eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.8هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
7.2هزار ویدیو
345 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، کوشک و قهدریجان درشهرستان های نجف آباد ، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین : 👇 eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 ضرردهی ایران خودرو وسایپا: ساعتی ۱۱ میلیارد تومان! 🔹 کارشناس تلویزیون: ایران خودرو و سایپا اگر روزی ۲۰ ساعت هم کار کنند بازهم ساعتی ۱۱ میلیارد تومان ضرر می دهند! 🔹مجری: یعنی درشان را ببندیم بهتر است! ✅ @kahrizsang
31.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه گوشه ی چشمی به این موضوع👆 داشته باشیم...میتونیم کنارهم قشنگتر زندگی کنیم...
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 💥💥💥💥مژده به دانش آموزان مقطع متوسطه شهر قهدریجان💥💥 💢اعتکاف دانش آموزی ویژه دوره متوسطه اول و دوم پسرانه 🔅اعتکاف بهانه دوستی با خداست🔅 🗓زمان ۵ لغایت ۷ بهمن ماه ۱۴۰۲ 🕌مکان مسجد سید حسن قهدریجان(ابتدای خیابان شریعتی) ✅️ویژه برنامه های فرهنگی و مذهبی در قالب بازی و سرگرمی ✅️جوی دوستانه و دلنشین ✅️دوره های کوتاه مدت آموزشی ✅️همراه با جشن ولادت امام علی علیه السلام ✅️و جلسه هیئت حضرت زینب سلام الله علیها 📝ثبت نام فقط ازطریق سایت زیر انجام میشود👇👇 کلیک کنید👇👇 https://formafzar.com/form/i6vn8 ❗️❗️ظرفیت محدود ❗️❗️ 📲شماره تماس جهت هماهنگی و ارسال رسید پرداختی 09100582240 هزینه ثبت نام ۳۵۰ هزار تومان واریز شود به حساب علی نقی زاده و سپس رسید وجه پرداختی به شماره بالا ارسال گردد 6037998148141152 🔶️جهت کسب اطلاعات بیشتر به کانال فرزندان حاج قاسم در ایتا مراجعه نمایید https://eitaa.com/montazeranghahderijan ✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️ کانال فرزندان حاج قاسم
لطفاً آیه ۲۸ سوره شوری را برای بارش باران و نجات از خشکسالی قرائت کنید و این پیام را برای دیگران منتشر کنید. «»
💫بخش چهل و سوم💫 وضعیت هیچ کدام حاد نبود.عاقله مرد کمی ترسیده،هول کرده بود.با یک حالتی میگفت: بیا ببین،می خوان ما رو بکشنداز محل ترکش نسبتا بزرگی که به اندازه یک کف دست می شد و به پایش خورده بود،خون زیادی می رفت.به چند نفری که دورمان بودند،گفتم:یه تیکه پارچه بیارید جلوی خونریزی اش رو بگیریم.مرد خون را که می دید،داد می کشید. رنگ صورت آفتاب سوخته اش،مثل میت شده بود.مردهای دیگر او را دلداری می دادند و می گفتند:ناراحت نباش،خوب می شی، چیزی نشده.برو بیمارستان رو ببین چه خبره از بالای ران پارچه ای بستم تا شدت خونریزی کم شود.این را دیشب یاد گرفته بودم،به بقیه ترکش ها نگاه کردم.خیلی ها به داخل پوست فرو رفته بود،از زخم پشت ساق پا و ساعد دستش هم خون می رفت.پارچه را جر دادم و از قسمت بالاتر زخم گره زدم همان طور که زخم های مرد جوان را می بستم،به مردهایی که آنجا بودند،گفتم:وسیله جور کنید اینا رو بفرستیم بیمارستان.یکی شان گفت:من موتور دارم و رفت تا آن را بیاورد.من هم به عبدالله می گفتم چطور کمکم کند تا راحت تر پهلو و ساق این یکی را ببندم.صاحب موتور که رسید،همه کمک کردند اول عاقله مرد و بعد مرد جوان تر را پشت موتور نشاندند. بیچاره ها با درد و عذاب راه افتادند،کمی آن طرف تر دو تا مرد و چند تابچه ریز و درشت شیون می کردند.