eitaa logo
کانال کهریزسنگ
6.1هزار دنبال‌کننده
23.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
378 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان اصفهان مدیر : 👇 @admineeitaa تبلیغات 👇 @admineeitaa8
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال کهریزسنگ
💫بخش چهل و سه💫 تا بتوانم حیاط را ببینم.هرچه جمعیت بیشتر میشد گرمای هوا هم بیشتر میشد.من ومریم هر چن
💫بخش چهل و چهار💫 گفت:صبر کن یه سر و گوشی اب بدم ببینم اینا کی میرن.مریم بشقاب غذا را مقابلم گذاشت و گفت:بخور دیگه مامان.چند قاشق بیشتر نخورده بودم که مادر وارد آشپزخانه شد و دور و برش را نگاه کرد.بچه ها سرشان پایین بود و مشغول خوردن بودند.با ناراحتی گفت:قرار یه هیات دیگه هم بیاد ،حالا حالا ها تموم نمیشه. قاشق از دستم افتاد و گفتم یعنی چی؟مادر کنار آشپزخانه ایستاد و گفت: یه هیئت دارن که یه جا دیگه شام میخورن و بعد برای عزاداری میان اینجا.پرسیدم:یعنی قراره شلوغ تر بشه؟اون بیچاره ظهرم چیز زیادی نخورده ،از حال میره به خدا. از آشپزخانه بیرون آمدم.پشت نرده ها رفتم و حیاط را نگاه کردم.داشتند سفره ها را جمع میکردند.بعضی ها بعد از خوردن غذا گوشه ای لم داده بودند و با هم حرف میزدند.بعضی بچه ها هم گوشه و کنار حیاط دراز کشیده بودند.عده ای هم مشغول شستن دیگ ها بودند.چشمم به رجب بود که دوباره صدای بلندگوها بلند شد.خیلی عصبی شده بودم. نمیتوانستم تا تمام شدم مراسم صبر کنم. بارها خودم را لعنت کردم که چرا بعد از ظهر برای برگشتن به خانه بیشتر سماجت نکردم. البته هیچکدام از بچه ها و حتی رجب فکر نمیکردند مهمانی اینقدر طولانی شود.به آشپزخانه که برگشتم بچه ها سفره را جمع کرده بودند.به حمید گفتم:برو به محمدرضا بگو بیاد جلوی پله ها کارش دارم.بعد سراغ یخچال رفتم و گفتم:مامان ماست داری؟مادر با تعجب نگاهم کرد و گفت:ماست برای چی؟گفتم:میخوام به رجب شام بدم. محمدرضا وسط پله ها ایستاده بود،به طرفش رفتم و آهسته پرسیدم:بابات چیزی خورده؟ گفت:نه. گفتم:یعنی چی نه؟مگه اون آدم نیست؟فقط تو و داداشت گرسنه میشین؟ محمدرضا با دهان نیمه باز نگاهم میکرد .گفتم:خودم میام بهش غذا میدم.محمدرضا دستم را گرفت و با التماس گفت:مامان نمیشه،اینجا این همه مرد نامحرم هست. گفتم:یا خودتون بهش غذا بدین یا من خودم میام. صدای محمد رضا میلرزید گفت:نمیشه،باور کن یه لیوان آب میخواستیم بهش بدیم،بعضیا تمام مدت نگامون میکردن.تا کلاهشو برداشت مردم فراموش کردند برای چی اومدن اینجا. بعدشم اینقدر سوال کردند که مجبور شدیم چند دقیقه ای با بابا بریم بیرون. گفتم:پس میریم بیرون .باباتو بیار سر کوچه.بلاخره توی این کوچه پس کوچه ها یه جایی پیدا میشه که بشینه با خیال راحت غذا بخوره.بعد از پله ها بالا دویدم.در آشپزخانه مقداری برنج را با ماست کوبیدم و توی ظرف ریختم.مادر تمام مدت نگاهم میکرد.مریم پرسید:خب چرا نمیریم خونه؟ گفتم:تا خونه خیلی راهه.اول شامش و میدم بعد میریم.مادر دستم را گرفت و گفت:الان کجا میخوای بری؟ گفتم: توی کوچه یه جایی که راحت بتونه غذا بخوره مادر گفت:صبرکن به بابات بگم برید خونه یکی از همسایه ها.گفتم نه،نمیخوام به کسی زحمت بدیم.دست خودم نبود بغض کرده بودم و با صدای بلند حرف میزدم:مامان وضع ما همینه ،هفت ساله که همش باید توی خونه باشیم.وقتی هم میایم بیرون... حرفم را ادامه ندادم.چادر را روی سرم مرتب کردم و ظرف غذا را برداشتم و گفتم:رجب نون که نمیتونه بخوره. اینم از وضع برنج خوردنشه. این غذایی که بهش میدیم،بچه ای مثل وحید رو هم سیر نمیکنه.یه شب غذا نخوردن کسی رو نمیکشه ولی یه عمر حرف و نگاه مردم رو تحمل کردن... گریه ام گرفت، گفتم: دلم از این میسوزه که از سر شب تا حالا یه بار بچه ها رو نفرستاد بگه یه فکری به حال غذا خوردن من بکنید.همه چیز رو میریزه تو خودش. آن شب به کمک محمدرضا و جواد توی یکی از کوچه های نزدیک خانه مادرم به رجب غذا دادیم و تمام مدت خودمان را به سختی کنترل کردیم تا اشک هایمان نریزد.
