eitaa logo
کانال کهریزسنگ
5.9هزار دنبال‌کننده
23.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
377 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان اصفهان مدیر : 👇 @admineeitaa تبلیغات 👇 @admineeitaa8
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال کهریزسنگ
💫بخش بیست و پنج💫 از صبح برف میبارید ولی هوا خیلی سوز نداشت.رجب پیغام داده بودکه از بیمارستان خسته ش
💫بخش بیست و شش💫 نزدیک ظهر رسیدیم مسافرخانه حاشیه راه آهن.رجب را با آمبولانس بیمارستان آوردند و بقیه با تاکسی آمدیم.یک اتاق برای زهرا و حسین آقا گرفتیم و یک اتاق برای خودمان. بچه ها را با زهرا فرستادم رستوران نزدیک راه آهن.قرار شد برای من و رجب هم غذا بگیرند. حمید را تازه خوابانده بودم و مشغول مرتب کردن وسایل بودم.رجب روی تخت درازکشیده بود و نگاهم میکرد.با حرکت دست به من فهماند که بروم کنار تختش.کنارش نشستم و گفتم:چیزی لازم داری؟گفت:چرا خودت نرفتی ناهار؟ گفتم:برامون میگرن میارن اینجا.یکی دو ساعتی طول کشید تا زهرا و بچه ها برگشتند.صورت و دستان بچه ها از سرما سرخ شده بود.بچه ها را به اتاق زهرا فرستادم تا بتوانم به رجب غذا بدهم.دلم میخواست آنها کم کم به وضعیت پدرشان عادت کنند.البته برای خودم هم سخت بود. مدتی ظرف آبگوشت را گذاشته بودم و نگاهش میکردم که چطور به او غذا بدهم.به سختی چربی ها را کنار میزدم تا فقط آب داخل سرنگ برود.نزدیک یک ساعت طول کشید.رجب حرفی نمیزد فقط نگاهم میکرد و گاهی هم راهنمایی ام میکرد.برای شب کلی فکر کردیم چه غذایی به او بدهیم تا بلاخره زهرا گفت:شیر بخریم.حسین آقا رفت و بعد از دو ساعت با یک شیشه شیر برگشت.کم کم داشتم میفهمیدم که چقدر مراقبت از چنین مریضی سخت است،ولی باید یاد میگرفتم.آن شب را در مسافرخانه خوابیدیم. تا صبح حواسم به رجب بود که از خارش و سوزش زخم هایش درد میکشید و آرام ناله میکرد.یکی دو بار رفتم بالای سرش که گفت: برو بخواب من هر شب وضعیتم همینه. روی تخت دراز کشیده بودم و به پنجره اتاق که شیشه هایش را با روزنامه پوشانده بودند خیره شده بودم.نیمه های شب هوا خیلی سرد شد.شوفاژ اتاق خراب بود .ناچار چادر سر کردم و رفتم طبقه پایین.به مسئول مسافر خانه که داشت رادیو گوش میکرد گفتم ولی اعتنایی نکرد،به کمد کنار راهرو اشاره کرد و گفت:میتونین از اینجا پتو بردارین.در کمد را باز کردم به نظرم پتوها خیلی کثیف بودند.در رابستم و تا وسط راهرو رفتم،اما چاره ای نبود،دوباره برگشتم و دوتا پتو برداشتم.سعی میکردم پتو ها را با فاصله از خودم بگیرم.کلید در اتاق را انداختم و وارد شدم.رجب روی تختش نشسته بود.هر دو پتو را پایین تختش گذاشتم و خواستم دراز بکشد.دوباره خوابید و پتو را رویش انداختم. خودم هم روی تختم نشستم و نفهمیدم کی به همان حالت خوابم برد.عصر روز بعد،به راه آهن رفتیم و بعد از دو ساعت معطلی سوار قطار شدیم.قطار دو صندلی بزرگ یکسره داشت که یک صندلی را رجب و حسین آقا و محمدرضا نشسته بودند.من و زهرا و مریم هم روی صندلی رو برویی نشسته بودیم.الهه هم روی پای رجب بود و هرچه را میدید با اشاره دست به پدرش نشان میداد. رجب خیلی حوصله نداشت ولی الهه این را نمیفهمید. یک ساعتی که گذشت سرما را حس کردیم.