آشپزخانه گوشه حیاط مورد اصابت قرار گرفته بود و تمام اعضای خانه که برای آماده کردن صبحانه آنجا بودند در دم کشته شده بودند،با کمک مردم جنازه ها را در آوردیم و توی وانتی گذاشتیم.شوهر یکی از آنها هاج و واج به ما و و جنازه زنش که در حال انتقال به قبرستان بود نگاه می کرد. باورش نمی شد در عرض چند دقیقه زندگی اش زیرورو شود و همسرش را از دست بدهد. فرصتی نبود،با عبدالله نگاه سریعی به خانه های توی کوچه کردیم و پرسیدیم.دیگه مجروح نیست؟جواب شنیدیم:نه.با اینکه بیشتر مردم این کوچه رفته بودند،گفتیم:از اینجا برید،تو خونه ها،خمسه خمسه می زنن کسی نیست سراغتون رو بگیره.به خاطر یه زخم کوچیک از دست می رید. برگشتیم مسجد.توی حیاط پنج،شش تا دیگ مسی بزرگ بار بود.اگر درست یادم باشداولین غذای گرم،پلو خورشت قیمه بود.به خانمهایی که زحمت پخت و پز را کشیده بودند،گفتم: بقیه کارها رو بذارید برای من،ظرفها رو من میشورم.ظرف ها را شستم و آب کشی کردم. بعد نشستیم نانها را تقسیم کردیم تا روی غذاها بگذاریم و توزیع کنیم،کامیون سر رسید.پشت کامیون کارتن های نان خشک، گونی های پر از لباس و پتوهای مستعمل و کنسرو بار زده بودند.همگی دور کامیون جمع شدیم.بسته های کامیون را دست به دست می کردیم و توی شبستان مسجد می بردیم. توی یکی از این رفت و آمدهایم در حالی که جعبه ایی دستم بود،وارد حیاط شدم و همان پسر مو مشکی پریروزی که بلرسوت تنش بود دیدم،همانی که اسمش خسرو بود.سلام و علیک کردیم.همزمان یکی از زن هایی که در تخلیه بار کمک می کرد از شبستان مسجد بیرون آمد.او را یکی،دو بار توی این چند روزه دیده بودم.خیلی خوش اخلاق و خوش برخورد بود.روزها توی کارهای مسجد کمک می کرد و شب ها به خانه شان می رفت. چهره اش مرا به یاد یکی از اقواممان می انداخت.زن که دید با خسرو سلام و علیک کردم،با خنده گفت:این پسر منه.اسمش خسروست.مثل اینکه شما همدیگر رو میشناسید.خسرو گفت: آره مامان میشناسم این خواهر زینب زمانه.می دونی این با دست های خودش باباش رو دفن کرد.باورت میشه؟ مثلا فکر کن من با دست های خودم بابام رو دفن کنم.یک دفعه مادرش حالش عوض شد و دادش در آمد که:خسرو بگو خدا نکنه،اسم بابات رو میاری.خسرو با لهجه خاصی گفت: مادر ما رو،من میگم این باباش شهید شده، دفنش کرده،این میگه بگو خدا نکنه. کار تخلیه بار خیلی زود تمام شد.سر آقای نجار،مسئول درمانگاه را خلوت دیدم فرصت را غنیمت شمردم،دوست داشتم من هم کارهای پزشکی انجام بدهم.می خواستم هر طور شده بروم خط،نمی دانستم آقای نجار این فرصت را به من می دهد یا نه‌.او را خوب نمی شناختم.حدود سی سالی سن داشت. قد متوسط،پوست تیره و موهایش فر بود. تیزی نگاهی در کنار سبیلی که داشت در ابتدا کمی او را جدی نشان می داد.دل به دریا زدم و رفتم جلو.زهره و اشرف فرهادی کنار آقای نجار بودند.او داشت برایشان حرف می زد، سلام کردم.آقای نجار جواب داد. یکی از دخترها گفت:این خواهر حسینی که براتون تعریفش رو کردیم.فهمیدم جریان شهادت بابا را برایش گفته اند.خیلی مؤدبانه و با احترام گفت:این جور وقت ها معمولا شماها به هم تبریک میگید،ولی من به شما تسلیت میگم وقتی خانم ها درباره شما صحبت کردند برام هم جالب و هم عجیب بود که یک دختر خودش پدرش را به خاک بسپارد.فکر میکردم بزرگتر از اینا باشی.سن و سالت بیشتر از این ها باشه.تشکر کردم و گفتم:من دوست دارم اینجا با شما همکاری کنم
