💫بخش بیست و چهارم💫
یک دفعه صدای زینب آمد که:کجایی دختر؟ بلند شو بیا بیرون پیش ما.تنها نشین.خودم را جمع و جور کردم.رفتم بیرون کنارشان نشستم.همان موقع سینی استیل رنگ و رو رفته ایی را که تویش سیب زمینی پخته بود، جلوی شان گذاشتند.نان و پیاز آوردند.بسم الله گفتند و مشغول خوردن شدند.مریم خانم همانطور که سیب زمینی ها را پوست میکند، گفت:کاش دو پیازه درست می کردیم.پیرمرد گفت:ای بابا دلت خوشه آن یکی گفت:نمی شد.روغن از کجا می آوردیم.توی آن فضای نیمه تاریک همگی با اشتها نان و پیاز و سیب زمینی لقمه می گرفتند و می خوردند.وقتی دیدند من دست به غذا نمی برم،هی اصرار کردند بخور.میگفتم:نمی تونم.ممنون.
با اینکه خیلی گرسنه بودم ولی میل به غذا نداشتم.توی جمع آنها هم احساس راحتی نمی کردم،همه شان غسال بودند و یک عمر سر و کارشان با جنازه و قبرستان بود.زینب که دید از آن همه سیب زمینی دیگر چیزی نمی ماند،گفت:برات پوست بگیرم؟گفتم:نه. ولی می دانستم به زور هم که شده دستم می دهد.به همین خاطر،از ترس اینکه او برایم سیب زمینی پوست بگیرد،خودم سیب زمینی کوچکی برداشتم.پوست کندم و نمک زدم.با اکراه گاز زدم و نجویده قورت دادم
لقمه که پایین رفت،احساس کردم راه گلویم باز شده و میل دارم باز هم بخورم،نان برداشتم و بقیه سیب زمینی را با آن خوردم.
فکرم مشغول حرف هایی بود که زینب شب قبل گفته بود.صدای پارس سگها که از دور می آمد،صحنه هایی را که ممکن بود امشب با آن روبرو شوم،تصور می کردم.بعد آن لقمه،دیگر هر چه اصرار کردند،گفتم: نمی خورم.آنها با ولع سیب زمینی و نانها را گاز می زدند و پیاز را هم تنگش می زدند.بعد چای
درست کردند.برای من ریختند.گفتم: نمی خورم.خودشان شروع کردن به خوردن چای، با هم حرف می زدند.از خانواده هایشان می گفتند.از چیزهای عجیبی که در این چند روزه دیده بودند،تعریف می کردند.به نظرم رسید این ها به خاطر نوع کاری که دارند بیشتر از هر کس دیگری خودشان حرف همدیگر را می فهمند.انگار یک خانواده اند که این قدر با هم راحت و صمیمی هستند.حواسم را به حرفهای شان دادم.هرکدام از دری حرف می زدند. زینب رودباری میگفت:من خیالم راحته. دخترم رو دادم دست باباش از زیر این آتش رفتن بیرون،اگر دخترم رو نمی فرستادم،نمی تونستم اینجا وایستم.هر صدایی می شنیدم، فکر میکردم حتما خونه مون رو زدن.
