کانال کهریزسنگ
💫بخش چهل و شش💫 سال 1376 بود.باورم نمیشد که به همین سرعت ،ده سال از مجروحیت رجب گذشته باشد.محمدرضا و
💫بخش چهل و هفت💫
روزها از پی هم میگذشت و به نوروز 1377 نزدیک میشدیم.دو هفته بیشتر تا پایان سال نمانده بود.به تعداد اعضای خانواده سبزه انداخته بودم.هر روز نزدیک ظهر ،ظرف ها را پشت پنجره اتاق رجب میگذاشتم تا آفتاب بخورند.اولین بشقاب را که بر میداشتم، هرکدام از بچه ها که اطرافم بود،کمکم میکرد. آن روز به شدت سرما خورده بودم و گلویم خیلی درد میکرد.یکی از بشقاب ها را به اتاق رجب بردم و پشت پنجره گذاشتم. رجب روی تخت دراز کشیده بود.محمدرضا و حمید پایین تختش نشسته بودند و با هم عکس هایی را نگاه میکردند که رجب در سفر حج گرفته بود.کنارشان نشستم.حمید یکی از عکس ها را از آلبوم در آورد و طرف رجب گرفت و گفت:بابا اینم توی مکه گرفتین؟رجب به عکس خیره شد و گفت:بله داشتیم دعای کمیل میخواندیم .یکی از مداح های معروفم دعا رو میخوند.حمید بلافاصله کنار رجب نشست.عکس دیگری را با لباس احرام نشان داد.رجب با حوصله عکس ها را برای حمید توضیح میداد.سرم خیلی سنگین بود، می خواستم بلند شوم که با سوال حمید منصرف شدم.پرسید:بابا شما توی جبهه چیکار می کردین؟ رجب خندید و گفت:میجنگیدیم. حمید بیشتر به پدرش نزدیک شد و دستش را روی شانه رجب گذاشت و گفت: منظورم اینه که فرمانده بودین؟راننده تانک بودین؟یا... رجب چند لحظه ای ساکت شد بعد آهسته گفت:فرمانده نبودم،ولی فرمانده داشتم،یعنی یکی بود که بهم بگه چیکار کنم.یاد اون روزا بخیر. حمید گفت:بابا یعنی دوست داشتی هنوزم جنگ باشه؟ رجب گفت:نه بابا.جنگ چیز خوبی نیست.همه اونایی که رفتن جبهه از جنگ خوششون نمی اومد.بزرگ که شدی میفهمی یعنی چی.ما بخاطر حرف رهبرمون رفتیم که دفاع کنیم.الانم اگه لازم باشه حتما میرم. حس کردم رجب توی فکر فرو رفت. گفتم:حمید ول کن این حرفا رو.برو بقیه سبزه ها رو بیار بذار پشت پنجره. گفت:باشه میرم،ولی بابا نگفتی توی جبهه چیکار میکردی؟ گفت:آر پی جی زن بودم.حمید ذوق زده پرسید:همونایی که میذارن رو شونشون و شلیک میکنن؟پس خیلی شجاع بودی بابا. محمدرضا خندید و گفت:مگه شک داشتی؟
#قصه_شب
#بخش_چهل_و_هفت
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
💫بخش چهل و هفت💫
فصل بیست و یکم
کافی بودن
سدی که بیشتر مردم در مسیر پذیرش خود به آن بر میخورند تصور نادرستی است که باعث سستی و غرور کاذب میشود.آنها فکر میکنند پذیرش خود، یعنی باور به این که همین چیزی که هستند خوب و کافی است. این تفکر،انگیزه پیشرفت ،کار،موفقیت یا تغییر را از فرد میگیرد.در واقع بر اساس تحقیقات ،کسانی که پذیرش خود را پرورش میدهند و شفقت ورزی با خود را تمرین میکنند از شکست کمتر میترسند ،پشتکار دارند،در صورت شکست دوباره تلاش میکنند و عموما از اعتماد به نفس بیشتری برخوردارند.خودپذیری و مهرورزی با خود در این مسیر به این معنا نیست که در شرایط حاد به دنیای اطراف بی توجه باشیم و منفعلانه در برابر شکست تسلیم شویم و آن را بپذیریم.
عشق ورزی بی قید و شرط به خود ،گاهی به معنای انجام عکس این کار و انتخاب راه دشوار تراست؛زیرا این انتخاب بیشترین منفعت را برای شما دارد ؛یعنی وقتی که افسرده یا غرق انزجار از خویشتن اید ،خود را سرزنش نکنید ،بلکه از هر ذره انرژی تان استفاده کنید تا پس از شکست دوباره خود را بازیابید.
در این حالت به جای اینکه از روی ترس و تنگنا دست و پا بزنید،با عشق و رضایت تلاش میکنید.اگر روی رشد و شکوفایی خویشتن پذیری کار نکنیم.در زندگی همیشه دنبال تایید و کسب اطمینان خواهیم بود و در نتیجه در دام مشاغلی که از آن ها بیزاریم یا روابط آسیب زا گرفتار میشویم یا اینکه همیشه دچار رنجش و خشم خواهیم بود. حال چگونه باید خویشتن پذیری را رشد دهیم؟
شناخت خود
این کار به نظر ساده میرسد اما بیشتر مردم زندگی شان را بدون بررسی کافی الگوهای رفتاری خود میگذرانند،الگوهایی که در تجربه آنها از زندگی تاثیر میگذارد.برای شروع خویشتن پذیری ابتدا باید بفهمیم چه کسی هستیم و میخواهیم چه کسی باشیم.این امر مهم،با تمرین خودآگاهی به دست می آید.ما از طریق خود اندیشی به آگاهی از خود میرسیم. یادداشت افکار و تجربیات روزانه ، مراجعه به مشاور یا صحبت با دوستان میتواند به ما کمک کند تا درباره خود و تجربیاتمان بیندیشیم؛به نحوی که بتوانیم بیشتر درباره این که چه کسی هستیم و چرایی کارهایی که انجام میدهیم یاد بگیریم. خویشتن پذیری مستلزم این است که به نیازهای خود توجه و آنها را برآورده کنیم.اگر به این مسائل توجه نداشته باشیم،نمیتوانیم همیشه نشانه ها را درک کنیم.
در طی این فرایند ،باید به قسمت هایی از وجودمان ،که به آن ها افتخار میکنیم ،توجه داشته باشیم و همچنین به قسمت هایی که شاید ترجیح میدهیم در موردشان فکر نکنیم، چیزهایی که از آنها بدمان می آید یا باعث اضطراب و احساس پشیمانی در ما میشوند،یا چیزهای که میخواهیم تغییرشان دهیم .اما نکته بسیار مهم این است که اگر قصدمان یادگیری است ،باید هنگام فکر کردن درباره جنبه های ناخوشایند خود،به آنها همچون ناظری شفیق نگاه کنیم.اگر تفکر درباره موقعیت های دشوار باعث بروز احساسات شدیدی در شما میشود که شفاف اندیشیدن را دشوار میسازد،کمک گرفتن از مشاور،شما را در عبور از این مشکل یاری می رساند.
ترسیم تصویر خویشتن پذیری
فرض کنیم به محض بستن این کتاب زندگی خود را با خویشتن پذیری بی قید و شرط آغاز میکنید .چنین زیستنی چطور خواهد بود؟چه کاری را متفاوت از گذشته انجام خواهید داد؟به چه چیزهایی آری خواهید گفت؟به چه چیزهایی نه میگویید؟روی چه چیزهایی بیشتر کار میکنید؟چه چیزهایی را رها میکنید چطور با خودتان صحبت میکنید؟با دیگران چطور؟
سعی کنید پاسخ سوالات بالا را با جزییات بنویسید و تصویری بسازید که نشان دهد خویشتن پذیری چگونه رفتار شما را تغییر خواهد داد.مثل تمامی تغییرات دیگر ،در این مورد هم احساسات بعد از عمل خود را نشان میدهند .بنابراین ،زیستن در زندگی ای که در آن احساس ارزشمند بودن داشته باشید یعنی تغییر دادن این کار به یکی از تمرین های زندگی روزمره ،این کار پایان و مقصدی ندارد. باید هر روز آن را انجام دهید تا در مسیر خویشتن پذیری بی قید و شرط زندگی کنید.
پذیرش تمام و کمال خود
در حالی که در طول زندگی درک ثابتی از خویشتن دارید،طیف وسیعی از حالات عاطفی را نیز تجربه میکنید که مدام در حال دگرگونی اند و هرلحظه تغییر میکنند .ما در جریان های مختلف،نقش ها و رفتارهای متفاوتی داریم و بسیاری از مردم ممکن است این ها را بخشی از خود بدانند .بسته به تجربیات کودکی و نوع واکنش جهان به حالات عاطفی مختلف ما ،شاید احساس کنیم بعضی از بخش های وجودمان کمتر از بخش های دیگر پذیرفتنی هستند.چنانچه در دوران رشد برای شما حسی نپذیرفتنی بوده، ممکن است هنگام احساس خشم ،شفقت ورزی و پذیرش به خود به مراتب سخت تر باشد.این رفتار،خویشتن پذیری را مشروط بر نحوه احساستان میکند.
#قصه_شب
#بخش_چهل_و_هفت
#چرا_کسی_تا_به_حال_اینها_را_به_من_نگفته_بود
#کتاب_بخوانیم
💫بخش چهل و هفت💫
توفیق شهادت (محمدرضا ناجی)
قرار بود برای تصويربرداری به هادی و دوستان ملحق شويم. روز يکشنبه نتوانستم به سامرا بروم. هر چقدر هم با هادی تماس گرفتم تماس برقرار نميشد.
تا اينکه فردا يکی از دوستان از سامرا برگشت.
سلام کردم و گفتم: چه خبر از بچه ها؟
گفت: برای شيخ هادی دعا کن.
ترسيدم و گفتم: چرا؟ مگه زخمی شده؟
دوست من بدون مکث گفت: نه شهيد شده.
همانجا شوکه شدم و نشستم. خيلی حال و روز من به هم ريخت. نميدانستم چه بگويم.
آنقدر حالم خراب شد که حتی نتوانستم بپرسم چطور شهيد شده.
برای ساعاتی فقط فکر هادی بودم.ياد صحبت های آخرش. من شک نداشتم هادی از شهادت خودش خبر داشت.
به دوستم گفتم: شيخ هادی به عشقش رسيد. او عاشق شهادت بود.
بعد حرف از نحوه ی شهادت شد.
او گفت که در جريان يک انفجار انتحاری در شمال سامرا، پيکر هادی از بين رفته و ظاهراً چيزی از او نمانده!روز بعد دوربين هادی را آوردند.همين که دوربين را ديديم همه شوکه شديم!
ًلنز دوربين پر از آب شده و خود دوربين هم کاملا منهدم شده بود. با ديدن اين صحنه حتی کسانی که هادی را نميشناختند،فهميدند که چه انفجار مهيبی رخ داده.
از طرفی همه ی دوستان ما به دنبال پيکر شيخ هادی بودند. از هر کسی که در آن محور بود سؤال ميکرديم، نميدانست و ميگفت: تا آخرين لحظه که به ياد ما می آيد، هادی مشغول تهيه ی عکس و فيلم بود. حتی از لودر انتحاری که به سمت روستا آمد عکس گرفت.
من خيلی ناراحت بودم. ياد آخرين شبی افتادم که با هادی بودم. هادی به خودش اشاره کرد و به من گفت: برادرت در يک انفجار تکه تکه ميشه! اگر چيزی پيدا کرديد، در نزديکترين نقطه به حرم امام علی (ع) دفنش کنيد.
نميدانستم برای هادي چه بايد کرد. شنيدم که خانواده ی او هم از ايران راهی شده اند تا برای مراسم او به نجف بيايند.
سه روز از شهادت هادی گذشته بود. من يقين داشتم حتی شده قسمتی از پيکر هادی پيدا ميشود؛ چون او برای خودش قبر آماده کرده بود.
همان روز يکی از دوستان خبر داد در فرودگاه نظامی شهر المثنی، يک کاميون يخچالدار مخصوص حمل پيکر شهدا قرار دارد. پيکر بيشتر اين شهدا از سامرا آمده.
در ميان آنها يک جنازه وجود دارد که سالم است اما گمنام! او هيچ مشخصه ای ندارد، فقط در دست راست او دو انگشتر عقيق است.
تا اين را گفت يکباره به ياد هادی افتادم. با سيد و ديگر فرماندهان صحبت کردم. همان روز رفتم و کاميون پيکر شهدا را ديدم.خودش بود. اولين شهيد شيخ هادی بود که آرام خوابيده بود. صورتش کمی سوخته بود اما کاملا واضح بود که هادی است؛ دوست صميمی من.
بالای سر هادی نشستم و زارزار گريه کردم. ياد روزی افتادم که با هم از سامرا به بغداد بر ميگشتيم.
هادی ميگفت برای شهادت بايد از خيلی چيزها گذشت. از برخی گناهان فاصله گرفت و...
بعد به من گفت: وضعيت حجاب در بغداد چطوره؟
گفتم: خوب نيست، مثل تهران.
گفت: بايد چشم را از نامحرم حفظ کرد تا توفيق شهادت را از دست ندهيم. بعد چفيه اش را انداخت روی سر و صورتش.
در کل مدتی که در بغداد بوديم همينطور بود. تا اينکه از شهر خارج شديم و راهی نجف شديم.
#قصه_شب
#بخش_چهل_و_هفت
#پسرک_فلافل_فروش
#کتاب_بخوانیم