میدانستم تحمل این سرما بیش از همه برای رجب سخت است.همه دورمان پتو پیچیدیم و نشستیم.چندباری به مسولین قطار اعتراض کردم که ما مجروح داریم و کوپه ما خیلی سرد است.میگفتند مسافر زیاد است و باید تا سمنان صبر کنید تا مسافران یکی از کوپه ها پیاده شوند . شما را جا به جا کنیم..فقط خدا میدانست که رجب چطور این وضعیت را تحمل میکرد. بچه ها آنقدر بازی کردند که خوابشان برد.هربار چشمم به رجب می افتاد،طوری نگاهم میکرد که آرام میشدم. هنوز به وضعیت جدید رجب عادت نکرده بودم. هیچ پیش بینی برای شام او نکرده بودیم.داخل قطار چیزی که به درد او بخورد ، نبود.ناچار یک کمپوت باز کردیم و آبش را به او دادیم.نیمه های شب یک کوپه خالی شد و جا به جایمان کردند.کوپه جدید گرم بود و خیالم راحت شده بود،ولی مثل هر شب تا صبح بیدار بودم. قطار نزدیک مشهد رسیده بود .آفتاب کم رنگی از پنجره به داخل کوپه میتابید.هنوز قطار در ایستگاه متوقف نشده بود که همهمه مسافران در سالن قطار پیچیده بود.سایه هایشان از پشت در شیشه ای کوپه دیده میشد.بچه ها جلوی در نیمه باز کوپه ایستاده بودند.قطار که متوقف شد از روی صندلی ها بلند شدیم.مریم دست رجب را گرفت و با خودش از کوپه بیرون برد.من هنوز داخل کوپه مانده بودم.داشتم اطراف را نگاه میکردم که مطمئن شوم چیزی جا نگذاشته ایم. از سالن قطار صدای جیغ و گریه بچه ای آمد و بعد هم غرولند مادرش.ساک را برداشتم و جلوی در کوپه ایستادم.راهی برای رفت و آمد نبود.سنگینی نگاه مسافران که به رجب زل زده بودند کاملا حس میکردم.رجب دستش را از دست مریم بیرون کشید و با حرکت دست خواست که از سر راهش کنار بروم.
💫بخش بیست و شش💫 ثبات قدم و پشتکار در طول سال ها ،تحقیقات روان شناسی این ادعا را زیر سوال برده که موفقیت فقط به استعدادهای ذاتی بستگی دارد و در عوض نشان داده شده که سرسختی و ثبات قدم و به ویژه پشتکار در توانایی ما برای رسیدن به موفقیت نقشی حیاتی دارد.اما چگونه به چنان استقامتی دست یابیم که حتی در مواجهه با شکست ها آن را حفظ کنیم؟ چیزی که بسیاری از مردم به تجربه آموخته اند این است که در راه رسیدن به هدف نباید یکباره و پیوسته آنقدر به خود فشار بیاورید که از پا در بیایید.کار کردن روی اهداف بلند مدت و ایجاد تغییراتی که به حفظ و تداوم آن ها مایلیم مستلزم این است که به جبران فشارهای روانی تلاش هایتان،نفسی تازه کنید و مدتی به استراحت بپردازید.نیازی نیست همیشه کار کنیم یا همیشه احساس پر انرژی بودن و شادابی کنیم.ما باید به صدای بدنمان گوش کنیم و گاهی از تلاش دست برداریم تا برای حرکت دوباره ،نیرویمان را بازیابیم. همانطور که حتی ورزشکاران برجسته هم بین جلسات تمرینی استراحت کوتاهی میکنند و خوانندگان حرفه ای هم با چند ساعت صحبت نکردن به حنجره ی خود استراحت میدهند،باید بپذیریم که استراحت منظم و بازیابی قوا برای حفظ استقامت ،آن هم به مدت طولانی ،مساله ای حیاتی محسوب میشود. البته منظور من هر استراحتی نیست.اغلب روزها به لحظات آرام و بعضا خسته کننده بین ساعت ها کار و تلاش سخت تقسیم میشوند.