کانال کهریزسنگ
💫بخش بیست و شش💫 نزدیک ظهر رسیدیم مسافرخانه حاشیه راه آهن.رجب را با آمبولانس بیمارستان آوردند و بقیه
💫بخش بیست و هفت💫
دوباره برگشت داخل کوپه.بعد پشت به در ایستاد و از پنجره به بیرون خیره شد.هنوز معنای کار رجب را نفهمیده بودم.هرکس که از جلوی کوپه رد میشد نگاه تندی به رجب می انداخت.حدس زدم صدای گریه بچه بخاطر ترس از رجب بوده است.آنقدر حواسم به رجب بود که نفهمیدم زهرا و بچه ها کی پیاده شدند.همه رفته بودند که من و رجب از قطار پیاده شدیم.مردمی که به استقبال مسافران شان آمده بودند،تقریبا پراکنده شده بودند،ولی نگاه همان تعداد کم را هم میشد حس کرد.رجب کلاهش را پایین تر کشید و شال دور گردنش را بیشتر دور صورتش پیچید از سالن راه آهن بیرون آمدیم.بیشتر قسمت های زمین از برف پوشیده شده بود.با وجود تابش خورشید،سرما تا مغز استخوانمان را میسوزاند.دست رجب را گرفته بودم و با احتیاط قدم برمیداشتیم .راننده تاکسی که جلوی راه آهن پارک کرده بود،فریاد زد:خانم تاکسی. حرفش را ناتمام گذاشت .بی اختیار نگاهش کردم.به صورت رجب زل زده بود. صدای حسین آقا باعث شد به خودم بیایم. گفت:بیاین تاکسی گرفتم، منتظره. چند متر جلوتر تاکسی منتظرمان بود.سعی کردم قدم هایم را تند تر بردارم.همه توی تاکسی منتظر ما بودند.نفس که میکشیدم سرمای هوا بینی ام را میسوزاند.چشم هایم به آب نشسته بود نزدیک تاکسی که رسیدیم ،روی یخ ها سر خوردم .پای رجب هم روی یخ ها کشیده شد. حسین آقا دست رجب را گرفت و من هم دستم را به ماشین گرفتم تا زمین نخورم. راننده تا نیمه های راه بیشتر طاقت نیاورد و آخر در مورد صورت رجب پرسید.حسین آقا برایش توضیح داد که مجروح جنگ است. راننده آه بلندی کشید و دیگر حرفی نزد.
سر کوچه از تاکسی پیاده شدیم.این بار قرار بود همه بدانند که رجب برای همشه به مشهد برگشته است.پدرم برای استقبال از رجب مراسم گرفته بود.دو طرف کوچه همسایه ها ایستاده بودند.بوی اسپند می آمد.پشت سر رجب و حسین آقا راه میرفتم مرد ها جلو می آمدند تا با رجب روبوسی کنند ولی صورت هایشان در هم میشد و به ناچار سرش را میبوسیدند.رجب سرش را پایین انداخته بود.دعا میکردم متوجه چند نفری که خودشان را پشت سر بقیه پنهان کرده بودند نشود.تیر نگاه مردم از سرما بیشتر به تنم لرزه می انداخت. چشمم به مادر افتاد که اسپند دود کرده و جلوی در ایستاده بود.پدر بعد از بوسیدن بچه ها جلو آمد. رجب را در آغوش کشید و برخلاف بقیه او را واقعا بوسید صدای صلوات در کوچه بلند شد.رجب وارد حیاط شد.برف های حیاط را کاملا تمیز کرده بودند،ولی هنوز روی لبه های دیوار برف های صاف و یکدست به چشم میخورد.همسایه ها همراهمان آمدند داخل حیاط.همه از پله ها بالا رفتند و چند دقیقه ای در اتاق مادر نشستند.سر درد هایم شدت گرفته بود و حوصله شلوغی را نداشتم.آشپزخانه سمت چپ ایوان بود.هرچه به آن نزدیکتر میشدم، بوی قرمه سبزی را بیشتر را حس میکردم. وارد آشپزخانه شدم.مادر با دیدن من رویش را برگرداند ولی از پشت سرش میشد فهمید که دارد اشک هایش را با دست پاک میکند. خوب میدانستم که از این به بعد چشم هایم خیلی چیزها را نباید ببیند و گوش هایم نباید بشنود.
