36.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آخه به چی رأی بدیم!🤔
مگه این انقلاب پیشرفتی هم داشته که دلمون را خوش کنیم! همش مشکلات و عقب موندگی!
هدایت شده از فروشگاه سلامت شهر کهریزسنگ
زمانی بود که حق نادیده انگاشته میشد و کفر بیداد میکرد. تازیانه ستم بر دوش بردگان میتازید و جهل، فصل تاریک روزگار مردم بود. همان دوران که دختران معصوم در خاک سرد زنده به گور می شدند تا تاوان جهالت و گمراهی پدرانشان را بدهند؛ در این هنگام بود که محمد(ص) به رسالتی برگزیده شد که از استواری راهش زمین به باور رسید و زمان جانی دوباره گرفت.
مبعوث شد تا چراغ روشن هدایت و راهبری باشد و منادی آگاهی و دوری از جهل. همانگونه که پرودگارش در قرآن کریم فرمود: «ای پيامبر! ما تو را گواه و نويددهنده و هشداردهنده فرستاديم كه به فرمان خدا به سوی او دعوت كنی و چراغی روشنیبخش باشی»[احزاب ، آيه ۴
به واقع مبعث، آغاز راه رستگارى بشر و پایان دوران جهالت بود و طلوع تابنده مهر هدایت و عدالت در باور انسان؛ لذا بارقهی امید به فردایی روشن، تابیدن گرفت و محمد(ص) جامه نبوت پوشید تا اوج اخلاق به تجسم برسد .
از همین روست که فرمود: «من برای احيای مكارم و نيكیهای اخلاقی مبعوث شدم»
او به بعثت رسید تا تبلور ارزشها و سجایای اخلاقی باشد چنانچه فرمود: «من مبعوث شدم تا بزرگواریهای اخلاقی را كامل كنم.
با این وصف، بعثت، نشانه مهرورزی خدا با اهالی زمین است تا به واسطه این همه مهر و رأفت پیامبرش، باران رحمت بیحدی بر تن خسته خاکیان باشد.
امام علی(ع) فرمود: «خداوند او را در زمانی فرستاد كه روزگاری بود پيامبری برانگيخته نشده بود، و مردم در خوابی طولانی به سر میبردند، و فتنهها بالا گرفته و كارها پريشان شده بود، و آتش جنگها شعله میكشيد، و دنيا بیفروغ و پر از مكر و فريب گشته، برگهای درخت زندگی به زردی گراييده و از به بار نشستن آن قطع اميد شده بود»
و محمد(ص) به بعثت رسید تا سرزمین خکشیده حجاز را با وجودش، نفسی دوباره بخشد و خار جهل را از ذهنهای اسیر تاریکی برکَنَد. و چه زیبا فرمود امام مهدی(عج) که: «خداوند محمّد(ص) را برانگيخت تا رحمتی برای جهانيان باشد و نعمت خود را تمام كند»
مبعث فرخنده رسول اکرم، حضرت محمد مصطفی(ص) بر همگان مبارک .
🌹فروشگاه سلامت شهرکهریزسنگ 🌹
https://eitaa.com/salamatsiti
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر معظم انقلاب: مصیبت غزه مصیبت بشریت است و نشان میدهد نظم کنونی جهانی نظم باطلی است و این قابل دوام نیست.۱۴۰۲/۱۱/۱۹
🔺️ترخیص وسایل نقلیه توقیفی به مناسبت عید مبعث
👤سخنگوی فراجا از ترخیص وسایل نقلیهای که در چارچوب مقررات پلیسی توقیف فیزیکی شدهاند در آستانهِ جشنِ انقلاب و مبعث نبی مکرم اسلام(ص) بنابر تدبیر فرمانده کل انتظامی خبر داد.
🔹️ترخیص خودروهای توقیفی شامل تمامی تخلفات رانندگی و همچنین موارد مرتبط با حوزه عفاف و حجاب نیز است و البته مشمول خودروهایی که دارای شکایت قضائی و پرونده مفتوح در سیستم قضائی هستند، نمیشود.
