eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
71.1هزار عکس
11.9هزار ویدیو
183 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
قصہ دست های بستہ را شنیده ای بگذار تصویر، پاهای بستہ در عملیات خیبر را برایت روایت ڪند... 😔 🕊🕊
ماجرای عجیب شهید یونس زنگی آبادی بانویسنده کتابش😭 🌷 درپست بعدی ماجرا رو از زبان نویسنده کتاب بخونید👇👇 🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ شروع به خواندن مطلب نمودم و هر چه بیشتر پیش رفتم ؛ناامید تر شدم ؛زیرا متوجه شدم از این همه خاطره که مجموعه ای است از گفتار خانواده و دوستان و همرز مان آن شهید ؛چیزی به هم نمی رسد که قابلیت تبدیل شدن به اثری داستانی را داشته باشد ؛ . . . . . . . . . . صدای زنگ تلفن هر چند مرا به شدت از جا پراند ؛اما بهترین و به جاترین پایانی بود که می شد بر افکاری چنین نا امیدانه که هر لحظه صاحبش را بیشتر در خود فرو می برد ؛قائل شد .گوشی راکه برداشتم ؛حال کسی را داشتم که نزدیک به غرق شدن بوده ودر لحظات آخر توسط نجات غریق نجات یافته است .فکر می کنم صدای سرزنش آمیز نجات غریق که تو شنا بلد نیستی ؛چرا رفتی توی چهار متری ؟به اندازه صدای پدری مهربان نوازش بخش باشد. . . . . . انگار یکی از خوانندگان فرمایشی دارند .بفرمایید خواهش می کنم . . . . . . .اما آخر چطور می توانم به تلفن که زنگ می زند بی اعتنا باشم در حالی که رعشه اش تن مرا می لرزاند و شما می توانید بالا وپایین شدن کلمات رادر امواج آن ببینید. ولش کن ...تمر کزت را از دست نده ...بسیار خوب ...یک پیشنهاد :بهتر نیست مشکل را اول به صورت یک سوال در آوریم و بعد در مقام پاسخ برآییم ؟اگر این زنگ تلفن بگذارد . . . . . . . . این دیگر زنگ نیست ،بلکه زینگ است و اصلا بگذارید ببینیم این کیست که دست بر نمی دارد و با سماجت منتظر و امید وار است که یکی از این سوی خط پس از زنگ بیست و پنجم او گوشی را بردارد : بله ؟سلام علیکم . علیک می خواستم بگویم شما می توانی برای رفع این به ظاهر مشکل از صناعات داستانی برای پرداخت خاطره استفاده کنی و جای دست بردن در آن کاری کنی که خواندنی تر شود .سکوت ...سنگین شدم ..حیرت کرده ام _شما؟ _من زنگی آبادی هستم . _ببخشید ،کی؟! _یونس زنگی آبادی . وحشت زده گوشی را گذاشتم و با چشمانی از حدقه در آمده به پنجره خیره شدم که در پس خود از میان تاریکی دو چشم را خیره من کرده بود . فرقی نمی کند ،چه در داستان چه در واقعیت ،رسم مالوف این است که به محض حضور ارواح دلهره آمیز می شود .در این حالت همن طور که در واقعیت زبان بند می آید و لرزه براندام می افتد و صدا در گلو خفه می شود ،در داستان نیز نثر بریده می شود ،جملات کوتاه و مقطع می شوند و کلمات سخت وسنگین ...استفاده از سه نقطه به منزله طنینی که گوش را می آزارد و چشم را خیره می کند ،کار برد فراوان می یابد تا فضای لازم را برای ایجاد دلهره فراهم کند تا بخصوص خواننده وحشتی را که لازمه آن صحنه است ،با تمام وجود احساس کند .همه اینها قبول .
