eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.8هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
7.4هزار ویدیو
345 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، کوشک و قهدریجان درشهرستان های نجف آباد ، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین : 👇 eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺راهی که خستگی ندارد...🌺 🎉ویژه برنامه سه شنبه های مهدوی🎉 🎊جشن ولادت امام جواد(ع)🎊 🎊وحضرت علی اصغر(ع)🎊 😍😍ویژه پسران😍😍 ✅همراه با برنامه های شادومتنوع✅ 🌸زمان؛سه شنبه سوم بهمن ماه ساعت۳/۳۰عصر 🌸مکان؛حسینیه چهارده معصوم(ع) 💠ستاد مهدویت شهر کهریزسنگ💠
فردا همه ی آقا پسرا دعوتند👌👆
♨️ برنامه دور سوم مرحله گروهی جام ملت‌ های آسیا که از امروز آغاز می شود 🔹ایران و امارات فردا سه شنبه ساعت ۱۸:۳۰ ✅@kahrizsang
♦️بارش پراکنده و وزش باد شدید آسمان اصفهان را فرا می‌گیرد. کارشناس پیش بینی اداره کل هواشناسی اصفهان: 🔹 فردا در اکثر مناطق افزایش ابر، بارش پراکنده به‌ویژه در نیمه غربی، وزش باد نسبتاً شدید و در جنوب استان گاهی شدید پیش‌بینی می‌شود. ‌✍️⁩ کانال کهریزسنگ در ایتا و روبیکا : ❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨: ╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮ eitaa.com/kahrizsang rubika.ir/kahrizsang ╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🌸🍃به لطف الهی و میمنت ولادت باسعادت گل سرسبد خلقت ، حضرت فاطمه زهرا(س) و روز مادر ، مرکز نیکوکاری شهر کهریزسنگ ، توانست از محل نذورات شما نیکوکاران و خیرین بزرگوار ، در این گروه👇 https://eitaa.com/joinchat/2935947540Cd9e3ef90b2 برای ۸۰ خانواده کم بضاعت و بی بضاعت با دهک های پایین تحت پوشش این مرکز سبد کالا در قالب بسته های معیشتی تهیه و توزیع کند اقلام بسته های معیشتی شامل: ⚡️برنج ⚡️رب ⚡️روغن ⚡️جوپرک ⚡️لپه ⚡️ماش ⚡️ماکارونی ⚡️سویا ⚡️لیمو خشک ⚡️چایی ⚡️پنیر 🌸🍃مرحله قبلی توزیع سبد کالا مربوط به شش ماه قبل و مصادف با عید سعید غدیر بوده. لازم به ذکر است در مرحله اخیر تعداد خانوار مشمول توزیع سبد کالا ۱۰ خانواده کمتر بوده زیرا به مدد الهی این ۱۰ خانوار ، با دریافت وام اشتغال از کمیته امداد و مساعدت های خیرین و کارفرمایان عزیز ، از نظر مالی مستقل شده و در طی بررسی ها ی به عمل آمده از جرگه افراد تحت پوشش بسته های معیشتی خارج شدند. 🌸🍃اولویت های سال جاری مرکز نیکوکاری ◀️ سلامت (درمان بیماری های صعب العلاج ) ◀️ اشتغال ◀️ رسیدگی ویژه به ایتام در طرح حامی می باشد و تحویل سبد کالا و بحث معیشت ، تنها در صورت وجود نذورات مناسبتی مردم عزیزمان انجام می گردد. 🌸🍃برای سلامتی نیکوکاران و خیرین عزیز صلوات و برای شادی روح امواتشان فاتحه ای قرائت می کنیم. الهم صل علی محمد و آل محمد(ص) 🌸🍃 مرکز نیکوکاری: اشتغال مسجدالرسول(ص) شهرکهریزسنگ، در پیام رسان های برتر داخلی http://eitaa.com/nikokarimar https://ble.ir/nikokarimar https://rubika.ir/nikokarimar
