلب داشتم.آنقدر در این مدت به دکتر های مختلف رفته بودم که حوصله رفتن به درمانگاه را نداشتم.به همین خاطر در مورد بیماری جدیدم به کسی حرفی نزدم.کنار بخاری دراز کشیده بودم که ضربه آرامی به در زیر زمین خورد و بعد صدای پدر آمد که آهسته گفت:طوبی،بیداری دخترم؟ قبل از اینکه بلند شوم مریم از جا پرید و در راهرو را باز کرد.نیم خیز شده بودم،ولی با شنیدن حرف پدر دوباره خودم را به خواب زدم. گفت:مریم جان،گوشت و میوه را میذارم کنار راهرو.مامانت که بیدار شد بگو بذاره توی یخچال که خراب نشه.مریم همانطور که به طرف در اتاق میدوید فریاد زد مامانم بیداره، الان میگم بیاد.چاره ای جز بلند شدن نداشتم در اتاق را باز کردم و گفتم بفرمایین خونه. گفت:نه دخترم،میرم مسجد نیم ساعت دیگه اذانه. چشمم که به پلاستیک گوشت و میوه افتاد بیشتر خجالت کشیدم.سرم را پایین انداخته بودم و توی صورت پدر نگاه نمیکردم. وقتی رفت گوش مریم را گرفتم و گفتم: مجبور بودی بگی مامانم بیداره؟ گفت:آی ...خب خودم دیدم بیدار شدی.پس چی باید میگفتم؟مگه خودت نگفتی دروغگو دشمن خداست؟ گوشش را ول کردم و با عصبانیت گفتم:الانم میگم، ولی وقتی کسی ازت سوال نکرده چرا حرف میزنی؟ بغض کرده بود و گفت:باشه به خدا دیگه به هیچکس نمیگم شما خواب نیستی.دلم برایش سوخت دستش را گرفتم و با هم سراغ پلاستیک میوه رفتیم.گفتم:نارنگی میخوری؟یا سیب؟یا خیار؟ گفت:همش.گفتم:مگه همه رو میتونی بخوری؟ گفت:با جواد و الهه میخوریم.
#قصه_شب
#بخش_نوزده
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
💫بخش نوزده💫
وقتی احساس بدخلقی میکنید تصور رویارویی با هرکسی برایمان خسته کننده و طاقت فرساست.این تله ی افسردگی است که ما را به کناره گیری، پنهان شدن و تمایل نداشتن به دیدن کسی تا بهتر شدن حالمان وا میدارد.پس منتظر میمانیم تا احساسات بهتری داشته باشیم .اما با این کار خودمان را مخفی میکنیم .هر از گاهی تنهایی و خلوت ممکن است باعث بازیابی انرژی وتوان شود ، اما این قابلیت را هم دارد که به راحتی به مارپیچی نزولی از نشخوار فکری و خودبیزاری تبدیل شود که افسردگی را تغذیه میکند و به آن تداوم میبخشد.
وقت گذرانی با دیگران (حتی زمانی که تمایلی به آن نداریم )دیدن آنها ،تعامل و برقراری ارتباط با آن ها به بهبود روحیه ی ما کمک میکند . سبب میشود سر از لاکمان بیرون آوریم و به دنیای واقعی بازگردیم.براساس تحقیقات،بهره مندی از حمایت اجتماعی خوب و کافی نتایج بهتری در خصوص خلق و خو خواهد داشت.
بسیاری از آن افرادی که هنگام کشمکش های درونی شان با احدی در این باره صحبت نمیکنند قاطعانه بر این باورند که اگر نشان دهند خلق و خویشان دیگر مثل قبل نیست ، سربار و مایه ی دردسر دیگران خواهند شد.اما علم خلاف این را نشان میدهد.حمایت اجتماعی هم برای دریافت کننده و هم برای کسی که آن را ارائه میدهد تاثیرات مثبتی در پی خواهد داشت؛پس هنگامی که در کشمکش هستیم و میخواهیم خودمان را از بدخلقی بیرون بکشیم ،یکی از موثرترین کار ها شناکردن برخلاف موج قدرتمندی است که ما را به سمت انزوا و تنهایی سوق میدهد.
