eitaa logo
کانال کهریزسنگ
5.8هزار دنبال‌کننده
23.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
378 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان اصفهان مدیر : 👇 @admineeitaa تبلیغات 👇 @admineeitaa8
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال کهریزسنگ
💫بخش بیست و چهار💫 چادر نمازم را توی صورتم کشیدم تا نفهمد گریه میکنم.چند لحظه ای که گذشت و جواد از م
💫بخش بیست و پنج💫 از صبح برف میبارید ولی هوا خیلی سوز نداشت.رجب پیغام داده بودکه از بیمارستان خسته شده و برای همیشه میخواهد به تهران برگردد.نزدیک ظهر الهه و حمید و جواد را پیش مادرم گذاشتم و به مدرسه محمدرضا رفتم تا برای سفر به تهران اجازه بگیرم و بعد به مدرسه مریم رفتم.وقتی ماجرا را برای خانم ناظم توضیح دادم پرسید:شوهرت چطوری جانباز شده؟روی ویلچره؟ گفتم: ترکش خورده به صورتش. پرسید:چند وقته بیمارستانه؟عملش هم کردن؟ گفتم:هجده ماهی میشه که بیمارستانه،تا حالا خیلی عملش کردن،بشتر از بیست بار.ناظم صورتش را در هم کشید و گفت:صورتش مثل اولش شده؟حوصله حرف هایش را نداشتم، گفتم:خوب میشه اگه خدا بخواد.ناظم هنوز میخواست حرف بزند که خانم مدیر از او خواست زنگ را بزند.صدای زنگ در مدرسه پیچید.همهمه بچه ها که از کلاس بیرون می آمدند بلند شد.به طرف کلاس مریم رفتم.رو به روی در کلاس ایستادم و به بچه ها که بیرون میدویدند خیره شدم،وقتی مریم از کلاس بیرون آمد سرش پایین بود و مرا ندید. پشت سرش راه افتادم،هوای بچگی به سرم زد و دستانم را روی چشمانش گذاشتم. بلافاصله گفت:سلام مامان.دستم را برداشتم، دو دستی شانه هایش را گرفتم وبه سمت خودم برگرداندم و گفتم:از کجافهمیدی منم؟تو که دستامو لمس نکردی؟ گفت:خانوم معلممون میگه خدا به مادرا عطری میده که به هیچکس دیگه نمیده و هر بچه ای بوی عطر مامانش و میفهمه. بعد دستم را گرفت و گفت:بریم مامان،زودتر باید حاضر بشیم و بریم دنبال بابا.دستم را محکم گرفته بود و به دنبال خودش میکشاند.یکدفعه وسط حیاط ایستاد.در صورتش خیره شدم و پرسیدم: چی توی کلاس جا گذاشتی؟مریم به دختری که دست پدرش را گرفته بود و از مدرسه بیرون میرفت اشاره کرد و گفت:بیا ما هم مثل اونا دستامونو تاب بدیم.دستم را به همان حالت تکان دادمو با هم به خانه رفتیم.در بین راه فکر کردم اگر رجب با این صورت به مدرسه مریم بیاید،مریم مثل آن دختر بچه خوشحال میشود؟ بعد از ظهر جواد را به مادر سپردم و با بقیه بچه ها به راه آهن رفتیم.آنجا با زهرا و شوهرش قرار داشتیم.همه با هم سوار قطار شدیم.چند ساعتی طول کشید تا بچه ها خوابیدند.من مثل همیشه تا صبح بیدار بودم تکان های قطار آنقدر برایم آزار دهنده بود که حتی نزدیکی های صبح هم خوابم نبرد.از راه آهن تا بیمارستان را با اتوبوس رفتیم.وقتی پیاده شدیم مریم و محمدرضا تا بیمارستان دویدند.بارش برف تازه شروع شده بود.هر چه میگفتم آرام تر بروند بیفایده بود.زهرا درحالی که میخندید گفت:حرص نخور بچه ها ذوق دارن که باباشون رو ببینند. حرفی نزدم ولی دلم آشوب بود.رجب در این مدت بارها به اتاق عمل رفته بود.ولی هم خودش و هم من باورمان شده بود که صورتش مثل اول نمیشود فقط هربار با یک صورت جدید مواجه میشدیم.میترسیدم بچه ها پدرشان را با این وضعیت قبول نکنند.