کانال کهریزسنگ
🌺عید مبعث ودهه فجر انقلاب اسلامی مبارک باد🌺 ✅چهارمین همایش خانواده راه روشن 🌸با حضور کارشناس صدا و
همشهری عزیز و بزرگوار :
برای این همایش پیگیری ها و زحمات زیادی کشیده شده است . لطفا برنامه ریزی بفرمایید امشب ساعت ۱۹:۰۰ در حسینیه اعظم حضور پیدا کنید و از این برنامه سودمند بهره کافی ببرید .👌
توجه📢📣 توجه📢📣
قابل توجه همشهریان عزیز و گرامی شهر کوشک وحومه
به مناسبت سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی و دهه فجر مغازه جنب نانوایی حکمت الله مهرابی واقع در خیابان معلم شمالی شهر کوشک امروزپنجشنبه ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ از ساعت ۴ بعد از ظهر
●برنج هندی دانه بلند طرح ویژه
●شکر تنظیم بازار:کیلویی ۲۸۰۰۰ تومان
●گوشت گوسفندی منجمد ،گردن و قلوه گاه وراسته با استخوان طرح ویژه
●گوشت گوساله منجمد برزیلی بدون استخوان طرح ویژه
●مرغ گرم تنظیم بازار
توزیع میکند.
در ضمن فروش به صورت کالابرگ هم انجام میشود
برای اطلاعات بیشتر با این شماره تماس بگیرید۰۹۱۳۶۶۹۶۸۴۴
https://eitaa.com/joinchat/2749694487Cd404453dae
نمایندگی بیمه سامان
کد:۷۸۷۳۵
خانم مرضیه صالحی کهریزسنگی
09131640818
برترین بیمه تشکیل سرمایه سامان
هر گونه بیمه نامه و مشاوره
حتی روزهای تعطیل تماس بگیرید
کانال ایتا و آشنایی با انواع بیمه نامه
عمر،تشکیل سرمایه ،بیمه تکمیلی،اتش سوزی،شخص ثالث،بیمه بدنه،مسولییت و.....
https://eitaa.com/bimesaman78735
🌺عید مبعث ودهه فجر انقلاب اسلامی مبارک باد🌺
✅چهارمین همایش خانواده راه روشن
🌸با حضور کارشناس صدا و سیما
حجت الاسلام حسن امان اللهی
💠با موضوع ارتباط والدین با فرزندان
♻️به همراه برنامه های شاد و متنوع
📌زمان پنجشنبه ۱۹بهمن ماه۱۴۰۲
ساعت ۱۹⌚️
📍مکان حسینیه اعظم
✳️ویژه ی پدران و مادرانی که دغدغه ی ارتباط با فرزند خود را دارند...👨💼🧕
🔴از آوردن فرزندان خودداری فرمایید
🟢مهد جهت نگه داری کودکان ۴تا۸سال تدارک دیده شده است.
شهرداری و شورای اسلامی شهرکهریزسنگ موسسه خیریه رضوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻🎥اگر به اشتباه روی یک لینک کلاهبرداری کلیک کردید؛ این سه کار را فورا انجام دهید!
✅ @kahrizsang
هدایت شده از کانون نجمهخاتون مسجدجامع کهریزسنگ
🇮🇷به مناسب ۲۲ بهمن برگزار میکند
✂️مسابقه ساخت
🤡 زشت ترین آدمک سران استکبار
🎁 اهداء جایزه ویژه پلاک طلا✨
به زشت ترین آدمک سران استکبار
📌نحوه شرکت در مسابقه:
طراحی و ساخت آدمک، شرکت در راهپیمایی روز ۲۲ بهمن، گرفتن عکس با آدمک و ارسال به آیدی مسجد
@Adnim_Khatun
#دهه_فجر
#زشتترین_آدمک_استکبار
•─────•❁•─────
📍https://eitaa.com/najmehkhaton_masjedjameh
🌐کانون فرهنگیهنری نجمهخاتون مسجدجامع
پخش زنده سرود سلام فرمانده 3
مسجدجمکران ، هم اکنون ارسال توسط یکی از همشهریان حاضر
34.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسماللهالرحمن
آغاز مرحله جدید احیای قنات باستانی کهریزسنگ با تلاوت سوره والعصر توسط حاج مهدی قربانی و صلوات بر محمد و آل محمد
۱۴۰۲/۱۱/۱۹
قنات باستانی کهریزسنگ
@Ehyagaraneghanat
کانال کهریزسنگ
🌺عید مبعث ودهه فجر انقلاب اسلامی مبارک باد🌺 ✅چهارمین همایش خانواده راه روشن 🌸با حضور کارشناس صدا و
آمادگی حسینیه اعظم برای برگزاری همایش بزرگ
صفحه مقام معظم رهبری با بیش از ۵ میلیون فالوور در اینستاگرام مسدود و حذف شد! اینه آزادی بیان مدل غربی!!!!!
