کانال کهریزسنگ
💫بخش سی و یک💫 الهه خودش را توی بغلم جا داد و سرش را روی شانه ام گذاشت.دستانم سست شده بود و به سختی
💫بخش سی و دو💫
چند روزی میشد که برای پنجره اتاق رجب پرده زده بودم.نزدیک ظهر به اتاقش رفتم. توی رختخوابش دراز کشیده و به سقف چشم دوخته بود.هنوز هم طاقت نگاه کردن به صورتش را نداشتم.همین که چشمم به او می افتاد گریه ام میگرفت.دو طرف پرده را تا وسط جمع کردم که آفتاب به اتاق بتابد.حس کردم ناله میکند.دیدم بازوهایش را روی فرش میکشید.کنارش نشستم و گفتم:چی شده رجب؟گفت:زخمای بازوم بدجوری میخاره. دیدم آستینش خونیه،گفتم:فکر کنم از زخمات داره خون میاد.تا پیراهنش را در آوردم و نگاهم به زخم های خون آلودبازویش افتاد،اشک هایم ریخت.تقریبا جای سالم روی بازویش نبود.در بیمارستان برای ترمیم صورتش از گوشت بازویش پیوند زده بودند و حالا بیشتر قسمت ها زخم شده بود.خیلی آرام ناله میکرد،طوری که گاهی شک میکردم صدایی که میشنوم صدای ناله های رجب باشد. عجیب لاغر شده بود.انگار هیچ گوشتی روی استخوان هایش نبود.صدای مادر را از پشت در شنیدم :طوبی،برای تلوزیون اومدن بیا پایین.بلافاصله از جا بلند شدم و در را کمی باز کردم که رجب دیده نشود و گفتم: الان میام.باید پیراهنش عوض بشه،زخماش خونی شده. مادر مستقیم توی چشمانم نگاه کرد.اشک هایم را با گوشه روسری پاک کردم و گفتم:مامان وضع زخماش خیلی خرابه،چی بزنم که خوب بشه؟ وقتی پشت سرم را نگاه کردم،دیدم پیراهنش را پوشیده،در را باز کردم مادر وارد اتاق رجب شد و کنار رختخواب رجب نشست و گفت:کربلایی رجب،زخمات میخاره؟ رجب گفت:خیلی،هم خارش داره هم سوزش. بعضی وقتا اونقدر سوزشش زیاد میشه که بی تاب میشم.گفتم:روی بازوشه مامان،نگاه کن.رجب آستینش را بالا زد.نگاهم به صورت مادر بود که در هم کشیده شد.چند لحظه ای به دست رجب خیره شد و بعد بلند شد و گفت:من میرم عطاری شاید یه روغنی، دارویی،چیزی داشته باشه.چادرم را از دور کمرم باز کردم و گفتم:خودم میرم.مادر گفت: نه،تو برو اون بنده خدا معطله.رجب پرسید: تلوزیون خراب شده؟ گفتم: نه میز تلوزیون کوتاهه،ممکنه بچه ها تلوزیون رو بندازن پایین.بابا نجار آورده تا یه تخته ضخیم روی دیوار پیچ کنه تا تلوزیون رو بذاریم روش. از اتاق که بیرون میرفتم پرسیدم:چیزی لازم نداری؟گفت:نه فقط میخوام برم دستشویی. هر وقت حیاط خلوت شد صدام کن. گفتم اگه سختته،میخوای همین جا...گفت:نه برم بیرون بهتره،وقتی میتونم راه برم چرا باید تو رو به زحمت بندازم؟ آفتاب تا وسط ایوان پهن شده بود.صدای محمدرضا که با جواد حرف میزد توی حیاط پیچیده بود.محمدرضا میگفت: جواد فکر کن میخوای سوار موتور بشی،بشین روی نرده بعد سر بخور و بیا پایین. جواد پایش را با احتیاط بلند کرد و روی نرده نشست.مریم و الهه هم روی پله ها نشسته بودند و به جواد نگاه میکردند.از کنار مریم که رد شدم گفتم:الهه رو نذارین روی نرده ها،خطرناکه. مریم گفت:باشه مامان حواسم هست. از پله ها که پایین آمدم صدای دریل را شنیدم،کار نجار که تمام شد جارو و خاک انداز را برداشتم و مشغول نظافت اتاق شدم.ناگهان متوجه مادر شدم که جلوی در با چند زن و مرد حرف میزد.حس کردم صدایشان از حد معمول بلند تر است. یکی از مردان که خیلی قوی هیکل بود،گاهی دستش را در هوا تکان میداد و از بقیه تندتر حرف میزد.