کانال کهریزسنگ
💫بخش پانزده💫 به مشهد که رسیدیم ،رفتیم خانه زهرا . هرروز حداقل یکبار میرفتیم درمانگاه و با یک پلاستی
💫بخش شانزده💫
نیمه مهرماه بود.در این مدت وضعیت روحی خیلی بدی داشتم و نتوانستم به تهران بروم، ولی گاهی به بیمارستان زنگ میزدم و با پرستاران صحبت میکردم.مدتی بعد از آمدن مادر و پدرم،بچه ها را به پدرم سپردم و با مادر و الهه به تهران رفتیم.در یکی از مسافر خانه های نزدیک راه آهن اتاق گرفتیم. وسایلمان را آنجا گذاشتیم و به بیمارستان رفتیم.ساعت ملاقات نبود،خیلی به نگهبان اصرار کردیم تا اجازه داد نوبتی رجب را ببینیم.قرار شد اول من به دیدنش بروم. الهه را به مادر دادم و خودم به طرف پله ها رفتم. تا پایم را روی اولین پله گذاشتم صدای گریه الهه بلند شد.با عجله به طرف مادر که روی نیمکت نشسته بود برگشتم و گفتم:مامان شما اول برو من تا الهه را آروم کنم طول میکشه. مادر الهه را به من داد و خودش از پله ها بالا رفت.برای ارام شدن الهه مجبور شدم به محوطه بیمارستان بروم.در حالی که قدم میزدم حواسم به در بود.ده دقیقه ای طول کشید تا مادر بیرون آمد و گفت: طوبی برو شوهرتو ببین. جلوتر رفتم و الهه را به مادرم دادم ،در صورتش خیره شدم،رنگش پریده بود.گفتم:چیزی شده؟ گفت: نه مادر، برو شوهرت منتظرته.دلشوره گرفته بودم ، دویدم به طرف ساختمان.وقتی از جلوی نگهبان رد میشدم ،آرام راه رفتم ولی روی پله ها دویدم.به طبقه سوم که رسیدم چشمم به پرستارها افتاد.قدم هایم را آهسته برداشتم. باز مثل دفعه قبل تپش قلب گرفته بودم.به اتاق هفت که رسیدم،پشت در اتاق کمی مکث کردم.چادرم را مرتب کردم و نفس عمیقی کشیدم.چندوقتی بود که نفسم خیلی زود میگرفت.یک ضربه به در اتاق زدم و همانطور که سرم پایین بود وارد شدم.بوی الکل بینی ام را پر کرد. اتاق کاملا ساکت بود. سرم را بالا گرفتم و اطراف را نگاه کردم.سه تخت دیگر خالی بود،فقط رجب روی تختش دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد.خیلی آرام راه میرفتم،با صدای بلند نفس میکشیدم چشمم به پاهایش افتاد که از زیر پتو بیرون بودند،چقدر لاغر و کشیده شده بود.باورم نمیشد رجب روی تخت خوابیده باشد.انگار هیچ چیزی زیر پتو نبود،واقعا چیزی جز پوست و استخوان از او نمانده بود.کنار تختش که رسیدم نگاه گذرایی به باند پیچی صورتش کردم و بلافاصله نگاهم را به پتو دوختم.چندین بار این کار را تکرار کردم تا بلاخره تونستم برای چند ثانیه ای به صورتش خیره بشم.هنوز باورم نمیشد که خودش باشد.چشم راستش کاملا بسته و چشم چپش نیمه باز بود.چیز دیگری از صورتش دیده نمیشد.سمت چپ تختش ایستاده بودم،در چشمش خیره شدم و گفتم :سلام. به سختی سرش را حرکت داد ولی حرفی نزد . گریه میکردم.دستم را جلوی دهانم گرفته بودم تا صدای گریه ام بلند نشود.چند دقیقه ای فقط اشک میریختم.هرچه سعی کردم هیچ حرفی نتوانستم بزنم.خیلی بیحال بود . نمیتوانست سرش را به طرفم بچرخاند.فقط وقتی دستم را زیر سرش گرفتم و بلندش کردم نگاهمان به هم گره خورد.حس کردم خیلی اذیت میشود،سرش را روی بالشت گذاشتم و یکبار دیگر سرتا پایش را نگاه کردم. این لحظه بود که متوجه سوراخ زیر گلو و شلنگ متصل به آن شدم.از حسین آقا شنیده بودم که از طریق یک شلنگ،مایعات را وارد بدنش میکنند.یکدفعه صدای زنانه ای در اتاق پیچید:خانم لطفا برید بیرون.مریض اذیت میشه ،از این به بعد هم وقت ملاقات بیاید برای ما مسولیت داره.همه صورتم خیس بود،با پشت دست اشک هایم را پاک کردم و گفتم:چشم.فقط یک دقیقه دیگه. صدای کفش های پرستار که دورتر شد گفتم: رجب،من و بچه ها منتظرتیم،زود برگرد.بعد کمی پتویش را کنار زدم و دستش را گرفتم . برجستگی رگ هایش کاملا مشخص بود.دلم میخواست حرفی بزنم که خیالش را بابت همه چیز راحت کنم.ولی فقط گریه میکردم و به قطره های اشکی که روی دستش میچکید نگاه میکردم.پرستار که دوباره به در زد، دستش را آرام روی تخت گذاشتم و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون آمدم.