☝️☝️ میدانم که این گونه عملیات زبانی باید در پایان قصل قبل یا آغاز این فصل انجام می شد ،من هم چنین قصدی داشتم ،اما راستش ،آن دو چشمی را که در پس پنجره دیدم یا بهتر است بگویم احساس کردم ،به نظرم مهربان تر از آن آمدند که بتر سانند و داستان مرا پراز سه نقطه و کلمات سنگین و نثر بریده کنند . برعکس چنان فروغی داشتند که برتاریکی قالب آمدند و فضا را به شدت دوستانه کر دند و من حتی وقتی آن دو چشم را در طرح سری دیدم که بدن نداشت یا از بدن جدا افتاده بود ،نه تنها نتر سیدم که از لبخندش فهمیدم اگر این سر به بدنی وصل بود ،دست راست آن بدن به سویم دراز می شد تا دست مرا به مهر بفشارد و این همه سریع تر از آن بود که به ثانیه ای در آید آن قدر که من آن را به قدرت تخیل خود نسبت دادم ،چون آنچه به چشم آمد ، محو شد و بلافاصله زنگ تلفن به صدا در آمد .با آنکه در یافته بودم جایی برای ترس نیست ،این در یافت هنوز از ذهن به جسم منتقل نشده بود ،انگار باید جسم من فاصله ابری میان برق و رعد را برای آن که به چشم بیاید و سپس گوش بشنود ،طی کند تا گوشی را بردارم ،طول کشید و وقتی برداشتم ،شنیدم : خواب نمی بینم ؟ _هر عباسی یک حسین دارد و هر حسینی یک زینب و هر زینبی که شمشیری است در نیام که باید برآید .من این شمشیر رادر دست تو می گذارم ،زیرا از خدا خواستم که یک بار چون عباس شوم و یک بار چون حسین .به وقت عباس شدن بی دست شدم و یک بار چون حسین شدن بی سر .مرا از پاهایم شناختند .این ها را می دانی ...خوانده ای ... _ یعنی من انتخاب شده ام ؟ _ ما خود را تحمیل نمی کنیم بلکه در دل ها جا می کنیم . _ باید چه کنم ؟ _حق را ادا کن .حق این اثر آن است که مرا طوری در یاد ها برانگیزدکه در قیامت برانگیخته می شوم ،کامل ،و نه شرحه شر حه ،آن طور که در دنیا شدم. اگر حسین را سر بریدند و عباس را دست، آنان قیامت نه با سر و دست بریده که با اندام کامل خویش برانگیخته خواهند شد و من نیز که مرید آنان بوده ام ،چنینم .پس تو خاطرات مرا که اینکه چون جسم دنیا ای ام شرحه شر حه است همچون جسمی که در قیامت برانگیخته می شود ،به اندام کن ،با سر و دست . بخواهی می توانی . می خواهم ،پس حتما می توانم . _مرا نه ناظر خود که خواننده ای فرض کن که با کلمه به کلمه تو پیش می آید و به هر جمله ات قد می کشد .اگر کتاب تو جسم باشد ،من روح آنم . _من مفتخرم . _از تعرف کم کن. _ حرف دلم را زدم . _ برای آن که به مکان مسلط شوی ،به روستای زنگی آباد برو ... _ آیا ارتباط یک طرفه است ؟ _تو اراده کن من می آیم . _ همین طور تلفنی ؟ _ به هر صورتی که بخواهم .من اذن از خدا دارم . نا گهان تلفن شروع کرد به بوق ممتد زدن ،انگار در بند شما ره ای نبوده است . گوشی را گذاشتم و به طرف پنجره رفتم .تاریکی حجیم بود و سنگین .به نظرم آمد به هزا ران چشم پاییده می شوم .یعنی خواب می بینم ؟از آن خواب هایی که سخت واقعی می نماید ؟باید در این باره سکوت کنم یا در باره اش با هر کسی سخن نگویم . چه نیازی است اتفاقی را که افتاده ....منظورم این است که ...صدایی را که شنیده ام و...