اما اگر از این لحظات برای پاک کردن ایمیل ها،جست و جو در رسانه های اجتماعی یا رسیدگی به کارهای کوچک استفاده کنیم، بدن و مغز برای بازسازی و تجدید قوا به حالت استراحت برنمیگردند.پس دفعه ی بعد به جای استفاده از گوشی همراه طی یک ربع استراحت بین جلسات،بهتر است بیرون بروید و هوایی تازه کنید یا در مکان آرامی چند دقیقه چشم هایتان را ببندید و استراحت کنید. هنگام تلاش برای رسیدن به اهداف بزرگ ، باید برای خود پاداش های کوچک در نظر بگیریم.زمانی که کارهای بزرگ را به وظایف کوچک تر تقسیم میکنیم و برای رسیدن به نقاط مشخص شده به خود پاداش میدهیم در طول مسیر از مزایای دریافت کمی دوپامین بهره مند میشویم.دوپامین نه فقط به ما حس سرمستی مختصر ناشی از حس ارزشمندی میدهد،بلکه وادارمان میکند به نقطه ی بعدی فکر کنیم و انگیزه ی ما را برای پیشرفت افزایش میدهد.این روش،تجسم احساس نهایی پس از انجام کامل چالش را میسر میکند و میل و اشتیاق ما را بر می انگیزد. بنابراین در نظر گرفتن پاداش های کوچک به افزایش میل و اشتیاق شما به اتمام مسیر و ثبات قدم در این راه کمک میکند. مثلا شما میخواهید مسیری را بیشتر از همیشه بدوید.وقتی کمی احساس خستگی کنید،به خود یادآوری میکنید که قصد دارید تا پایان این مسیر بدوید و به این ترتیب، برای رسیدن به مقصد در ذهنتان به خود دلگرمی میدهید و همین نشانه ی این است که در مسیر درستی قرار دارید.این پاداش درونی باعث ترشح دوپامین در بدن شما و سرکوب نورآدرنالین میشود که شما را به تسلیم شدن وسوسه میکند. در نتیجه ،نیروی مضاعفی برای ادامه مسیر دریافت میکنید.این موضوع با گفت و گوی درونی مثبت متفاوت است.شما روی هدف کوچک و خاصی تمرکز میکنید و دستیابی به آن به معنای آن است که در راستای رسیدن به هدف نهایی خود حرکت میکنید. بنابراین،زمانی که کار پیش رو مانند صعود به قله کوه به نظر میرسد،به نوک کوه نگاه نمیکنید و با تقسیم مسیر به مسافت های کوتاه تر و تعیین چالش بعدی برای رسیدن به محل تعیین شده ،تمرکز خود را فقط روی این مسیر محدود میکنید .پس از رسیدن به نقطه ی مدنظر حس خوب در مسیر درست بودن را احساس میکنید و سپس به حرکت ادامه میدهید. قدردانی تمرین قدردانی ابزاری قدرتمند برای اهداف بلند مدتی است که نیاز به تلاش مداوم دارند. توجه به قدردانی ،خود به خود پاداش درونی خلق میکند که ظرفیتتان برای ادامه تلاش را تجدید و بازیابی میکند.تغییر ساده در گفتار ما را به سوی قدردانی سوق میدهد.برای مثال سعی کنید((من باید)) را به ((من میتوانم)) تغییر دهید .همانطور که پیش تر ذکر شد، هرروز باید قدردانی را تمرین کنیم.نوشتن چیزهایی که بخاطر آن ها سپاس گذاریم سبب نظم و قاعده مندی این تمرین میشود. با این کار ،هدفمندانه کانون توجه خود را برای تغییر وضعیت احساسی مان تغییر میدهیم و با تمرکز روی داشته ها و دستاورد هایمان احساسمان را بهبود میبخشیم.نتیجه ی قدردانی به این شکل فقط در تاثیر سریع آن روی احساسات ما خلاصه نمیشود.تمرین منظم قدردانی،در واقع سبب تکرار آن میشود مثلا همانطور که قبلا توضیح دادم،هرچه بیشتر عملی را تکرار کنیم،انجام مجدد آن برای مغز انسان آسان تر میشود.تکرار روزمره،تمرینی منظم برای ماهیچه های ذهن است که تفکر سازنده در مواقع لازم را بسیار آسان تر میکند.