چادر سر کردم و توی حیاط رفتم. بچه ها روی پله ها نشسته بودند و نگاهشان به سمت در کوچه بود.صدای مرد جوان را شنیدم که میگفت:حاج خانوم،داماد شما که بیرون میاد زن وبچه مردم میترسن.ما ازصبح تا شب دنبال یه لقمه نونیم.شب میخوایم کپه مرگمون رو بذاریم.حوصله نداریم بچه ها بخاطر اینکه خواب کربلایی رجب رو دیدن از خواب بپرن و گریه کنن. حرف هایش سر تا پایم را سوزاند.بلافاصله به بچه ها نگاه کردم که به در خیره شده بودند.به طرف مادر دویدم و آهسته گفتم:چی شده مامان؟مادر هم بغض کرده بود.سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.همه به من زل زده بودند.داشتم زیر نگاهشان له میشدم.یکی از خانم ها که دست دختر بچه اش را گرفته بود گفت:طوبی خانوم،همه محله که نمیتونن عذاب بکشن به خاطر یه نفر.تو که میدونی وضعیت شوهرت چیه.خب نذار بیاد بیرون. از حرف هایشان سر در نمی آوردم .روزی که رجب را به حمام فرستادم.طوری خودش را پوشانده بود که من هم شک کردم خودش باشد. خانمی که سن و سالش از بقیه بیشتر به نظر میرسید با لحن آرامی گفت:ببین دخترم،نیم ساعت پیش که شوهرت و پسرت تا سرکوچه رفتن،بچه های ما داشتن اونجا بازی میکردن. سرم را چرخاندم و به محمدرضا نگاه کردم، قبل از اینکه حرفی بزنم گفت:بابا دلش می خواست بره توی کوچه،با جواد رفتن بیرون. دست و پاهایم میلرزید،سرم درد میکرد و باز هم تپش قلب گرفته بودم.مادر دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:برو توی خونه دخترم. صدای خانم جوانی آمد که:امروز میخواسته بره توی کوچه،فردا شاید هوس کنه بره نونوایی و مغازه. ما به خاطر کربلایی رجب باید خونه هامون رو بفروشیم و از این محله بریم.
#قصه_شب
#بخش_سی_و_دو
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
💫بخش سی و دو 💫
حتما دیده اید هنرمندی که از نزدیک روی جزییات ریز نقاشی بزرگی کار میکند،گاهی یک قدم به عقب برمیدارد و مطابقت تغییرات جدیدی را که در کارش لحاظ میکند با چشم اندازی که برای کل تصویر درنظر دارد میسنجد ابزار فراشناخت ،که سبب فاصله انداختن میان احساسات و عمل میشود،دقیقا همین فرایند عقب نشینی ،حتی برای یک لحظه است تا افکار و اعمال خود را بررسی کنید و ببینید آیا آنها با شخصی که میخواهید باشید همخوانی دارند یا نه . توانایی بررسی تصویر کلی ،حتی در کوتاه ترین زمان ممکن ،تاثیر به سزایی در سبک و سیاق زندگی ما دارد.
اگر افکار را به رودی تشبیه کنیم که پیوسته در جریان است،باید سرمان را از آب بیرون ببریم تا مطمئن شویم افکار ما در جهت دلخواهمان حرکت میکنند.جهت حرکت رود را میتوانیم در چارچوب خواسته و هدف خود در نظر بگیریم و صرفا با جهت طبیعی آب حرکت نکنیم؛زیرا این مسیر به طور طبیعی راه خودش را میرود.
احساسات را به همان شکلی که هستند ببینید
مشاهده ی احساسات به همان شکل و ماهیتی که هستند،کلید بررسی درست و ثمربخش آنهاست.احساساتتان معرف شخصیت شما نیستند و شخصیت شما هم زاییده احساسات شما نیست .تاثیر احساس تجربه ای است که در خود حس میکنید .هر احساسی اطلاعاتی را به شما میدهد ،اما همه حقایق را در اختیار شما نمیگذارد.تنها فایده احساسات این است که به شما نشان دهند به چه چیز نیاز دارید.وقتی احساساتمان را بدون نادیده گرفتن یا سرکوب بپذیریم ، میتوانیم موشکافانه آنها را بررسی کنیم و به خیلی چیزها پی ببریم .