💫ادامه بخش چهل و سوم💫 ولی هیچ کاری بلد بستم اما می تونم زود یاد بگیرم.پرسید؛دوره امدادگری دیدی؟گفتم: نه، چه دوره ایه؟گفت:منظورم کمک های اولیه. یعنی بدونی یا به مجروح یا مصدوم چه برخوردی باید کرد.گفتم:نه.من هیچی نمیدونم.پرسید:آمپول زدن چی؟تزریق کردن بلدی؟جواب دادم:من می ترسم.تا به حال همچین کاری نکردم.گفت:اشکال نداره.تو میتونی بمونی اینجا و کارت رو از کارهای سبک شروع کنی،پنبه گلوله کنی،چسب ببری دور ترال بزنی.پرسیدم:شما اینجا تا چه حدود به مجروح ها می رسید؟عمل شون می کنید؟ آقای نجارپور گفت:ما اینجا تجهیزات زیادی نداریم.فقط ترکش های سطحی و بیرون میاریم،بخیه می زنیم و جلوی خونریزی شون رو میگیریم.محیط اینجا آن استریله،بیشتر از این نمیشه کاری انجام داد و بعد به عنوان درس اول سرنگ و مشمایی برداشت و خیلی سریع توضیح داد:اگر این عضله بیمار باشه چطور باید تزریق انجام داد.دخترها که خیلی قبل تر از من وردست نجارپور بودند،به این کارها وارد بودند.من و زهره فرهادی همان سرنگ را دست گرفتیم و شروع کردیم به تمرین و غش غش خندیدیم.از شانس من همان موقع مجروحی آوردند.از قضا برادر مریم امجدی بود.پایش زخم شده،عفونت کرده بود،اما چون روزها نتوانسته بود پوتین را از پایش در بیاورد،عفونت و زخم گسترش پیدا کرده،وضع ناجوری درست کرده بود.آقای نجار به علی امجدی گفت:روی زمین بنشین بعد خودش خم شد و پوتین را به سختی از پای او بیرون کشید،علی امجدی از درد به خودش میپیچید،لبش را می گزید و دم نمیزد.وقتی آقای نجار می خواست جوراب را درآورد سرم شستشو و ساولن را برداشت و روی پای علی امجدی ریخت.با این کار می خواست جوراب را از پوست عفونی شده راحت تر جدا کند.مریم امجدی که طاقت نداشت برادرش را در این وضع و حال ببیند، روی زمین نشست و دستش را دور گردن برادرش انداخت.او را می بوسید و قربان صدقه اش می رفت،علی امجدی هم ناراحت میشد.دست های مریم را از دور گردنش باز می کرد و می گفت:نکن زشته چرا اینجوری میکنی؟ولی مریم دست بردار نبود.با دیدن على امجدی،یاد على خودمان می افتادم.آخر او هم اسمش علی بود و هم مثل علي ما پاسدار بود.به خاطر همین یک لحظه خیلی دلم براش تنگ شد،دوست داشتم همان موقع من هم برادرم را می دیدم و او را در آغوش میگرفتم،چند دقیقه بعد آقای نجاری جوراب را بیرون آورد و زخم های علی امجدی را فشار داد تا عفونت هایش تخلیه شود،این کار خیلی دردناک بود.علی از شدت درد، دستانش را به هم فشار میداد.سرش را بالا میگرفت و زیر لب صلوات می فرستاد.با دیدن این صحنه دلم زیر و رو می شد،این درد را خوب می شناختم. زمانی که میخ الوار توی پایم فرو رفته بود و پایم عفونت کرد من هم همین وضعیت را داشتم.برای اینکه حالم عوض شود، آمدم توی حیاط.دوری زدم.زنها باز مشغول بودند.برنج و حبوبات پاک می کردند.رفتم کنارشان و سینی دست گرفتم، توی حیاط هیاهویی برپا بود.یکی می رفت، یکی می آمد.همان طوری که کار می کردم چشمم به در بود.اگر مجروحی آوردند بروم توی درمانگاه یا اگر کسی چیزی می خواست به او بدهم. پلو که دم کشید شروع کردیم به کشیدن غذا، اول برای کسانی که در خطوط می جنگیدند، توی ظرف های یکبار مصرف یا کیسه های نایلونی و نهایتا قابلمه های بزرگ غذا می ریختند.ظرف های یکبار مصرف را از باشگاه های شرکت نفت آبادان آورده بودند.