در قابلمه قرمه سبزی را برداشتم و به حباب های درشتی که روی خورش دیده میشد چشم دوختم.یاد اولین قرمه سبزی افتادم که برای رجب پختم.چقدر دوست داشت.همیشه میگفت:زن من از دو نظر مانند ندارد:یکی آشپزی و دیگری مهمان نوازی.رو به مادرکردم و گفتم: مامان اتاق رجب آماده است؟ مادر بینی اش را بالا کشید و گفت: بله ،همین اتاق کنار آشپزخانه.بدون فکر گفتم:پس یادتون باشه هرچی پختین اول برای رجب ببرید، آخه بوی غذای شما...حرفم را ادامه ندادم ،یادم آمد رجب بینی ندارد که بوی غذا را حس کند.
بعد از رفتن همسایه ها ،رختخواب رجب را روبروی پنجره انداختم.توی رختخوابش دراز کشید.میخواستم حرف بزنم،ولی او چشمش را بست.حس کردم باید تنهایش بگذارم.از اتاق بیرون آمدم و به طبقه پایین رفتم.
بچه ها توی حیاط بازی میکردند.نگران بودم که سر و صدایشان مزاحم استراحت رجب باشد.دلم نیامد دعوایشان کنم.تلوزیون را روشن کردم وهرچه خشکبار توی آشپزخانه داشتم توی ظرف ریختم و بعد بچه ها را صدا زدم که بیایند داخل اتاق.میدانستم بچه ها همه جا را کثیف میکنند،ولی آرامش رجب برایم مهمتر بود. مادرم برای ناهار رجب گوشت آب پز کرده بود.آب گوشت را داخل کاسه ریختم و به اتاقش بردم.آب گوشت را با سرنگ میکشیدم و از شلنگ زیر گلویش آرام آرام میریختم.سرنگ دوم را تا نیمه برایش ریخته بودم که دستش را بالا آورد و فهمیدم دیگر نمیخواهد.تمام مدتی که به رجب غذا میدادم بغض کرده بودم.حس میکردن نفس کشیدن برایم سخت شده است.تمام مدت یکسال و نیمی که مجروح شده بود هربار به او غذا میدادم امیدوار بودم جراحی کند و به حالت اول برگردد.ولی حالا که حدس میزدم تا آخر عمر باید با این سختی زندگی کند،خیلی زجر میکشیدم.
#قصه_شب
#بخش_بیست_و_هفت
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
💫بخش بیست و هفت💫
برنامه ریزی قبلی
در مراحل درمان،اغلب برای افراد برنامه بحران مینویسیم.گاهی اوقات این برنامه ریزی ها برای ایمن ماندن در شرایط مرگ و زندگی است.در مواقع دیگر،این برنامه ریزی ها برای جلوگیری از عود کردن اعتیاد یا زمانی که فرد در معرض خطر رها کردن و خروج از مسیر هدفش است استفاده میشود.از این روش میتوانید برای افزایش پایبندی به هر برنامه ای استفاده کنید.به تغییر مدنظرتان فکر کنید.تمام موانع احتمالی را ،که باعث خروج شما از مسیرتان میشوند،بنویسید.برای هریک از این موانع ،برنامه ای عملی بنویسید که نشان میدهد چطور از بروز این موانع پیشگیری میکنید،موانعی که سبب انحراف شما از مسیرتان یا دست کشیدن از اهداف تان نشود.این موقعیت ها را از قبل به شکلی طرح ریزی کنید تا آن ها را به راحتی مطابق ارزش ها و اهدافتان پیش ببرید و با وجود همه ی سختی های احتمالی ،اهدافی را که تمایلات عاطفی تان به شما دیکته میکنند از بین ببرید ؛مثلا اگر میخواهید هر روز سروقت بیدار شوید ،ساعت زنگدار خود را بیرون از اتاق بگذارید تا جز از جا بلند شدن چاره ای نداشته باشید.
با پیش بینی موقعیت های دشوار و برنامه ریزی برای حل و فصل آنها ،مجبور نیستید فی البداهه عمل کنید و میان انتخاب انگیزه و وسوسه احساس درماندگی کنید.
