کانال کهریزسنگ
💫بخش سی و هفت💫 خیلی کار بزرگی کردی که باهاش موندی. ماجرای اون جانباز قطع نخاع رو شنیدی که خانمش میخ
💫بخش سی و هشت💫
چند روزی از برگشت رجب به مشهد می گذشت، بچه ها صورت جدید پدرشان را قبول کرده بودند و به اتاقش رفت و آمد میکردند. صبح جمعه بود وبرای ناهار مهمون داشتیم. بعد از نماز صبح بیدار مانده بودم تا بتوانم به همه کارهایم برسم.خیلی از زودتر از همیشه، صبحانه بچه ها را دادم و سفره را جمع کردم. توی آشپزخانه ظرف میشستم که صدای مریم را از حیاط شنیدم که میگفت:مامان حمید نیست. سرم را از پنجره بیرون بردم.در خانه باز بود و مریم وسط حیاط ایستاده بود.با دیدن من دوباره حرفش را تکرار کرد. گفتم: یعنی چی که نیست؟ گفت: مامان ما همه جا رو گشتیم،توی خونه نیست.الانم محمدرضا رفته بیرون رو بگرده. خیلی نگران شدم و از آشپزخانه بیرون دویدم.گوشه به گوشه خونه و حیاط را گشتم.حتی توی دستشویی را هم نگاه کردم.هرلحظه اضطرابم بیشتر میشد. داشتم چادرم را سر میکردم که چشمم به در نیمه باز اتاق رجب افتاد.با عجله به اتاقش رفتم.آنجا وسیله زیادی نبود وبا یک نگاه همه چیز دیده میشد.رجب داشت رادیو گوش میداد.نفسم گرفته بود.وقتی حرف میزدم صدایم میلرزید گفتم: حمید گم شده. با تعجب نگاهم کرد و گفت:چی؟با گریه گفتم:حمید گم شده،هرچی دنبالش میگردیم پیداش نمیکنیم. گوشه پتویش را کنار زد و حمید را نشانم داد.حمید کنار رجب خوابیده بود.وسط گریه هایم خندیدم و گفتم: کی اومد اینجا؟اون که از شما...لبم را گزیدم و حرفم را ادامه ندادم.حمید تا آن روز هروقت رجب را میدید ،گریه میکرد و خودش را توی بغلم می انداخت.نمیدانستم چطور حرف را عوض کنم.چشمم به دستمالی افتاد که زیر چانه اش گرفته بود.گفتم میخوای یه دستمال دیگه برات بیارم؟ گفت: نه،ولی یه پیراهن برام بیار تا اینو عوض کنم.
یکی دو ساعت بعد،زنگ در خانه مان را زدند. من و بچه ها به استقبال از مهمان ها به حیاط رفتیم.از همسایه های قدیمی بودند و خیلی وقت میشد به خانه مان نیامده بودند. ده،دوازده نفری میشدند.بوی غذا در خانه پیچیده بود.مهمان ها که وارد اتاق پذیرایی شدند.مریم با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد.صدای به هم خوردن استکان ها توی سینی شنیده میشد.مهمان ها جایی نشسته بودند که هنوز مریم را نمیدیدند.جلو رفتم و گفتم سینی رو بده به من،بزرگه نمیتونی نگهش داری.یه موقع میریزی رو دست و پای مهمونا.دو طرف چادرم را با دندان گرفتم تا بتوانم راحت تر سینی را از مریم بگیرم.تازه وارد پذیرایی شده بوم که در اتاق رجب باز شد و در حالی که دست حمید را گرفته بود، وارد هال شد.قلبم تند میزد با اینکه سعی میکردم خودم را عادی بگیرم،همه حواسم به او بود.لباسش را عوض کرده بود و دستمالش توی دستش بود.با لرزش دستم،استکان ها لرزید و مقداری از چای توی سینی ریخت.یکی از خانم ها خندید و گفت:طوبی خانم،فکر کنم یاد لحظه خواستگاریت افتادی! صدای خنده همه بلند شد.رجب لا به لای خنده ها وارد اتاق پذیرایی شد و سلام کرد.یک لحظه همه ساکت شدند.دور تا دورم را نگاه میکردم هر لحظه منتظر شنیدن صدای جیغ بچه ها بودم.به حدی قلبم تند میزد که فکر میکردم هر لحظه ممکن است از جا کنده شود.کم کم صدای جیغ و گریه مهمان ها بلند شد.غیر از بچه ها،چند نفر از بزرگترها هم از ترس داد زدند.