موقع کار حاج آقا محمدی،حاج آقا نوری و روحانی دیگری که پوست آفتاب سوخته و موهای جو گندمی داشت و با سنی حدود پنجاه سال خیلی قبراق و سرحال به نظر می رسید،ذکر صلوات می گفتند و همه کسانی که دور دیگ بودند،بلند صلوات می فرستادند.این روحانی که اسمش یادم نمانده وقتی فهمید من از ساداتم و پدرم هم شهید شده خیلی احترامم میکرد وقتی ظرف های غذا را توی یکی،دو تا وانت گذاشتند تا به خطوط ببرند،یک دفعه تصمیم گرفتم بروم خط،این چند روزه همه اش فکرش را کرده بودم.طوری که رفتن به خط آرزویم شده بود،تصویر گنگی از آنجا داشتم.قبلا پلیس راه را تا ابتدای جاده خرمشهر - اهواز دیده بودم،از خودم می پرسیدم:آنجا که هیچ مانع طبیعی برای پناه گرفتن ندارد.پس بچه ها توی آن دشت چطور می جنگند.عراقی ها تانک دارند،اما بچه ها چی؟ توی راه آهن و بندر امکان پناه گرفتن پشت دیوارهای ساختمان ها یا وسایل و ادوات بندر هست اما پلیس راه نه،طبق خبرهایی که مدافعین از خط می آوردند و توی دهان ها می چرخید مجروح ها به خاطر یک خونریزی ساده از بین می رفتند. آنها میگفتند کاش امدادگرها توی خط بودند.یا این وسایل پزشکی توی خط بود،وقتی می شنیدم توی خط نیرو کم است،از بودن آن عده که در مسجد و خیابانها مانده بودند، تعجب می کردم می گفتم شاید بلد نیستن بجنگند.بعد جواب می دادم با چوب و چماق هم که شده باید جلوی دشمن ایستاد.دیگر معلل نکردم.رفتم جلو و به کسانی که دور و بر وانت آماده رفتن بودند.
‍ ♥️✨🌿💐🌸🍃🦋 ✨🌺🌾 🌿🌾✨ 💐 🌸 🍃 بسمه تعالی طرح دوشنبه‌های شهدا گروه پویش مهر ماندگار گروه پویش مهر ماندگار برای انجام یک کار فرهنگی و معرفی هرچه بیشتر شهدای شهر اقدام به طرح دوشنبه‌های شهدایی کرده و هر هفته دوشنبه‌ها با معرفی یک شهید از شهر شهید پرور کهریزسنگ و به نیابت از آن شهید والامقام فیشهای واریزی انجام خواهد شد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 معرفی شهدای شهر کهریزسنگ 🌹شهید محمدرضا اسدی 🌹 نام پدر: حسن تاریخ تولد :1348/08/12 تاریخ شهادت : 1362/12/05 محل تولد: کهریزسنگ محل شهادت: جزیره مجنون وضعیت تاهل: مجرد لینک گروه پویش مهر ماندگار https://eitaa.com/joinchat/2868183536Cad8620c288 🍃 🌸 💐 🌿🌾✨ ✨🌺🌾 ♥️✨🌿💐🌸🍃🦋
24.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕰 : ۲۲ شب... ✍ قرائت دسته‌جمعی و همزمان برای تعجیل در فرج حضرت صاحب‌الزمان عجل الله فرجه الشریف و علیه‌السلام ✍ اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ... ❤️ علیه‌السلام فرمودند: در تعجيل بسیار دعا كنيد كه تعجيل در فرج، گشايش كار خود شماست. 💚 اللهم عجل لولیک الفرج 🇮🇷🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تبلیغات و تبادل جزئی از فعالیت کانال ها به شمار می رود ، محتوای آن هم نه تایید و نه رد می شود . برای رزرو تبلیغ و یا تبادل این جا را کلیک کنید.
💖گروه تولیدی مبل کوثر💖 💥بدون پیش پرداخت با اقساط بلند مدت💥 👈تولید کننده ی انواع مبلمان راحتی و نیمه استیل و سرویس خواب عروس👉 🎊🎊🎊🎊🎊 تلگرام: @moble_kosar پیج اینستاگرام: http://Instagram.com/moble__kosar/ کانال ایتا: https://eitaa.com/joinchat/525337193C85d4431db2 🚗لوکیشن در نشان: B2n.ir/t93029 آدرس: اصفهان ابتدای جاده ی نجف آباد ۳۰۰ متر بعد از سه راهی درچه تقاطع اول جاده نجف آباد کوچه ۴ مبل کوثر 📱۰۹۱۳۱۱۷۱۶۰۷ باباشاهی