eitaa logo
کانال کهریزسنگ
5.9هزار دنبال‌کننده
23.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
377 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان اصفهان مدیر : 👇 @admineeitaa تبلیغات 👇 @admineeitaa8
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال کهریزسنگ
💫بخش سی و هشت💫 چند روزی از برگشت رجب به مشهد می گذشت، بچه ها صورت جدید پدرشان را قبول کرده بودند و
💫بخش سی و نه💫 بعد از اینکه خیالم از بچه ها راحت شد ،به اتاق رجب رفتم.همین که در را باز کردم، سرش را زیر پتو برد.بغض کرده بودم. نمیدانستم باید از او عذر خواهی کنم یا از مهمان ها.شاید هم از هردو.چنددقیقه ای نگاهش کردم.برای اینکه راحت باشد دوباره در را بستم،ولی هر بار که به در بسته اتاق نگاه میکردم،همه وجودم آتش میگرفت. سفره ناهار را در پذیرایی انداخته بودم و مهمان ها مشغول خوردن بودند.در آشپزخانه ته دیگ میکندم و داخل دیس میگذاشتم دو نفر از خانم ها که به کمک من آمده بودند از حال رجب پرسیدند.چند کلمه ای برایشان توضیح دادم و گفتم که چند وقت پیش عمل سختی را انجام داده است. الهه توی هال ،جلوی تلوزیون نشسته بود . صدایم را کمی بلند کردم و گفتم:الهه ،یه خبر از بابات بگیر ببین چیزی لازم نداره؟ دیس ته دیگ را دستم گرفتم و گفتم:بفرمایین بریم سر سفره،غذا از دهن می افته. همانطور که به طرف اتاق میرفتیم،یکی از خانم ها سرش را کنار گوشم آورد و گفت:به سلامتی کی بچه ششم به دنیا میاد؟ آرام گفتم:هنوز مونده. نشستم و اولین قاشق غذا را داخل دهانم گذاشتم.هنوز غذا را قورت نداده بودم که دیدم الهه به طرف پذیرایی میدود و جیغ میزند.جلوی در اتاق که رسید،ایستاد و با صدای بلند گفت:مامان،بابا حالش خوب نیست.از زخم های صورتش چرک میریزه بیرون. نگاهم دور سفره چرخید.قاشق ها یکی یکی پایین آمد.بلند شدم،الهه هنوز داشت از حالت پدرش تعریف میکرد.نزدیکش که رسیدم دستم را جلوی دهانش گرفتم و بیرون بردم.نفهمیدم چطور خودم را به اتاق رجب رساندم.صورتش وضعیت دلخراشی پیدا کرده بود و رجب داشت از درد به خودش می پیچید. به کمک دو نفر از مردها ،رجب را به بیمارستان بنت الهدی بردیم و بستری کردیم. آن روز به اندازه تمام عمرم خسته شدم. مخصوصا وقتی شب به خانه برگشتم و از مریم شنیدم،هیچکدام از مهمان ها غذایشان را کامل نخورده اند.رجب ده روز در بیمارستان بستری بود تا عفونت صورتش برطرف شد. هرروز از خانه برایش غذا میبردم و خودم کمکش میکردم تا بخورد. در این مدت هم به من سخت گذشت،هم به او.عمل بینی رجب ناموفق بود و مجبور شد برای برداشتن آن دوباره به بیمارستان تهران برود. بهار1373بود.از طرف بنیاد جانبازان اطلاع دادند که قرار است رجب را به سفر حج ببرند. خیلی نگران وضعیت غذا خوردن او بودم.هر چه تلاش کردم همراهش بروم،قبول نکردند و ناچار رجب تنهایی به سفر حج رفت. چند روز اول خیلی تحمل دوری اش برای من و بچه ها که حالا شش تا شده بودند،سخت بود.ولی کم کم باورمان شد که باید دوماه صبر کنیم.اسم پسر ششم را وحید گذاشتم. خیلی زود توی دل رجب،بیشتر از بقیه جا باز کرد.وحید هنوز سه سال هم نداشت و خیلی به پدرش وابسته بود.