چهره ای را که دیده ام ،با قسم و آیه به دیگرانی که باور نمی کنند ،ثابت کنم ؟این سه نقطه ها را جان نثر من چه می خواهند ؟،یا باز تاب از من اند که خود نیز به آن آگاه نیستم یا سعی در پوشاندن آن دارم ؟کتمان نمی شود کرد که مهمانی در اتاق است که...یعنی ممکن است خواب دیده باشم ؟خوابی که هنوز هم ادامه دارد ؟تا صبح نشود ...تا برسر سفره صبحانه با پروین لیلا و سهیلا ننشینم و شبی را که گذشته یا در حال گذر است ،مرور نکنم ،به واقعی یا خواب و خیال بودن آنچه گذشت ،اعتقاد پیدا نکنم . من باید از خواب بیدار شوم ،دست و صورت بشویم و سر سفره صبحانه بنشینم و ما جرا را برای پروین بگویم و او تعجب کند و به طور طبیعی راه انکار را در پیش بگیرد و بگوید :مگر می شود ؟ من بگویم :حالاکه شده .او بگوید :خواب دیده ای ! . . . . . 🌷 🕊🕊
یادش بخیـر آن که در آغـوش گرم من عطری ز بوی پیکر نازش فشاند و رفت در دامن خیال من از بزم وصل خویش صدها نهال از گل و ریحان‌ فشاند و رفت... مادر شهید 🌷 شهید افشار بعد از ۳۰ سال توسط پلاکش شناسایی شد. 🌹
لبش کاملا از بین رفته بود، یک چشمش را تخلیه کرده بودند، دندان‌هایش از بین رفته بود، بدنش پر از ترکش بودو به کلکسیون ترکش تبدیل شده بود که انواع ترکش‌ها داخل آن وجود داشت، شیمیایی هم بود. با تمام اینها عشق و علاقه عجیب او به جبهه نگذاشت که در رختخواب ذلت بمیرد... ✍ خدایا! خود آگاهی که در شب‌هایی که خواب دوستانت، یعنی شهدا را می‌بینم چقدر افسوس می‌خورم که نمی‌توانم خود را به قافله آن بزرگواران برسانم و در اوقاتی فکر می‌کنم آیا این نعمت بزرگ نصیب من درمانده هم خواهد شد یا نه، در این مطلب می‌مانم و فقط مجدداً از آن شهدا می‌خواهم که به خوابم بیایند… 📎قائم‌مقام لشگر ۱۰سیدالشهدا  🌷 ولادت : ۱۳۳۳ فریدن ، اصفهان شهادت : ۱۳۶۴/۱۱/۲۷ فاو ، عملیات والفجر۸
❂○° °○❂ 🔰از تفرقه و جدایی و بی تفاوتی که ناشی از بی آگاهی از اسلام اصیل است اجتناب کنید .و همه در یک حزب و آن هم حزب الله ، حزب مستضعفان وارد شوید و هرگز امام را فراموش نکنید. 🔰اکنون که انقلاب اسلامی ما مانند کشتی در میان اقیانوس بزرگ قرار گرفته و از همه طرف موجها و طوفانها بر پیکر آن میخورد و از داخل و خارج بر آن توطئه میشود ولی همچنان مانند کوهی بزرگ موجها و طوفانها را خرد میکند و راه خود را از قبل با ثبات ادامه میدهد. 🔰و این ثبات به این دلیل است که قانون این کشتی اسلام است و هدایت کننده اش ولایت فقیه و محافظش الله است. پس گوش به فرمان فقیه عالیقدر باشید، که هیچ وقت شکست نخواهد خورد تا هم دنیا و هم آخرت را خواهید داشت... 🌷 ولادت : ۱۳۴۳/۳/۱۹ میاندرود ، مازندران شهادت : ۱۳۶۴/۱۱/۲۸ فاو ، عملیات والفجر۸
💠او را در محور عملیاتی مهران ٓ دهلران دیدم ، خسته و خاک‌آلود بود ازچهره‌اش فهمیدم چند شبی میشه که نخوابیده ؛ بهم گفت: «کاش روزی فرامیرسید که دشمن را از خاک مقدس جمهوری اسلامی بیرون میکردیم.» 💠از او خواستم کمی استراحت کند، اما گفت که کار دارد و باید به مقر برگردد. گفتم: مگر خسته نیستید؟ با دست به عکس امام (ره) که بر سینه اش نصب بود، اشاره کرد و گفت: «کسی که فرمانده اش خمینی روح خدا باشد، خسته نیست.» 📎فرماندهٔ گردان ۵۰۱مقداد تیپ ۱۱۴ امیرالمومنین(؏) 🌷 ولادت : ۱۳۴۰ مهران ، ایلام شهادت : ۱۳۶۲/۱۱/۲۸ چنگوله ، عملیات والفجر۵
💠تمام خانواده شهید گرین کارت داشتند. خانواده‌ای متمول بودند که در محله شمیران زندگی می‌کردند. مادرش التماس می‌کرد که این بچه را راضی کنید ازدواج کند، ولی عبدالحمید می‌گفت : تکلیف من است که بجنگم. 💠به خانواده‌اش می‌گفت : شما زندگی خودتان را داشته باشید، من زندگی خودم را دارم. امکانات دنیایی‌اش فوق‌العاده عالی بود، اما به همه این‌ها پشت پا زد. 💠عجیب است هنوز این برایم سؤال است که مادرش هر بار مرا می‌دید از خاطرات پسرش در جبهه از من می‌پرسید. یادم است شهید شاه‌حسینی به بچه‌های جنوب شهر به مزاح می‌گفت : شهدای شمیران افضل من شهدای خراسان(منطقه‌ای در جنوب تهران). 💠به نظر من هم کسی که در شمیران وخانواده‌ای متمول و خارج‌نشین زندگی کرده است، شهادتش افضل است، چون همه وابستگی‌های دنیا را زیر پایش می‌گذارد و می‌آید. عبدالحمید اهل تظاهر و ریا نبود. در رابطه با جنگ اصلاً شوخی نداشت. ✍به روایت سردار نصرالله سعیدی 🌷
تنـهایی من گوشه ای ندارد که تــو را به آغـوش بکشم من هـر شــب کنار دیوار فرو ریخته عشقمان قاب عکست را به آغوش می گیـرم .. 🌷 🌹
‼️همه ما به‌سوي الله رجعت مي‌كنيم و چه خوبست كه مسئوليتي را كه خداوند بر دوش ما گذاشته است و آن را پذيرفته‌ايم، اين بار سنگين را هرچه بهتر بر دوش بكشيم و در قبال الله ، قرآن و جامعه، بطور كامل به انجام رسانيم. ‼️اومدم خونه بهم گفت : داداش ، جلسه قران میری بهتره قران رو با ترجمه بخونی. یکی فقط بخونه و ما گوش کنیم ، چندان فایده‌ای نداره ولی اگه ترجمه و تفسیر کنه ، ما میفهمیم چی داریم گوش میکنیم و قران چی میگه به ما ... ‼️زمان مثل برق و باد گذشت ، سالها بعد وقتی تو مسجدالحرام روبروی خونه خدا نشسته بودم ؛ دیدم یکی داره قرآن میخونه و شروع کرد به گریه کردن .... ‼️ازش پرسیدم چی شده ؟ چرااینجوری گریه میکنی؟ ..انگلیسی حرف میزد و قرآن رو هم به همین زبان میخوند ...گفت : اهل کجایین؟ ‼️گفتم : ایران . گفت ‌: مگه قرآن نمیخونید؟ مگه جلوی شما قرآن نیست ؟ گفتم : بله ! هست ... ‼️گفت : مگه به معنای آیه دقت نمیکنید؟ مگه آیه های رحمت و عذاب رو نمیخونید؟؟؟ سرمو پایین انداختم و حرفهای آنروز مهدی به ذهنم اومد که * بهتره ترجمهٔ قرآن رو هم بخونی تا بفهمی خدا چی میگه * ✍به روایت برادرشهید 🌷 ولادت : ۱۳۴۰/۷/۱۰ دامغان ، سمنان شهادت : ۱۳۶۰/۱۱/۲۹ تنگهٔ‌چزابه ، عملیات امیرالمومنین(؏)
💠سه روز با هم هم سفر بوديم. در تمام اين مدت هر جا كه براي نماز توقف كرديم، محمد حسين مي ايستاد كنار مهرهاي نماز و يكي يكي مهره ها را بر مي داشت و با دقت نگاه مي كرد. 💠مي خواستم بفهم براي چه اين كار را انجام مي دهد، تا اينكه يك بار ايستاد به نماز، مهرش را برداشتم. سبز رنگ بود و بوي عجيبي داشت. تربت كربلا بود. 💠هر چه اصرار مي كرديم به عضويت سپاه در نمي آمد و پاسدار رسمي نمي شد. مي گفت:«اگر من شهيد شوم و روي سنگ قبرم بنويسند «پاسدار» روز قيامت جلويتان را مي گيرم. من بسيجي ام.» 🌷