دختر زینب خانم را می شناختم.اسمش مریم بود.عادت داشت موقع درس خواندن روی پشت بام راه می رفت،او را مرتب میدیدم و دورادور سلام و علیکی با هم داشتیم.مریم خانم هم که دامادش تکاور بود و پدی صدایش می کرد، اخبار خط را از زبان او میگفت.بعد سیگارش را نشان داد و گفت: دستش درد نکنه برام سیگار هم آورده.بهش
گفتم؛دخترم و بچه هات رو بردار و برو.پدی خیلی اصرار کرد من هم باهاشون برم.گفتم: نمیام و دیگر نمی توانستم حرف های شان را بشنوم.بلند شدم و آن دور و برها شروع کردم به قدم زدن.کمی بعد زینب خانم هم به من پیوست.ساعت ده و نیم،یازده بود.همان طور که توی محوطه گشت می زدیم،زینب خانم مرتب خمیازه میکشید،بعد از دخترش گفت. معلوم بود خیلی دخترش را دوست دارد و برای همین یکی،دو روزی که او را ندیده بود، دلتنگی اش را می کرد.راه می رفتیم و زینب خانم حرف میزدبه شهدا که می رسیدیم و می دیدم روی زمین جلوی مسجد خوابیده اند، حالم دگرگون می شد.وقتی به تنهایی و مظلومیتشان فکر میکردم،دلم می خواست کنارشان بمانم و کاری برایشان انجام بدهم،
به آنها که نگاه می کردم،زیب خانم نمی گذاشت توی فکر بروم.مرتب می پرسید: حواست به من هست؟میگفتم: آره.ولی دوباره در افکار خودم فرو می رفتم.لحظات
تولدشان که شادی را به خانه هایشان آورده بودند،آرزوهایی که داشتند و برایش تلاش می کردند و خیلی چیزهای دیگر که یک انسان در طلب آن است.خودم هم آرزوهای زیادی داشتم.منتظر موقعیتی بودم که دوباره ادامه تحصیل بدهم.از زمانی که علی درباره روستاها از فقر و نبود بهداشت شان حرف زده بود این فکر به ذهنم رسیده بود. هر روز عزمم بیشتر جزم می شد،درس بخوانم و برای رفع محرومیت کاری کنم.هر چه می گذشت صدای زوزه و پارس سگ ها نزدیک تر میشد. چند دفعه سنگ برداشتیم و به طرف صداها پرت کردیم.ولی قضیه کم کم جدی شد.اول از بین درختها صدای دندان قروچه کردنشان که نشان می داد آماده حمله اند را شنیدیم. پشتم لرزید احساس کردم هر آن هجوم می آوردند و از پشت،ساق پاهایمان را گاز میگیرند.زینب خانم سر و صدا راه انداخت.با چوب به این طرف و آن طرف می کوبید تا آنها را بترساند.به نظر من این کارها فایده ایی نداشت،چون تعدادشان زیاد بود.توی آن تاریکی برق چشم هایشان را می دیدم.با زینب دست ها و بغل هایمان را پر از سنگ کرده،منتظر حمله شان بودیم.یک بار در حین دور شدن از محوطه درختکاری، حس کردیم پشت سرمان هستند.با هول به عقب نگاه کردیم.
#قصه_شب
#بخش_بیست_و_چهارم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش بیست و چهارم💫
با هول به عقب نگاه کردیم.یک گله سگ در حالی که از دهانهایشان کف بیرون می ریخت و تیزی دندان هایشان زهره ترکم میکرد،پشت سرمان بودند.پاهایم از ترس می لرزیدند. سعی کردم به زینب خانم بچسبم.شروع کردیم به سنگ زدن،همین طور خم میشدیم و از روی زمین سنگ بر می داشتیم و به طرفشان پرت می کردیم.موقع دولا و راست شدن،درد کمر و کتف هایم که به خاطر بلند کردن و گذاشتن جنازه ها بود،تازه می شد و آهم را در می آورد.صدای زوزه سگها نشان می داد،سنگ هایی که به طرفشان می زنیم به آنها می خورد.کم کم از تعدادشان کم شد و بلاخره رفتند،خیلی خسته بودیم.به سمت اتاق ها رفتیم.وقتی از کنار ده،دوازده شهید گمنامی که جلوی مسجد خوابانده بودیم، گذشتیم،یک لحظه ایستادم و نگاهشان کردم.گفتم:الان خانواده های شما کجا هستند؟کجا دنبال شما می گردند؟
زینب گفت:من برای همین دلم نیومد برم خونه.زیاد نایستادیم و راه افتادیم.امیدوار بودم نیروهای کمکی که آن جوان مسجدی قول آمدنشان را داده بود تا الان سر و کله شان پیدا شده باشد.ولی وقتی جلوی اتاق ها رسیدیم،دیدم هیچ خبری نیست.مریم خانم و آن زن همکارش هنوز مشغول حرف زدن بودند.پیرمرد دراز کشیده بود و به رادیو بی بی سی گوش میکرد.آن یکی هم آنطرف تر خوابیده بود.زینب هم ایستاد به حرف.من
رفتم توی اتاق.به زاویه سه گوشی که دیواره فلزی کمد با دیوار ایجاد کرده بود،تکیه دادم و پاهایم را دراز کردم.پر چادر را رویم کشیدم. دو،سه دقیقه بعد زینب گفت:مامان نمیای، بیرون بخوابی؟گفتم:نه.این را که گفتم،زینب خانم و به دنبالش مریم خانم آمدند داخل و
روی موکت دراز کشیدند.به من هم گفتند: چرا اون جوری نشستی؟پاشو بیا درست بخواب.
