eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.8هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
7.2هزار ویدیو
343 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، کوشک و قهدریجان درشهرستان های نجف آباد ، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین : 👇 eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
صفحه مقام معظم رهبری با بیش از ۵ میلیون فالوور در اینستاگرام مسدود و حذف شد! اینه آزادی بیان مدل غربی!!!!! 💫کانال کهریزسنگ در ایتا و روبیکا : 👇 ❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨: ╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮ eitaa.com/kahrizsang rubika.ir/kahrizsang ╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯
🟢♦️استخدام گسترده شرکت فولاد آلیاژی ایران مهلت ثبت نام تا ۲۰ بهمن ماه ‌✍️⁩ کانال کهریزسنگ در ایتا و روبیکا : ❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨: ╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮ eitaa.com/kahrizsang rubika.ir/kahrizsang ╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯
اطلاعیه 🍃🍃🍃 ضمن عرض سلام خدمت همشهریان و احیاگران عزیز قنات باستانی کهریزسنگ؛ با هدف اطلاع رسانی بهتر از مراحل احیای قنات و تهیه ی گزارش از پیشرفت کار قنات به شکل مطلوب در فضای مجازی؛ از همشهریانی که امکان گزارشگری و عکاسی از قنات و احیاگران عزیز دارند؛ درخواست می شود به ادمین کانال احیاگران اعلام آمادگی نمایند. 🍃🍃🍃 قنات باستانی کهریزسنگ @Ehyagaraneghanat آیدی ادمین کانال https://eitaa.com/Adminehyagar
اطلاعیه 🍃🍃🍃 ✅ به اطلاع می‌رساند که گروه جهادی احیاگران قنات، برای پخت ناهار از بانوان بزرگوار، دعوت به مشارکت در این امر خیر می‌کند. ✅با این توضیح که‌ بعد از دریافت مواد غذایی از گروه جهادی زحمت پخت و پز آن را برعهده بگیرند. ✅جهت دریافت اطلاعات بیشتر با ادمین کانال در ارتباط باشید. 🍃🍃🍃 قنات باستانی کهریزسنگ @Ehyagaraneghanat آیدی ادمین کانال https://eitaa.com/Adminehyagar
💫بخش شصت و هفت💫 باز طاقتم نگرفت.به خودم گفتم:بذار حرف دلم رو بهش بزنم.نگاهش کردم و گفتم:دا گفت:ها چیه؟گفتم:دا علی رو حلال کن.بر و بر نگاهم کرد.ادامه دادم:شیرت رو حلالش کن دا.گفت:این حرف ها چیه میزنی؟!یعنی چی شیرت رو حلالش كن؟!گفتم:دا علی این دنیایی نیست.عصبانی شد و گفت:این حرف های مفت چیه به زبون میاری؟مثل اینکه تو از خدا میخوای که علی طوریش بشه.گفتم: نه دا به خدا اینجوری نیست.امروز من هرچی دنبال علی گشتم،پیدایش نکردم.دو روزه می خوام ببینمش ردی ازش پیدا نکردم.على سر خیلی پر شوری داره.دا علی اومده که بره، خیلی از حرفم بدش آمد.احساس کردم نه فقط از حرفم بلکه از خود من هم بدش آمد. همان طور که روبروی هم ایستاده بودیم،به عمق چشم هایم نگاه کرد،دندان هایش را به هم سائید و با حرص گفت:بی شرف دیگه از این حرفها نزنی ها.گفتم:دا هر چی میخوای به من بگو ولى شیرت رو حلالش کن،دیگر نتوانستم صبر کنم،بدجوری بغض کرده بودم و چشمانم پر از اشک شده بود.قبل از اینکه اشکهایم بریزند،گفتم:خداحافظ؛و بیرون دویدم.می دانستم الان دا چه حالی دارد و تا صبح چه به او خواهد گذشت.هیچ وقت دلم نمی خواست،این طور رو در روی دا بایستم و حرفی بزنم که ناراحتش کند ولی نمی دانم چه نیرویی مرا وادار کرد به دا بگویم على رفتنی است.برای من رفتنش محرز بود.