حتی یکی دو نفر از جا بلند شدند و به گوشه و اتاق پناه بردند.دست و پایم میلرزید. نمیدانستم چه حرفی بزنم که آرامشان کنم. نگاهم روی صورت رجب که جلوی در ایستاده بود،ثابت ماند.مثل اینکه نمیتوانست حرکتی بکند.فقط اطرافش را نگاه میکرد.صدای حمید را شنیدم که با همان لحن کودکانه گفت:به خدا بابام ترس نداره. نمیدانم در آن لحظه در دل رجب چه گذشت.نه دلم میخواست جلوی بچه ها و مهمان ها به رجب بگویم به اتاقش برگردد،نه میتوانستم به مهمان ها حرفی بزنم میان همهمه ای که بلند شده بود،صدای یکی از مهمان ها را شنیدم که گفت:بهتره بریم. بی اختیار به طرف همان مهمان برگشتم. سرش را پایین انداخت و دیگر حرفی نزد. وقتی دوباره به طرف در اتاق نگاه کردم.رجب نبود. محمدرضا با عصبانیت از اتاق بیرون رفت و بعد صدای به هم خوردن در اصلی ساختمان شنیده شد.صورتم گر گرفته بود.به بهانه عوض کردن استکان های چای، دوباره به آشپزخانه برگشتم.به سختی خودم را جمع و جور کردم و دوباره چای ریختم.چندین بار به خاطر لرزش دستانم مجبور شدم استکان ها را بردارم و سینی را تمیز کنم.سکوت تلخی در خانه برقرار شده بود.هیچکدام از مهمان ها حرف نمیزدند، مگر آرام ودر گوشی.حتی وقتی میوه آوردم،متوجه شدم خودشان را سرگرم میکنن و کمتر چیزی میخورند. وقتی اوضاع مهمان ها آرام شد .نوبت بچه هایم رسید که باید یکی یکی سراغشان میرفتم و از دلشان در می آوردم.کم کم همه چیز شبیه یک مهمانی شده بود.بچه ها با هم بازی میکردند و بزرگترها در مورد یکی از برنامه های تلوزیون حرف میزدند.
#قصه_شب
#بخش_سی_و_هشت
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
💫بخش سی و هشت💫
فصل شانزدهم
تکالیف سوگواری
با توجه به مطالبی که تا کنون درمورد سوگ گفتیم،چگونه میتوانیم از این مسیر سخت،از این سردرگمی و آشفتگی،که آن را سوگ می نامیم عبور کنیم؟ویلیام وردن برای کنار آمدن با شرایط جدید و التیام در حین سوگواری به چهار تکلیف (دستورالعمل) اشاره میکند که در ادامه میخوانید:
تکالیف سوگواری
1-پذیرش واقعیت جدید پس از فقدان
2_گذر از درد و مصیبت
3_انطباق با محیطی که عزیز از دست رفته دیگر در آن حضور ندارد.
4-یافتن راهی نو برای حفظ ارتباط(عاطفی)با کسی که دیگر نیست و پرداختن به زندگی روزانه.
پس از فقدان هرکس به طریقی سوگواری میکند؛برخی به درد و احساسات دیگر ناشی از ضایعه گرایش دارند و بعضی میکوشندحواس خود را به نوعی از این احساسات طاقت فرسا پرت کنند.هیچ یک از این دو روش اشتباه نیست.در واقع به هردو نیاز داریم.نمیتوان با غم و اندوه یکباره کنار آمد و چنین درد عاطفی بزرگی را بی وقفه تحمل کرد.برای پشت سر گذاشتن سوگ باید آن را درک کرد .برای طی این روند باید هم درد را احساس کرد و هم با معطوف کردن حواس روی مسائل دیگر یا با هرچه به فرد آرامش میبخشد،به ذهن و بدن فرصتی برای تجدید قوا داد و میان هجوم امواج احساسات وقفه انداخت.
بنابراین سرکردن با احساسات (چه احساساتی که مثلا با نگاه کردن به وسایل فرد از دست رفته یا دیدن یادگاری او در شما برانگیخته میشوند یا آنهایی که خود به خود به سراغتان می آیند)بخش ضروری این فرایند است.این کار سبب آشکار شدن و ابراز احساسات از طریق حرف زدن ،نوشتن یا گریه کردن میشود برای پایان دادن به این حالت ،توجه خود را به چیزی معطوف کنید که پاسخ استرستان را کاهش دهد.