هرچه ذوق بچه هابیشتر میشد،تپش قلب من هم بیشتر میشد.وارد بیمارستان شدیم.حسین آقا داخل ساختمان رفت تا کارهای ترخیص رجب را انجام دهد و با او برگردد.دلم لحظه ای آرام نمیگرفت.زیر لب دعا میکردم که بچه ها از پدرشان نترسند. چند ماهی میشد رجب را ندیده بودم و میدانستم چند بار دیگر عمل کرده است.ولی نمیتوانستم تصور کنم صورت جدیدش چقدر به چهره واقعی اش شبیه شده است.آنقدر غرق در فکر و خیال بودم که نفهمیدم رجب کی آمد.فقط وقتی صدای گریه الهه بلند شد، به خودم آمدم.چنان جیغ میکشید و گریه میکرد که همه نگاهمان میکردند.الهه روی پای رجب نشسته بود و او سعی داشت آرامش کند،ولی الهه از پدرش فاصله میگرفت و خودش را به طرف محمدرضا میکشید که کنار رجب ایستاده بود.صورت رجب مثل دفعات قبل باندپیچی بود.محمدرضا خیلی زود با پدرش کنارآمد و سعی میکرد به الهه بفهماند وقتی زخم های صورت بابا خوب شد باند ها را باز میکنند و میشود شبیه عکس هایش. این حرف های محمدرضا دلم را لرزاند کاش بزرگترها هم مثل بچه ها به همه چیز خوش بین بودند.سربازی که از کنارمان رد میشد با رجب احوالپرسی کرد.بعد دستانش را طرف الهه باز کرد و گفت:میای بغل عمو؟الهه چنان مشتاق خودش را در آغوش سرباز انداخت که دلم آتش گرفت.دو سه متری بیشتر با رجب فاصله نداشتم ولی هنوز فرصت نشده بود با او حرفی بزنم.زهرا دست مریم را گرفت و گفت:مریم بیا بابا تو ببین. مریم کنارم ایستاده بود،دستش را از دست زهرا بیرون کشید و خودش را به چادرم چسباند. رجب از روی نیمکت بلند شد و جلو آمد دست مریم را گرفت و گفت:نترس مریم جان. صدای رجب واضح نبود.مریم به دست پدرش چشم دوخت.از چادر فاصله گرفت و با خوشحالی گفت:مامان نترس،باباست.خال دستشو نگاه کن.وسط گریه هایم خندیدم و گفتم باشه دخترم دیگه نمیترسم.
💫بخش بیست و پنج💫 فصل هشتم چگونه کاری را انجام دهید که حس و حالش را ندارید؟ مهم نیست چقدر استرس خود را کاهش دهیم و انگیزه را در خود بپرورانیم.انگیزه زودگذر و موقتی است.همیشه کارهایی هست که ما اصلا حس و حال انجام آن ها را نداریم،پرکردن اظهارنامه های مالیاتی ،تمدید بیمه،بیرون بردن سطل زباله،چگونه میتوانیم این کارها را انجام دهیم،حتی زمانی که بخشی از وجودمان تمایلی به انجام آن ها ندارد؟ احساسات اغلب تمایلاتی در ما به وجود می آورند.این تمایلات شامل پیشنهادها،تشویق ها و ترغیب هایی است که مارا برای تسکین احساس ناراحتی یا بدست آوردن پاداشی احتمالی به آزمودن کاری وا میدارد.درست است که این تمایلات قدرتمندند،اما لزوما نباید به آنها عمل کنیم. اقدام معکوس وقتی بچه بودم،من و خواهرانم یک بسته آبنبات نعنایی را تقسیم و بر سر نخوردن آن ها با هم رقابت میکردیم.این چالش از آنچه به نظر میرسد سخت تر بود.تمایل شدید به خوردن آب نبات ها طی آن مدت ، انکار ناپذیر بود و به تمرکز و توجه زیادی نیاز داشت.کمی حواس پرتی و ناهشیاری کافی بود تا مغز کنترل اوضاع را به دست بگیرد و کلک آب نبات ها کنده شود. اگر این بازی را انجام دهید،متوجه میشوید که آگاهی شما بر میزان تحملتان تمرکز دارد.احساس تمایل مشهود است و باید بین تمایل و عمل فاصله انداخت.به سادگی میتوانید انتخاب کنید طبق تمایل تان عمل کنید یا بر خلاف آن.