با دست و پای زخمی خودش را رسانده خرمشهر،در حالی که کسی از او انتظار جنگیدن ندارد،از راه نرسیده به خط می رود، برای من یادگاری خشاب و پیراهن می گذارد و حس های دیگر،همه و همه به من می گفتند علی به طرف شهادت می رود.وقتی رسیدم مسجد جامع،رفتم سراغ پیراهن و خشاب علی که بالای کمدی در درمانگاه گذاشته بودم.آنها را برداشتم و به گوشه ای پناه بردم.آنها را بوسیدم و بو کردم و به سینه ام فشار دادم.به چشمانم کشیدم و گفتم: علی کجایی؟چرا همه اش از من فرار میکنی؟ چرا هر جا دنبالت میرم،هر جا میرسم،تو قبل از من از اونجا رفتی؟توی این دو روز هر وقت از پیدا کردنش ناامید شده بودم،بوی پیراهنش کمی آرامم کرده بود.این کار، داستانی را که پاپا از حضرت یوسف و برادرانش برای مان گفته بود،به یادم می آورد.داستان هر وقت به قسمتی می رسید که برادران یوسف پیراهن خونی را دست حضرت یعقوب می دهند و به دروغ می گویند گرگ یوسف را دریده،پاپا گریه میکرد و میگفت یعقوب میدانست پسرانش توطئه کرده اند. گرگ یوسف را ندریده و او زنده است.آخر سر هم بوی پیراهن یوسف،چشمان یعقوب را نور می بخشد و بینا می کند.بلاخره روز دهم که روز پر کار دیگری بود به پایان رسید و هوا تاریک شد.عراقی ها که از عصر شهر را میکوبیدند،دیگر دور و بر مسجد،خیابان چهل متری،فخر رازی و خیابان انقلاب را می زدند. آنقدر این حالت ادامه داشت که من به بچه ها گفتم:غلط نکنم،اینا میخوان مسجد رو بزنن.حالا مجروح ها را چه کار کنیم؟حتی به مسئولین مسجد هم گفتیم:یه فکری بکنید گفتند:چه کار کنیم؟گفتیم:حداقل ماشین پیدا کنید مجروحها را بفرستیم.به تدریج همه مجروحان را به بیمارستانهای آبادان اعزام کردیم و کف درمانگاه را شستیم.چند روزی بود که جز برای نماز کفش هایم را از پایم درنیاورده بودم.نماز مغرب و عشایم را خواندم.تنم خسته بود.واقعا بریده بودم.آن شب،تاریک و ظلمانی بود.همه فانوس ها را خاموش کرده بودیم.برای اولین بار کفش هایم را در آوردم و در درمانگاه ،کنار صباح دراز کشیدم،انفجارها کمی از مسجد فاصله گرفته بود و خیال ما تا اندازه ای آسوده شده بود،ولی صدای آتش توپخانه عراقی ها لحظه ایی قطع نمی شد.آن روز تعدادی از مردم را از مسجد تخلیه کرده بودند و مسجد خلوت شده بود.حتی گنوا و بقیه موجی ها هم نبودند.دلم برای عباس تنگ شد.جز او بقیه اذیتم می کردند.دیروز به آقای مصباح و بقیه گفته بودم:دیگر از دست این ها خسته شده ام.طاقت دیوانه بازی این ها را ندارم.نمیدانم آنها را کجا برده و به کجا سپرده بودند.چشم هایم را روی هم گذاشتم.مریم،زهره،اشرف و صباح حرف می زدند و من توی فکر على بودم.هر کار میکردم خوابم نمی برد.از خودم میپرسیدم؛الان علی کجاست؟چه کار دارد می کند؟خدایا من بلاخره علی را می بینم یا نه؟ نمیدانم چقدر طول کشید.کم کم چشمانم گرم شد و چرت می زدم.هر بار که چشمانم روی هم می رفت،چهره على جلوى نظرم می آمد و یکهو تکان می خوردم.چشم هایم را باز میکردم که به طرفش بروم،میدیدم خبری نیست.بین خواب و بیداری بودم که صدای انفجار دو توپ آمد.صدا آنقدر مهیب بود که زمین زیر تنم لرزید و صدای خرد شدن شیشه آمد.چند دقیقه ای نگذشته بود که نعره ای توی حیاط مسجد پیچید:به دادمون برسید. بچه ها رو کشتن.پاسدارها رو کشتن.مقر سپاه رو زدن. اسم سپاه و پاسدار که آمد،مثل فنر از جا پریدم.تمام تنم به لرزه افتاد.چادرم را که دورم بود برداشتم و کورمال کورمال پای دو، سه تا از بچه ها را لگد کردم و پای برهنه توی حیاط دویدم.
💫ادامه بخش شصت و هفت💫 توی آن تاریکی که چشم،چشم را نمی دید، جوانی را دیدم که خم و راست می شد و به پاهایش چنگ می زد.دستانش را به هم میکوبید و تکرار میکرد:بچه ها رو کشتن.قتل عامشون کردن.با هول پرسیدم: برادر کجا رو زدن؟کی ها رو کشتن؟با گریه گفت:مقرمون رو زدن.همه رو کشتن. پرسیدم:مقرتون کجاست؟گفت: مدرسه رسایی،پشت حزب جمهوری. صبر نکردم.دیگر هیچ چیز نمی فهمیدم جز اینکه خودم را به مقر سپاه برسانم.حتی فکر نیروهای عراقی یا نیروهای ستون پنجم توی خیابان های ناامن را نکردم،فقط دویدم. خیابان ها سوت و کور بود.توی تاریکی چاله چوله هایی را که قدم به قدم با اصابت خمپاره ایجاد شده بود،نمی دیدم.پای بدون کفشم در آنها می رفت و پیچ می خورد.چند باری زمین خوردم،ولی آنقدر عجله داشتم که این چیزها برایم مطرح نبود.توی دلم طوفانی بپا بود.از خودم میپرسیدم؛یعنی علی هم اونجا بوده؟بعد خودم را دلداری می دادم و میگفتم:نه على اونجا نیس،على خطه. دوباره به خودم نهیب می زدم و میگفتم:زهرا مگه بقیه که اونجا بودن خواهر نداشتند.اونا هم برای خواهراشون مثل على اند.چه فرقی میکنه؟یک لحظه به خودم آمدم و سیاهی گودالی را جلوی پایم دیدم.یادم افتاد زمین اینجا را برای سنگر کنده اند.از رویش پریدم. در عرض دو،سه دقیقه سر کوچه حزب جمهوری بودم.یک لحظه مکث کردم.چیزی دیده نمی شد.فقط دود و غبار غلیظی حلقم را می سوزاند.دویدم جلو.شیشه خرده ها توی پایم فرو می رفتند،اهمیتی نمی دادم.فقط می خواستم زودتر بفهمم چه اتفاقی افتاده؟ علی کجاست؟مدرسه رسایی ته کوچه،نبش یک سه راهی قرار داشت.از نور فانوس هایی که دست سپاهی ها بود،توانستم کمی وضعیت را تشخیص بدهم.بچه های سپاه شهدا را از مدرسه بیرون می آوردند.خودشان اصلا حال روحی خوبی نداشتند.گریه میکردند.نعره می کشیدند و بی تاب بودند. بین آن شلوغی جهان آرا را هم دیدم.ساکت و آرام بود.غم از چهره اش میبارید.توی صداها و گریه ها می شنیدم،نیروها صدایش میزنند: ممد حالا چی کار کنیم؟ممد بچه ها رفتند بیچاره جهان آرا.توی این واویلا همه به او پناه می بردند.من هم مثل آنها دیوانه شده بودم. از کنار جهان آرا گذشتم.اگر زمان دیگری بود، می ایستادم و محترمانه سلام و علیک می کردم،اما حالا هیچ چیز نمی فهمیدم.سرم گیج میرفت.عقب عقب رفتم.به مانعی برخوردم.برگشتم.سر نبش سه راه،بلیزر قرمز رنگی پشت سرم پارک بود.دیدم می خواهند جنازه ای را پشت بلیزربگذارند.چون صندلی های عقب را برداشته بودند،به اندازه یک آمبولانس ظرفیت داشت.جلوتر رفتم و از پنجره به داخل بلیزر نگاه کردم.اولش تاریک بود و چیزی ندیدم.چند لحظه بعد دستی فانوسی را بالا آورد.جهان آرا بود،با یک دست در ماشین را نگه داشته و با دست دیگرش فانوس را بالا گرفته بود.حالا زیر آن نور ضعیف می توانستم داخل بلیزر را ببینم. پنج،شش نفر را کف ماشین خوابانده بودند. دقت کردم.هیچ کدام تکان نمی خوردند. صدای ناله ای هم از آنها به گوش نمی رسید. فهمیدم شهید شده اند.در بین آنها،شهیدی که کنار دیواره ماشین گذاشته بودند،توجهم را جلب کرد.پارچه ای دور پیشانی اش بسته، چشمها و دهانش نیمه باز بودند.کمی از دندان های ردیف بالایش هم پیدا بود.آنقدر خاک روی محاسن،مژه ها و موهای سرش نشسته بود که چهره اش را درست نمی توانستم تشخیص بدهم،فقط از روی دستمال پیشانی و حالت دندانهایش،به نظرم آمد چقدر شبیه علی است.آخر على عادت داشت موقع کار جوشکاری و بنایی پیشانی اش را با تکه دستمالی بندد.روی این حساب ها شک کردم،برای یک لحظه دلم لرزید،از خودم پرسیدم:نکند على باشد،بعد گفتم نه، همه گفتند،علی رفته خطاین شباهت چهره، ذهنم را حسابی آشفته کرد.به خاطر همین، به بقیه توجهی نکردم و دویدم توی حیاط مدرسه.نور خیلی ضعیف بود.با این حال قسمت های تخریب شده مدرسه را دیدم. خاک و پاره آجر و چاله چوله ها را زیر پایم حس کردم.به نظرم تا خبر به ما برسد نیم ساعتی گذشته بود.بچه های سپاه تا آنجا که توانسته بودند،کشته ها و مجروحها را از زیر آوارها بیرون کشیده و توی حیاط خوابانده بودند.بین مجروحان که خونین و مالین ناله میکردند،دنبال علی گشتم.به خودم میگفتم کاش آن جنازه را بهتر نگاه می کردم.باید مطمئن میشدم او على هست یا نه؟وضع آشفته آنجا و فشار روحی که بهم می آمد اجازه نمی داد دوباره سری به آن بلیزر بزنم. همهمه بدی بود.صدای گریه ها لحظه ای قطع نمی شد.من گیج و سرگردان نه می توانستم گریه کنم و نه آرام باشم.به دنبال یک گمشده بودم.اگر پیدایش میکردم،برایم آرامشی حقیقی را به دنبال داشت.وقتی وانت ها آمدند.کمک کردم و مجروحها را توی آنها گذاشتیم.یکبار که توی کوچه آمدم،دیدم بلیزر حرکت کرد.یکی از وانتها هم راه افتاد. پریدم روی سپر آن و دستم را به دیواره اش گرفتم.وانت پر از مجروح بود.تا مسجد روی سپر ایستادم.به محض رسیدن وانت همه اهل مسجد برای کمک آمدند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴پهپادهای ارتش رژیم صهیونیستی، یک دستگاه خودرو در شهرک نبطیه واقع در جنوب لبنان را مورد هدف قرار دادند. رسانه اسکای نیوز مدعی شد که عباس الدبس، مسئول عملیات حزب‌الله در نبطیه در این حمله پهپادی به شهادت رسیده است. ✅ @akhbarjahadi
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده برنامه همایش خانواده "راه روشن" ویژه پدران و مادران در حسینیه اعظم کهریزسنگ توسط استاد امان اللهی👆👆👆