eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.7هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
6.8هزار ویدیو
335 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، قلعه سفید ،کوشک و قهدریجان در شهرستان های نجف آباد، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین ها : eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
اصابت موشک به یک کشتی در دریای سرخ آتش گرفتن بخشی از کشتی تجاری با پرچم لیبریا در دریای سرخ خبرگزاری «آسوشیتدپرس» به نقل از یک مقام آمریکایی امروز جمعه گزارش داد که یک کشتی با پرچم لیبریا در دریای سرخ، پس از اصابت موشکی که از یمن شلیک شده بود، دچار آتش‌سوزی شده است. المیادین
‌ 💢فردا در سیستان و بلوچستان عزای عمومی اعلام شد 🔹نماینده ولی‌فقیه در سیستان و بلوچستان و استاندار در پیامی مشترک فردا را در سیستان و بلوچستان عزای عمومی اعلام کردند. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 یک ایران، یک ملت عزادار عروج ۱۲ نیروی سبزپوش شهید مدافع امنیت کشور شدند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسمه تعالی 🔻با عنایت به اینکه طبق قانون ، در نظر است مجمع عمومی "موسسه خیریه رضوی" در آینده نزدیک برگزار گردد ؛ از خواهران و برادران همشهری که انگیزه ، علاقه و توان خدمت در امور خیریه را دارند ، دعوت بعمل می آید بمنظور عضویت در هیات امناء ، اعلام آمادگی نمایند. 🔹️برای این منظور می توانید حداکثر تا مورخ ۱۴۰۲/۰۹/۳۰ عکس کارت ملی خود را در ایتا به شماره ۰۹۹۶۰۹۱۳۰۸۷ ارسال نمائید. 🖊متذکر می گردد برای عضویت در هیات امناء ؛ جنسیت ، مدرک تحصیلی ، سن و ... مطرح نمی باشد و طبق قانون در صورت موافقت اکثریت اعضاء (بر اساس رای گیری مخفی) افراد جدید به هیات امناء افزوده می شوند. ✨️موسسه خیریه رضوی @m_kh_razavikahrizsang
کسب عناوین برتر در مسابقات استانی ( تبریک به خانواده ها ی محترم و جامعه ورزش شهر کهریزسنگ)
سلام😍 با همت همه همشهریان و دوستان و خیرین قسمتی از سیستم صوتی شهر کهریزسنگ خریداری شده و هم اکنون در حال بارگیری و انتقال هست😍😍😍 دوستان یه یا علی بگید و به گروه پویش مهرماندگار بپیوندید و کمک کنید برای خرید مابقی تجهیزات سیستم صوتی انشالله روز شهادت حضرت زهرا (ص) شاهد بهربردای و استفاده از سیستم صوت در دسته زنجیرزنی هستیم😍 لینک گروه پویش مهر ماندگار https://eitaa.com/joinchat/2868183536Cad8620c288
💫بخش دوازدهم💫 به دو به آن سمت دویدم.مردی که داد و هوار راه انداخته بود،جراحتش بدتر از بقیه نبود. فقط به نظر می رسید داد و قالش از ترس باشد،حتی مجروحین هم اتاقی اش به او اعتراض می کردند که:ساکت باش.اول باید به آنهایی که حالشان بدتر است برسند.نوبت تو هم می شود. نمی دانستم من چه کار باید بکنم.از دیدن آن همه مجروح وحشت کرده بودم.خیلی دلم میخواست کاری از دستم بر می آمد تا به پرستارها که از شدت کار و دوندگی خسته و عصبی شده بودن کمکی بکنم.شاید به مجروحینی که منتظر هستند زود رسیدگی شود.ولی انجام کار در اینجا مستلزم آشنایی با کمک های اولیه و اصول درمان بود که من در این زمینه آموزشی ندیده بودم.از اینکه نمی توانستم کاری انجام بدهم از دست خودم ناراحت بودم به خاطر همین،ازروی استیصال به خودم گفتم:یعنی تو به درد هیچی نمیخوری،عرضه هیچ کاری رو نداری. از ساختمان بیرون آمدم و گوشه ای ایستادم. حیاط بیمارستان هنوز شلوغ بود.