💫بخش پنجاهم💫 اول و آخر که باید دفن شوند،پس بهتر است یکراست آنها را نزدیک قبرها پایین بگذاریم. فکرم را به حسین گفتم.جواب داد:من هم به همین فکر کرده بودم،منتهی خواستم از شما بپرسم.حسین راننده را به سمت انتهای جاده خاکی منتهی به قبرها هدایت کرد.من و زینب هم چند تا برانکارد برداشتیم و به آن سمت راه افتادیم.وقتی دیدم از لیال خبری نیست سراغش را از زینب خانم گرفتم،گفت:اینجا کاری نبود با مریم خانم رفتند پیش مادرت. طفلی خیلی دلت تنگ شده گفت:بعد اونجا می یاد مسجد جامع سراغ تو. به قطعه شهدا رسیدیم،فقط دو،سه تا قبر خالی بود.مجور شدیم خودمان دست به کار شویم.با پسرها بیل و کلنگ را برداشتیم. دسته های خیلی از آنها شکسته بودند شروع کردم به کلنگ زدن،کار آسانی نبود.به کتف و کمرم فشار می آمد و کف دستانم میسوخت، طاقت نیاوردم.رفتم تکه نایلونی را که قبلا تویش کفن آورده بودند از گوشه غسالخانه پیدا کردم و دور دسته کلنگ پیچیده،دوباره مشغول شدم.فایده ایی نداشت پوست دستانم مخصوصا انگشتانم خشک و خشن شده و ترک برداشته بود.موقع کلنگ زدن این زخم ها سر باز می کرد و خون می آمد،ناچار بیل و کلنگ را انداختم و با دستانم خاکهایی را که کنده بودم،کنار زدم.هر چند خاک برای زخم هایم بد بود.ولی حداقل دیگر نمی سوختند فقط پوستم کشیده می شد،طوری که سطح پوست ساعدم انگار با بخار سوخته باشد،قرمز و متورم شده بود.با خواهش پیر مردهای غسال چند مردی که به جنت آباد آمده بودند به کمک مان آمدند.من و زینب قبر کندن را رها کردیم و سراغ اجساد زنها رفتیم.آن دو زن لاغر و جوان خیلی راحت به خاک سپرده شدند ولی آن یکی سنگین بود. باز با کمک مردها برانکارد را تا لب قبر آوردیم. زینب توی قبر رفت و سرشانه های جنازه را گرفت.من هم پاهایش را گرفتم و توی گودال قبر شریدم.شانه هایم با لبه قبر هم سطح شده بود.وقتی مردها برانکارد را خم کردند و جسد توی دستان مان قرار گرفت،تمام سنگینی آن را روی قفسه سینه ام حس کردم دنده هایم توی ریه هایم فرو رفت.شقیقه هایم تیر می کشید و چشم هایم می خواست از حدقه بیرون بزند.صدای مهره های ستون فقراتم درآمده بود.این بدترین فشاری بود که تا آن روز تحمل کرده بودم.خیلی مقاومت کردم جنازه را نیندازم.صدای زینب هم که خیلی عصبانی شده بود،در آمد:خونه آباد، انگار با کورها غذا خورده. این یک ضرب المثل عربی برای آدم های چاق بود.منظورش این بود که از ندیدن آنها سوء استفاده کرده.آن قدر خورده که چاق و فربه شده،از حرف زینب خنده ام گرفت.ولی نفس خندیدن نداشتم.جنازه را توی قبر خواباندیم و بالا آمدیم،قبل از ریختن خاک به چشم های نیمه بازش نگاه کردم.خدا را شکر کردم خیلی جمع و جور مرده،ترکش به سر و گردنش اصابت کرده بود.چون خیلی از جنازه ها به همان حالتی که به شهادت رسیده بودند خشک شده بودند،هر کاری می کردیم صاف و طبیعی نمی شدندچون نیروی کمکی رسیده بود،به زینب گفتم:من برمی گردم مسجد. زینب به شوخی گفت:بی وفا.ما رو میذاری میری؟گفتم: به خدا اونجا کار زیاده. گفت:می دونم عزیزم.دارم سر به سرت می ذارم.برو.خدا خیرت بده که دنبال کار میدوی با زینب آهسته آهسته تا جلوی غسالخانه آمدیم.به نظرم خیلی گرفته و ناراحت می رسید.این شرایط او را هم ازپا انداخته بود ماشین آقای پرویز پور را که جلوی دفتر غسالخانه دیدیم،فهمیدم آمده.