💫بخش چهل و چهار💫 فصل نوزدهم کلید خلق اعتماد به نفس دوران نوجوانی ام را در شهر کوچکی سپری کردم و همیشه فکر میکردم اعتماد به نفس بالایی دارم.پس از آن،برای ورود به دانشگاه به شهری در فاصله صد مایلی محل زندگی ام رفتم اما انگار قسمت اعظم اعتماد به نفسم را،که بخشی از وجود خودم می پنداشتم در خانه جا گذاشتم.آسیب پذیر شدم.از خودم مطمئن نبودم و نمیدانستم به کجا تعلق دارم.به مرور زمان زندگی در آن محیط برایم عادی شد و اعتماد به نفسم را دوباره خشت به خشت ساختم.پس از فارغ التحصیلی،در مقام محقق در مرکز خدمات ترک اعتیاد مشغول به کار شدم،اما دیری نگذشت که اعتماد به نفسی که در دانشگاه شکل گرفته بود هم از بین رفت.در این عرصه جدید،باید دوباره احساس آسیب پذیری را تاب می آوردم تا بار دیگر اعتماد به نفسم را از نو میساختم. همین اتفاق پس از شروع آموزش بالینی؛دریافت مدرک تحصیلی،تولد اولین فرزندم و آغاز کارم برای عموم در رسانه های اجتماعی رخ داد. هربار که فکر میکردم اعتماد به نفس کافی دارم،با هر تغییر آسیب پذیری من دوباره عود میکرد و متوجه میشدم که در اشتباهم. اعتماد به نفس مانند خانه ای است که برای خود میسازید و وقتی به محل جدیدی میروید باید خانه ای از نو بنا کنید،اما هربار نیاز نیست از صفر شروع کنید.با ورود به مکانی ناشناخته و تجربیات جدید و احساس آسیب پذیری مجدد،شواهدی مبنی بر توانایی برای عبور از چالش های سخت می یابیم و به سوی آینده قدم برمیداریم .بارها و بارها شجاعت دل به دریا زدن و اعتماد به خویشتن را در خود می پروریم ،مانند بندبازی که پیش از گرفتن ریسمان بعدی باید طنابی را که در دست دارد رها کند.او همیشه در معرض خطر است و هرگز احساس امنیت کامل ندارد،اما هربار با آگاهی از این که با شجاعت لازم میتواند از عهده خطر برآید،این کار را تکرار میکند. پی ریزی اعتماد به نفس اعتماد داشتن با بی خیالی متفاوت است . یکی از بزرگترین تصورات غلط در مورد اعتماد به نفس داشتن این است که آن را به معنای زندگی بدون ترس می پندارند.کلید ایجاد اعتماد به نفس کاملا برعکس است،اعتماد به نفس یعنی ما ترس را هنگام انجام کارهایی که برایمان اهمیت دارد بپذیریم. پس از هر بار خلق اعتماد به نفس احساس خوبی داریم و دوست داریم در همان حال خودمان را حفظ کنیم؛اما اگرفقط به آنچه در آن اعتماد به نفس داریم بچسبیم،هرگز اعتماد به نفسمان فراتر از آن نمیرود و رشد نمیکند .اگر فقط کارهایی را انجام دهیم که مطمئنیم از عهده آن به خوبی بر می آییم ، ترسمان از چیزهای جدید و ناشناخته بیشتر میشود.ایجاد اعتماد به نفس ناگزیر مستلزم سازش با آسیب پذیری مان است ؛چرا که فقط از این طریق میتوان مدتی بدون اعتماد به نفس سپری کرد. تنها راه افزایش اعتماد به نفس این است که با وجود فقدان آن ،آمادگی انجام کاری را داشته باشیم .رویارویی با ناشناخته ها با وجود ترس،شجاعتی را در ما بر می انگیزد که اعتماد به نفس را از پایه در ما شکل میدهد. شجاعت حرف اول را میزند و اعتماد به نفس در وهله دوم قرار دارد .البته این بدان معنا نیست که با تسلیم شدن در برابر احساسات و بدون آمادگی دست به هر کاری بزنیم و خطر از پا درآمدن را به جان بخریم. در واقع ترس به ما کمک میکند به بهترین شکل ممکن عمل کنیم.باید رابطه خود را با ترس تغییر دهیم تا قبل از هر کاری،نیاز به حذف آن نداشته باشیم.