گفتم:این جوری راحت ترم،دیگر نگفتم که دلم برنمی دارد روی آن موکت کثیف بخوابم. موکتی که غیر از کهنگی و نخ نما بودن،انگار سالها بود روی آب را به خود ندیده بود.هوای اتاق هم برخلاف هوای خنک و دلچسب بیرون،دم کرده و سنگین بود.با این حال قبل از اینکه خوابم ببرد،بلند شدم و در چوبی اتاق را روی هم گذاشتم مریم خانم که متوجه کارم شد،گفت: چرا در رو میبندی؟خفه میشیم.گفتم: این طوری خیالمون راحت تره. گفت:حالا تو این تاریکی کی هست ما رو ببینه.مجبور شدم در را نیمه باز بگذارم و برگردم سر جایم.سعی کردم بخوابم اما تا چشمانم گرم می شد و روی هم می رفت، ولوله و همهمه غریبی توی سرم میپیچید و با هول از جا می پریدم.دور و برم را که نگاه می کردم تازه یادم می افتاد کجا هستم.صلوات می فرستادم و دوباره از خستگی چرتم می برد و چند دقیقه بعد دوباره از خواب میپریدم.خواب زینب و مریم خانم سنگین شده بود.انگار نه انگار که چنین روز وحشتناکی را پشت سر گذاشته اند.از آن طرف صدای څرځر کردن پیرزن که بیرون خوابیده بود با صدای خر و پف مریم خانم قاطی شده بود و اعصابم را به هم میریخت.
اگر هم خودم دچار کابوس نمی شدم،صدای این ها مرا از خواب می پراند.یک بار که بیدار شدم،احساس کردم نمی توانم نفس بکشم،
سنگینی اتاق و هوای دم کرده اش داشت خفه ام می کرد.انگار دیوارها به من فشار می آوردند.از جایم بلند شدم و آمدم بیرون. ازکنار پیرزن که درست جلوی در اتاق خوابیده بود، رد شدم.چند تا نفس عمیق کشیدم احساس راحتی کردم.ترسیدم اگر همانجا جلوی اتاق ها بایستم اینها بیدار شده بترسند،راه افتادم و قدم زنان به طرف در جنت آباد رفتم.همه جا تاریک بود و سوسوی ستارگان توی آسمان دردی را دوا نمی کرد و تا پنج،شش متر جلوتر پایم را بیشتر نمی توانستم ببینم.بسم الله و چهار قل از دهانم نمی افتاد.خواندن اینها آرامم میکرد.نرسیده به در فکر کردم اگر عراقی ها یا منافقین و شاید هم یک آدم عوضی جلویم سبز شود،من چه وسیله دفاعی دارم.اگر هیچ کدام از این ها هم نباشد، صدای سگها که چندان هم دور نبودند و به نظرم هر لحظه هم نزدیک تر می شدند،از ادامه راه منصرفم کرد.برگشتم توی اتاق.
وقتی خواستم در را ببندم،صدای جیرجیر لولای در باعث شد زینب خانم از خواب بیدار شود.پرسید: چرا بلند شدی؟گفتم:از خواب پریدم.دیگه خوابم نبرد.گفت:دراز بکش تا خوابت ببره.گفتم:نمی تونم بخوابم.خوابم نمی بره.بعد ادامه دادم؛سگها داره صداشون نزدیک میشه.اگه حمله کنن چی کار کنیم با این جنازه ها؟گفت:می خوای بریم،دور بزنیم؟ گفتم:خوابت نمیاد؟گفت:نه.آمد که بلندشود، مریم خانم سرش را برگرداند و غرغرکنان گفت:بگیرید بخوابید.چقدر سر و صدا می کنید؟!زینب هم یواش گفت:تو بگیر بخواب. چه کار ما داری؟بعد یا علی گفت و بلند شد. از اتاق بیرون رفتیم و شروع کردیم به گشت زنی،اولش فکر کردیم صدای سگ ها که نزدیک می شود،حتما تا چند دقیقه دیگر هم سر و كله خودشان پیدا می شود.توی آن تاریکی با دستپاچگی چشم چرخاندم،چیزی پیدا کنم تا با آن سگها را از خود برانم.ولی چیزی به چشمم نخورد.
#قصه_شب
#بخش_بیست_و_چهارم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
کانال کهریزسنگ
💫بخش بیست و سه💫 گفت:منم به طوبی میگم حتی اگه شده گاهی برو تهران،چند روزی مرخصی شو بگیر و ببرش توی م
💫بخش بیست و چهار💫
چادر نمازم را توی صورتم کشیدم تا نفهمد گریه میکنم.چند لحظه ای که گذشت و جواد از من جوابی نگرفت،داد زد حالا که جواب نمیدی میرم به بابا میگم دعوات کنه. با اینکه میتوانستم حدس بزنم بعد از دیدن رجب چه واکنشی نشان میدهد، آنقدر بیحال بودم که از جایم تکان نخوردم.وقتی صدای جیغ وگریه جواد بلند شد،فهمیدم به اتاق رجب رفته است.
یکسال و نیم از مجروحیت رجب میگذشت و او هنوز در بیمارستان تهران بستری بود.پدر تازه از ملاقات رجب برگشته بود و مشغول پارو کردن برف های توی حیاط بود.دوماه پیش، بچه پنجم من و رجب به دنیا آمد. بعد از به دنیا آمدن حبیب کارهایم زیادتر شده بود و بیشتر ساعت های روز خسته و بی حوصله بودم.کنار بخاری دراز کشیده بودم که محمدرضا صدایم زد: مامان میخوام برم خونه یکی از دوستام کتابش رو بگیرم.به طرف بخاری چرخیدم وگفتم:برو ولی زود برگرد. گفت:نمیشه باباجون همه برفا رو جمع کرده جلوی دستشویی.نشستم و توی صورتش خیره شدم و گفتم:تو که گفتی میخوای بری خونه دوستت!زیپ کتش را بالا کشید وگفت: گفتم ولی قبلش میخوام برم دستشویی .گیج بودم و خیلی دلم میخواست بخوابم.بازحمت بلند شدم و پشت پنجره ایستادم .هنوز برف میبارید.پدر از جلوی زیر زمین تا در کوچه یک راه باز کرده بود و حالا داشت برف های جلوی دستشویی را کنار میزد.دوباره نزدیک بخاری نشستم و با تعجب به مریم و الهه و جواد که مثل محمدرضا کت و کلاه پوشیده بودند ، خیره شدم و گفتم:شما سه تا چرا آماده شدین؟همگی میخواین برین دستشویی؟ جواد کلاهش را پایین تر کشید طوری که روی ابرو هایش را هم پوشاند و گفت:منم میخوام برم.با عصبانیت گفتم:یعنی هر چهارتا تون همین الان باید برید بیرون؟ بچه ها سرشان را به طرف پایین تکان دادند.گفتم هروقت راه باز شد میرید،فعلا بشینید تلوزیون نگاه کنید. محمدرضا دهان باز کرد که حرفی بزند ولی با بلند شدن صدای پدرم چیزی نگفت.