کار ساده ای مثل نخوردن آبنبات نعنایی فقط کمی حس رقابت با خواهر یا برادر میطلبد تا شما را متعهد و متمرکز نگه دارد.اما تلاش برای مهار تمایلات قوی تر برای تکرار الگوهای رفتاری ریشه دار،که از پس حالات هیجانی شدید بروز میکنند،چالشی به مراتب سخت تر است. این که بر خلاف میلتان کار درست را انجام دهید و رفتاری را انتخاب کنید که سنخیت بیشتری با اهدافتان دارد ،مهارتی کلیدی است که افراد طی جلسات درمانی یاد میگیرند.مهارت اقدام معکوس تلاشی عمدی برای انجام عملی مخالف آن چیزی است که احساستان به شما دیکته میکند.این مهارت زمانی اهمیت ویژه ی خود را نشان میدهد که شیوه های مقابله ای تان(که باید برخلاف آنها عمل کنید)به شما آسیب برساند. ذهن آگاهی جزء اصلی این مهارت است. توجه به تجربیات ،افکار، عواطف و انگیزه های ناشی از آن ها باعث میشود.پیش از برداشتن گام بعدی ،به اندازه ی لازم درنگ کنیم تا تصمیمی آگاهانه و گاهی طرح ریزی شده بگیریم.درواقع با این کار میتوانیم به جای عمل بر پایه ی احساسات ،بر اساس ارزش هایمان عمل کنیم. شکستن سد عادت های کهنه بهترین راهکار برای ایجاد انگیزه،کنار گذاشتن آن از معادله است.ما خیلی کارها را هر روز انجام میدهیم،چه بخواهیم و چه نخواهیم؛مثلا صبح ها ازخود نمیپرسید که آیا انگیزه مسواک زدن دارید یا خیر؛فقط انجامش میدهید،عادتی که به قدری خوب تمرین شده که برای انجامش دیگر نیازی به فکر کردن ندارید.بدون فکر کردن این کار را میکنید،چون بیشتر عمرتان بی چون و چرا آن را انجام داده اید. مغزتان را جنگل تصور کنید.برای هر اقدامی ، مغز باید بین نواحی مختلف اتصال یا مسیر های ارتباطی برقرار کند.با انجام منظم و مداوم هر عمل(مانند مسواک زدن)طی مدت زمان طولانی این مسیرها کاملا هموار و جا افتاده میشوند.دسترسی به این مسیرهای صاف و عریض آسان تر میشودو مغزتان این کار را بدون نیاز به تفکر آگاهانه شما انجام میدهد. با آغاز کاری جدید باید مسیری تازه بسازید و گاهی اوقات باید از صفر شروع کنید.این کار به تلاش آگاهانه زیادی نیاز دارد. پس از ساختن مسیر اگر از آن پیوسته استفاده نکنید،برای استفاده مجدد نیاز به تلاشی مضاعف دارید.هنگامی که در شرایط استرس زا هستید ،مغزتان ناخودآگاه ساده ترین مسیر را انتخاب میکند؛یعنی همان مسیری که قبلا بارها پیموده و آزموده اید.اما اگر بتوانید رفتار جدیدی را پی در پی و به مدت لازم تکرار کنید،عادت جدیدی خلق و جایگزین میکنید که در صورت ضرورت استفاده از آن برایتان راحت تر است. اینجا چند نکته در مورد چگونگی ایجاد عادت جدید با شما در میان میگذارم: رفتار جدید را تا حد امکان ساده کنید؛به ویژه زمانی که تمایلی به انجام آن ندارید. محیطی در اطرافتان فراهم کنید که با تغییرات رفتاری جدیدتان سازگار باشد.در مراحل اولیه تغییر ،روی عادت های جدید حساب نکنید. برنامه های شفافی معین کنید و در صورت لزوم ،برنامه هایی برای یادآوری داشته باشید. ترکیبی از پاداش های کوتاه مدت و بلند مدت به برنامه تان بیفزایید.پاداش های درونی از پاداش های بیرونی موثرترند.نیازی به نشان افتخار نیست .سرور درونی و آگاهی از حرکت در مسیر درست بهترین پاداش است . دلیلتان برای تغییر و اهمیت این اتفاق را مشخص کنید.این تغییر را به منزله ی بخشی از هویتتان در خود نهادینه کنید.سپس بر اساس عادت های جدید عمل خواهید کرد.
