سلام کم کم لایومسابقه بزرگ علوی شروع میشود
داخل گروه احیاگران
قنات باستانی کهریزسنگ
@Ehyagaraneghanat
هدایت شده از احیا گران قنات کهریزسنگ گروه جهادی امام علی
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫بخش پنجاه و چهارم💫
در حال پایین آمدن از نردبان بودم که دیدم وانتی که مجروح را برده بود برگشت.خیلی سریع جنازه را در آن گذاشتند و به قبرستان فرستادند.پایم که به زمین رسید انگار تمام
توانم را از دست داده بودم،صدای انفجار و گلوله باران لحظه ای قطع نمی شد.از کارگر های مکینه که همچنان شوکه بودند،پرسیدم: آب ندارید ما دستامون رو بشوریم؟گفتند:نه، آب نداریم.کمی این طرف و آن طرف نگاه کردم.دو کپه شن کنار حیاط ریخته شده بود. به سمت انها رفتم و دست هایم را به شن ها ساییدم.بعد به خاک کف حیاط کشیدم. عبدالله هم بدتر از من با خشونت بیشتری دست هایش را با خاک و شن پاک می کرد. آثار خون از دست هایم پاک شده بود ولی دلم به این پاک شدن راضی نمی شد.باز رفتم و دستم را به دیوار آجری مكینه کشیدم.حس میکردم دست هایم سنگین شده،مال خودم نیستند.از مكینه بیرون آمدیم.سکوت عجیبی بین مان حکمفرما بود.باز به دست هایم نگاه کردم.در طول راه باز هم چندین بار با خاک کوچه و خیابان دست هایم را خاکمال کردم، عبدالله هم به تبعیت از من همین کار را کرد هرچه جلو می رفتیم،شدت حملات بیشتر می شد و همین مساله فشار روحی دست زدن به جنازه پیرمرد را کم می کرد.برای اینکه فکر عبدالله را هم از آن جریان منحرف کنم، گفتم:عبدالله ببین کجا رو داره می زنه؟
گفت من میخوام برم.گفتم:خب برو،مگه جلوی تو رو گرفتم!گفت:خب تو میری دنبال جنازه ها.این جنازه اعصابم رو خرد کرد.من دیگه دنبال نعش نمیام.گفتم:خب نیا کی گفته بیای.من کارم اینه،اصلا من برای همین تو شهر موندم.دیگر حرفی نزد.به راهمان ادامه دادیم.کمی از مسیر که در سکوت گذشت.عبدالله به حرف آمد.انگار فهمیده بود از دستش دلخور شده ام.پرسید:رسیدیم مسجد تو می مونی با می آیی؟گفتم:نمی دونم.تا چی پیش بیاد.
معلوم بود میخواد دلجویی کند.گفت:ببین این یکی خیلی داغون بود،مگه نه؟
گفتم:آره داغون بود.ولی دیگه نمی خواد حرفش رو بزنی.از خیابان اردیبهشت بیرون آمدیم و وارد چهل متری شدیم.توپخانه
عراق دیگر قسمت های مرکزی شهر را می کوبید،در خیابان چهل متری چشمم به سنگرهایی افتاد که با فاصله بیست متری از هم احداث شده بودند،جلوی مکتب قرآن، جلوی مسجد امام جعفر صادق(ع) نبش خیابان چهل متری با خیابان انقلاب که به مسجد جامع منتهی می شد و خیلی جاهای دیگر سنگربندی شده بود.سنگرهای کنار جدول خیابان را فقط گونی چیده بودند و به حالت مدور بالا آورده بودند.ولی سنگرهای وسط بلوار را ابتدا به شکل خندق گود کرده، بعد دورش را گونی چیده بودند.از آن طرف
خانه هایی که تا دیروز سالم بودند حالا بخش هایی از آنها تخریب شده بود.شاخه های درختان وسط بلوار از موج انفجار سوخته
بودند و خیابانها خلوت تر به نظر می رسید. نرسیده به مکتب قرآن،از کنار چند سرباز که توی سنگرشان روی زمین نشسته بودند
گذشتیم.معلوم بود که تمام دیشب را پست داده اند.خستگی از سر و رویشان می بارید.
چند قدم مانده به سنگر مکتب قرآن به دخترهایی که آنجا بودند سلام کردم،مکتب قرآن هم یکی از پایگاه های پشتیبانی شده بود چندین بار که راهم آن طرف ها افتاده بود،آنها را مشغول کار دیده بودم.در پاسخ سلام من اول از همه شهناز حاجی شاه که روی گونی ها نشسته بود،جواب داد.جلوتر که رفتم با فخری طاقی و خانم عابدی مسئول مكتب،سلام و علیک کردیم.آنها کف سنگر نشسته و به گونی ها تکیه کرده بودند. پرسیدم:چه حال،چه خبر؟گفتند:تو توی شهر می چرخی،از ما اطالاعات می خوای که اینجا
منتظریم یه خبری بهمون برسه؟خندیدم و گفتم:خب شما سنگرتون رو حفظ کردین، اینجا موندین.ما هم هیچی،مثل همیشه.یه جنازه جمع کردیم،فرستادیم جنت آباد.