#قصه_شب
#بخش_شانزده
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
💫بخش شانزده💫
یک داستان
دکتر مرتضی آقا تهرانی روزهایی که در آمریکا اقامت داشت،مسول موسسه ی اسلامی نیویورک بود.خاطره ای که میخوانید در زمان مسولیت ایشان در آن موسسه رخ داده است:
روزی مقابل در موسسه،دختر خانم جوانی جلوی من را گرفت و گفت میخواهد مسلمان شود.پرسیدم که چه اطلاعاتی درباره ی اسلام دارید.پاسخ داد: ((به این نتیجه رسیده ام که مسلمان شوم.)) چند کتاب پیشنهاد دادم تا مطالعه کند.کتاب ها در اختیارش قرار گرفت پس از مدتی ، با اشتیاق نزدم آمد و گفت: ((کتاب ها را خوانده ام و میخواهم مسلمان شوم.))باز چند کتاب دیگر به او دادم و گفتم: ((این ها را هم مطالعه کنید.)) این کار چند بار همین طور ادامه پیدا کرد.مطمئن بودم با مطالعه ی کتاب ها اطلاعات جامعی از اسلام و مکتب تشیع جمع آوری کرده است.یک روز همین دختر با عصبانیت وارد موسسه شد و گفت: ((اگر همین الان شهادتین را برایم نخوانید،داخل شهر میروم ،داد میزنم و اعلام میکنم مسلمان هستم تا همه متوجه شوند و به این طریق اسلام می آورم.)) شور و اشتیاق این دختر موجب شد تا به او قول دهم در مراسم جشن بزرگ میلاد امام حسین (ع) در موسسه،مراسم تشرف به اسلام را برگزار کنیم.
روز میلاد امام حسین (ع)مراسم جشن برپا شد و شیعیان زیادی هم در جلسه شرکت کردند.در میان برنامه اعلام کردیم یک دختر فرانسوی مقیم نیویورک با اطلاع و آگاهی، دین اسلام و مکتب تشیع را برگزیده و قرار است مراسم اسلام آوردنش را برگزار کنیم.
در این میان شخصی از بین جمعیت بلند شد و گفت: ((اصلا این دختر از اسلام چه میفهمد؟))بنده نیز پرسشی مطرح کردم و گفتم هر کس پاسخ را میداند درباره ی آن توضیح دهد.پرسش درباره ی موضوع ((بداء)) بود که از اعتقادات مسلم ما شیعیان است. هیچکس در این باره چیزی نمیدانست! همین پرسش را از این دختر خانم پرسیدم و او برای حاضرین توضیحاتی داد.سپس در جلوی جایگاه قرار گرفت؛پس از اقرار شهادتین و ارایه ی عقاید به او ،اذان در گوش راست و اقامه در گوش چپ او خوانده شد و وی رسما به اسلام و مکتب تشیع گروید. نام او را ((رقیه))گذاشتیم.چند روزی از این قضیه گذشت تا اینکه همین دختر را با حجاب کامل اسلامی همراه با مرد و زنی دیدم. به نظر می آمد پدر و مادرش باشند.در خیابان ،جلوی مدرسه ،آنها را دیدم .آن مرد و زن (پدر و مادرش) با زبان فرانسوی و با صدای بلند صحبت میکردند: (( چرا دختر ما را مسلمان کردید؟ به او بگویید حجابش را بردارد...)) سر و صدا باعث شد عده ای دور ما جمع شوند.در همان حین،احساس کردم این دختر تازه مسلمان الان در موقعیت سختی است و خیال کردم دارد خجالت میکشد.به موسسه رفتم .زنگ زدم ایران ، دفتر آیت الله مظاهری و پرسیدم: ((آیا در چنین وضعیتی اگر اصل دین شخص در خطر باشد،شما اجازه میدهید روسری اش را بردارد؟)) در این مساله خاص ایشان فرمودند اشکال ندارد.به سرعت برگشتم و به دختر گفتم:(( با یکی از مراجع تقلید صحبت کردم و درباره ی شما فرمودند اگر دین شما در معرض خطر است اشکال ندارد و میتوانید روسری تان را بردارید.)) دختر تازه مسلمان به من گفت:(( این حکم از احکام ثابت و اولیه است یا از احکام ثانویه بنا بر ضرورت است؟)) گفنم:((از احکام ثانویه است.)) تا این را شنید گفت: ((اگر روسری خود را برندارم و به خاطر حفظ حجابم کشته شوم،آیا شهید محسوب میشوم؟)) گفتم: (( بله)) گفت: ((والله روسری ام را برنمیدارم هرچند در راه حفظ حجابم جانم را از دست بدهم.)) البته بعد از این ماجرا خانواده ی او نیز با مشاهده ی رفتار بسیار مودبانه ی دخترشان از این خواسته صرف نظر کردند.
آنها عازم فرانسه بودند و با همان حال به طرف فرانسه روانه شدند.نشانی مرکز دینی ای را که دوستان ما در آنجا بودند به او دادم و بعدا هم متوجه شدم که الحمدلله با یک جوان مسلمان فرانسوی ازدواج کرده است.
#قصه_شب
#بخش_شانزده
#کتاب_ترگل
#کتاب_بخوانیم