💫کانال کهریزسنگ در ایتا و روبیکا : 👇
❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨:
╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮
eitaa.com/kahrizsang
rubika.ir/kahrizsang
╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯
#استخدام
🟢♦️استخدام گسترده شرکت فولاد آلیاژی ایران
مهلت ثبت نام تا ۲۰ بهمن ماه
✍️ کانال کهریزسنگ در ایتا و روبیکا :
❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨:
╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮
eitaa.com/kahrizsang
rubika.ir/kahrizsang
╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯
اطلاعیه
🍃🍃🍃
ضمن عرض سلام خدمت همشهریان و احیاگران عزیز قنات باستانی کهریزسنگ؛
با هدف اطلاع رسانی بهتر از مراحل احیای قنات و تهیه ی گزارش از پیشرفت کار قنات به شکل مطلوب در فضای مجازی؛ از همشهریانی که امکان گزارشگری و عکاسی از قنات و احیاگران عزیز دارند؛ درخواست می شود به ادمین کانال احیاگران اعلام آمادگی نمایند.
🍃🍃🍃
قنات باستانی کهریزسنگ
@Ehyagaraneghanat
آیدی ادمین کانال
https://eitaa.com/Adminehyagar
اطلاعیه
🍃🍃🍃
✅ به اطلاع میرساند که گروه جهادی احیاگران قنات، برای پخت ناهار از بانوان بزرگوار، دعوت به مشارکت در این امر خیر میکند.
✅با این توضیح که بعد از دریافت مواد غذایی از گروه جهادی زحمت پخت و پز آن را برعهده بگیرند.
✅جهت دریافت اطلاعات بیشتر با ادمین کانال در ارتباط باشید.
🍃🍃🍃
قنات باستانی کهریزسنگ
@Ehyagaraneghanat
آیدی ادمین کانال
https://eitaa.com/Adminehyagar
💫بخش شصت و هفت💫
باز طاقتم نگرفت.به خودم گفتم:بذار حرف دلم رو بهش بزنم.نگاهش کردم و گفتم:دا
گفت:ها چیه؟گفتم:دا علی رو حلال کن.بر و بر نگاهم کرد.ادامه دادم:شیرت رو حلالش کن دا.گفت:این حرف ها چیه میزنی؟!یعنی چی شیرت رو حلالش كن؟!گفتم:دا علی این دنیایی نیست.عصبانی شد و گفت:این حرف های مفت چیه به زبون میاری؟مثل اینکه تو از خدا میخوای که علی طوریش بشه.گفتم: نه دا به خدا اینجوری نیست.امروز من هرچی دنبال علی گشتم،پیدایش نکردم.دو روزه می خوام ببینمش ردی ازش پیدا نکردم.على سر خیلی پر شوری داره.دا علی اومده که بره، خیلی از حرفم بدش آمد.احساس کردم نه فقط از حرفم بلکه از خود من هم بدش آمد. همان طور که روبروی هم ایستاده بودیم،به
عمق چشم هایم نگاه کرد،دندان هایش را به هم سائید و با حرص گفت:بی شرف دیگه از این حرفها نزنی ها.گفتم:دا هر چی میخوای به من بگو ولى شیرت رو حلالش کن،دیگر نتوانستم صبر کنم،بدجوری بغض کرده بودم و چشمانم پر از اشک شده بود.قبل از اینکه اشکهایم بریزند،گفتم:خداحافظ؛و بیرون دویدم.می دانستم الان دا چه حالی دارد و تا صبح چه به او خواهد گذشت.هیچ وقت دلم نمی خواست،این طور رو در روی دا بایستم و حرفی بزنم که ناراحتش کند ولی نمی دانم چه نیرویی مرا وادار کرد به دا بگویم على رفتنی است.برای من رفتنش محرز بود.با دست و پای زخمی خودش را رسانده خرمشهر،در حالی که کسی از او انتظار جنگیدن ندارد،از راه نرسیده به خط می رود،