یکدفعه زینب خانم گفت بریم ببینیم بلاخره برای پارچه کفن چی کار می خوان بکنن،این طوری که نمی شه،حداقل به مسجدی ها بگم:یه کاری کنن.گفتم:من که در مسجد جامع این قدر از جنت آباد و وضعیشت حرف زدم از رو رفتم. شدم گاو پیشونی سفید،اون بیچاره ها هم نمی دونن کدوم طرف قضیه رو بگیرن طبیعیه اول فکر زنده ها باشن،بعد اگه چیزی موند و وقت اجازه داد به جنت آباد فکر کنن. زینب خانم گفت:حالا بریم،ببینیم چی میشه می دانستم رفتن مان به آنجا بی فایده است ولی چیزی نگفتم.جلوی در ایستادم زینب خانم سراغ آقای پرویز پور رفت و چند دقیقه بعد با هم بیرون آمدند.سلام کردم و با زینب خانم توی ماشین نشستم.تا مسجد،بین مان سکوت بود.به محض ورود به مسجدآقای سلیمانی،دکتر شیائی،آقای فرخی و یکی،دو نفر دیگر از دست اندرکاران مسجد را دیدیم، آن ها توی حیاط،زیر گنبد کوچک و گلی مسجد ایستاده و مشغول صحبت بودند.تا چشمشان به ما افتاد،سلام و علیک کردند. آقای پرویز پور دلیل آمدن مان را به مسجد گفت.یکی از آقایان که دقیقا نمیشناختم ، جواب داد:اتفاقا ما هم از وضعیت جنت آباد ناراحتیم،مساله را بین خودمان بررسی کردیم.آقایان روحانی هم بین مان بودند.به این نتیجه رسیدیم،تا آنجا که ممکن است اگر هنوز مغازه داری توی بازار هسته پارچه چلوار کفن را بخریم،ولی اگر نبود طبق حکمی که از علما سؤال شده می توانیم از مغازه های پارچه فروشی پارچه کفنی برداریم.در این شرایط احتمال باران و از بین رفتن اجناس هست.
💫ادامه بخش پنجاهم💫 از آن طرف هم جنازه مسلمان حرمت دارد و باید با آداب اسالمی کفن و دفن شود.من ناراحت شدم و گفتم:ببخشیدها به نظر من اینکه که بدون اجازه و حضور مغازه دار برداریم،به درد جنازه مسلمان نمی خوره. گفت:ما که نگفتیم،دزدی کنیم.شرایط اضطرار است.در ضمن شما خودتان این کار را نم یکنید.از معتمدین مسجد یکی،دو نفر می آیند،آن مقدار پارچه را که برمی دارندصورت مجلس می کنند.آدرس و اسم صاحب مغازه را هم ثبت می کنند تا ان شاءالله بعد از اینکه این آشوب ها خوابیده پولش را حساب کنیم و صاحبش را راضی کنیم.همان موقع دو نفر از مردها را صدا کرد و گفت:همراه ما بیایند، رفتیم سوار ماشین شدیم.من و زینب عقب نشستیم و مردها روی صندلی کنار راننده جا گرفتند.یکی از مردها به آقای پرویز پور گفت: آقا بریم بازار صفا,مغازه دار از آشناهاس. خیلی زود به بازار رسیدیم.آقای پرویز پور ماشین را جلوی چایخانه معروف عمو ناصر نگه داشت.من و زینب توی ماشین ماندیم. آقای پرویز پور و آن دو نفر پیاده شدند و به سمت بازار که مغازه های پارچه فروشی داخلش بود رفتند،زینب همان طور که بیرون را نگاه می کرد،گفت یادت هست تو این بازار چه خبر بود؟از شلوغی و جنس هایی که دو طرف خیابون می ریختن نمیشد اینجا پا گذاشت،سرم را تکان می دادم و به حرفهایش گوش میکردم ولی فکر دیگری مرا به خود مشغول کرده بود.از اینکه این طور می خواستیم برای شهدا کفن تهیه کنیم،ناراحت بودم.به نظرم این پارچه ها قصبی بودند.نه صاحبان شان راضی هستند،نه شهدا که پارچه غصبی برایشان استفاده شود.نهایتا با این حرف خودم را راضی کردم که شرایط اضطرار است و وقتی حاکم شرع اجازه داده، دلیلی ندارد من این طور فکر کنم،به خاطر همین،سعی کردم ذهنم را جای دیگری ببرم به بازار نگاه کردم.دود غلیظی که آسمان شهر را پوشانده بود،فضای مسقف آنجا را تاریک تر نشان می داد،کرکره مغازه ها پایین بود و بعضی هایشان قفل داشتند،از خودم پرسیدم:الان صاحبان این مغازه ها کجا هستند؟چه کار می کنند؟خرجی زن و بچه هایشان را از کجا می آورند؟مغازه نوارفروشی کنار چایخانه عمو ناصر را که دیدم،یاد روز هایی افتادم که با دا می آمدم بازار صفا، همیشه از این مغازه صدای نوار سعدون جابر،خواننده عراقی بلند بود.فروشنده صدای ضبط را آنقدر زیاد می کرد که تا وسطهای بازار این صدا به گوش میرسید.درحالی که نگاهم به در بسته مغازه مانده بود،شعرهای سعدون جابر به خاطرم آمد:ای دیار پاک پدری چقدر مشتاق دیدن توام.ایل و تبارم،خانواده ام، زادگاهم دور نیستند.اگر کسی دوست داشته باشد راه آنجا را یاد بگیرد،ماه راهشان را بلد است ... این خواننده طرفداران زیادی داشت. من هم شعرهایی را که او می خواند دوست داشتم. یاد آوری این ها غم جبران ناپذیر نبود بابا و دوری علی را برایم زنده می کرد.دو روز بود که بابا را ندیده بودم.دو روز بود که او رفته بود و ما در فراغش می سوختیم.بی صدا اشک میریختم.صورتم را طوری گرفته بودم که زینب متوجه حالم نشود.هرچند او هم در حال و هوای خودش سیر می کرد.نیم ساعت بعد مردها آمدند چهار،پنج طاقه چلوار سفید با خودشان آورده بودند.یکی از مردها دفتری در دست داشت.صفحه ایی از آن را باز کرد و از من و زینب خواست پای لیست را امضا کنیم.به صفحه نگاه کردم.اسم مغازه دار، آدرس و پلاک مغازه،تاریخ آن روز و مقدار پارچه ای که برداشته بودند،ثبت کرده بودند. امضای آقای پرویز پور و آن دو نفر هم پای نوشته بود.زینب خودکار را به انگشتانش مالید و به جای امضا انگشت زد.من هم امضا کردم.طاقه ها را تحویل گرفتیم و به جنت آباد برگشتیم.لیال از پیش دا آمده بود.او و بقیه را صدا کردیم و همه نشستیم به بریدن کفن ها.این کار خیلی زود تمام شد،کفن ها را تا زدیم.چون رفته رفته تعداد کشته های زن کمتر می شد،بیشتر کفن ها را تحویل غسالخانه مردانه دادیم باز جنازه درب و داغان آورده بودند.از چند روز قبل قرار گذاشته بودیم آنهایی که پیکر سالمی دارند غسل و کفن کنیم.این طوری هم آب کمتری مصرف می شد،هم خونریزی جراحت های شان باعث آلوده شدن کفن نمی شد.اوایل که نایلون داشتیم این نوع جنازه ها را در نایلون می پیچیدیم اما از وقتی نایلون برای بستن شان وجود نداشت،جدا کردن سالم ترها منطقی به نظر می رسید ولی برای من انتخاب جنازه ها کارسختی بود.وقتی لا بلای جنازه ها میگشتم و از کنار پیکرهای متلاشی میگذشتم،احساس شرم می کردم حس می کردم حتی در غسل و کفن هم به این ها ظلم شد اما چاره ای نبود.کارمان که تمام شد،موقع بیرون آمدن چشمم به گوشه غسالخانه افتاد.لباسهای کشته ها توی این چند روز تخلیه نشده بودند،به خاطر بهداشت و سلامت خودمان باید این لباس ها را در چاله آبی دفن می کردیم و رویش آب آهکی میریختیم اما آنقدر خسته بودم که دیگر حوصله این کار را نداشتم.اول خواستم به بقیه بگویم،آنها این کار را انجام بدهند.