یک عده جلوی سردخانه منتظر بودند تا جنازه کس و کارشان را تحویل بگیرند.حال و روز آنها از کسانی که مجروح داشتند خیلی بدتر بود. ناله های دلخراششان دل آدم را می لرزاند و دیدن گریه بچه ها عذابم میداد.به طرف بخش ها رفتم تا شاید آنجا کاری از دستم بربیاید.بخش هم دست کمی از اورژانس نداشت و به مراتب به هم ریخته تر و آشفته تر بود.بیشتر مجروحها بدون هیچ زیراندازی روی زمین بودند.بالای سر بعضی هایشان همراهی بود که سرم را بالا نگه داشته بود.از سکوتی که تا قبل از این در بخش حاکم بود و به آدم آرامش میداد خبری نبود و حالا آن سکوت و آرامش جایش را به سر و صدا و ناله های دلخراش داده بود.از سر ناچاری بالای سر تک تک مجروحین رفتم و پرسیدم:اگر کاری دارین،بگین من براتون انجام بدم یا اگه چیزی می خواین براتون بیارم؟ بیشترشان به خاطر خونریزی زیاد عطش داشتند و آب می خواستند.بعضی ها هم میگفتند:درد داریم برو بگو دکتر بیاد. بیچاره دکترها هم نمی دانستند به کدامشان برسند.وقتی میدیدم در حال کار روی مجروح بدحال تری هستند،از حرف زدن پشیمان می شدم.از آن طرف هم پرستارها داد میکشیدند: اینجا چه خبره؟ برید بیرون.چرا اینجا رو شلوغ کردین؟همان طور که توی راهرو سرگردان بودم،صدای ناله زنی مرا به طرف خودش کشاند.نگاهش کردم.زن لاغر اندامی بود که صدایش با چهره اش نمی خواند.تن صدایش میگفت جوان است ولی زخمها و خونهای صورتش آنقدر او را بد شکل کرده بودند که دیدنش احساس بدی را در من ایجاد کرد. چندشم شد.سعی کردم به خودم غلبه کنم. با این حال حس ترحم مرا کنارش نشاند. حال و روز خوبی نداشت.باندهای دور سرش را که عمودی و افقی بسته بودند،غرق خون بود و پاهایش هم در آتل بود.دست هایش را گرفتم.چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد. پرسیدم:چیزی می خوای؟چی کار میتونم برات بکنم؟با دستان بی رمقش فشار ضعیفی به انگشتانم داد و با صدای آرامی گفت: برو دکتر رو بیار.سرم داره میترکه.چشمام داره از کاسه در میاد.گفتم: بهت مسكن نزدن؟ گفت:فایده نداره.از فشاری که به دستم میداد می فهمیدم دارد از درد به خودش می پیچد.گفتم:سعی کن بخوابی این طوری دردت کمتر می شه.منم میرم دنبال دکتر چشم هایش را بست و خیلی بی رمق گفت: از زور درد نمی تونم بخوابم.از بالای سرش بلند شدم.سرم را که برگرداندم،پرستاری را دیدم که چند سرم در دست دارد و از یکی از اتاق ها بیرون می آید.به طرفش دویدم.رنگ و رویش پریده بود.خستگی در چشم هایش موج می زد و معلوم بود که بی خوابی کشیده.گفتم:ببخشید اون خانومی که اونجا خوابیده خیلی درد داره.میشه کاری براش بکنین؟گفت:چه کار کنم؟از صبح تا حالا، مکث کرد و دوباره گفت:از دیشب تا حالا پدر همه مون در اومده.ما هم داریم از پا درد و سر درد می میریم.نیروهامون کم اند.اینا هم که یکی،دو تا نیستن. باید تحمل کنه این را گفت و سریع رفت.همان طور که دور می شد نگاهم رویش ماند.به نظرم بیست و هفت،هشت ساله می آمد.موهای دم اسبی اش باز شده بود و وضعش را آشفته تر نشان میداد.لباسش که غرق در خون و بتادین بود هیچ،جورابش هم از پشت در رفته و تا بالای ساقش کشیده شده بود.به خاطر این همه خستگی و آشفتگی دلم برایش سوخت.