برای من یادگاری خشاب و پیراهن می گذارد و حس های دیگر،همه و همه به من می گفتند علی به طرف شهادت می رود.وقتی
رسیدم مسجد جامع،رفتم سراغ پیراهن و خشاب علی که بالای کمدی در درمانگاه گذاشته بودم.آنها را برداشتم و به گوشه ای
پناه بردم.آنها را بوسیدم و بو کردم و به سینه ام فشار دادم.به چشمانم کشیدم و گفتم: علی کجایی؟چرا همه اش از من فرار میکنی؟ چرا هر جا دنبالت میرم،هر جا میرسم،تو قبل از من از اونجا رفتی؟توی این دو روز هر وقت از پیدا کردنش ناامید شده بودم،بوی پیراهنش کمی آرامم کرده بود.این کار، داستانی را که پاپا از حضرت یوسف و برادرانش برای مان گفته بود،به یادم می
آورد.داستان هر وقت به قسمتی می رسید که برادران یوسف پیراهن خونی را دست حضرت یعقوب می دهند و به دروغ می گویند گرگ یوسف را دریده،پاپا گریه میکرد و میگفت یعقوب میدانست پسرانش توطئه کرده اند. گرگ یوسف را ندریده و او زنده است.آخر سر هم بوی پیراهن یوسف،چشمان یعقوب را نور می بخشد و بینا می کند.بلاخره روز دهم که روز پر کار دیگری بود به پایان رسید و هوا
تاریک شد.عراقی ها که از عصر شهر را میکوبیدند،دیگر دور و بر مسجد،خیابان چهل متری،فخر رازی و خیابان انقلاب را می زدند. آنقدر این حالت ادامه داشت که من به بچه ها گفتم:غلط نکنم،اینا میخوان مسجد رو بزنن.حالا مجروح ها را چه کار کنیم؟حتی به مسئولین مسجد هم گفتیم:یه فکری بکنید گفتند:چه کار کنیم؟گفتیم:حداقل ماشین پیدا کنید مجروحها را بفرستیم.به تدریج همه مجروحان را به بیمارستانهای آبادان اعزام کردیم و کف درمانگاه را شستیم.چند روزی بود که جز برای نماز کفش هایم را از پایم درنیاورده بودم.نماز مغرب و عشایم را خواندم.تنم خسته بود.واقعا بریده بودم.آن شب،تاریک و ظلمانی بود.همه فانوس ها را خاموش کرده بودیم.برای اولین بار کفش هایم را در آوردم و در درمانگاه ،کنار صباح دراز کشیدم،انفجارها کمی از مسجد فاصله گرفته بود و خیال ما تا اندازه ای آسوده شده
بود،ولی صدای آتش توپخانه عراقی ها لحظه ایی قطع نمی شد.آن روز تعدادی از مردم را از مسجد تخلیه کرده بودند و مسجد خلوت شده بود.حتی گنوا و بقیه موجی ها هم نبودند.دلم برای عباس تنگ شد.جز او بقیه اذیتم می کردند.دیروز به آقای مصباح و بقیه گفته بودم:دیگر از دست این ها خسته شده ام.طاقت دیوانه بازی این ها را ندارم.نمیدانم آنها را کجا برده و به کجا سپرده بودند.چشم هایم را روی هم گذاشتم.مریم،زهره،اشرف و صباح حرف می زدند و من توی فکر على بودم.هر کار میکردم خوابم نمی برد.از خودم میپرسیدم؛الان علی کجاست؟چه کار دارد می کند؟خدایا من بلاخره علی را می بینم یا نه؟
نمیدانم چقدر طول کشید.کم کم چشمانم گرم شد و چرت می زدم.هر بار که چشمانم روی هم می رفت،چهره على جلوى نظرم می
آمد و یکهو تکان می خوردم.چشم هایم را باز میکردم که به طرفش بروم،میدیدم خبری نیست.بین خواب و بیداری بودم که صدای انفجار دو توپ آمد.صدا آنقدر مهیب بود که زمین زیر تنم لرزید و صدای خرد شدن شیشه آمد.چند دقیقه ای نگذشته بود که نعره ای توی حیاط مسجد پیچید:به دادمون برسید. بچه ها رو کشتن.پاسدارها رو کشتن.مقر سپاه رو زدن.