بعد توضیح مختصری درباره نحوه شهادت پیرمرد مكینه برایشان گفتم.همه متاثرشدند. خانم عابدی هم برایم دعا کرد.بعد شهناز
حاجی شاه با خنده گفت:تو هم کار میکنی، ما هم دلمون خوشه کار می کنیم.گفتم:مگه کار شما کمه.همین که موندین و هرکاری از دستون برمیاد انجام میدید خودش کلی کاره.
در فاصله ای که من با این ها صحبت میکردم،نقاط دورتری مورد هدف توپخانه قرار می گرفت ولی زمانی که از آنها خداحافظی کردم و به طرف مسجد جامع به راه افتادم ، دوباره شدت حملات روی خیابان چهل متری زیاد شده.جلوی مسجد زهره فرهادی و مریم امجدی روی پله های در ورودی نشسته بودند و رد انفجارها را دنبال می کردند.سلام کردم و از کنارشان گذشتم تا سری به درمانگاه بزنم. توی مسجد و درمانگاه هم همه ترسیده بودند مسجد مورد هدف قرار بگیرد.داخل درمانگاه که شدم بعد از سلام و احوالپرسی با بچه ها گفتم:این می خواد چی کار کنه؟صدای انفجارها مانع شد تا جوابی بشنوم.صدا هر لحظه به مسجد نزدیک تر می شد و گلوله های بیشتری به زمین می نشست.تمام فضا را صدای سوت گلوله ها و انفجارها پر کرده بود و بوی دود و باروت و خاک و خون به مشام می رسید.دویدم بیرون.
#قصه_شب
#بخش_پنجاه_و_چهارم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش پنجاه و چهارم💫
پایم از پله های مسجد به آسفالت خیابان نرسیده،زمین زیر پایم لرزید،انفجار مهیبی توی دلم را بدجوری خالی کرد و موج انفجار چند قدمی مرا جابه جا کرد.همزمان با این انفجار در فاصله چند متری ام،مسیر تقاطع خیابان فخر رازی و انقلاب چند نفر روی زمین افتادند.یکی از آنها را لحظه ای قبل از انفجار دیده بودم.مردی میانسال با شلوار قهوه ای و پیراهن سربی رنگ که در حال دویدن بود. خواستم به طرف مجروحان بروم اما بهتر دیدم اول بقبه را خبر کنم،دویدم داخل و
گفتم:بدوید،یه تعدادی زخمی شدن.بلافاصله به خیابان برگشتم.با اینکه صدای انفجارگوشم را پرکرده بود،همهمه کسانی که دور و بر مجروحان جمع شده بودند را می شنیدم. یکی می گفت:الان امدادگرها میرسن.
بالای سر مجروحان رفتم.علاوه بر ترکش هایی که به بدنشان نشسته بود،موج انفجار هم آنها را به زمین کوبانده بود.هرچه با آنها حرف می زدیم،چیزی نمی فهمیدند و بی حال و بی رمق روی زمین شخم خورده از ترکش خمپاره افتاده بودند.خون سر تاپای مردی را که قبل از حادثه دیده بودم،پوشانده بود، چشم هایش باز بود و بی آنکه پلک بزند نگاهش به یک نقطه مانده بود.کنارش رفتم و گفتم:صدایم رو می شنوی؟زنده ایی؟جوابی نداد سریع نبضش را گرفتم.خیلی ضعیف می زد.آقای نجار که آمد گفت زنده اس فقط شوک شدیدی بهش وارد شده.بین این سه، چهار مجروح حال این یکی از همه وخیم تر بود.ترکش به پاها و شکمش خورده بود و خونریزی شدیدی داشت.با کمک مردم مجروح ها را به داخل مسجد انتقال دادیم و تا ماشین برسد،کارهای امداد اولیه را برایشان انجام دادیم.بعد با وانتی آنها را به بیمارستان مصدق رساندیم.از در اورژانس بیمارستان مصدق که بیرون آمدم یکی،دو تا از دخترها که توی آن چند روز آنها را در حال کمک این طرف و آن طرف دیده بودم ولی الان اسمشان را به خاطر ندارم،گفتند:فهمیدی دو تا از دختر های مکتب شهید شدند؟گفتم:نه،کی؟ گفتند: یکی،دو ساعت پیش جلوی مکب با تعجب