💫بخش بیست و شش💫 شروع بحران (محمدحسين طاهری) با اينكه هادی از مؤسسه اسلام اصيل بيرون آمده بود، اما برای زيارت كربلا در شبهای جمعه به سراغ ما می آمد و با هم بوديم. در آنجا درباره مسائل روز و ... صحبت داشتيم و او هم نظراتش را ميگفت. با شروع بحران داعش مؤسسه به پايگاه حشدالشعبی برای جذب نيرو تبديل شد. هادی را چند بار در مؤسسه ديدم. ميخواست برای نبرد به مناطق درگير اعزام شود. اما با اعزام او مخالفت شد. يك بار به او گفتم: بايد سيد را ببينی، او همه كاره است. اگر تأييد كند، برای تو كارت صادر ميكنند و اعزام ميشوی. البته هادی سال قبل هم سراغ سيد رفته بود. آن موقع ميخواست به سوريه اعزام شود اما نشد. سيد به او گفته بود: تو مهمان مردم عراق هستی و امكان اعزام به سوريه را نداری. اما اين بار خيلی به سيد اصرار كرد. او به جهت فعاليتهای هنری در زمينه عكس و فيلم، از سيد خواست تا به عنوان تصويربردار با گروه حشدالشعبی اعزام شود.سيد با اين شرط كه هادی، فقط حماسه رزمندگان را ثبت كند موافقت كرد. قرار شد يك بار با سيد به منطقه برود. البته منطقه ای كه درگيری مستقيم در آنجا وجود نداشت. هادی سر از پا نميشناخت. كارت ويژه رزمندگان حشدالشعبی را دريافت كرد و با سيد به منطقه اعزام شد. همانطور كه حدس ميزدم هادی با يك بار حضور در ميان رزمندگان، حسابی در دل همه نفوذ كرد. از همه بيشتر سيد او را شناخت. ايشان احساس كرده بود كه هادی مثل بسيجی های زمان جنگ بسيار شجاع و بسيار معنوی است، و اين همان چيزی بود كه باعث تأثيرگذاری بر رزمندگان عراقی ميشد. بعد از آن برای اعزام به سامرا انتخاب شد. هادی به همراه چند تن از دوستان ما راهی شد. من هم ميخواستم با آنها بروم اما استخاره كردم و خوب نيامد! يادم هست يك بار به او زنگ زدم و گفتم: فلان شخص كه همراه شما آمده يك نيروی ساده است، تا حالا با كسی دعوا نكرده چه رسد به جنگيدن، مواظب او باش. هادی هم گفت: اتفاقاً اين شخصی كه از او صحبت ميكنی دل شير دارد. او راننده است،كمتر درگير كار نظامی ميشود، اما در كار عملياتی خيلی مهارت دارد. بعد از يك ماه هادی و دوستان رزمنده به نجف برگشتند. از دوستانم درباره هادی سؤال كردم. پرسيدم: هادی چطور بود؟ همه دوستان من از او تعريف ميكردند؛ از شجاعت، از افتادگی، از زرنگی، از ايمان و تقوا و...همه از او تعريف ميكردند. هر كس به نوعی او را الگوی خودش قرار داده بود. نماز شبها و عبادتهای هادی حال و هوای جبهه های نبرد رزمندگان ايران با صداميان بعثی را برای بقيه رزمندگان تداعی ميكرد. هادی دوباره راهی مناطق عملياتی شد. ديگر او را كمتر ميديدم. چند بار هم تماس گرفتم كه جواب نداد. مدتی گذشت و من با چند تن از دوستان برای زيارت راهی ايران و شهر قم شديم. يادم هست توی قم بودم كه يكی از دوستانم گفت: خبر داری رفيقت، همون هادی كه با ما می آمد كربلا شهيد شده؟ گفتم: چی ميگی؟ سريع رفتم سراغ اينترنت. بعد از كمی جستجو متوجه شدم كه هادی به آنچه لايقش بود رسيد.