اسم سپاه و پاسدار که آمد،مثل فنر از جا پریدم.تمام تنم به لرزه افتاد.چادرم را که دورم بود برداشتم و کورمال کورمال پای دو،
سه تا از بچه ها را لگد کردم و پای برهنه توی حیاط دویدم.
#قصه_شب
#بخش_شصت_و_هفت
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش شصت و هفت💫
توی آن تاریکی که چشم،چشم را نمی دید، جوانی را دیدم که خم و راست می شد و به پاهایش چنگ می زد.دستانش را به هم میکوبید و تکرار میکرد:بچه ها رو کشتن.قتل عامشون کردن.با هول پرسیدم: برادر کجا رو زدن؟کی ها رو کشتن؟با گریه گفت:مقرمون رو زدن.همه رو کشتن. پرسیدم:مقرتون کجاست؟گفت: مدرسه رسایی،پشت حزب جمهوری.
صبر نکردم.دیگر هیچ چیز نمی فهمیدم جز اینکه خودم را به مقر سپاه برسانم.حتی فکر نیروهای عراقی یا نیروهای ستون پنجم توی خیابان های ناامن را نکردم،فقط دویدم. خیابان ها سوت و کور بود.توی تاریکی چاله چوله هایی را که قدم به قدم با اصابت خمپاره ایجاد شده بود،نمی دیدم.پای بدون کفشم در آنها می رفت و پیچ می خورد.چند باری زمین خوردم،ولی آنقدر عجله داشتم
که این چیزها برایم مطرح نبود.توی دلم طوفانی بپا بود.از خودم میپرسیدم؛یعنی علی هم اونجا بوده؟بعد خودم را دلداری می دادم و میگفتم:نه على اونجا نیس،على خطه. دوباره به خودم نهیب می زدم و میگفتم:زهرا مگه بقیه که اونجا بودن خواهر نداشتند.اونا هم برای خواهراشون مثل على اند.چه فرقی میکنه؟یک لحظه به خودم آمدم و سیاهی گودالی را جلوی پایم دیدم.یادم افتاد زمین اینجا را برای سنگر کنده اند.از رویش پریدم. در عرض دو،سه دقیقه سر کوچه حزب جمهوری بودم.یک لحظه مکث کردم.چیزی دیده نمی شد.فقط دود و غبار غلیظی حلقم را می سوزاند.دویدم جلو.شیشه خرده ها توی پایم فرو می رفتند،اهمیتی نمی دادم.فقط می خواستم زودتر بفهمم چه اتفاقی افتاده؟
علی کجاست؟مدرسه رسایی ته کوچه،نبش یک سه راهی قرار داشت.از نور فانوس هایی که دست سپاهی ها بود،توانستم کمی وضعیت را تشخیص بدهم.بچه های سپاه شهدا را از مدرسه بیرون می آوردند.خودشان اصلا حال روحی خوبی نداشتند.گریه میکردند.نعره می کشیدند و بی تاب بودند. بین آن شلوغی جهان آرا را هم دیدم.ساکت و آرام بود.غم از چهره اش میبارید.توی صداها و گریه ها می شنیدم،نیروها صدایش میزنند: ممد حالا چی کار کنیم؟ممد بچه ها رفتند
بیچاره جهان آرا.توی این واویلا همه به او پناه می بردند.من هم مثل آنها دیوانه شده بودم. از کنار جهان آرا گذشتم.اگر زمان دیگری بود، می ایستادم و محترمانه سلام و علیک می کردم،اما حالا هیچ چیز نمی فهمیدم.سرم گیج میرفت.عقب عقب رفتم.به مانعی برخوردم.برگشتم.سر نبش سه راه،بلیزر قرمز رنگی پشت سرم پارک بود.دیدم می خواهند جنازه ای را پشت بلیزربگذارند.چون صندلی های عقب را برداشته بودند،به اندازه یک آمبولانس ظرفیت داشت.جلوتر رفتم و از پنجره به داخل بلیزر نگاه کردم.اولش تاریک بود و چیزی ندیدم.چند لحظه بعد دستی
فانوسی را بالا آورد.جهان آرا بود،با یک دست در ماشین را نگه داشته و با دست دیگرش فانوس را بالا گرفته بود.حالا زیر آن نور ضعیف می توانستم داخل بلیزر را ببینم. پنج،شش نفر را کف ماشین خوابانده بودند. دقت کردم.هیچ کدام تکان نمی خوردند. صدای ناله ای هم از آنها به گوش نمی رسید. فهمیدم شهید شده اند.در بین آنها،شهیدی که کنار دیواره ماشین گذاشته بودند،توجهم را جلب کرد.پارچه ای دور پیشانی اش بسته، چشمها و دهانش نیمه باز بودند.کمی از دندان های ردیف بالایش هم پیدا بود.آنقدر خاک روی محاسن،مژه ها و موهای سرش
نشسته بود که چهره اش را درست نمی توانستم تشخیص بدهم،فقط از روی دستمال پیشانی و حالت دندانهایش،به نظرم آمد چقدر شبیه علی است.آخر على عادت داشت موقع کار جوشکاری و بنایی پیشانی اش را با تکه دستمالی بندد.روی این حساب ها شک کردم،برای یک لحظه دلم لرزید،از خودم پرسیدم:نکند على باشد،بعد گفتم نه، همه گفتند،علی رفته خطاین شباهت چهره، ذهنم را حسابی آشفته کرد.به خاطر همین، به بقیه توجهی نکردم و دویدم توی حیاط مدرسه.نور خیلی ضعیف بود.با این حال قسمت های تخریب شده مدرسه را دیدم. خاک و پاره آجر و چاله چوله ها را زیر پایم حس کردم.به نظرم تا خبر به ما برسد نیم ساعتی گذشته بود.بچه های سپاه تا آنجا که توانسته بودند،کشته ها و مجروحها را از زیر آوارها بیرون کشیده و توی حیاط خوابانده بودند.بین مجروحان که خونین و مالین ناله میکردند،دنبال علی گشتم.به خودم میگفتم کاش آن جنازه را بهتر نگاه می کردم.باید مطمئن میشدم او على هست یا نه؟وضع آشفته آنجا و فشار روحی که بهم می آمد اجازه نمی داد دوباره سری به آن بلیزر بزنم. همهمه بدی بود.صدای گریه ها لحظه ای قطع نمی شد.من گیج و سرگردان نه می توانستم گریه کنم و نه آرام باشم.به دنبال یک گمشده بودم.اگر پیدایش میکردم،برایم آرامشی حقیقی را به دنبال داشت.وقتی وانت ها آمدند.کمک کردم و مجروحها را توی آنها گذاشتیم.یکبار که توی کوچه آمدم،دیدم بلیزر حرکت کرد.یکی از وانتها هم راه افتاد. پریدم روی سپر آن و دستم را به دیواره اش گرفتم.وانت پر از مجروح بود.تا مسجد روی سپر ایستادم.به محض رسیدن وانت همه اهل مسجد برای کمک آمدند.
#قصه_شب
#بخش_شصت_و_هفت
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم