eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
68.3هزار عکس
10.6هزار ویدیو
173 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
روے پاهایت بند نمی شدے براے رفتن عجله داشتی انگار ڪسی تــــو را زیباتر از من سروده بود . . .🍁 . . . ✌️
... حسین (ع)در میدان نبرد تنهاست ، یاری باقی نمانده ، یاران یکی پس از دیگری خود را فدای پسرفاطمه (س) کرده اند .. جوانی خوش قد وقامت اذن آمدن ب میدان از پدر میگیرد .. دقایقی بعد .. پدر بالای سر پسر .. سَروِ بلند قامت پدر در میانه ی میدان غلطیده به خون .. آه .. جوانان بنی هاشم بیایید .. علی را بر درِ خیمه رسانید .. خبر رسید که عده ای خدا نشناس قصد دارند ، جسارت کنند به دختر علی (ع) .. قصد دارند که بی حرم کنند ، بانوی حرم را ، به خیال ذهن معیوبشان .. آنها نمیدانستند امثال شهید بریری ها ، عابدینی ها ، رادمهر ها ، بلباسی ها ، کابلی ها ،رجایی فر ها ، جمشیدی ها ، بند پوتین خود را محکم بستند ، تا بندند دهان سلفی ها و داعشی های کثیف را .. .. و اما خان طومان .. الان برای تو زود است ، اما روزی برای تو از کربلا میگویند ، از عاشورا .. اگر از خان طومان میپرسی : از خان طومان همین قدر کفایت میکند که بدانی پدرت و دوستانش ، علی اکبر رفتند و علی اصغر برگشتند .. برایت روضه نخوانم .. بهانه ی بابا میگرفتی ؟! از مادر میخواستی برایت از بابا بگوید مگر نه؟! مهمان می آمد؟! منتظر صدای آشنای بابا بودی؟! میان خرابه ، دختری سه ساله هم بهانه ی بابا گرفت ، گفتند دختر بهانه ی پدر گرفته ، دستور داد .سر پدر را در طَبَق بگذارید و برایش ببرید ، ارام میشود .. عمه؟! این چیه که آوردن ؟! من که غذا نخواستم .. عزیز دل عمه ، این سر ، سر پدر تو ... ولی عمه ؟! بابای من که اینجوری نبود.. این بابای منه؟! محمد امین : مامان؟! این بابای منه؟! بابای من ک اینطوری نبود؟ بابا که قدش بلند بود .. سوال های ذهنت را ، جنس غمت را ، این که پدرت بلند قامت و رعنا همچون علی اکبر برود و علی اصغر برگردد را ، رقیه میفهمد ... .. ؟! @shahid.alireza.boreyri @shahid_salkhorde @shahid_hassan_rajaeefar @shahid.soltani @shahid.mahm00dreza.bezayi @shahid_beuzae
در نوجوانی یک روز رفتم دنبال عباس تاباهم به کوهپیمایی برویم وقتی رسیدیم بالای بلندترین کوه روستا ، ازخستگی نشستیم وپائین رانگاه می کردیم و ازچیزهایی که خیلی کوچک شده بود و ازدنیا و مردن و ..‌. صحبت می کردیم عباس یهو روکرد به من گفت : من وتو ازبچگی باهمیم میخوام یه چیزی درمورد خودم بهت بگم تابدونی ولی بهم نخندی ! گفتم بگو چی هست؟ گفت : من به سن ۲۵ سالگی برسم شهید میشم من نتونستم جلوی خنده ام وبگیرم آخه اون زمان نه ازانقلاب خبری بود نه جنگی نه چیزی انتظار چنین حرفی نداشتم ، گفتم چی میگی حالت خوبه!!! گفت : جدی میگم یه جنگی درراهه من دراون جنگ شرکت می کنم وشهید میشم گفتم : جنگ؟ جنگ چی ؟ امروز حالت خوب نیست اصلا به حرفاش گوش ندادم اون فقط خندید گفت برگردیم ولی یادت بمونه چی گفتم بهت ! چندسال بعد وقتی شهید شد بالای سرش که رسیدم یاد اون حرفش افتادم که گفت من به ۲۵ سالگی برسم شهید میشم !!! حسین بعد از شهادت عباس طاقت دوریش رانداشت و بلافاصله در جنگ شرکت کرد و به دوست شهیدش ملحق شد. به قلم
شال سبزی که قوت قلب شهید سالخورده بود 🔹 . . . چندماہ بعد عقدمون من وآقا محمد رفتیم بازار واسه خرید. . . من دوتا شال خریدم... یکیش بود که چند بار هـم پوشیدمش، ◇ اما یه روز محمد به من گفت: خانومی: اون شال سبزت رو میدیش به من؟ حس خوبی به من میده شما سیدی و وقتی این شال سبز شما هـمراهـمه می گیرم ... ◇ گفتم: آره که میشه... گرفتش و خودش هـم دور دوزش کرد و شد شال گردنش تو هـر ماموریتی که می‌رفت یا به می بست یا دور مینداخت ... تو ماموریت آخرش هـم هـمون شال دور گردنش بود که بعد شهـادت برام آوردن ... ◇ محمدم رو که نگاه می‌کردم بهش افتخار می‌کردم گاهی اوقات توی جمع یا مهمونی که بودیم فقط بهش نگاه می‌کردم. انگار سالها ندیده بودمش، بعدش همون لحظه بهش پیام می‌دادم و میگفتم بهت افتخار می‌کنم به خودم می بالم که تو شوهرمی.. ✍ به روایت هـمسر شهـید /10/1 🌷