توی همین فکرها بودم که صدای بچه ای توی سالن پیچید،کمی آن طرف تر از زنی که دکتر خواسته بود،دختر بچه سه،چهار ساله ای را دیدم.مادرش بالای سرش نشسته بود و با هر جیغ بچه سر او را از روی پتو بلند می کرد و توی بغلش می فشرد و گریه میکرد.پاهای بچه را آتل بندی کرده بودند و دورش را با باند کشی بسته بودند.باند و انگشتان متورم بچه خونی بود.دختر قشنگی بود.صورت ظریف و ریزنقشی داشت.موهای ہور ولی ژولیده اش تا روی شانه هایش پایین آمده بود.گل های آبی و سبز پیراهن زردش از رنگ خون به کبودی می زد.همانطور که نگاهش میکردم متوجه شدم،هر وقت سرش را بالا می آورد
💫ادامه بخش دوازدهم💫 و چشمش به پاهایش می افتد،وحشت میکند و جیغ می کشد.به مادرش که از هول با لباس خانه به بیمارستان آمده بود، گفتم:روی پاهایش یه چیزی بکش.پاهاش رو که خونی می بینه می ترسه و جیغ می کشه. زن با گریه گفت:چیزی ندارم،می بینی که خودم چه جوری اومدم.گفتم:اشکالی نداره یه گوشه از همین پتو رو که زیرش انداختن بکش رو پاهاش،زن حرفم رو گوش کرد ولی گریه زاریش دوباره مرا به حرف آورد.گفتم: خب تو که این طوری میکنی،بچه می ترسه. بیشتر بی قراری میکنه.اول خودت رو آروم کن بعد بچه ات رو.گفت:یه چیزی میگی، جگرم داره می سوزه.هیچ کاری از دستم بر نمی یاد برا بچه بکنم.نشستم و دستی به صورت دختربچه کشیدم.دلم می خواست کاری کنم،آرام شود ولی نمی توانستم،یک دفعه شنیدم مردی می پرسد:کجا باید برم خون بدم؟با این حرف از جا پریدم،توی این شرایط حداقل می توانستم خون بدهم.دنبال مردی که این حرف را زده بود دویدم و پشت سر او وارد اتاقی شدم که پر از کمدهای بزرگ ویترین دار فلزی بود.پرستاری در حال قیچی کردن چسب و زدن آنها به لبه ترالی بود. زودتر از آن مرد پرسیدم:من می خوام خون بدم.کجا باید برم؟پرستار سرش را بالا آورد و پرسید:چند سالته؟ گفتم:هفده سالم تموم نشده ،گفت:نمی شه،نمی تونی خون بدی.از تو خون نمیگیرن.گفتم: مگه من چمه؟ گفت: سنت زیر هجده ساله،لاغرهم هستی،خون رو از افراد بالای هجده سال میگیرن،تازه اگه وزنشون هم مناسب باشه. خیلی ناراحت شدم.گفتم:خدایا من همین یه کار رو می تونستم انجام بدم که اینم نشد. حالا چی کار کنم... فکر کردم بروم خانه و با همفکری بابا کاری بکنم.چون او در جریان غائله خلق عرب به بچه های مسجد خیلی کمک کرده بود،به توصیه او بود که من و لیال از خانه همسایه ها ملحفه،بنزین صابون جمع کردیم.با این تصمیم راهم را کشیدم تا از بخش خارج شوم.جلوی در یکی از اتاق ها که رسیدم، دیدم پرستاری سرش را بیرون آورد و گفت: آقای.... بگو مسئول سردخونه بیاد.یکی اینجا تموم کرده منتقلش کنه سردخونه.این را که گفت:ذهنم رفت سمت شهدا.دویدم توی حیاط.سر و صدای زیادی از سمت سردخانه شنیده می شد.زنها و مردهای زیادی پشت در سردخانه ایستاده بودند و به سر و روی خودشان می زدند و اسم شهدایشان را صدا می زدند.مردی هم جلوی در ایستاده بود و به مردم اجازه نمی داد داخل سردخانه هجوم ببرند.مدام میگفت:چرا این طور ازدحام میکنید بلاخره همه اینارو منتقل می کنیم جنت آباد.هرکی میخواد شهیدش رو تحویل بگیره بره اونجا. بروم ببینم جنت آباد چه خبر است.شاید آنجا بتوانم کاری انجام بدهم.از بیمارستان خارج شده و به سمت فلکه فرمانداری آمدم. سر خیابان ایستادم و فکر کردم از کدام مسیر به جنت آباد بروم، از خیابان عشایر یا چهل متری!