eitaa logo
کانال کهریزسنگ
6.1هزار دنبال‌کننده
23.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
378 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان اصفهان مدیر : 👇 @admineeitaa تبلیغات 👇 @admineeitaa8
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال کهریزسنگ
💫بخش پنجاه و دو💫 صبح که شد بچه ها رجب را به بیمارستان رضوی بردند.بعد از گرفتن عکس و آزمایش قرار شد
💫بخش پنجاه و سه💫 تا به بیمارستان برسیم هزار بار مردم و زنده شدم.وقتی رسیدیم پرستارها گفتند حال بیمارتون خوبه ،برگردین منزل،نمیشه توی سی سی یو بمونین. این حرف خوشحالم کرد ولی دلم میخواست کنار رجب در بیمارستان بمانم. ظهر برای ناهار همه در خانه مریم جمع شده بودیم.دلم آشوب بود. فلاسک آبجوش درست کردم و هرچیزی که فکر میکردم رجب در بیمارستان نیاز پیدا میکند در یک ساک گذاشتم. سفره را وسط هال پهن کردم و به الهه گفتم بچه ها را صدا بزند.تلفن همراهم زنگ خورد.مثل اینکه چیزی درونم فرو ریخت. گفتم الهه تلفن رو جواب بده من دارم ناهار میکشم.دیس های برنج را سر سفره گذاشتم حس کردم همه یکباره ساکت شدند و نگاه شان به طرف الهه رفت.بهت زده و نگران بود مثل اینکه اصلا حواسش به ما نبود.گفتم الهه چی شده؟وقتی الهه جوابم را نداد و مشغول شماره گرفتن شد.حدس زدم برای رجب اتفاقی افتاده است.با دهان باز نگاهش میکردم ،میدیدم دهانش تکان میخورد ولی صدایش را نمیشنیدم.وقتی الهه جیغ زد و گوشی از دستش افتاد،صورت رجب وقت خداحافظی توی قطار جلوی چشمم آمد. همان لحظه ای که دلم میخواست هزار بار تکرار شود. غوغایی در خانه به پا شده بود همه گریه میکردند.همه به سمت بیمارستان رفتیم.وارد سالن بیمارستان که شدیم دستم را به دیوار گرفتم و نشستم.نگاهم به بچه ها بود که گریه میکردند.باز هم مثل همیشه همه به من و بچه هایم نگاه میکردند ولی من نگاهم به وحید بود که وقتی نگهبان اجازه نداد وارد شود،دست او را کنار زد و دوید.خیلی طول نکشید که فهمیدم پیکر رجب را به سردخانه منتقل کرده اند و من باید برای همیشه با او خداحافظی کنم. مراسم دومین سالگرد رجب بود.در بهشت ثامن الائمه حرم امام رضا کنار مزارش نشسته بودم.جمعیت زیادی برای مراسم آمده بودند.مریم و الهه خیلی گریه میکردند طوری که بعضی از رهگذران فکر میکردند مراسم هفتم است. ولی من آرام تر بودم، انسان وقتی زیاد داغ میبیند،صبور میشود. دلم برایش تنگ شده بود دلم میخواست هنوز کنارم بود.حتی گر شب و روز پرستاری اش را میکردم.بین جمعیت دختری را دیدم که چهره اش برایم آشنا نبود.وقتی روضه میخواندند و گریه میکردم.هربار که سرم را بالا میگرفتم،داشت نگاهم میکرد.مراسم که تمام شد مهمان ها یکی یکی برای خداحافظی آمدند.بستگان و آشنایان یکی یکی رفتند و اطرافم خلوت تر شد ولی دختر جوان هنوز به دیوار رو برو تکیه زده بود و نگاهم میکرد. نیم ساعتی گذشت همه رفته بودند و فقط من و الهه مانده بودیم.الهه خم شد و مزار رجب رابوسید .دستش را گرفتم و بلندش کردم. اشک میریخت و حرف میزد:مامان هنوز باورم نمیشه بابا زنده نباشه.حالا میفهمم بی پدری یعنی چی.کاش میشد یه بار دیگه بغلش کنم دختر جوان کنار مزار رجب آمد و شروع به خواندن فاتحه کرد و صدای گریه اش بلند شد به الهه گفتم تو برو توی صحن.من خودم میام. کنار دختر رفتم و گفتم:دخترم شما با من کاری داشتی؟ سرش را بالا گرفت ،هفده هجده ساله به نظر میرسید گفت:راستش بابام یکم اون طرف تر دفن شده .امروز که مراسم شما رو دیدم ،یادم اومد که قبلا مصاحبه شما و شوهرتون رو توی تلوزیون دیدم. گفتم:خب الان کارت چیه؟ گفت:پسر عموم اومده خواستگاریم.منم خیلی دوستش دارم ولی میترسم سرنوشتم بشه مثل شما. با تعجب پرسیدم: مثل من؟ گفت:مدافع حرمه. میترسم بره جنگ و بلایی سرش بیاد یعنی مثل بابا رجب... به اینجای حرفش که رسید سرش رو پایین انداخت و گفت ببخشید.چند دقیقه ای هر دو ساکت بودیم.گفتم:مگه کسی مجبورت کرده ؟با یکی دیگه از خواستگارات ازدواج کن که نخواد بره جنگ. گفت:خیلی دوستش دارم و نمیتونم فراموشش کنم.وقتی از خواب بیدار میشم اولین چیزی که بهش فکر میکنم اونه.حتی یه لحظه نیست که به یادش نباشم.صورتش از اشک خیس شده بود،پرسیدم: اونم تو رو دوست داره؟ گفت:بله.هرچه فکر کردم چطور سال ها زندگی مشترکم با رجب را در دوجمله خلاصه کنم و به او بگویم چیزی به ذهنم نرسید.از جا بلند شدم و خداحافظی کردم. پایین چادرم را گرفت و گفت:خانم تو رو خدا،دارم دیوونه میشم .کمکم کنید. گفتم: اینجوری که تو دوستش داری هر چی من بگم آروم نمیشه دخترم. زندگی به هیچ زنی تضمین نداده که تا آخر عمر شوهرش کنارش باشه.با هر حادثه ای ممکنه این اتفاق بیوفته و تو اول جوونی بیوه بشی. فقط باید یه زن باشی تا بفهمی بیوه شدن یعنی چی! ولی اگه میترسی بره جنگ و صورتشو از دست بده. باید بگم اگه این اتفاق بیوفته اون یه بار مجروح شده، ولی تو هزار بار مجروح میشی دختر.میفهمی یه شبه موهات سفید بشن یعنی چه؟ گریه ام گرفته بود گفتم: اگه یه بار دیگه برگردم به جوونیم و رجب مجروح بشه بازم باهاش زندگی میکنم.شعار نمیدم،واقعی میگم.میدونی چرا؟ چون هم دوستش داشتم هم راهی رو که رفته بود قبول داشتم. حرفم را که زدم راه افتادم ولی هنوز صدای گریه دختر را میشنیدم. پایان
💫بخش پنجاه و سه💫 میدانم که این فکر و حرف ها ابتدا ناخوشایند به نظر میرسند،اما این روش کمک میکند کنار بایستید و افکارتان را به شکل چیزی متفاوت از خود و فقط در قالب یک تجربه ببینید. روش بعدی برای فاصله گرفتن از افکار مضطرب کننده،که خودم خیلی به آن علاقمندم،نوشتن است. البته این کار صرفا منحصر به این افکار نیست.هرگاه میخواهید با فاصله گرفتن به دیدگاه جدیدی از وضعیت و شرایط احساسی خود دست یابید،افکار و احساساتتان را بنویسید.خواندن نوشته هایتان برای پردازش و درک نمای کلی تجربیاتتان به شما کمک شایانی خواهد کرد. مشخص کردن سوگیری های فکری که حالتان را بدتر میکنند،موارد زیر سوگیری های فکری هستند که عموما در حین اضطراب شکل میگیرند: فاجعه سازی فاجعه سازی زمانی رخ میدهد که ذهن شما یکراست به سمت بدترین برداشت ممکن در مورد مساله ای میرود و از آن فاجعه ای در شرف وقوع میسازد و آن را مانند فیلم ترسناکی که فقط متعلق به شماست مدام در ذهنتان بازپخش میکند.شاید این برداشت درست باشد،اما تنها تفسیر موجود از ماجرا نیست .وقتی بارها و بارها برداشت خود را در ذهن تکرار و آن را به منزله امری قطعی و مطلق باور کنیم،اضطراب اوج میگیرد .در فصل قبل به ترسم از ارتفاع و آخرین تلاشم برای مواجهه با آن اشاره کردم.بالای برج پیزا افکارم در مورد مرگ و سقوط در واقع فاجعه سازی بود که در ذهنم پشت سرهم تکرار میشد. وقتی دوباره پایین پله ها برگشتم و به تعطیلات ادامه دادم ،تازه فهمیدم که فقط به یک احتمال ممکن چسبیده بودم،در حالی که پایان واقعی ماجرا چیز دیگری بود. برداشت شخصی برداشت شخصی یعنی با استفاده از اطلاعات محدود و مبهمی که داریم در مورد موضوعی قضاوت کنیم؛مثلا من در حال قدم زدن دوستم را سمت دیگر خیابان میبینم،او را صدا میزنم و برایش دست تکان میدهم،اما او به من توجهی نمیکند.برداشت های شخصی من فورا شروع میشود :او از من متنفر است. حتما چیزی گفته ام که ناراحت شده احتمالا همه دوستانم پشت سرم حرف میزنند،فکر میکردم دوستان خوبی دارم اما حالا میبینم که اشتباه کرده ام.هزاران جایگزین بالقوه برای افکاری که به ذهنم رسید وجود دارد. شاید صدایم را نشنیده،شاید در خانه مشاجره شدیدی داشته و نمیخواهد با کسی حرف بزند مبادا اشک هایش سرازیر شود،شایدحواسش اینجا نیست و هزاران شاید دیگر.سوگیری های ناشی از برداشت شخصی مستلزم توجه اند ؛زیرا از احساس تهدید سرچشمه میگیرند متنفر شدن ناگهانی دوستان از من حتما دلیلی دارد که باید روی آن تمرکز کنم. فیلتر ذهنی فیلتر ذهنی تمایل ما به حفظ اطلاعاتی است که باعث بدتر شدن حال ما میشود و باعث میشود کلیه ی اطلاعاتی که به ما کمک میکنند احساس متفاوتی داشته باشیم نادیده بگیریم.فرض کنید زیر مطلب ارسالی شما در شبکه های اجتماعی 50 نفر نظر خود را نوشته اند .49 مورد نظر مثبت و دلگرم کننده است.یکی از این نظرات منفی است و به موضوعی اشاره میکند که خودتان هم از پیش به آن احساس نا امنی داشته اید و اعتماد به نفستان به خاطر آن کم است.فیلتر ذهنی همان چیزی است که سبب میشود روی همان یک نظر منفی تمرکز کنید و 49 نظر مثبت را نادیده بگیرید.در مورد برج پیزا ،فیلتر ذهنی من تمرکز روی کج بودن برج و بستن چشمم روی این واقعیت بود که این برج صدها سال است پابرجا مانده و تیم بزرگی از متخصصان حرفه ای دائم بر ایمنی آن نظارت میکنند. وظیفه مغز حفظ امنیت ماست.از همین رو،مغز به طور طبیعی به تمرکز روی اطلاعات تهدید آمیز کشش دارد.وقتی تحت فشار عصبی و اضطراب باشیم،مغز به این احساس دامن میزند.مغز پیامی از بدن دریافت میکند مبنی بر اینکه اوضاع خوب نیست ،پس برای یافتن دلایل احتمالی به بررسی محیط اطراف شما و حافظه تان میپردازد.اینجاست که فیلتر ذهنی وارد عمل میشود .مغز در حال انجام ماموریت کشف علایم اضطراب است و اگر متوجه فیلترهای ذهنی مان باشیم، میتوانیم سوگیری های موجود میان اطلاعات مدنظرمان را شناسایی کنیم و آگاهانه سایر اطلاعات موجود را در نظر بگیریم. تعمیم افراطی تعمیم افراطی یعنی شما بر اساس یک اتفاق به الگویی کلی برسید و آن را به همه جوانب زندگی تعمیم دهید و حادثه ای منفی را شکستی دائمی تلقی کنید.اگر در مصاحبه ای شغلی رد شوید،تعمیم افراطی به این شکل ظاهر میشود: ((من هیچ وقت کار پیدا نمیکنم پس چرا باید به جای دیگری درخواست کار بدهم؟))یا بعد از شکست رابطه تان : ((من همیشه به روابطم گند میزنم؛دیگر با کسی قرار نخواهم گذاشت)) تعمیم افراطی به چند دلیل باعث شدت گرفتن اضطراب میشود؛اول اینکه هرموضوعی را مشکلی بزرگ و اساسی میکند و دوم اینکه ما را به اجتناب از موقعیت مشابه در آینده سوق میدهد که همین امر،سبب تقویت اضطراب میشود و مقابله با آن را سخت تر میکند.