eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.6هزار دنبال‌کننده
79.1هزار عکس
15.1هزار ویدیو
199 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
شعلهٔ عشقِ تو ؛ سوزنده تر از هر چه حرارت باشد گر بسوزد پرِ پروانه ز عشقت ، چه سعادت باشد . . .
کوروش! آسوده بخواب.... این سرزمین هنوز شیرمردانی دارد که تا پای جان برای عزت ایران می‌جنگند...
هـم لقمہ بودند هـمسفرہ بودند هـمدل و هـمراه صمیمی شاد و شفاف چقدر دلزدہ ایم از تجملات دنیوی
لبخندت چقدر حسِ خوبی دارد خدا تو را برایِ دل من ، نگه دارد ... 🌷 📎سلام ، صبحتون شهدائی🌺
🌹🕊💐🕊💐🕊🌹 بعد از شهادت ، بی قراری ما بیشتر شده بود . چون درفاصله نیم متری بود لحظه که متوجه بی قراری ما شده بود،با حالت طنز می گفت نگران نباشید،من چیزیم نمی شه، آقا روح الله اگه ، بخاطر این بود که درشت اندام بود . اگه مثل من لاغر بود،تیر از کنارش رد می شد می دونستیم چقدر از رفتن دوستش ناراحته و اینارو برای آروم کردن ما می گه 🌹🕊💐🕊💐🕊🌹 🌹🕊💐🕊💐🕊🌹
شهادت بہ خون و تیر و ترڪش نیست... آن روز ڪہ خدا را با همہ چیز و در همہ چیز دیدیم شهید شده ایم... #🕊
🍃قدم قدم به نزدیکتر میشوی، گویا از اغاز خلقتت رسالتت بود. اصلا گویا خدا تو را آفرید تا نشان دهد که چگونه میتوان زنده کرد آیه ی را🥰 . 🍃عاشق خالقت بودی و مگر غیر این است که عاشق همچون میشود ؟!🙂 . 🍃طنین گرم و دلنشین صدایت جهانی را از خواب و نادانی بیدار کرد. تو به این دنیا قدم نهادی تا خدا ثابت کند میتواند فرشته ای بدون بال بیافریند، قدم نهادی تا ثابت کند میتوان نبود و میان آغوش معصوم جان داد و به آغوشش پرواز کرد❣ . 🍃راستی شهیدِ جان! جان هایمان گوش به فرمان توست و . خیالتان راحت باشد که تا جان در بدن رواست رهبرمان را بر سر گذاشته و در میدان دفاع از او رقص کنان جلوه میدهیم😌 . 🍃برادر جانم ! خوب نبودیم و رسم خوب بودن نمیدانیم. دستمان را بگیر و با نگاه گرم و دلنوازت زندگی هایمان را رنگ ببخش. ، ای رد پای خدا بر زمین😍 . ✍نویسنده : . 🌺به مناسبت سالروز تولد . 📅تاریخ تولد : ۱ دی ۱۳۶۵ . 📅تاریخ شهادت : ۲۱ فروردین ۱۳۹۵ . 📅تاریخ انتشار : ۱ دی ۱۳۹۹ . 🥀مزار شهید : مازندران نکا روستای شهاب الدین .
🍃«سلام به همه و همه، از همه می خواهم مرا حلال کنند؛ محبت را نسبت به همدیگر فراموش نکنید و تجملات زندگی شما را از هم دور نکند.» 🍃حال داستانی دیگر از شهدای مدافع حرم عمه سادات که گونه به سوی معشوق خویش پر میکشند... 🍃اینبار اما با وصیتت شروع کردم؛ همانی که گفته بودی مبادا برق چشم هایتان را بگیرد و فراموشتان شود که برای چه خلق شده اید. 🍃تو گفته بودی اما ما توان عمل کردن به آن را در وجود خود نیافتیم و اینگونه است که تو رفتی و ما همچنان جامانده ایم😔 🍃به راستی که الگویت را (ع) قرار داده بودی و به ادامه ی راه اربابت برای زنده نگه داشتن دینت و و دفاع از حریم اهل بیت از سه ساله ات گذشتی و خودت به سمت سه ساله ی ارباب پر کشیدی🕊 🍃در امتحانات خالقت پاک ماندی و درنهایت این تو هستی که با سپاه چشم های دلتنگ خانواده ات را به قامتت روشن میکنی🌹 ♡♡ ✍نویسنده : 🌺به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱ دی ۱۳۶۵ 📅تاریخ شهادت : ۲۱ فروردین ۱۳۹۵ 📅تاریخ انتشار : ۲۱ فروردین ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : مازندران نکا روستای شهاب الدین
به نام خدا . . . : . محمد عاشق اسم زینب بود و به من می‌گفت من چهار تا اسم انتخاب کردم و از بین این چهار تا اسم زینب را بیشتر از همه دوست دارم ولی باز هم هر اسمی که شما انتخاب کنید. هیچ‌وقت نظرش را تحمیل نمی‌کرد. همیشه دوست داشت نظر، نظر من باشد. من هم نام زینب را برای دخترمان انتخاب کردم، چون خوابی در این خصوص دیده بودم. محمد خیلی دوست داشت با زینب قرآن کار کنیم، دوست داشت حافظ قرآن شود. یادم است چند روزقبل از رفتنش زینب خیلی شیرین‌زبانی می‌کرد. محمد به من گفت: زینب کم کم همه چی را تکرار می‌کند. می‌توانی قرآن یادش بدهی. محمدم وصیت‌هایش را برای دخترمان روی عکس‌های یادگاری که با هم داشتند نوشت تا برای همیشه بماند. برای خداحافظی به خانواده‌ها سر زدیم و خداحافظی کردیم. به خانه که برگشتیم وسایلش را جمع کرد. با ذوق وسایل سفرش را جمع می‌کرد. اصلاً ندیدم زینب را بغل کند و ببوسد و با دخترش خداحافظی کند. مأموریت‌های قبلی اینطوری نبود. حتی اگر زینب خواب هم بود، می‌رفت بغلش  و بوسش می‌کرد. بعداً متوجه شدم که این کارش برای این بود که نکند لحظه آخری زینب زمینگیرش کند. نکند یک وقت دلش بلرزد و از قافله جا بماند، لحظه خیلی سختی بود. ، ...... . . .
📌 غیرت شهید سالخورده روی حجاب 🔹️ خواهر شهید مدافع حرم محمد تقی سالخورده روایت می‌کند: ■ محمدتقی خیلی باغیـرت بـود. یک روز همراه خـواهرانم رفته بودیم خانه اش. خـانه هم مقداری گرم شده بود. □ بهش گفتم: «محمد! پنجره را باز کن تا هـوای تازه داخـل اتاق بیاید.» ■ با خنـده اش فهمیدم که این کار را نمی کند؛ چون اتاق شان طوری بود که از بیرون خانه دید داشت. □ خیـلی کیـف کـردم؛ بلـند شدم بوسیدمش! گفتـم: «قـربونت بـرم داداش با غیـرت خـودم. ما حجاب مان را رعایت می کنیم؛ تو بلند شو پنجـره را بـاز کن.» 📚 هفت روز دیگر/ بقلم مصیب معصومیان
☘ محمدم و شال سبزش ... چندماہ بعد عقدمون من ومحمدم رفتیم بازار من دوتا شال خریدم. یڪیش شال سبز بود ڪہ چندبار هم پوشیدمش و یہ روز محمد بہ من گفت: اون شال سبزت و میدیش بہ من؟ حس خوبی بہ من میده ... شما سیدی و وقتی این شال سبزت هـمراهمہ قوت قلب مے گیرم ... خودش هـم دوردوزش ڪرد و شد شال گردنش ڪہ هر ماموریتی ڪہ میرفت یا بہ سرش مے بست یا دور گردنش مے انداخت ... و در ماموریت آخرش هـم هـمون شال دور گردنش بود ڪہ بعد شهادتش برام آوردن ... ✍ بہ روایت همسر شهید 🌷 ‌● ولادت :۱۳۶۵/۱۰/۱‌، مازندران ●شهادت:۱۳۹۵/۱/۲۱، خانطومان 🕊🕊
مـا از السـت ؛ طایفه ای سینہ خسته ایم ما بچه هـای مادر پهـلو شڪسته‌ایم 🌷 🕊🕊