چون خیابان عشایر به بیابان های جاده کمربندی منتهی می شد،صلاح ندانستم از آن مسیر بروم.از کنار خیابان چهل متری پیاده راه افتادم.ماشین هایی که می آمدند پر از آدم بود و جایی برای سوار شدن نداشتند. داشتم از کنار فروشگاه مبل مرادی میگذشتم که پیکان سفید رنگی رد شد.دست تکان دادم.نگه داشت.فقط دو تا مسافر زن سوار بودند.راننده پرسید: کجا میری؟ گفتم:مستقیم.می خوام برم جنت آباد.گفت: ما تا دم مسجد جامع می ریم.گفتم:پس من سر خیابون مسجد پیاده می شم.تقاطع خیابان انقلاب و چهل متری،دم گلفروشی محمدی از ماشین پیاده شدم و به راننده پول دادم.قبول نکرد و گفت:صلوات بفرست.تشکر کردم و از خیابان اردیبهشت به سمت جنت آباد سرازیر شدم.جنت آباد نزدیک خانه مان بود.بارها به آنجا رفته بودم و چندان از فضای قبرستان و جنازه نمیترسیدم.یادم افتاد یک بار که با دا و زینب از خانه دایی در محله پارس بر می گشتیم،باید از جاده کمربندی و کنار جنت آباد میگذشتیم تا به خانه برسیم. هرچه کنار جاده ایستادیم،تاکسی گیرمان نیامد.هوا رو به تاریکی می رفت و زینب که خسته شده بود نق می زد. ناچار پیاده راه افتادیم.نزدیکی های جنت آباد که رسیدیم برای اینکه راهمان کوتاه تر شود،گفتم:دا بیا از توی قبرستون میانبر بزنیم.دا گفت:خوب نیست دم غروبی از تو قبرستون رد بشیم اونم وسط هفته.گفتم: چه اشکالی داره؟اینا که اینجا خوابیدن یه روز مثل ما بودن.بعد راهم رو کشیدم و داخل قبرستان شدم.دا هم به ناچار دنبالم آمد.حرفهایی را که از بچه های کوچه درباره ترسناک بودن قبرستان شنیده بودم را به خاطر می آوردم ولی نمی ترسیدم.همانطور که بین قبرها راه می رفتیم متوجه شدم،بند کفشم باز شده. وقتی نشستم تا آن را ببندم در آن تاریک روشنی چشمم به تابوتی افتاد که در چند قدمی مان قرار داشت.کنجکاو شدم توی تابوت را ببینم. دا متوجه شد و گفت: چه کار تابوت داری بیا زودتر از اینجا بریم بیرون.گفتم:صبرکن میام. بعد در تابوت را کمی بلند کردم.توی آن مرده کفن کرده ایی بود.دا که بدجور ترسیده بود، منتظرم نایستاد و رفت...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 همشهریان برای استفاده از کالابرگ الکترونیک این فیلم رو ببینید 🔸 مزایای استفاده از این طرح : همین الان میتونید یارانه ماه بعد رو باقیمت سال قبل از فروشگاه ها خرید کنید . ‌✍️⁩ اجتماع کهریزسنگی های با فرهنگ در ایتا و روبیکا : 🖤𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨: ╭─┅─•°•🍃🥀🍃•°•─┅─╮ eitaa.com/kahrizsang rubika.ir/kahrizsang ╰─┅─•°•🍃🥀🍃•°•─┅─╯
2_144129481889674567.mp3
7.4M
🎀خداوند حضرت زهرا (س) را " کوثر" نامید...🕊 کوثر یعنی خیر کثیر، رزق فراوان 🌿🌿 ❌دلیل این خطاب و نامگذاری چیست؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷 ورزش باستانی ، کهن ترین ورزش کشور ماست که پهلوانان در آن به مولا علی علیه السلام تاسی می کنند. 🔘 کانال زورخانه شهدای کهریزسنگ در ایتا را از طریق لینک زیر دنبال کنید . 👇 https://eitaa.com/zorkhanehshohadakahrizsang
کتاب خطبه فدکیه ذوالفقار فاطمه نوشته حجت الاسلام سروری سخنران دعوت شده جهت عزاداری فاطمیه در مسجد جامع البته ایشان تألیفات زیادی دارند که در کانال مسجد جامع می‌توانید ملاحظه نمائید‌. 👇👇👇👇 @kfemamzamani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا