❌بودجه پیشنهادی ۱۴۰۳ دولت برای نهادهای فرهنگی و مذهبی
🎬 #بیداری_مدیا برای بیداری وجدانها👇
@Bidari_Media
هدایت شده از اطلاع رسانی کافی نت الماس شهر
📣 استخدام شرکت پتروپالایش اصفهان
📆 مهلت ثبت نام:
۱۴۰۳/۰۲/۰۸ الی ۱۴۰۳/۰۲/۲۰
⏰ ارائه کارت آزمون:
۱۴۰۳/۰۳/۰۸
⏰ برگزاری آزمون:
۱۴۰۳/۰۳/۱۱
💳 هزینه خرید کارت ثبت نام در آزمون: مبلغ 280 هزار تومان
🔸 مقطع تحصیلی: کارشناسی
🔹 شرط معدل: ندارد
🔸 شرایط سنی: حداکثر سی سال (30) سن (متولدین 1373/02/01 به بعد) برای دارندگان مدرک تحصیلی کارشناسی
🌺لینک عضویت در کانال کافی نت الماس شهر👇👇👇
https://eitaa.com/Internetcafecity
هدایت شده از ابوالفضل ابوترابی نماینده نجف آباد و تیران و کرون
#نظر_سنجی
🔹با توجه به اینکه زندهگیری، عقیم سازی و انگل زدایی هر سگ ولگرد هزینهای بالغ بر سه میلیون تومان دارد و فقط در تهران بیش از ۴۰۰ هزار قلاده سگ ولگرد وجود دارد، به نظر شما برای کنترل جمعیت سگ های ولگرد، عقیم سازی راه حل مناسبی است؟
🆔شما میتوانید با لمس لینک زیر در این نظر سنجی شرکت کنید👇
https://EitaaBot.ir/poll/4kja
📌کانال اطلاع رسانی دفتر آقای ابوترابی:👇
🆔 @abotoraby
کانال کهریزسنگ
#نظر_سنجی 🔹با توجه به اینکه زندهگیری، عقیم سازی و انگل زدایی هر سگ ولگرد هزینهای بالغ بر سه میلیو
پ.ن
موضوع ازدیاد سگ های ولگرد بدل به معضلی شده است که در شهرها و روستاها نگرانی های زیادی ایجاد کرده است .
7.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ مراعات حق الناس حتی به اندازه برداشتن یک آب وضو از زاینده رود
🔹 نقل شرح احوالی از آیت الله سید محمد باقر درچه ای توسط حجت الاسلام و المسلمین انصاریان
🔸 نگاه عالمان بزرگ شیعه به حقآبه؛ و اهمیت آن.😳
@kahrizsang
📌هدف قراردادن یک خودرو در جنوب لبنان توسط رژیم صهیونسیتی
احتمال ترور هدفمند وجود دارد
وستانیوز
https://eitaa.com/westanews
💠 روز فرهنگ پهلوانی و ورزش زورخانهای گرامی باد.
کانال زورخانه ی شهدای کهریزسنگ در ایتا را دنبال کنید .
https://eitaa.com/zorkhanehshohadakahrizsang
✍️رسانه مجازی کهریزسنگی هادرایتا:👇
❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨:
╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮
https://eitaa.com/joinchat/2889875490C8ecb603291
╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯
📸کسب و کارها و فروشگاه های تجاری درصورت انتقال از اینستاگرام به سکوی داخلی مثل ایتا دوسال از معافیت مالیاتی برخوردار می شود.
🔹زارع پور در خصوص معافیتهای مالیاتی کسب و کارهای حاضر در پیامرسانهای داخلی اذعان کرد: یکی از بندهایی که دو سال است در قانون آمده است معافیت مالیاتی این کسب و کارها است، به گونهای که کسانی که کسب و کار خود را از سکوهای خارجی به سکوهای داخلی منتقل کنند دو سال از پرداخت مالیات معاف شدند.
✍️رسانه مجازی کهریزسنگی ها در ایتا :👇
❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨:
╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮
https://eitaa.com/joinchat/2889875490C8ecb603291
╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯
💫بخش صد و سی💫
خیلی وقت ها که اوضاع منطقه نا آرام می شد و باران توپ و خمپاره زمین گیرمان می کرد،بچه های سپاه سعی میکردند خانواده هایشان را به شهرهای دیگر بفرستند.حبیب هم گاهی ما را به خانه خواهرش در اهواز می فرستاد.اهواز هم شهری جنگی به حساب می آمد اما نسبت به آبادان امنیت بیشتری داشت.روزی نبود که در شهر پیکر شهیدی تشیع نشود،زمانی که اهواز بودم،به گلستان شهدای اهواز سر میزدم احساس میکردم رفتن به گلزار شهدا یک وظیفه است.در این جور مکانها احساس خاصی داشتم.هربار هم که به بهشت زهرا میرفتم،دوست داشتم بروم دفتری را که شناسنامه بابا و علی را مهر ابطال زدند،ببینم.انگار دیدن آنجا یاد آنها را برایم زنده میکرد.اتفاقا یکبار با خواهر حبیب و شوهرش رفته بودیم گلستان شهدا،سر مزار یکی از بچه های آشنا مشغول خواندن فاتحه بودیم که یک عده از برادران بسیجی وسپاهی از نزدیکی ما رد شدند.عبدالله با همان لحن کودکانه اش شروع کرد به بابا،بابا گفتن و
دست و پا زدن،عادت کرده بود حبیب پدرش را در لباس نظامی ببیند و بشناسد.آنها که رد شدند عبدالله زد زیر گریه.انگار انتظار داشت آنها به طرفش بیایند و او را در بغل بگیرند،کم کم نبود حبیب برای من هم سخت شد. دوست داشتم حضور همیشگی اش را احساس کنم.گرچه خودم خواسته بودم همسر کسی باشم که همیشه در جبهه باشد. این جزو شرایط ازدواجم بود.شرطی که بعدها برای خیلی ها که میشیدند عجیب می آمد و میگفتند:این چه شرطی بود که تو گذاشتی مردم شرط میگذارند همسرشان این و آن را برایشان بخرد،آنوقت تو این شرط را گذاشتی؟
حبیب هر وقت به خانه می آمد یک دسته گل محمدی با خودش می آورد.گلهای خوش عطری که بویش در تمام خانه میپیچید.توی
حیاط خانه های ویران شده محرزی پر بود از بوته های گل که از دیوار خانه ها به کوچه ها سرازیر شده بودند.حبیب زیر آتش توپ و خمپاره در حالی که مواضع عراقی ها روبه رویشان بود،به هر وسیله ای شده گلها را میچید،وقتی گل ها را دستم میداد،میدیدم تیغ گل ها دستش را زخمی کرده است،با گذشت زمان و خطراتی که حبیب را تهدید می کرد،نگرانی ام بیشتر میشد.حتی زمانی هم که عبدالله را داشتم،همیشه موقع رفتن حبیب،عبدالله را بغل میکردم،میرفتم توی محوطه می ایستادم تا او را بینم که خارج می شود.بعد که از محوطه بیرون میرفت،می آمدم این طرفتر سرک میکشیدم.ماشین که توی جاده می پیچید میرفتم سمت پارک می ایستادم.تا ماشینش در دید بود،نگاهش می کردم،آنقدر که از دیدم خارج شود.چون حضور حبیب در جبهه مؤثر بود،خودخواهی می دانستم بخواهم او را برای خودم نگه دارم. حبیب همیشه از من میپرسید:اگر میخواهی اینجا توی منطقه باشی یا نمیخواهی من اینجا باشم،بگو من میتوانم قبول کنم.می دانستم که او طاقت یک لحظه دوری از جنگ را ندارد.خودم هم همین طور بودم.عبدالله سه ماهه بود که خانه مان را عوض کردیم و به خانه دیگری در همان منازل رادیو و تلویزیون رفتیم،خانه اولی زمانی که ما اهواز بودیم،خمپاره خورده بود.در شکسته اش از جا درآمده و جلوی خانه خراب شده بود.ما که دیدیم آنجا دیگر قابل سکونت نیست،به خانه دیگری که تقریبا وسط محوطه و نزدیک مقر
خواهران بود،نقل مکان کردیم.این خانه یک مقدار کوچک تر از قبلی بود ولی به مراتب وضعیت بهتر بود.اجاق گاز و یخچال داشت، شیشه بعضی از پنجره هایش هم سالم مانده بود و روی هم رفته تر و تمیز بود.از همه مهمتر تانکر آبی که بیرون ساختمان قرار داشت را به لوله کشی ساختمان وصل کرده بودند و با بودن آب در آشپزخانه و دستشویی، مقداری از مشکلات من حل میشد.گاهی اوقات سپاه اعلام میکرد همه خانم ها سعی کنند یکجا جمع شوند.به خاطر آزار و اذیت منافقین ما باید دقت زیادی در رفت و آمدها و تنها ماندن هایمان به خرج میدادیم.شنیده بودیم که منافقین رفت و آمدهای یکی ازبرادر های سپاه آبادان را زیر نظر گرفته بودند و در فرصتی زن و سه بچه اش را سر بریده اند.
بعضی روزها با وجود گرمای شدید و افتاب سوزان بعدازظهرهای آبادان مردان غریبه ای را میدیدم که دور و بر محوطه میگشتند و این طرف و آن طرف سرک میکشیدند.برای امنیت بیشتر هربار خانه یکی از بچه ها جمع میشدیم.یک شب برق رفته بود،من و عبدالله تنها بودیم.در آن سکوت شب صدای مشکوکی شنیدم.دقت کردم.صدا از کانال کولر می آمد و هر لحظه شدیدتر میشد.فکر کردم گربه ای توی کانال گیر کرده است.چون کولر کار نمیکرد موش ها به راحتی می توانستند از دریچه کولر رفت و آمد کنند.ترس برم داشته بود.مانده بودم با عبدالله کجا بروم.اینقدر که موش ها مرا می ترساندند صدای توپ و خمپاره صدام رویم اثری نداشت.عبدالله را بغل کردم و در خانه خانم جباربیگی و خواهر شهید جمشید پناهی رفتم.در زدم و گفتم:از کانال کولرمان خیلی سر و صدا می آید.فکر می کنم موش ها حمله کرده باشند،خانم جباربیگی که می دانست بچه دومی در راه دارم،گفت،بیا
اینجا بمان.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش صد و سی💫
گفتم:نه،نمیخواهم مزاحم شما بشوم.فقط به آقای جباربیگی بگویید کاری کنند موش ها امشب دست از سرما بردارند.طبق معمول وقتی حبیب نبود،خانواده جباربیگی هوای ما را داشتند.آمدند و کولر را وارسی کردند.سر و صدا راه انداختند تاموش ها فرار کنند.ولی وقتی به خانه برگشتم،باز سر و صدای موش ها در آمد.آن شب در هوای گرم تابستان تا صبح عبدالله را بغل گرفتم و بیدار نشستم. میترسیدم موش ها به عبدالله آسیبی برسانند.از طرفی چون چند روزی میشد برق قطع بود،پشه ها مجال پیدا کرده بودند و حمله میکردند.یک دفعه احساس میکردم به تمام بدنم سوزن فرو میرود.چون بیماری زیاد شده بود نگران بودم گزش حشرات باعث بیماری عبدالله شود.چند وقت بعد من و عبدالله به اصفهان رفتیم و بعد از چند روز
همراه لیال عازم تهران شدیم.هنوز پای مان به تهران نرسیده عبدالله تب کرد.خیلی نگران شدم.چون آب آبادان خیلی آلوده بود همه توصیه میکردند مراقب باشید وبا و تیفوس در حال شیوع است.با اینکه فکرم مشغول آب آلوده بود به لیال گفتم:مثل اینکه عبدالله تو راه سرما خورده تب داره.لیال گفت:قرص تب بر بده،چیزی نیست.به عبدالله قرص خوراندم افاقه نکرد.تبش همچنان ادامه داشت،درطول دو روز چند بار به پزشک اطفال مراجعه کردم. دکتر میگفت سرماخوردگی است.کارم شده بود پاشویه کردن عبدالله،بچه ضعیف شده بود و ناله میکرد.دست آخر او را به بیمارستان بردم.بعد از ظهر آمپولی به عبدالله تزریق کردند.او را به خانه آوردم.چند لحظه بعد حالش به هم خورد.خیال کردم بچه ام مرده
است.دوباره او را به بیمارستان بردم.پزشکان او را معاینه کردند.من و لیال را هم به خاطر گریه هایمان از اتاق بیرون کردند و در را از داخل بستند.می شنیدم که هر کاری میکنند عبدالله واکنشی از خود نشان نمیدهد.دکتر درخواست آمپول ضد تشنج کرد و بعد از آن صدای عبدالله در آمد.در را باز کردند و با سرعت در حالی که عبدالله در بغل یکی از دکترها بود،به طرف داروخانه دویدند.من و لیال هم پشت سرشان رفتیم.دکتر شیر آب را باز کرد و عبدالله را زیر آن گرفت.هوا سرد بود و آب سردتر پنج دقیقه ای بچه را زیر آب نگه داشتند.دلم طاقت نیاورد،گفتم:زیر این آب الان بچه منجمد میشه.دکتر گفت:نگران نباشید،طوری نمیشود.وقتی بچه را روی تخت خواباندند،جلو رفتم.چشم های عبدالله باز مانده بود و بسته نمیشد.او را تکان دادم واکنشی نشان نداد،دکتر گفت:نگران نباشید، بیهوش است،این عوارض تشنج است،به مرور خوب میشه.وقتی میخواستند.عبدالله را در بخش بستری کنند،پرستارها سراغ پدربچه را گرفتند،حسینی گفت:باباش جبهه است رضایت نامه ای از من گرفتند تا در صورت لزوم،هرگونه عمل جراحی را روی عبدالله انجام دهند.همان موقع دا سررسید.حال بچه را که دیدن شروع کرد به داد و بیداد کردن که:عبدالله رابرداشتی بردی مریض کردی، چقدر گفتم از این شهر به آن شهر نرو،آنجا آلوده است،گوش نکردی دایی حسینی وساطت کرد که الان چه وقت این حرفهاست. یک هفته از بستری شدن عبدالله می گذشت. در این مدت آن قدر به او سرم وصل کرده بودند که جای سالم در بدنش پیدا نمیشد و بر اثر بی تحرکی تمام بدنش متورم شده بود.در این مدت نمیخواستم از مریضی عبدالله چیزی به حبیب بگویم تا نگران نشود. اما وقتی دیدم حال بچه وخیم تر شده و طبق تشخیص پزشکان مبتلا به نه است، تصمیم گرفتم او را از وضعیت عبدالله باخبر کنم. تلفنی به او گفتم:عبدالله دچار ناراحتی شده و الان بیمارستانه،اگر بیایی خیلی بهتر است. روز بعد از تماسم با منطقه،حبیب نیمه های شب رسید.میگفت که از صبح راه افتاده و
وسیله نبوده توی مسیر تکه تکه با هر وسیله که گیرش آمده از تریلی و کامیون و سواری ، شهر به شهر خودش را به تهران رسانده است فردا صبح با حبیب به بیمارستان رفتم،وقتی عبدالله را بیمارستان بردیم دوازده و نیم کیلو وزن داشت ولی در طول این چند روز چهار و نیم کیلو آب رفته بود.رنگ به رو نداشت و موهایش را از ته تراشیده بودند.چشم هایش گود افتاده و درشت تر به نظر میرسید.عین مریخی ها شده بود.عبدالله حبیب را که دید انگار روحیه گرفت.روز به روز حالش بهتر می شد تا اینکه مرخصس کردند.بعد از یک هفته به حبیب که میخواست به منطقه برگردد، گفتم:من هم آیم،لیال که در این مدت خیلی زحمت ما را کشیده بود،اصرار داشت که دیگر به منطقه بر نگردم.ولی دیگر طاقت ماندن نداشتم و با حبیب به آبادان برگشتم.به محض رسیدن مان تب عبدالله دوباره شروع شد.انگار همان علائم را داشت.عبدالله تب میکرد من هم گریه میکردم.همه اش می ترسیدم دوباره دچار تشنج شود.داروهایش اثر نمیکرد.
در آن شرایط یاد ماجرای اناری که حضرت زهرا در بستر بیماری از حضرت علی میخواهند و ایشان هم تهیه میکنند ولی در راه برگشت به خانه انارها را به فقیری می بخشند.به خانه که میرسند،میبینند یک سبد انار از آسمان رسیده است،می افتادم.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم