کانال کهریزسنگ
🗞لقمه دورهٔ خبرنگاری | تولید محتوای خبری📡 🔸مینی دوره عکاسی -آموزش تجهیزات عکاسی و اصول کادر بندی- 🔹
⁉️چند سوال مکرر که دوستان درباره دوره پرسیدند:
1⃣ دوره محدودیت سنی داره؟؟
👨🏻💻 پاسخ: حداقل شرکت کنندگان باید کلاس هشتمی باشند که با توجه به حجم دوره هم زود یاد بگیرن و هم خسته نشن👋🏻
2⃣ چرا یه دوره دو سه روزه باید انقدر گرون باشه؟!
👨🏻💻پاسخ: ضمن اینکه چی دیگه ارزونه باید متذکر بشم که ما داریم از اساتید با تجربه برای این دوره دعوت میکنیم که لطف کردن قیمت رو مناسب تر از جاهای دیگه باهامون راه اومدن، و البته دوستانی که شرکت کردند کیفیت بالای دوره ها رو خواهند دید.
3⃣ آیا برای این دوره تجهیزات لازمه؟
👨🏻💻 پاسخ: این دوره هیچ تجهیزاتی لازم نداره! تمامی تجهیزات چه حین دوره و چه بعد برای پروژه ها توسط مجموعه تامین خواهد شد.( تنها چیزی که لازم داره یه قلم و کاغذه که برای جزوه برداری لازمتون میشه🙃)
4⃣ فرق این دوره ها با دوره های بلند مدت تابستانه که دارید چیه؟
👨🏻💻 پاسخ: از نظر محتوا همونه منتها فشرده تر و کاربردی تر شما میتونید تو این سه روز خودتون رو محک بزنید که آیا میتونید برای شغل انتخابش کنید و دوره ها رو حرفه ای تر دنبال کنید یا نه!!
(یه در گوشی برای دوستانی که امسال انتخاب رشته دارند، این دوره خیلی میتونه تو انتخابتون بهتون کمک کنه😉)
5⃣ دم عیدی پول نداریم برا کلاس😱
👨🏻💻پاسخ: خوبه تازه عیدی گرفتید😒 ولی اگه کسی هم نمیتونه حتی با شرایط اقساطی توی دوره شرکت کنه با مدیریت کانون فرهنگی مسجد جامع کهریزسنگ در میون بزاره تا در صورت امکان شرایط از دم قسط رو براشون فراهم کنیم🥳
👨🏻💻@S_a_e_e_d_amini
6⃣ اگه ما با دوستامون بیایم و هر کدوم توی یه دوره شرکت کنیم تخفیف ویژه شاملمون میشه؟
👨🏻💻 پاسخ: بله!!! اگه شما به صورت گروهی یا مجموعهای ثبت نام کنید تخفیف ویژه و کدهای تخفیف شاملتون میشه🤗
(مثلا اگه با دوتا دیگه از دوستاتون توی هر سه دوره شرکت کنید تخفیف ویژه شرکت در سه دوره شامل هر سه نفرتون میشه)
اگه سوال دیگه ای هست درخدمیتم🙋🏻♂
👨🏻💻@partizani_support
📡 @partizanistudio ¦ 🌐 partizanistudio.ir
💫بخش صد و یک💫
بعد از مراجعات مکرر به بیمارستان داروهایم را به مرور عوض کردند.کمی که بهتر شدم، یک روز مادر دکتر ما را به امامزاده شاهچراغ برد.توی راه همه چیز شهر برایم جالب آمد. مغازه ها باز بودند و کلی خوراکی داشتند. مردم بدون هیچ واهمه ای رفت و آمد کردند. به خودم گفتم:ببین هنوز زندگی در جریانه. درسته که علی و بابا دیگه نیستند ولی می تونیم دوباره محیط گرم خونوادمون رو تشکیل بدیم،بلاخره به شاهچراغ رسیدیم، چشمم که به گنبد و بارگاه برادر امام رضا افتاد،حس بدی بهم دست داد.تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن.بغض گلویم را گرفت، حس کردم اینجا آشناترین و بهترین جایی است که من میتوانم عقده هایم را خالی کنم و حرف هایم را بزنم.صاحب اینجا تنها کسی است که حرف های مرا خوب می فهمد.