eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.8هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
7.2هزار ویدیو
343 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، کوشک و قهدریجان درشهرستان های نجف آباد ، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین : 👇 eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال کهریزسنگ
آدرس سامانه https://tashilgaran.behzisti.gov.ir از تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۱۱ لغایت ۱۴۰۲/۱۰/۳۰ اقدام نمائید
به راستی یک مقام مسئول پاسخ رسانه را بدهد که چرا به کهریزسنگ با دارا بودن مکان و کارشناس واجد شرایط بومی یک دفتر تسهیلگری بهزیستی نمی دهند ؟ واقعا چه کسی جوابگوی خطرات رفت و آمد معلولین عزیز شهرمان به گلدشت و بالعکس خواهد بود. اصلا قید بسیاری از خدمات را می زنند وقتی امکان رفت و آمد برایشان سخت باشد .
ی سوییچ ماشین با ریموت باهم محدوده خیابان امام تا تقاطع دوم خیابون ولیعصر(عج) گم شده کسی پیدا کرد اطلاع بده ب ادمین کانال 🙏
هم اکنون درب پایگاه شهید قاسمی منتظر تک تک قدوهایتان هستیم
◀️ دیوار نیازمندی ها و بازار خرید و فروش https://eitaa.com/joinchat/4206559529C1f94c2154d ◀️بازار کهریزسنگ https://eitaa.com/joinchat/826147191Cc3dee178fa ◀️ کارآفرینی و معرفی مشاغل خانگی کهریزسنگ https://eitaa.com/joinchat/3751936248Cb8423b3dbf
14.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷درآخر الزمان همه نمازخوان ها بی نماز می شوند مگر۰۰۰۰ پیشنهاد میکنم ببینید ارزش دیدنش داره👌 https://eitaa.com/Noorkariz
💫بخش چهل و چهارم💫 گفتم برادرها دارید می رید خط؟گفتند:آره گفتم:منم میتونم با شما پیام خط؟گفتند: نمیشه.پرسیدم:چرانمیشه؟گفتند:ما داریم میریم خط غذا توزیع کنیم.نمیریم که بجنگیم.گفتم:خب منم میخوام بیام غذا توزیع کنم گفتند:ما هستیم.نیازی به اومدن شما نیست.گفتم:من از صبح دارم کمک می کنم غذا آماده بشه حالا دلم میخواد خودم برسونم دست برادرها.گفتند:اونجا خطرناکه توپ و تانک داره کار می کنه گفتم:اگه برای من خطر داره برای شما هم داره چه فرقی میکنه؟وقتی دیدند هر چه می گویند من یک جوایی می دهم،دیگر چیزی نگفتند،احساس کردم کوتاه آمده اند.ماشین داشت راه می افتاد که پریدم بالا. وانت ها با هم از جلوی مسجد راه افتادند و کمی جلوتر هر کدام به سمتی رفتند.وانتی که من سوارش بودم به سمت فلکه راه آهن در حرکت بود.راننده با سرعت می راند و باد چادرم را می برد.به سختی چادرم را کنترل کردم و با یکی،دوتا از برادرها ظرفهای خورشت قیمه را که توی دست اندازها لب پر می زد و بیرون میریخت، نگه داشتیم.خیابانها بر اثر انفجار بمب و خمپاره ها پر از چاله و چوله شده بود.راننده دائما برای فرار از آنها به چپ و راست منحرف می شد و گاه ناگزیر توی دست انداز می افتاد.ما هم همراه ظرف های غذا بالا و پایین می شدیم.هرچه جلوتر می رفتیم،خیابان ها خلوت تر می شد و آثار جنگ توی صورت دیوارها و خانه ها و حتی دار و درخت ها بیشتر دیده می شد.خیلی از شاخه های درخت ها شکسته و با سوخته بودند،سگ و گربه ها توی خیابان های خالی می دویدند و جولان می دادند.حجم آتش رفته رفته سنگین تر می شد.صدای انفجارها که نزدیک می شد راننده کندتر می راند.بلاخره نزدیک فلكه راه آهن ایستاد،از اینجا صدای شلیک گلوله هایی که ین دو طرف رد و بدل می شد به وضوح به گوش می رسید جوان هایی که برای توزیع آمده بودند،توی تعدادی از نایلونها غذا ریختند و برادرها به مدافعینی که توی سنگر کنار دیوار استادیوم مستقر بودند، دادند.به سر و وضع مدافعین خوب نگاه کردم.از چهره هایشان خستگی می بارید. معلوم بود از بچه های شهر هستند.هیچ کدامشان لباس نظامی خاصی به تن نداشتند.تک و توک شلوار نظامی پایشان بود و تنها یک نفر که از شدت گرما دکمه های پیراهن آبی رنگ چهار خانه اش را باز گذاشته بود، کلاه خودی به سر داشت و رنگ سبز کلاهش نشان می داد که غنیمت عراقی ها است.همین آدم چشمش که به من خورد گفت:خواهر شما چرا اومدی؟اینجا ناامنه، بهم برخورد حس کردم لحنش طلبکارانه است.گفتم اگه نا امنه شما چرا موندید؟منم مثل شما.این را گفتم و سریع سوار وانت شدیم و راه افتادیم.راننده با سرعت کمی حرکت می کرد.حدود دویست، سیصد متر جلوتر سنگر دیگری آن طرف بلوار به چشم می خورد پسرها به سقف وانت کوبیدند. راننده نگه داشت تا برای بچه های آن سنگر هم غذا ببرند،تا بروند و برگردند،نگاه دقیق تری به خیابان کردم،جدول های وسط خیابان همه کنده و همراه با خاک و چمن وسط خیابان پخش شده بود.اینجا دیگر هیچ شاخ و برگی روی درختان باقی نمانده بود،در توقف بعدی قبل از اینکه ماشین نگه دارد،چند تا نایلون غذای بسته بندی شده دستم گرفتم و پریدم پایین.رفتم توی کوچه پس کوچه های بعدی فلکه راه آهن،تک و توکی آدم توی کوچه ها بودند،اکثرا روی پشت بام خانه ها موضع گرفته بودند.وقتی روی پشت بام ها می دویدند صداهایشان می آمد آن بالایی ها با بی سیم و یا با فریاد به بچه های جلوتر خبر می دادند که چه کار کنند خودشان هم از همانجا به سمت عراقیها شلیک می کردند. اینجا خط درگیری به حساب می آمد.آنقدر نزدیک بودیم که خیلی خوب می شنیدم:برو اون طرف شلیک کن.مواظب اون تانک باش. آرپی جی زن رو هدف بگیرید.حواست به پشت سرت باشه.صدای انفجار،شلیک و فریادها آنقدر زیاد بود که پشتم می لرزید،از اینکه توی این وضعیت بودم کمی ترسیدم. هیچ چیز قابل پیش بینی نبود، حجم مبادلات آتش که نمی دانستم از کدام طرف می بارد خیلی زیاد بود.با اینکه در محاصره ساختمان ها قرار داشتم ولی اگر قد راست می کردم، گلوله های کلاشینکف که از ساختمان روبه رو به طرف ما شلیک می شد به سر و گردنم می خورد.چسبیده به دیوار راه می رفتم.صدای شلیک های تانک را هم می شنیدم.صدای تنها تانک چیفتن که در خیابان چهل متری دیده بودم، از خودم پرسیدم:این بیچاره ها چطوری توی این وضع غذا بخورن؟جلو می رفتم و به هر کسی که می رسیدم غذا می دادم.مدافعین از دیدن غذای پخته و گرم تعجب می کردند.می گفتند الان وقتش نیست این رو بخوریم، بعضی ها می گرفتند و می گفتند:ببینم برامون چی آوردید؟بعضی ها هم می گفتند: اصلا فکر نمی کردیم برامون غذا بیارن.انگار اون عقب به فکر اینجا هستن.میگفتم معلومه به فکر شما هستن،تا ما هستیم جای نگرانی نیست،تشکر می کردند.بعضی ها که دستشان به کاری بند نبود،همان موقع گوشه دیوار می نشستند و با دست خالی شروع به خوردن می کردند.
💫ادامه بخش چهل و چهارم💫 از اینکه غذاها را به اینجا رسانده بودیم، احساس خوشحالی می کردم.فکر میکردم غذا را به دست کسانی رسانده ایم که واقعا استحقاق خوردنش را داشتند.قوت میگیرند و بهتر دفاع می کنند.دلشان هم آرام می گیرد که کمی عقب تر کسانی به فکرشان هستند و وقتی می خواستم از کوچه بیرون بیایم، پرسیدم:کسی هست که غذا نگرفته باشه؟ جواب دادند.بعضی ها جلوترند.برای آنها هم غذا گذاشتم،برگشتم تا باز هم از توی وانت غذا بردارم.همین طور که دیگ ها را جلومی کشیدم،شنیدم یک نفر میگوید:خواهر برای چی شما اومدی تو خط؟گفتم:خودت برای چی اومدی؟گفت:خب اومدم بجنگم گفتم: خب من هم اومدم به شماها غذا برسونم. گفت:خب کسای دیگه ایی هستن،اونها بیایند.گفتم:چه فرقی می کنه،اونا هم مثل ما گفت:منظورم اینه که برادرها بیایند.تا وقتی اون ها هستن،خواهرها نباید بیایند اینجاها. گفتم:چرا؟مگه خون ما رنگین تره یا جونمون عزیزتره؟گفت:حرف چیز دیگه ایه.اینجا عراقی ها همه جا هستن،یه وقت جلوتون سبز میشن با پررویی گفتم:خب بشن.عصبی شد و گفت:من هر چی میگم به چیز دیگه جواب میده. دختر اگه اسیرت کنند چی؟گفتم:پس شما اینجا وایستادی برای چی؟دست هایش را برد بالا و انداخت پایین و گفت:خب بابا،اصلا هر کاری میخوای بکن.گفتم:فکر نکنید فقط مردها می تونن کار کنند.ما هم می تونیم. پدرم گفته این زمان مرد و زن معنا نداره. گفت:برو بابا،اصلا نمی شه با شماها حرف زد .دو،سه نفری که همراهشان آمده بودم، جوابش را دادند که کلی جلوی مسجد بهش گفتیم نیاد،اما نتونستیم قانعش کنیم.حالا تو اینجا میخوای برش گردونی؟!کبه های غذا را برداشتم و دوباره توی کوچه های همان محدوده قدم گذاشتم.توی بعضی کوچه ها دوان دوان راه می رفتم.شلیکها که زیاد می شد مینشستم.بعد به سرعت می دویدم. خیلی ها تا چشمشان به من می خورد با غیظ می گفتند تو سر و کله ات از کجا پیدا شد؟ اینجا چی کار می کنی؟تو رو کی آورده؟ من هم محل نمی دادم.جای بحث کردن نبود.از کنارشان می گذشتم.بعضی جاها کسی را نمی دیدم.صدا می زدم کسی اینجا نیست؟غذا آوردیم.جوابی که نمی شنیدم برمی گشتم.با اینکه ترسیده بودم ولی چون نیاز به مقابله و مبارزه را دیدم،دلم میخواست بروم بالای بامها و در یک جنگ رو در رو قرار بگیرم.دستم که خالی شد آمدم کنار وانت، غذاها تمام شده بود.دلم میخواست بمانم. خطاب به کسانی که با آنها آمده بودند،گفتم: بمانیم؟با تعجب گفتند:برای چی؟بمونیم چه کار کنیم؟ من که آمدنم به خط را مثل معجزه می دانستم،گفتم:بلاخره کار هست.اسلحه که میتونیم به دستشون بدیم.گفتند:اسلحه کجا بود.هر چی هست دست خودشونه،خیلی ها هم اسلحه ندارن.خیلی ناراحت شدم.هیچ بهانه ای برای ماندنم نداشتم.هر کسی هم مرا دیده بود،گفته بود چرا اومدی؟با خودم گفتم:اگه اسلحه یا کیف امداد داشتم،حتما می ماندم،برادرها اصرار مرا که دیدند،گفتند: اگه بخوای این طوری کنی دفعه دیگه نمیاریمت.این استدلالی نبود که بتواند مرا برگردانند.خیلی سریع شرایط را در ذهنم بالا و پایین کردم.دلم می خواست بمانم ولی به خودم گفتم:تو که نمی خواهی با ماندنت اسباب زحمت و نگرانی برای بقیه درست کنی تازه الان چه کاری از دست تو بر می آید؟کار که نباشد حضورت بی فایده است.پس سوار شدم و به سرعت برگشتیم. مطمئن بودم راه خوبی برای آمدن به خط پیدا می کنم.وقتی رسیدیم مسجد،بساط پخت و پز را جمع کرده و دیگ ها را شسته بودند.آقای سلیمانی قابلمه کوچک غذایی برای غسالها کنارگذاشته بود.در حالی که اکثر کسانی که سر دیگ بودند و زحمت غذا را کشیده بودند،به غذا لب نزده بودند.قابلمه را برداشتم و راه افتادم طرف جنت آباد،خدا خدا میکردم دا جنت آباد نیامده باشد.صبح توی مسجد به کسانی که می شناخشم سپردم اگر ماشینی به سمت جنت آباد رفت به من بگوید.ولی تا ظهر خبری نشد،جلوی جنت آباد قابلمه غذا را دست یکی از پیرمردها دادم و رفتم سمت غسالخانه. همزمان لیال داشت از آنجا بیرون می آمد. انگار حال ندار بود،رنگ و رو پریده به نظرم آمد تا مرا دید سلام کرد و به بقچه سفیدی که در دست داشت،اشاره کرد و گفت زهرا می بری اینو دفن کنی؟پرسیدم:این چیه تو دستت؟با ناراحتی گفت:یه شهیده. با تعجب گفتم:این چه شهیدیه؟چرا این شکلیه؟گفت:کسانی که آوردندش گفتن،یه زن هیکل دار بوده ولی فقط همین ازش مونده.گفتم:پس چرا بقچه اش کردید؟ گفت:چه کار می کردیم،زینب با دستکش از روی پتو جمعش کرد.دلم به حال لیال سوخت.بقچه را از دستش گرفتم.حس بدی بهم دست داد.توی دلم احساس ضعف شدیدی کردم.طاقت نگه داشتن بقچه را نداشتم.هیچ استخوانی حس نکردم.با خودم گفتم:حتما خمپاره درست روی تنش افتاده. بقچه را به لیال برگرداندم.راه افتاد برود دفنش کند همراهش رفتم.واقعا نمیتوانستم به باقیمانده آن جسد دست بزنم ولی انگار روحیه لیال قوی تر شده بود.