باید از ترس به نفع خود بهره بگیریم با دقت بخش هایی از زندگی تان را که در منطقه ی راحتی اند ، کارهای چالش برانگیزی که مدیریت شدنی هستند و همچنین آنچه باید در منطقه ترس ارتقا و مواجهه با ناشناخته ها و احساس ناراحتی ناشی از آن،شجاعتتان کم کم تقویت میشود و بنای اعتماد به نفستان شکل میگیرد. تلاش برای ایجاد اعتماد به نفس فرایندی است که به پذیرش خود،شفقت ورزی به خود و شناخت ارزش آسیب پذیری و ترس می انجامد،اقدامی برای بهبود و برقراری تعادل میان این مهارت ها که گاهی مشکلاتی به همراه دارد. برخی از مواردی را که برای تقویت ایمان به خویشتن به منظور قدم گذاشتن در منطقه ی ارتقا نیاز داریم در ادامه بخوانید. بپذیرید که با تلاش میتوانید پیشرفت کنید برای مدتی برای تحمل ناراحتی ناشی از آسیب پذیری آماده باشید. متعهد شوید که همیشه هوای خود را دارید و فارغ از نتیجه شکست یا موفقیت به تنهایی همه قوایتان را به کار میبندید.این کار به معنای تمرین مادام العمر شفقت ورزی به خود و ایفای نقش راهبر به جای منتقد در زندگی تان است. نحوه صحیح مواجهه با شرم ناشی از شکست را بیاموزیم تا برای اجتناب از چنین شرایطی مجبور نباشیم از رویاهایمان دست بکشیم.
💫بخش چهل و چهار💫 فاصله تا شهادت (سيد روح الله ميرصانع) هادی سه بار برای مبارزه با داعش راهی منطقه ی سامرا شد. او با نيروهای حشدالشعبی همكاری نزديكی داشت. دفعه ی اول حدود بيست روز طول كشيد و كسی خبر نداشت. چند بار به او زنگ زدم اما حرف خاصی نميزد. نميگفت كه كجا رفته، تا اينكه برگشت و تعريف كرد كه در مناطق نبرد با داعش مشغول مبارزه بوده. بار دوم زمان كمتری را در مناطق درگيری بود. وقتی به نجف برگشت، به منزل ما آمد. خيلی خوشحال شدم. به هادی گفتم: چه خبر؟ توی اون مناطق چی كار ميكنی؟! هادی ميگفت: خدا ما رو برای جهاد آفريده، بايد جلوی اين آدمهای از خدا بی خبر بايستيم. بعد ياد ماجرايی افتاد و گفت: اين دفعه نزديك بود شهيد بشم، اما خدا نخواست! با تعجب پرسيدم: چطور؟! هادی گفت: توی سامرا مشغول درگيری بوديم. نيروهای انتحاری داعش قصد داشتند با فريب نيروهای ما خودشان را به محدوده ی حرم برسانند.در يكب از روزهای درگيری، يكی از نيروهای داعش خودش را تا نزديك حرم رساند اما يكباره لو رفت! چند نفر به دنبال او رفتند و اين نيروی انتحاری وارد يك ساختمان شد. ما محاصره اش كرديم. من سريع به دنبال او وارد ساختمان شدم. آن نيروی داعشی موضع گرفته بود و مرتب شليك ميكرد. اما در واقع محاصره بود اگر از پشت ديوار بيرون می آمد، به درك واصل ميشد. بعد از چند دقيقه گلوله های من تمام شد و آرام از ساختمان بيرون آمدم. يكی از دوستان من وارد ساختمان شد و من بيرون ايستادم. چند دقيقه بعد دوست من داد زد: خشاب برسون ... خشاب را برداشتم و آماده شدم كه وارد ساختمان شوم. يكباره صدای مهيب انفجار من را به گوشه ای پرت كرد. عامل انتحاری داعش كه فهميده بود نيروهای ما گلوله ندارد از مخفيگاه خودش بيرون آمد و خودش را به نيروهای ما رساند و بلافاصله خودش را منفجر كرد ... چند لحظه بعد وارد ساختمان شدم. من فقط چند ثانيه با شهادت فاصله داشتم. زنده ماندن من خيلی عجيب بود. ديوارهای داخل ساختمان خراب شده و خون شهدای ما به در و ديوار پاشيده بود. پيكرهای پاره پاره ی شهدا همه جا ريخته بود.