از تکنیک های تمرکز آگاهانه بر اینجا و اکنون میتوان کمک گرفت؛البته هیچ دستورالعمل ویژه و جداگانه ای برای هر فرد یا هر رابطه ای وجود ندارد.روش های سوگواری منحصر به فردند.نکته اصلی این است که روشی مطمئن بیابیم و از طریق آن،زمانی -ولو کوتاه-به بازیابی خود اختصاص دهیم.
یکی از مشکلات ((تلاش برای کنار آمدن ))و خودداری از فکر کردن به فقدان پیش آمده ، این است که تلاشی سخت و بی وقفه میطلبد در چنین شرایطی ،باید آنقدر خود را به امور دیگر مشغول کنیم که هجوم احساسات بر ما غلبه نکند.پس به کارهای دیگر میچسبیم . فرصت استراحت نداریم؛چرا که برای دوری از درد باید پیوسته مشغول کاری باشیم.پنهان و سرکوب کردن دردهای شدید هم سبب آسیب فردی و هم صدمه به روابطمان خواهد شد.با انفصال از یک احساس ،ارتباط با احساسات دیگر را نیز از دست میدهید.وقتی سطح دردمان وسیع است ،با اقداماتی که انجام میدهیم آن را به سمت پایین فشار میدهیم و زیر سطح نگه میداریم؛در غیر این صورت ، هم به فرد و هم روابطمان آسیب میزنیم.اگر با یک احساس ارتباطتان را قطع کنید از همه ی آنها جدا میشوید.
هر احساسی را با آغوش باز بپذیرید
هنگامی که غمگین اید،بروز احساسات دیگر در وجودتان هیچ اشکالی ندارد.احساس ناامیدی،خشم و سردرگمی طبیعی است.حتی احساس شادی هم طبیعی است.لذت بردن از گرمای خورشید روی صورتتان یا خندیدن به شوخی کسی چه ایرادی دارد؟همه احساسات خوبند.برای بازگشت به زندگی احساس گناه نکنید.همانطور که در حین سوگواری درد را میپذیرید،اجازه دهید شادی های کوچک نیز شما را کم کم در بر بگیرند.با گذر زمان ،دوباره به زندگی میپردازیم و میپذیریم این به معنای فراموش کردن نیست و همچنان میتوانید عشق و ارتباط عاطفی تان را با عزیز از دست رفته تان حفظ کنید.
هر روز گامی کوچک رو به جلو بردارید،قدرت قدم های کوچک رو به جلو را دست کم نگیرید. اگر بیدار شدن و شستن صورت برایتان به کشمکشی هرروزه تبدیل شده ، همین کار را فعلا هدف قرار دهید.بدون توجه به گذشته ،از نقطه ی حال شروع کنید و با پشتکار ادامه دهید.
از خود انتظار نا به جا نداشته باشید
توقع بهبود سریع و تغییر احساس و رفتار تحمل سوگ را سخت تر میکند.بسیاری از این انتظارات به برداشت نادرست قدیمی ما برمیگردد که سوگواری را مذموم میدانیم.از پیشگامان تحقیق در این زمینه تشکر میکنم که سبب شدند اکنون درک بسیار بهتری از مراحل سوگ داشته باشیم و بتوانیم در چنین شرایطی به خود کمک کنیم.انتظارات نا بجا باعث میشوند فرد سوگوار تصور نادرستی از حال خود داشته باشد و احساس کند دچار مشکل روانی یا کج فهمی شده یا حس عجز و تنهایی به او دست دهد.در واقع همه ی احساسات و فراز و نشیب ها بخشی طبیعی از مراحل سوگواری اند.وقتی کسی درباره سوگی که تحمل میکند حرفی نمیزند،سبب بروز نگرانی دیگران میشود و نمیدانند چه کمکی از دستشان بر می آید ،اما برقراری ارتباط مشفقانه با خود و دیگران،شیوه ای بسیار مفید است که به فرد فرصت ابراز احساسات در فضایی امن میدهد.
#قصه_شب
#بخش_سی_و_هشت
#چرا_کسی_تا_به_حال_اینها_را_به_من_نگفته_بود
#کتاب_بخوانیم
💫ِبخش سی و هشت💫
تفکر فرهنگی (سيد کاظم و دوستان عراقی شهيد)
اين را بارها مشاهده کردم که شخصيتهای فرهنگی و افرادی که کار فرهنگی به خصوص در مسجد را تجربه کرده باشند، در هر کار و مسئوليتی وارد شوند، ديدگاهها و تفکرات فرهنگی خودشان را بروز ميدهند.
هادی نيز همينگونه بود. او در زمينه ی کارهای فرهنگی و اردويی تجربيات خوبی داشت.
در همان ايامی که در کنار رزمندگان عراقی با داعش مبارزه ميکرد، برخی طرحهای فرهنگی را ارائه کرد که نشان از روحيه ی بالای فرهنگی او بود.
يک بار پيشنهاد داد برای يکی از مراسمات عيد، براب رزمندگان حشدالشعبی هديه تهيه کنيم.
ما هم اين کار را به خود هادی واگذار کرديم. او هم با مراجعه به چندين مرکز فرهنگی هديه ی خوبی تهيه کرد.
هادی در کل سه بار به مأموريتهای نظامی حشدالشعبی اعزام شد. در عمليات آزادسازی منطقه ی بلد در کنار نيروهای خط شکن بود.
فرمانده او با آنکه علاقه ی خاصی به هادی داشت، اما خيلی از دست او عصبانی ميشد!
ميگفت اين پسر خيلی مهربان و دلسوز است اما ترس را نميفهمد درمقابل نيروهای داعش بدون ترس جلو ميرود، هر چه ميگوييم مراقب باش اما انگار متوجه نميشود، اين رزمنده شجاعانه جلو ميرود و راه را برای
بقيه ی نيروها باز ميکند.
هادی نه ترس را ميفهميد و نه خستگی را ...
يک بار فرمانده جلوی خود هادی اين حرفها را زد، هادی وقتی اين مطالب را شنيد، گفت: جلوی دشمن نبايد ترس داشت، ما با شهادت ازدواج کرده ايم.
هادی به عنوان تصويربردار به جمع آنها پيوسته بود، او تصاوير و فيلمهای خاصی را از نزديکترين نقطه به سنگر تکفيری ها تهيه ميکرد.
از ديگر کارهای او رساندن آب و تغذيه به نيروهای درگير در خط مقدم بود.
اما مهمترين کار فرهنگی هادی برگزاری نمايشگاه دستاوردهای حشدالشعبی در ايام اربعين بود.
هادی اصرار داشت کارهای فرهنگی رزمندگان عراقی به اطلاع مردم و شيعيان رسانده شود. لذا راهپيمايی اربعين را بهترين زمان و مکان براي اين کار تشخيص داد.
واقعاً هم تفکر فرهنگی او جالب بود. هادی يک چادر در نيمه راه نجف به کربلا راه اندازی کرد و نمايشگاه تصاوير نبرد با داعش را با چينش مناسب در مقابل ديد زائران کربلا قرار داد.
برادر ناجی ميگفت: هادی براي اين نمايشگاه خيلی زحمت کشيد. کار عقب بود و کاروانها از راه ميرسيدند. هادی گفت که شبها کمتر بخوابيم و کار را به نتيجه برسانيم.
طی چند شبانه روز هادی بيش از سه ساعت نخوابيد. کار به خوبی انجام شد و مخاطب بسياری داشت.اما همين که نمايشگاه آغاز شد، هادی به نجف برگشت!
او عاشق گمنامی بود و نميخواست کسی بفهمد اين نمايشگاه مهم کار او بوده.
بعد از تجربه ی موفق اين نمايشگاه به سراغ سيد کاظم آمد.
هادی طرح جديدی برای برگزاری نمايشگاه دستاوردهای نبرد با داعش در نجف آماده کرده بود. ميخواست در يک فضای مناسب کار فرهنگی را گسترش دهد.
اعتقاد داشت که تصاوير و فيلمهای اين مبارزه ی مقدس براي آيندگان ثبت شود و همزمان بايد به ديد عموم مردم رسانده شود.
هادی روی اين طرح خيلی کار کرد. اما مسئولان حشدالشعبی با اين دليل که نيرو و شرايط برگزاری اين نمايشگاه را ندارند، طرح را به تعويق انداختند تا اينکه هادی برای بار آخر راهی مناطق عملياتی شد.
اما مهمترين کار فرهنگی که از هادی ديدم مربوط ميشد به کاری که به خاطر آن به ايران برگشت.
هادی تعداد زيادی چفيه و پيشانی بند با نام مقدس يا فاطمـه الزهرا (س) آماده کرد و با خودش به عراق آورد.
او ميدانست بهترين کار فرهنگی برای رزمندگان، پيوند دادن آنان با حضرات معصومين، به خصوص مادر سادات، حضرت زهرا (س) ،است.
#قصه_شب
#بخش_سی_و_هشت
#پسرک_فلافل_فروش
#کتاب_بخوانیم