گفتم:اون ساعت من اونجا بودم،تا اون موقع که اتفاقی نیفتاده بود.گفتند:باور نمی کنی خودت برو ببین،الان تو سردخونه اند.دیگر نایستادم،رفتم تا از در پشت سردخانه که به حیاط راه داشت،وارد سرد خانه شوم.جلوی در یک وانت ایستاده،در سردخانه هم چهارطاق باز بود،صباح وطنخواه را که قبلا توی درمانگاه مسجد کار می کرد آنجا دیدم.گوشه ای ایستاده و به یک نقطه خیره شده بود.از کنارش گذشتم و رفتم تو.بوی تند خون مشامم را زد.فضای تاریک سرد خانه با نوری که از درهای بازش به داخل نفوذ می کرد کمی روشن شده و امکان شناسایی اجساد را راحت تر می کرد.سرد خانه باز هم شلوغ بود. کف زمین سنگی اش پر بود از اجساد بی کفن با لباس های پاره و تن های زخم خورده، از خون و یخ آب شده،جوی خونابه راه افتاده بود،بعضی از جنازه ها را همان طور با برانکارد روی زمین گذاشته بودند.این نشان می داد پیکرها به قدری متالشی شده که ترجیح داده اند از روی برانکارد تکانشان ندهند.عده ای هم با گریه و زاری بین جنازه ها می گشتند تا گمشده شان را پیدا کند.چند نفری هم درحال جابه جا کردن پیکرها بودند.آنها تلاش می کردند به آن بی نظمی سر و سامانی بدهند بلکه پیکرهای بیشتری در سردخانه جا بگیرد بین آن همه جنازه پیدا کردن دختران مکتب آسان نبود.از بین جنازه ها قدم بر می داشتم و به این طرف و آن طرف نگاه می کردم.گیج شده بودم هنوز منگی انفجار جلوی مسجد توی سرم بود و وز وز بدی گوشم را آزار میداد
به یاد لحظه انفجار افتادم که چطور آدم ها را مثل برگ خزان روی زمین ریخت،گلوله توپ آسفالت خیابان را گود کرد و ترکش هایش تا شعاع زیادی زمین اطرافش را شخم زد. همانطور که صحنه را در ذهنم بازسازی می کردم،شنیدم یکی از پشت سرم گفت:بیا بهیارها اینجان،به طرف صداا برگشتم چهره زنی را در آن تاریک،روشنی دیدم.دوباره گفت: مگه دنبال دخترای مکتب نمیگشتی؟و بعد با دست به پیکرهای نزدیکم اشاره کرد.باورم نمی شد.چطور ممکن بود شهناز ناجی شاه ...ناخود آگاه از پیکرش فاصله گرفتم، طاقت دیدن او را در این وضع نداشتم.تونیک شیری رنگش غرق در خون بود و چادرش دورش پیچیده شده بود.گیج و سرگردان به اطراف چرخیدم.همه اش با خودم میگفتم امکان نداره،امکان نداره
دوباره برگشتم به امید آنکه اشتباه دیده باشم.خم شدم و توی صورتش خیره شدم، خودش بود.هنوز هم همان مهربانی در صورتش موج میزد.بیشتر نگاه کردم.انگار توی صورتش نور پاشیده بودند.علاوه بر آن، نوعی احساس رضایت و خوشایندی را در صورتش میدیدم.هیچ نشانی از زجر و غم در او نبود.دست بردم،مقنعه سرمه ای رنگش را مرتب کردم و موهای غرق به خونش را پوشاندم.دلم نمی خواست با آن حساسیتی که در حفظ حجابش داشت،حالا حرمتش شکسته شود پیکر کناری شهناز را نگاه کردم، او را چندان نمی شناختم.فقط می دانستم اسمش شهرزاد محمدی و از بچه های مکتب است.
#قصه_شب
#بخش_پنجاه_و_چهارم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
هدایت شده از احیا گران قنات کهریزسنگ گروه جهادی امام علی
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨💖🌧
#نماز_استغفار
خیلی کمک میکنه، زندگی بهتری داشته باشیم✨
▪️ السَّلام علیکِ یا مُمتَحَنَةً فِی تَحَمُّلاتِ المَصائِبِ کَالحُسَینِ المَظلُوم وَ رَحمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُهُ
▪️مراسم روضه شهادت حضرت زینب کبری سلام الله علیها
سخنران:
👤حجت الاسلام امان الهی
و نواے گرم:
👤 مداحان اهل بیت
🕰 زمان: شنبه ۷ بهمن ماه از ساعت ۱۹:۱۵
🕌 بیت العباس شهدای کهریزسنگ
هیئت عاشقان و منتظران حضرت مهدی «عج»
#آجرڪاللهیاصاحبالزمان 🕯
╭┅───────┅╮
@beit_abbas
╰┅───────┅╯