نباید منتظر بمانیم تا حس انجام این کار در ما بوجود بیاید ؛زیرا حس انجام کاری اولویت آنجام آن نیست،عمل مهم است.حس هم در پی آن خواهد آمد.هرچه زمان بیشتری برای صرف ارتباط واقعی با دیگران صرف کنید، سلامت روان خود را بهبود خواهید بخشید.
گذراندن وقت با دیگران به معنای صحبت کردن در مورد احساسمان نیست .در واقع اصلا نیازی به صحبت نیست .فقط درکنار مردم باشید ،آنها را تماشا کنید،به آنها لبخند بزنید.در هرموردی که راحتید حرف بزنید. هنگامی که کنار دیگران هستیم ،بدخلقی و افسردگی میتواند باعث احساس ناراحتی و اضطراب در ما شوند.نگران این هستیم که چگونه با آنها روبرو شویم.ما آن قدر وقت صرف انتقاد از خود میکنیم که به نظرمان دیگران نیز درحال قضاوت کردن ما هستند. خاطرتان هست که این کدام سوگیری فکری بود؟
با وجود تمام افکار و احساساتی که جلوی ما را در ارتباط با دیگران میگیرد ارتباط با سایرین ساز و کار درونی ما برای انعطاف پذیری و تاب آوری است .ارتباط خوب و امن با دیگران به رفع کشمکش های درونی ما کمک میکند .اگر در خانواده یا جمع دوستان همچین ارتباطی ندارید ،متخصصان مربوطه کنار شما هستند تا زمانی که بتوانید روابط جدید و ارزشمندی در زندگی خود پیدا و برقرار کنید.
خلاصه فصل
*بازیکنان دفاعی سلامت روان ما،شالوده ی خوبی برای تندرستی ما پایه ریزی میکنند و وقتی روی پرورش روزانه ی آن ها سرمایه گذاری میکنیم،سود خوبی بدست خواهیم آورد.
*اگر میخواهید امروز کاری انجام دهید،ورزش کنید.چیزی را انتخاب کنید که از آن لذت ببرید و با این کار ،احتمال ادامه آن را افزایش دهید.
*رابطه ی بین خواب و سلامت روان دوسویه است.اولویت قرار دادن خواب به سلامت روان شما کمک میکند و برخی تغییرات در برنامه ی روزانه روی خواب شما تاثیر میگذارد.
*نحوه ی تغذیه ی مغز در احساس شما تاثیر میگذارد.رژیم غذایی سنتی مدیترانه ای و ژاپنی و نروژی برای سلامت روان مفیدند.
*ارتباط با دیگران ابزار قدرتمندی برای تاب آوری در برابر استرس است.روابطتان شما را به لحاظ زیستی و روانی تغییر میدهد.
#قصه_شب
#بخش_نوزده
#چرا_کسی_تا_به_حال_اینها_را_به_من_نگفته_بود
#کتاب_بخوانیم
💫بخش نوزده💫
تحول اساسی
از مدتها قبل شاهد بودم كه كتاب خصائص الحسينيه را در دست دارد و مشغول مطالعه است.
هادی مرتب مشغول مطالعه بود. عشق و شوری كه از زيارت امام حسين (ع)در قلب ما پديد آمده بود، در او چند برابر بود.
به ما ميگفت: امام صادق (ع) فرموده اند: هر كس به زيارت امام حسين (ع) نرود تا بميرد، درحاليكه خود را هم شيعه ما بداند، هرگز شيعه ما نيست. و اگر از اهل بهشت هم باشد، او مهمان بهشتيان است.
در جاي ديگري ميفرمايند: زيارت حسين بن علی (ع) بر هر كسي كه ايشان را از سوی خداوند، امام ميداند لازم و واجب است. هر كه تا هنگام مرگ، به زيارت حسين (ع) نرود، دين و ايمانش نقص دارد.
از طرفی كلام بزرگان را نيز به ما متذكر ميشد كه ميفرمودند: برای اينكه دين شما كامل شود و نقايص ايمان و مشكلات اخلاقی شما برطرف شود حتماً به كربلا برويد.
خلاصه آنچنان در ما شور كربلا ايجاد كرد كه برای حركت كاروان لحظه شماری ميكرديم.
شهريور 1390 بود. مقدمات كار فراهم شد. با تعدادی از بچه های کانون شهيد آوينی از مسجد موسی ابن جعفر (ع) راهی کربلا شديم نه تنها من كه بيشتر رفقا اعتقاد دارند كه هادی هر چه ميخواست در اين سفر به دست آورد. به نظر من آن اتفاقی که بايد برای هادی می افتاد، در همين سفر رخ داد.
در حرمها که حضور می يافتيم حال او با بقيه فرق ميکرد. اين موضوع در سوز و صدا و حالات ايشان به خوبی مشخص بود.
در زيارتها بسيار عجيب و غريب بود. اتفاقی که در آن سفر افتاد،تحول عظيم در شخصيت هادی بود که ايشان را زير و رو کرد.
بلاخره همه ما که در آن سفر حضور داشتيم اهل هيئت بوديم، اما همه احساس ميكرديم كه اين هادی با هادی قبل از سفر به كربلا خيلی تفاوت دارد.
ديگر از آن جوان شوخ و خنده رو خبری نبود! او در کربلا فهميد كجا آمده و به خوبی از اين فرصت استفاده كرد.
پس از آن سفر بود كه با يكی از دوستان طلبه آشنا شد. از او خواست تا در تحصيل علوم دينی ياری اش کند.
بعد از سفر كربلا راهی حوزه علميه ی حاج ابوالفتح شد. ما ديگر كمتر او را ميديديم.
يك بار من به ديدن او در محل حوزه علميه رفتم. قرار شد با موتور هادی برگرديم.
در مسير برگشت بوديم كه چند خانم بد حجاب را ديد.
جلوتر كه رفت با صدای بلند گفت: خواهرم حجابت رو حفظ كن. بعد حركت كرد.
توی راه با حالتی دگرگون گفت: ديگه از اينجا خسته شدم. اين حجابها بوی حضرت زهرا (س) نمیده. اينجا مثلا محله های مذهبی تهران هست و اين وضعيت رو داره!بعد با صدايی گرفته تر گفت: خسته ام، بعد از سفر كربلا ديگه دوست ندارم توی خيابون برم.
من مطمئن هستم چشمی كه به نگاه حرام عادت كنه خيلی چيزها رو از دست ميده. چشم گنهکار لايق شهادت نميشه.
هادی حرف ميزد و من دقت ميكردم كه بعد از گذشت چند ماه، دل و جان هادی هنوز در كربلا مانده.
با خودم گفتم: خوش به حال هادی، چقدر خوب توانسته حال معنوی کربلا را حفظ كند.
هادی بعد از سفر كربلا واقعاً كربلایی شد. خودش را در حرم جا گذاشته بود و هيچ گاه به دنيای مادی ما برنگشت. آنقدر ذكر و فكرش در كربلا بود كه آقا دعوتش كرد.
پنج ماه پس از بازگشت از كربلا، توسط يكی از دوستان، مقدمات سفر و اقامت در حوزه علميه نجف را فراهم كرد.
بهمن ماه 1390 راهی شد. ديگر نتوانست اينجا بماند.برای تحصيل راهی نجف شد. يکی از دوستان، که برادر شهيد و ساكن نجف بود، شرايط حضور ايشان در نجف را فراهم کرد و هادی راهی شهر نجف شد.
#قصه_شب
#بخش_نوزده
#پسرک_فلافل_فروش
#کتاب_بخوانیم