💫بخش سی و نه💫 ابراز احساس بیان احساسات همیشه آسان نیست .برخی دوست دارند حرف بزنند.برخی دیگر آرامند و کلمه ای برای توصیف نمی یابند.اگرمیخواهید صحبت کنید،با کسی که به او اعتماد دارید حرف بزنید؛حتی اگر از سربار بودن و ناراحت کردن دیگران میترسید،که امری طبیعی است، به آنها بگویید.دوست خوب اگر کاری از دستش بر بیاید به شما میگوید. اگر حرف زدن برایتان دشوار است ،بنویسید. به هر روشی که دوست دارید هرچه به ذهنتان میرسد بنویسید.این شیوه ی انتقال افکار و احساسات روی کاغذ،از آنچه در ذهن و بدنتان میگذرد پرده برمیدارد و به بررسی احساسات دردناک نشات گرفته از سوگواری کمک میکند. چنانچه درمانگری در دسترستان نیست که مرزهایی برای شما مشخص کند،خودتان باید این کار را انجام دهید ؛به گونه ای که مرز صحبت ها و ورود به احساسات و خروج از آنها راحتما مشخص کنید.گاهی به احساسات اجازه خود نمایی بدهید و گاه نادیده اش بگیرید،گاهی با آن روبرو شوید و سپس به ذهن و بدن فرصت استراحت دهید .اگر قصد دارید به ابراز و رها کردن احساساتتان بپردازید،حتما حواستان به سوپاپ های اطمینان باشد. برای ادامه زندگی مجبور نیستید فراموشش کنید هنگامی که به یاد آوردن کسی باعث رنجتان میشود و نبودش دلتان را به درد می آورد،دو احساس متضاد در خود حس میکنید: یکی میل به زندگی که پیش روی شماست و دیگری خاطره ای که ناگهان شما را به زانو در می آورد. شاید یکی از تغییرات در زندگی توام با سوگ، تجمیع این دو یا یافتن راهی برای مدارا کردن با حضور هر دو نیاز در زندگی تان باشد؛نیاز به زندگی کردن و نیاز به یاد آوردن و حفظ ارتباط با کسی که از دستش داده اید ؛زمانی را با خاطره ها سپری کردن،یا اجرای آیینی که ارتباطتان را زنده کند و در عین حال ،انتخاب های درست در هر روز از زندگی تان،به نحوی که هم گذشته را از یاد نبرید و هم آینده را بسازید .سوگ به شما یاد میدهد چگونه با درد مواجه و در آن غوطه ور شوید تا دردتان را تحت تاثیر قرار دهید،با آن به آرامش برسید ، به خود کمک کنید ؛پس از گذر از درد به زندگی برگردید و برای رفع خستگی و فرسودگی ناشی از سوگ راهی برای آرامش و تجدید قوای بدن و ذهنتان بیابید. برای رشد کردن منتظر التیام زخم هایتان نباشید زخمی که پس از فقدان باقی میماند ترمیم و مداوا نمیشود.ما نمیخواهیم عزیز از دست رفته مان را فراموش کنیم؛میخواهیم او را به یاد بیاوریم و با او در ارتباط باشیم .بنابراین این زخم ناپدید نمیشود ؛باقی میماند و ما میکوشیم با وجود این زخم،زندگی مان را دوباره بنا کنیم. بسیاری از مردم این مفهوم را در درمان مفید میدانند؛زیرا فرد فقید همیشه ،مانند پیش از رفتنش ،برای شما مهم است و درد از دست دادن او همیشه باقی خواهد ماند.اما همیشه راهی هست که حس کنیم او کنارمان حضور دارد و با وجود سوگ ،به رشد و خلق زندگی معنادار و هدفمند میپردازیم. شما به زندگی ادامه میدهید و در دل آن، راهی برای یادآوری،بزرگداشت و ارتباط با عزیز از دست رفته تان می یابید.شما در می یابید که درد و خوشی،نا امیدی و هدفمندی ،همه بخشی از زندگی اند.