من کیستم؟چه کسی میخواهم باشم؟
با وجود فراز و فرود انگیزه در طول مسیر تغییر،رجوع به کیستی و هویتی که در پی ایجاد آن هستید،شما را در ادامه مسیر یاری میکند؛حتی وقتی انگیزه ای برای این کار ندارید.اگر فردی هستیدکه به بهداشت دهان و دندانش اهمیت میدهد،خواه ناخواه هر روز مسواک میزنید؛زیرا این کار با وجودتان عجین شده است.
هویت ما لزوما بر اساس رویدادهای سال های اول زندگی مان شکل نمیگیرد.هویت هر فرد با کارهایی که در طول زندگی اش انجام میدهد ساخته و پرداخته میشود.وقتی هدفی آگاهانه بر اساس هویت مدنظرمان ،یا حتی فردی بهتر از آن،داشته باشیم و به این نتیجه برسیم که تحت هر شرایطی باید تغییر کنیم، آنگاه حتی با وجود انگیزه ی کم هم ،همسو با مسیر تحقق هدفمان حرکت خواهیم کرد.
جعبه ابزار:با استفاده از حافظه ی آینده و ثبت آن ،شانس بیشتری برای انتخاب های بهتر خواهید داشت.آینده تان را تصور کنید. وقتی در آینده تصور واضحی از خود خلق میکنیم،انتخاب کردن در حال حاضر برایمان آسان تر و سبب بهبود آینده میشود.به خودتان در مقطعی از آینده فکر کنید و ببینید در مورد انتخاب های امروزتان _آنچه پذیرفته اید و هر چیزی که رد کرده اید_چه احساسی دارید.این انتخاب ها چه تاثیری در زندگی شما گذاشته اند؟
مزایا و معایب رفتار درمانی دیالکتیکی
رفتار درمانی دیالکتیکی نوعی درمان روانشناختی است که به فرد کمک میکند برای مدیریت احساسات شدید خود راه های ایمن و مطمئن بیابد.مهارت هایی که در رفتار درمانی گفتاری آموزش داده میشوند در بسیاری دیگر از جنبه های زندگی نیز مفیدند؛از جمله روزهایی که سعی میکنیم در مسیر اهداف خود بمانیم،اما هیچ انگیزه ای نداریم. در اینجا به یکی از این مهارت ها میپردازیم.
به وجود اینکه فکر کردن به آینده دلخواهمان کار مفیدی است ،تجسم آینده ای که نمیخواهیم نیز سودمند است.هنگام درمان، برخی افراد در پی بررسی مزایا و معایب تغییر نکردن و تلاش برای تغییرند.
صرف وقت برای برآورد صادقانه ی بهای واقعی تغییر نکردن ،بسیار سودمند است.با این که تغییر عواقب اجتناب ناپذیری دارد (تحمل سختی ها و تاب آوردن ناراحتی های احتمالی مسیر تحول)،اما شاید تاوان تغییر نکردن به مراتب سنگین تر باشد.فکر کردن به زمانی که از تغییری مثبت در زندگی صرف نظر میکنیم و از مسیر کنار میکشیم تمرین ارزشمندی است.برای بازگشت به آن زمان،باید از تغییر مثبت در زندگی مان پیشگیری کنیم یا از مسیر تغییر خارج شویم.
امتحان کنید:
تغییر هدفمند هویت تفکر و تلاشی آگاهانه میطلبد.قلم و کاغذی بردارید و پاسخ این سوالات را بنویسید.بهتر است از دفترچه یادداشت استفاده کنید تا هر وقت تصمیم گرفتید تغییری در زندگی تان ایجاد کنید به جواب هایتان رجوع کنید.
*تغییر کلی بزرگتری که سعی دارم در خودم ایجاد کنم چیست؟
*چرا این تغییر تا این اندازه برای من مهم است؟
*در مواجهه با این چالش چطور آدمی میخواهم باشم؟
*هدف های کوچکتری که باید در طول مسیر به آن ها برسم چیست؟
*آیا به بدنم و نیازهایم توجهی دارم؟
خلاصه فصل
*روی انگیزه حساب نکنید،انگیزه گاهی هست و گاهی نیست .