کشف نیازهایمان وقتی ارزشمند تر به نظر میرسد که از اطلاعات به دست آمده برای اقدامات ضروری و برآورده کردن نیازهایمان استفاده کنیم.من فکر میکنم همیشه بهتر است که از نیازهای جسمی شروع کنیم. همانطور که در فصل های قبل گفتم ،هیچ درمان یا مهارت روانشناختی نمیتواند تاثیرات مخرب کم خوابی یا رژیم غذایی نامناسب و کمبود فعالیت بدنی را از بین ببرد.با مراقبت از جسمی که در آن زندگی میکنیم ،بخش شایان توجهی از مسیر پرداختن به سایر امور را طی خواهیم کرد.
نام گذاری احساسات
احساساتتان را نام گذاری کنید.به تعداد احساسات موجود ،اسم وجود دارد که خوب است آنها را یاد بگیرید.احساسات فقط شامل شادی،غم ،ترس و خشم و نیستند.احساسات دیگری مانند درماندگی،شرم،بدخلقی،قدردانی بی لیاقتی و هیجان هم وجود دارند.
طی درمان روی این بخش خیلی کار میشود؛به احساستان توجه کنید،ببینید کجای بدنتان آن را احساس میکنیدو چه نامی برای آن انتخاب میکنید.تشخیص احساسات جسمانی برای مردم عادی است ، اما نمیدانند آن احساس چیست؛شاید هم میراث آموزه های گذشته است که به ما گفته اند در مورد احساسمان صحبت نکنیم.پس لازم نبود برای احساساتی که نباید بازگو میشدند نامی بگذارند،اما میتوانستند به آن نامی بدهند که گویای شرایط جسمانی فرد باشد ،زیرا این که بگویند کسی ضربان قلبش بالاست و حالش خوب نیست مقبول تر بود تا اینکه بگویند احساس آسیب پذیری و ناامنی میکند.
گسترش دایره ی واژگان در مورد احساسات و عواطف و تشخیص دقیق انواع آنها، به شما کمک میکند تا با نظارت و مدیریت این احساسات در مواجهه با شرایط اجتماعی سودمندترین پاسخ را ارائه دهید.
خود آرام سازی
وقتی احساسات دردناک شدت میگیرند،بیان روند صعود و اوج گرفتن و نزول آن به زبان بسیار ساده است.اما اگر در این شرایط قرار بگیرید،آن را تجربه ای طاقت فرسا خواهید یافت؛آن قدر سخت که به شدت حاضرید برای تمام شدن این شرایط دست به هرکار زیان بار و حتی خطرناکی بزنید.برخی کتاب های خود یاری برای تغییر احساسات ،مثبت اندیشی را توصیه میکنند ؛اما به نظر من این کار در اوج احساسات تلخ به جنجالی درونی منجر خواهد شد.حتی وقتی احساسات خوبی دارید ،تلاش برای تغییر طرز فکرتان به اندازه کافی سخت است،وای به این که بخواهید افکارتان را در اوج پریشانی تغییر دهید که تقریبا نامکن است.زمانی که مستاصل و غرق در احساسات شدیدی هستیم،بهترین کار پا پس کشیدن از همهمه ی درونی ،توجه آگاهانه به احساس تا حد امکان،و در نظر گرفتن آن به شکل تجربه ای گذرا و کاهش واکنش تهدید با آرام سازی مسیر گذر از میان این حال و هواست.
در روشی به نام رفتار درمانی دیالکتیکی،به مراجعان آموزش میدهیم چگونه با مهارت های ساده ،در گذر از احساسات دردناک خود را آرام کنند.مهارت های تحمل پریشانی که شما را یاری میکنند به جای مقاومت در برابر امواج،تا آرام شدن اوضاع با آنها همراه شوید. یکی از این مهارت ها خود آرام سازی نام دارد.
#قصه_شب
#بخش_سی_و_دو
#چرا_کسی_تا_به_حال_اینها_را_به_من_نگفته_بود
#کتاب_بخوانیم