یاد میگیرید چگونه پس از او زندگی کنید و خود را از عمق شرایطی که در آن گرفتار شده اید بیرون بکشید و راه زندگی را در پیش بگیرید. چه زمانی باید از متخصص کمک گرفت مراجعه به مشاور یا درمانگر به این معنا نیست که شما اشتباه سوگواری میکنید .ما به حمایت نیاز داریم تا با سوگ کنار بیاییم ، اما همه شخصی را ندارند که به او اعتماد داشته باشند و با او راحت صحبت کنند .به این ترتیب،اتاق درمان حکم پناهگاه را برای آنها خواهد داشت ،فضایی امن برای رها کردن بی مهابای احساسات کنار کسی که آموزش دیده تا صبورانه کنار شما محکم بنشیند و تا پایان به صحبت هایتان گوش فرا دهد. درمانگر به شما در درک بهتر شرایط و اتفاقات کمک میکند و با استفاده از مهارت های لازم شما را یاری میدهد تا سوگ را بهتر بفهمید و به حرف هایتان با چنان توجهی گوش میدهد که تابحال تجربه نکرده اید؛بدون قضاوت، نصیحت یا تلاش برای کوچک جلوه دادن مسائل و تلاش برای رفع مشکل شما.درمانگر برای سوگواری باید با درد روبرو شود و میداند باید دوش به دوش شما از این مسیر بگذرد و در مواقع نیاز،راهنمایی تان کند. خلاصه فصل *سوگواری مستلزم تحمل درد است. *وفق پذیری با زندگی ای که دیگر عزیزتان در آن حضور ندارد ،زمان میبرد. *باید راهی برای ارتباط با عزیزی که دیگر جسمش کنارتان نیست بیابید. *پذیرش واقعیت جدید در زندگی به معنای ادامه دادن به کارهایی است که در زندگی و برای ما حائز اهمیت اند.احساساتتان را نیز باید بپذیرید و به آنها احترام بگذارید. *آهسته و پیوسته بروید.قدرت تغییر قدم های کوچک اما استوار و موثر را دست کم نگیرید.
💫بخش سی و نه💫 مرد میدان نبرد (يكی از دوستان عراقی ) اولين بار که ايشان را ديدم همراه ما با يک خودرو به سمت نجف برميگشتيم. موقع اذان صبح بود که به ورودی نجف و کنار وادي السلام رسيديم. هادی به راننده گفت: نگه دار. تعجب کرديم. گفتم: شيخ هادی اينجا چه کار داری؟ گفت: ميخواهم بروم وادی السلام. گفتم: نميترسی؟ اينجا پر از سگ و حيوانات است. صبر کن وسط روز برو توی قبرستان. هادی برگشت و گفت: مرد ميدان نبرد از اين چيزها نبايد بترسد. بعد هم پياده شد و رفت. بعدها فهميدم که مدتها در ساعات سحر به وادی السلام ميرفته و بر سر مزاری که برای خودش مشخص کرده بود مشغول عبادت ميشده. ٭٭٭ هادی مرد مبارزه بود. او در ميدان رزم و در مقابل دشمن هم دست از اعتقاداتش بر نميداشت. هميشه تصوير مقام عظمای ولايت را بر روی سينه داشت. برای رزمندگان عراقی صحبت ميکرد و آنها را از لحاظ اعتقادی آماده ميکرد يادم هست خيلی با اعتقاد به جمعی از رزمندگان عراقی ميگفت: لحظه ی شهادت نام مقدس يا حسين (ع) را به زبان داشته باشيد تا خود آقا بالای سرتان بيايد. کل وسايل همراه هادی، در همه مدت حضور در ميادين نبرد، فقط يک ساک دستی کوچک بود. تعلقات او از همه ی دنيای مادی بريده شده بود. در دوران نبرد خيلی کم غذا ميخورد، ميگفت: شايد بقيه رزمندگان همين را هم نداشته باشند. کم ميخوابيد و به واقع خودش را برای وصال آماده کرده بود. هادی در خط نبرد هم وظيفه ی روحانی بودن و مبلّغ بودن خود را رها نميکرد. در آنجا هم، وظيفه ی هر کس را به آنها متذکر ميشد. زمانی هم كه احتياج بود در كار تداركات و رساندن آب و آذوقه كمك ميكرد.