*باید برخلاف میل عمل کردن را تمرین کنیم تا به جای عمل بر اساس احساسات آنی ، بر اساس ارزش هایمان اقدام کنیم.
*رفتار جدید را آنقدر تکرار کنید تا عادت شود.
*برای هدف های بزرگ،استراحت و تجدید قوا در طول مسیر بسیار حایز اهمیت است؛کافی است از ورزشکاران موفق بپرسید.
*در طول مسیر،برای خود پاداش های کوچک در نظر بگیرید.
#قصه_شب
#بخش_بیست_و_هفت
#چرا_کسی_تا_به_حال_اینها_را_به_من_نگفته_بود
#کتاب_بخوانیم
💫بخش بیست و هفت💫
وابستگی به نجف
ايام حضور هادی در نجف به چند دوره تقسيم ميشود. حالات و احوال او در اين سه سال حضور او بسيار متفاوت است. زمانی تلاش داشت تا يك كار در كنار تحصيل پيدا كند و درآمد داشته باشد.
كار برايش مهيا شد، بعد از مدتی كار ثابت با حقوق مشخص را رها كرد و به دنبال انجام كار برای مردم و به نيت رضای پروردگار بود.
هادی كم كم به حضور در نجف و زندگی در كنار اميرالمؤمنين علی (ع) بسيار وابسته شد.
وقتی به ايران بر ميگشت، نميتوانست تهران را تحمل كند. انگار گمگشته ای داشت كه ميخواست سريع به او برسد.
ديگر در تهران مثل يك غريبه بود. حتی حضور در مسجد و بين بچه ها و رفقای قديمی او را سير نميكرد.
اين وابستگی را وقتی بيشتر حس كردم كه ميگفت: حتی وقتی به كربلا ميروم و از حضور در آنجا لذت ميبرم، دلم برای نجف تنگ ميشود.
ميخواهم زودتر به كنار مولا اميرالمؤمنين برگردم.
اين را از مطالعاتی كه داشت ميتوانستم بفهمم. هادی در ابتدا برای خواندن كتابهای اخلاقی به سراغ آثار مقدماتی رفت. آداب الطلاب آقای مجتهدی را ميخواند و...رفته رفته به سراغ آثار بزرگان عرفان رفت. با مطالعه ی آثار و زندگی اين اشخاص، روزبه روز حالات معنوی او تغيير ميكرد.
من ديده بودم كه رفاقت های هادی كم شده بود! بر خلاف اوايل حضور در نجف، ديگر كم حرف شده بود. معاشرت او با بسياری از دوستان در حد يك سلام و عليك شده بود.
به مسجد هنديها علاقه داشت. نماز جماعت اين مسجد توسط آيت الله حكيم و به حالتی عارفانه برقرار بود. برای همين بيشتر مواقع در اين مسجد نماز ميخواند.
خلوت های عارفانه داشت. نماز شب و برخی اذكار و ادعيه را هيچ گاه ترك نميكرد.
اين اواخر به مرحوم آيت الله كشميری ارادت خاصی پيدا كرده بود. كتاب خاطرات ايشان را ميخواند و به دستورات اخلاقی اين مرد بزرگ عمل ميكرد.
يادم هست كه ميگفت: آيت الله كشميری عجيب به نجف وابسته بود.
زمانی كه ايشان در ايران بستری بود ميگفت مرا به نجف ببريد بيماری من خوب ميشود.
هادی اين جملات را ميخواند و ميگفت: من هم خيلی به اينجا وابسته شده ام، نجف همه ی وجود ما را گرفته است، هيچ مكانی جای نجف را برای من نميگيرد.
اين سال آخر هر روز يك ساعت را به وادي السلام ميرفت. نميدانم در اين يك ساعت چه ميكرد، اما هر چه بود حال عجيب معنوی براي او ايجاد ميكرد.
اين را هم از استاد معنوی خودش مرحوم آيت الله كشميری و آقا سيد علی قاضی فراگرفته بود.
#قصه_شب
#بخش_بیست_و_هفت
#پسرک_فلافل_فروش
#کتاب_بخوانیم