دیدن جنگزده ها در حول و حوش حرم،خصوصا خانم هایی که چادر عربی به سر داشتند، خوشحالی و در عین حال بغضم را بیشتر کرد. دوست داشتم دست در گردن همشهری هایم بیندازم و بگویم که ما هم همدرد هستیم. لحظاتی با محبت به آنها که غمگین و ناراحت کنج دیوار حیاط نشسته بودند،نگاه کردم و بعد وارد حرم شدم.آهسته آهسته قدم برداشتم،زیارتنامه خواندم و به طرف ضریح رفتم.تمام وجودم می ارزید.صورتم را که برای بوسیدن ضریح جلو بردم،اشک امانم را برید، بدون هیچ حرف و کلامی اشکهایم میریختند. کم کم آرام و سبک شدم.بعد رفتم و به نماز ایستادم.چادر که نداشتم.مانتویم هم سوراخ بود،آستینش هم در قسمت بازو پاره بود. روسری ام را روی پارگی مانتو انداختم و نمازم را خواندم دوباره به ضریح پناه بردم و این بار حرفها و غم هایم را به حضرت گفتم.یکی،دو ساعتی که آنجا بودیم،چنان محو فضای آرام بخش آنجا شده بودم که وقتی بیرون آمدیم انگار پرواز میکردم.دردهایم خیلی کمتر شده بود.حتی راحت تر راه میرفتم.از بازار قدیمی وکیل هم دیدن کردیم و به خانه برگشتیم.
به نظر خودم خیلی بهبود پیدا کرده بودم. فقط گاهی که می ایستادم احساس می کردم یک نیروی برق فشار قوی به کمرم وارد می شود.طوری که نفسم حبس میشد و به دنبال آن پاهایم خشک میشد و بعد می لنگیدم.
آخرین باری که به بیمارستان رفتیم،دكترها گفتند:عفونت کاملا از بین رفته و محل جراحت وضع خوبی دارد.دارو نوشتند و گفتند:می توانم بروم.از بیمارستان که آمدیم، از دکتر مصطفوی خواهش کردم با آمبولانسی که ما را به شیراز آورده بود،هماهنگ کند،ما به ماهشهر برگردیم.گفت:اون آمبولانس که دائم در رفت و آمد نیست.گفتم:پس ما چی
کار کنیم؟خانم مصطفوی و سونیا خواهر دکتر که چهارده،پانزده ساله بود،گفتند:بمونید. تشکر کردم و بلاخره دکتر با اصرار ما به ترمینال شیراز رفت و به مقصد ماهشهر بلیت خرید.فردای آنروز با بدرقه خانواده دکتر راهی شدیم.خود دکتر هم که در منطقه کار داشت با ما همراه شد،تمام شب را در سرمای خشک توی اتوبوس گذراندیم.درد مانع از خوابیدنم میشد،نمیتوانستم به پشتی صندلی تکیه کنم.تمام مدت سرم را به صندلی جلو چسبانده بودم دلم برای دا تنگ شده بود،
دلواپسش بودم.از خدا میخواستم موضوع على را نفهمیده باشد.سقوط خرمشهر و شرایطی که پشت سر گذاشته بودم،حساسم کرده بود،می ترسیدم با دیدن دا طاقت نیاورم گریه کنم و همه چیز را بگویم.به همین خاطر،وقتی به ماهشهر رسیدیم از دکتر
مصطفوی خواهش کردم ما را تا خانه دایی نادعلی برساند.نمیخواستم اول با دا روبرو بشوم.همانطور که حدس میزدم، دایی آن موقع صبح بیدار بود.با در زدن ما زن دایی هم بلند شد وقتی دیدند من هرچند به سختی سرپا ایستاده ام،خیلی خوشحال شدند،به آقای مصطفوی تعارف کردند برای صرف صبحانه داخل بیاید،قبول نکرد و گفت: این ها امانت بودند من وظیفه داشتم، برسونم شون.این را گفت و رفت.فکر میکردم پایم به خانه برسد از شدت خستگی خوابم میبرد ولی از ذوق خانواده ام بیدار ماندم. فامیل های زن دایی آمدند و از بهبودم اظهار خوشحالی کردند یکنفر هم دا را خبر دار کرد. چند دقیقه بعد با زینب سر رسیدند.وقتی دا مرا سرپا دید،برقی را توی چشمانش دیدم. به نظرم حال و روزش بهتر از آن روزی بود که او را توی بیمارستان پیر و شکسته دیده بودم. هی نگاهم میکرد و میگفت:خیلی لاغر شدی. خیلی رنگ و روت پریده.زینب هم از بغلم پایین نمی آمد.با اینکه ژولیده تر از قبل شده بود ولی باز هم قشنگ بود.یاد بابا افتادم که میگفت:پیغمبر دخترش رو عزیز میدونست. ما هم اگه ادعا میکنیم مسلمونیم باید دختر هامون رو دوست داشته باشیم.به همین خاطر،بیشتر از پسرها به ما خصوصا به زینب که ته تغاری بود،اهمیت میداد.دا زیاد پیشم نماند.گفت:باید بروم.نگران پسرها بود،گفتم بذار زینب بمونه.دا که رفت به زندایی گفتم. یه شونه بده.گفت:بچه گناه داره با این وضعی که داره اذیت میشه،شانه را که داد،به آهستگی و با زحمت موهای به هم چسبیده و تابیده زینب را شانه زدم هفته ها بود سرش شانه نخورده بود.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_یک
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش صد و یک💫
حین شانه زدن متوجه شدم سرش شپش گذاشته است،خیلی حالم بد شد.به زن دایی گفتم:ببین چی شده.کف سرش رو انقدر خارونده که زخم شده.دایی گفت:ناراحتی نداره باید موهاش رو کوتاه کنیم،سریع رفت یکی از اقوامشان را که اصلاح سر میدانست آورد.موهای زینب را کوتاه کردیم،زن دایی هم در این فاصله آب گرم کرد و توی آن یکی اتاق دیگر زینب حمام کرد.تا چند روز بیرون اتاق پیش ساخته دایی می نشستم و رشکهای سر زینب را شانه میکشیدم.زینب هم اعتراضی نمیکرد.
کمی از اوضاع و احوال کمپ خبردار میشدم. اول صبح می دیدم زنها تشت روی سرگذاشته و به یک سمت میدوند.می پرسیدم:اینها کجا میرن؟گفتند:سمت شیرهای آب،میخوان ظرفهاشون رو بشورن چون تعداد شیرها محدوده و همه نوبت رو رعایت نمیکنن اونجا غوغا میشه.دوباره سر ظهر شلوغی و هیاهو سمت خانه دایی زیاد شد.پرسیدم:باز چه خبر شده؟زن دایی گفت:اینجا نزدیک آشپزخونه است،مردم می دوند بروند غذا بگیرند.چون غذا هم کمه به همه نمیرسه.دایی که دوست نداشت از آنجا غذا بگیرد از پس اندازش خرج میکرد.میگفت:ما فعلا میتونیم خودمون رو اداره کنیم.بذاریم بقیه غذا بگیرند.میرفت بازار سربندر خرید میکرد و می آورد.زن دایی هم روی گاز پیک نیکی و ظرف و ظروف محدودی که از اقوامش در سربندر گرفته بود، غذا درست میکرد.یک روز لنگان لنگان کمی توی کمپ قدم زدم.کمپ از مجموعه کانکس ها و خانه های پیش ساخته ای با ظرفیت یک تا چهار نفره تشکیل شده بود.کمپ یا اردوگاه جنگ زدگان حدود چهل و پنج تا پنجاه کیلومتر با ماهشهر فاصله داشت.مسیرهای اصلی کمپ را آسفالت کرده و فرعي ها را شن ریخته بودند.دور تا دور شهرک را با فنس حصار کشیده بودند.در بعضی جاها آنقدر مردم رخت و لباس ملحفه رختخواب روی فنس ها انداخته بودند که جایی از حصار دیده نمیشد.توی این شهرک با ظرفیت محدودش حالا شاید حدود دویست،سیصد خانوار زندگی میکردند.طبیعی بود که امکانات کمپ اعم از حمام ها و سرویس های بهداشتی،آب و غذا و ... جوابگوی این تعداد از افراد نباشد.مصرف آب آن قدر زیاد بود که تانکرها زود خالی میشدند،فاضلاب ها پرشده، آب لجن کنار سرویس های بهداشتی جمع شده بود.بوی گند آب راکد،آدم را دیوانه می کرد،کسی آشغال ها را تخلیه نمیکرد و روی هم تلنبار میشد،سطل های بزرگ زباله سر رفته بود و انبوه پشه کوره بیداد میکرد.موش هم زیاد دیده میشد.با دیدن این چیزها احساس میکردم میکروب از همه جا میبارد
و هر لحظه امکان مبتلا شدن به یک بیماری عفونی هست.این یک توهم نبود،درمانگاه کوچک کمپ پر بود از بیمارانی که دچار عفونت روده ای و اسهال خونی شده یا چشم های شان عفونت کرده بود.خیلی از بچه ها کارشان به جراحی میرسید.از آن طرف اتاق
های عمل بیمارستانها پر از مجروح بود،گاهی باد و طوفان شدیدی بلند می شد و چشم چشم را نمیدید.این مساله راه خوبی برای انتقال انواع بیماری ها بود.
بعد از چند روز دا گفت:دیگه بیا خونه.چون از روزی که به سربندر برگشته بودم،فکر رفتن به آبادان را در سر داشتم میخواستم زیاد با دا روبه رو نشوم.میترسیدم با رفتن به خانه مسئولیت بچه ها به گردنم بیفتد و نتوانم به منطقه برگردم.دا که فکرم را خوانده بود یک بار بهم گفت:نمیذارم بری.علی که اومد با خودش برو این طوری نمیذارم.نمی دانستم چه بگویم،چطور به دا بفهمانم علی که نیست چطور باید بیاید.بلاخره یک روز بطرف اتاق راه افتادم.زن دایی هم با من آمد.کانکس ما تقریبا اول شهرک بود و با خانه دایی فاصله داشت،دا رفته بود بازار و مرغی خریده بود. وقتی میخواستم وارد خانه شوم،پیرمردی که در ردیف خانه ما با پسر و عروسش زندگی میکرد،مرغ را زیر پایم سر برید.گفتم:دا این
چه کاریه؟گفت:نذر کرده بودم اگر از خرمشهر سالم بیرون بیایی،قربانی کنم و خون بریزم. بعد از گذر از سه پله وارد خانه یک اتاقه مان شدم.موکت نمدی سبز رنگی کف اتاق دوازده متری را پوشانده بود.دو طرف اتاق دو تخت دو طبقه که بیشترین فضا را اشغال کرده بودند،قرار داشت.یک کمد فلزی،یک فن کوئل دو منظوره سرمایشی و گرمایشی تنها وسایل اتاق را تشکیل میدادند.پنجره کوچکی تنها نورگیر اتاق بود.خانه دایی هم همینطور بود.منتهی دو اتاقه بود.از آنجا هم خوشم نمی آمد.وارد این اتاق میشدم احساس میکردم وارد یک سلول شده ام و این کمپ در واقع اردوگاهی برای ما است.فرقش این است که اختیارات محدودی داریم.حالم خیلی گرفته شد.البته کوچکی فضا نبود که آزارم می داد،به اینجا انسی نداشتم.من خانه خودمان را میخواستم،خانه ای که بعد از سالها رنج و مرارت به دست آورده بودیم و خودمان در ساختنش نقش داشتیم.از خودم میپرسیدم: آخر چرا ما باید آواره شویم؟چه دستی در بدبخت کردن ما مقصر است؟همین طور که مات و درمانده یک گوشه کز کرده بودم،دا وارد اتاق شد از گوشت مرغ یک سیخ کباب کرده بود،دستم داد و گفت:بخور خیلی کم جون شدی.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_یک
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
7.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆 اگر در تعطیلات نوروز، حساب بانکیتان هک شد، چه اقدامهایی باید انجام دهید؟
۱- فوراً با شماره
۰۹۶۳۸۰
(مرکز فوریتهای سایبری پلیس فتا) تماس گرفته و موضوع را به کارشناسان پلیس اطلاع داده تا وجه سرقتی مسدود شود.
۲- در صورتی که اپلیکیشن جعلی و ناشناسی نصب کردهاید، آن را حذف کنید.
۳- در صورت دریافت پیامک ورود به اپلیکیشنهای بانکی، با پشتیبانی آن برنامه تماس گرفته و موضوع را اطلاع دهید.
۴- در اولین فرصت به دادسرای محل سکونت خود مراجعه و اعلام شکایت کنید.
48.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚نماهنگ آقای کریم💚
🎙گروه سرود عین الحیات
ویژه ولادت کریم اهل بیت
حسنقرآنه
میگمحسنجانانه
حسنبگوکهاسمشنشونهایمانه 😍
حسنمصداقهکرامتوانفاقه
بیاکهامشببازارعیدیدادنداغه💚
الهی که به چشم مادرش بیاد ❤️
🔅تهیه شده در استودیو کانون فرهنگی تربیتی امام خمینی(ره) و موسسه قرآن و عترت انصار الولایه
┄┅┅❁🌼💙🌼❁┅┅┄
💫موسسه قرآن و عترت انصارالولایة💫
🆔@ansar_velayat_quran
1_10364715458_240316_070653.pdf
1.96M
🔵 #آگهی_استخدامی
♨️جهت يادآوری
📓دفترچه راهنمای آزمون بکارگیری نیروی قرارداد کارمعین شهرداری ها
شهرداری های اصفهان نجف آباد قهدریجان و ... در لیست وجود دارد کارشناس تحلیل گر سیستم و ... در شهرداری کهریزسنگ هم جزو مشاغل مورد تقاضا است.
به داوطلبان تاکید میگردد این دفترچه را با دقت مطالعه نمایند.
لطفا اطلاع رسانی کنید.
اطلاعیه های استخدامی را از کانال کهریزسنگ دنبال کنید.
@kahrizsang
❌❌شروع مسابقه والیبال رده بندی بین تیم های ترنج و انقلاب ساعت هشت و نیم❌❌
جهت دیدن عکس ها و اطلاع از نتایج به کانال مسجد جامع مراجعه نمایید.
@kfemamzamani
✅هشدار جدی برای تمام آقایان ایران✅
🚧مشکلات آقایان زمینه ساز 80% طلاق ها در ایران🚧
✅آقایون برای درمان اختلالات حتما لینک پایین را مشاهده نمایید 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4060479881Cf11ada3a13
فرم ویزیت سریع کلینیک طلوع سبز 👇
https://app.epoll.ir/35853000
✅️معتبر ترین کانال ایتا در زمینه طب سنتی
شماره تماس مستقیم 09127728766
هدایت شده از گروه رسانهای پارتیزان
🥉🏅پخش زنده دیدار رده بندی تیم های انقلاب vs ترنج
🔗https://www.aparat.com/partizanistudio/live
📡 @partizanistudio ¦ 🌐 partizanistudio.ir
52.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚بابای مهربون منتشر شد💚
با صدای امید اسدی
و اجرای گروه سرود راه روشن
✌🏻پخش از صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران✌🏻
کاری از
موسسه فرهنگی هنری آموزشی راه روشن
موسسه دیده بان هنر شمیم
#امام_حسنی_ها_عاشق_ترند
#رسانه_باشید
ولادت حضرت حسن بن علی(علیه السلام) مبارک🙏💚