💫بخش بیست و پنجم💫 اسلام اصیل (محمدحسين طاهری) مؤسسه ای در نجف بود به نام اسلام اصيل كه مشغول كار چاپ و تكثير جزوات و كتاب بود. من با اينكه متولد قم بودم اما ساكن نجف شده و در اين مؤسسه كار ميكردم. اولين بار هادی ذوالفقاری را در اين مؤسسه ديدم. پسر بسيار با ادب و شوخ و خنده رويی بود. او در مؤسسه كار ميكرد و همانجا زندگی و استراحت ميكرد. طلبه بود و در مدرسه كاشف الغطا درس ميخواند. من ماشين داشتم. يك روز پنجشنبه راهی كربلا بودم كه هادی گفت: داری ميری كربلا؟ گفتم: آره، من هر شب جمعه با چند تا از رفيقها ميريم، راستی جا داريم، تو نميخوای بيای؟ گفت: جدی ميگی؟ من آرزو داشتم بتونم هر شب جمعه برم كربلا. ساعتی بعد با هم راهی شديم. ما توی راه با رفقا ميگفتيم و ميخنديديم، شوخی ميكرديم، سربه سر هم ميگذاشتيم اما هادی ساكت بود. بعد اعتراض كرد و گفت: ما داريم برای زيارت كربلا ميريم. بسه، اينقدر شوخی نكنيد. او ميگفت، اما ما گوش نميكرديم.برای همين رويش را از ما برگرداند و بيرون جاده را نگاه ميكرد. به كربلا كه رسيديم، ما با هم به زيارت رفتيم.اما هادی ميگفت: اينجا جای زيارت دسته جمعی نيست. هركی بايد تنها بره و تو حال خودش باشه، ما هم به او محل نميگذاشتيم و كار خودمان را ميكرديم! در مسير برگشت، باز همان روال را داشتيم. شوخی ميکرديم و ميخنديديم. هادی ميگفت: من ديگر با شما نمی آيم، شما قدر زيارت امام حسين (ع)آن هم شب جمعه را نميدانيد. اما دوباره هفته بعد كه به شب جمعه ميرسيد از من ميپرسيد؟ كی ميری كربلا؟ هادی گذرنامه معتبر نداشت، برای همين، تنها رفتن برايش خطرناك بود. دوباره با ما می آمد و برميگشت. اما بعد از چند هفته، ديگر به شوخی های ما توجهی نداشت. او برای خودش مشغول ذكر و دعا بود. توی كربلا هم از ما جدا ميشد. خودش بود و آقا ابا عبدالله (ع). بعد هم سر ساعتی كه معين ميكرديم می آمد كنار ماشين. روزهای خوبی بود. هادی غير مستقيم خيلی چيزها به ما ياد داد. يادم هست هادی خيلي آدم ساده و خاکی بود. در آن ايام با دوچرخه از محل مؤسسه به حوزه علميه ميرفت. برای همين از او ايراد گرفته بودند. ميگفت:برای من مهم نيست كه چه ميگويند. مهم درس خواندن و حضور در كنار مولا علی (ع) است. مدتی كه گذشت از كار در مؤسسه بيرون آمد! حسابی مشغول درس شد. عصرها هم برای مردم مستحق به صورت رايگان كار ميكرد.به من گفت: ميخوام لوله كشی ياد بگيرم! خيلی از اين مردم نجف به آب لوله كشی احتياج دارند و پول ندارند. رفت پيش يكی از دوستان و كار لوله كشی های جديد با دستگاه حرارتی را ياد گرفت. آنچه را كه برای لوله كشی احتياج بود از ايران تهيه كرد. حالا شده بود يك طلبه لوله كش! يادم هست ديگر شهريه طلبگی نميگرفت. او زندگی زاهدانه ای را آغاز كرده بود. يک بار از او پرسيدم: تو كه شهريه نميگيری، برای كار هم مزد نمیگیری ،پس برای غذا چه ميكنی؟ گفت: بيشتر روزها را با چای و بيسكويت ميگذرانم! با اين حال، روزبه روز حالات معنوی او بهتر ميشد. از آن طلبه هایی بود كه به فكر تهذيب نفس و عمل به دستورات دين هستند.