پدر به در اتاق زد و با صدای نسبتا بلندی گفت:طوبی خانم،یه چایی میدی بخورم و گرم بشم؟ به محض اینکه در اتاق را باز کردم وارد شد و به طرف بخاری رفت.همانطور که سرش را با فاصله کمی روی بخاری خم کرده بود گفت: فعلا یه راه به دستشویی باز کردم و یه راه به کوچه.یه کم گرم بشم دوباره میرم.گفتم:حالا عجله ای نیست یکم استراحت کنید الان چایی میارم،بعدا برید. چند دقیقه ای طول کشید تا میوه ها را توی ظرف چیدم .بعد سراغ قوری رفتم.وقتی چای را توی استکان میریختم ،صدای بسته شدن در زیر زمین را شنیدم.حدس زدم محمدرضا بیرون رفته است. ظرف میوه و استکان چایی را داخل سینی گذاشتم و به اتاق آوردم.پدر کنار رختخواب حمید نشسته بود و موهایش را نوازش میکرد.با دیدن من از بچه فاصله گرفت و چهارزانو نشست.چای و میوه را که برایش گذاشتم،پرسیدم:رجب چطور بود؟حال حمید رو هم پرسید؟ گفت:خداروشکر بهتر بود،حال همه بچه ها رو پرسید،حتی این فسقلی. به سمت استکان چایی اشاره کردم و گفتم:سرد نشه،راستی نگفت کی میاد تا این ته تغاری را ببینه؟ پدر استکان را به دهانش نزدیک کرد و گفت:نگو ته تغاری،بچه زیادش خوبه.ایشالا ده دوازده تا بیارین. با حرف پدر یاد بچه ها افتادم،دور تا دور اتاق را نگاه کردم، هیچ کدام نبودند.با تعجب گفتم:این چهارتا کی رفتن بیرون که من نفهمیدم؟نیم خیز شدم که بلند شوم که پدر دستم را گرفت و مانع شد گفت:بشین بابا ،بچه همینه دیگه. جایی نمیرن توی حیاط بازی میکنن.چای را سرکشید و گفت:دو سه روزی که تهران بودم، با هم اتاقی رجب صحبت کردم.همون پسر جوونه که روبروی تخت رجبه،اسمش محمد آقای نوذری بود.گفتم:همون که زن عقدی داره؟ یه بار خانمش و دیدم و با هم صحبت کردیم. پدر خیاری از ظرف میوه برداشت و مشغول پوست گرفتن شد.همانطور که نگاهش به میوه بود گفت:آره همون و میگم، میگفت چند روز پیش رفته کمیسیون و نامه گرفته که به آلمان اعزام بشه.قراره یه عده از جانبازا رو برای معالجه بفرستن آلمان.بنده خدا یه نامه هم برای رجب گرفته ولی رجب راضی نمیشه.محمد آقا میگفت خیلی با رجب حرف زده و سعی کرده نظرش عوض بشه ولی فایده نداشته.رجب بهش گفته تو جوونی بهتره بری ولی من نمیام. پرسیدم :چرا رجب راضی نمیشه؟ پدر گفت:شوهرت میگه اگه خدا میخواست همین جا خوب میشدم.البته دکتر و پرستارا ی بیمارستان خیلی به آقای نوذری هم اصرار کردن،وگرنه اونم خیلی راضی به رفتن نبود.پدر هنوز داشت حرف میزد ولی من سرم پایین بود و به رجب فکر میکردم ،به اینکه اگر به جای او بودم حاضر میشدم به آلمان بروم یه نه؟اصلا حاضر بودم باز هم عمل کنم؟نمیدانستم باید از نرفتنش خوشحال باشم یا ناراحت.وقتی به روز های سختی که تا حالا داشته فکر میکردم حتی به خودم حق نمیدادم یک لحظه به جای او تصمیم بگیرم.فقط دلم میخواست به سلامتی اش فکر کنم نه چیز دیگری.پدر که از جا بلند شد،فهمیدم حرف هایش تمام شده است.
#قصه_شب
#بخش_بیست_و_چهارم
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم