🌾 #یااباعبدالله
🍃نامت #حسین زمزمه هر #شب من است
🍃 #شب_بخیر ای حرمت شرح پریشانی من
🌷 #شبتون_حسینی
🌹 #التماس_دعا
♨️ @kalamabeheshti
🍃درد آشنای دین خدا
من از رخوت و بیحالی بدم میآید.
با آدمهای بیحال هم نمیتوانم کنار بیایم.
فرقی ندارد این آدم، خودم باشم یا دیگری.
خودم هم که بیحال میشوم
حسابی دعوایم میشود با خودم.
من تحمّل خودِ بیحالم را ندارم.
هر چه این بیحالها
نام دین را بیشتر به دنبال خود میکشند
و نشان دینداری را محکمتر بر پیشانی خویش میکوبند
مشکلم با آنها بیشتر میشود.
خودم هم باید حواسم را جمع کنم
که نکند فریاد دینداری سر بدهم
و از سر و رویم رخوت و بیحالی ببارد.
بیحال که شدم، بهتر است دم از دین نزنم
نه در مقابل نگاه مردم و نه حتّی در خلوت خودم.
آقا!
بیحالها یار خوبی برای تو نمیشوند
وقتی بیایی به تو حرف بنیاسرائیل به موسی را خواهند گفت:
«تو و خدایت بروید و بجنگید.
ما این جا نشستهایم».
الآن هم بیحالها زبال حال و قالشان این است.
وقتی دین را مظلوم و رها شده میبینند
دستی به کمر نمیزنند و کاری نمیکنند.
به جای، آن تا دلت بخواد میگویند:
خدا صاحب اصلیاش را برساند تا به فریاد برسد.
آرام آرام دارم میفهمم که چه بسیارند
کسانی که نقش دینداری را روی سینه کاشتهاند
ولی بهرهای از درد دین ندارند.
راز بیحال بودن این مثلاً دیندارها
درد دین نداشتن آنهاست.
من ماندهام در فلسفۀ دینداری آنهایی که
دین را خودخواهانه میخواهند.
خودشان که از نگاه خودشان دیندار باشند کافی است
آنها کاری به دینداری دیگران ندارند.
اگر قبول کنیم که درد دین داشتن لازمۀ دینداری است
و بیحالان، درد دین ندارند
معلوم میشود که بیحالی، یکی از نشانههای بیدینی است.
برای شبیه تو شدن باید از بند رخوت و بیحالی رها شد.
کسی که بیحال است
باید یقین کند که شبیه تو نیست.
میخواهم از بیحالی نجات پیدا کنم.
پس باز هم محتاج درد دینی هستم که تو داری.
آقا!
چه قدر باید التماس کنم
کمی از درد دینت را به جانم بینداز.
یک بار به من بفهمان باید چه کار کنم
درد دین تو نصیب من هم بشود.
شبت بخیر دردآشنای دین خدا!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#محسن_عباسی_ولدی
☘ @kalamabeheshti
🍃 حتمی ترین شاید زندگی ام
شنیدهام که گاهی من تو را میبینم، ولی نمیشناسمت.
کاش نشنیده بودم!
شاید این طور راحتتر میتوانستم نفس بکشم.
از وقتی این را شنیدهام
سفرهایی که کیف دنیایم بود
تبدیل شده به اضطرابهای زندگیام.
مشهد که میرفتم، با خودم میگفتم شاید آن جا باشی
و تو را در صحن گوهرشاد ببینم و شاد شوم.
از کجا معلوم که یکی از آن «گاهی»ها
همین سفر مشهدم نباشد.
این «شاید» میشد بانی دلشورهام.
«شاید ببینم»، آن سویش «شاید نبینم» است
و این «شاید نبینم» یعنی دلهرهای که سفر را به کامم تلخ میکرد.
کربلا میرفتم.
با خودم میگفتم شاید شب جمعه
در کنار باب القبله یا باب الرأس ببینمت
و سرم را در آغوشت جای دهم.
کاش «شایدها» میرفتنند و «حتماً»ها به جایشان مینشستند.
گویی تقدیر ماست زندگی با «شاید»ها
و انگار زدودن زنگار گناهان ما را
سپردهاند به سوهان «شاید»ها.
باید قبول کنیم تقدیر «شاید»ها را.
زندگی میان «شاید ببینمت» و «شاید نبینمت» هر اندازه سخت باشد
تقدیر کسی است که تا به حال پای عشق تو نایستاده
ولی حالا توبه کرده و میخواهد بایستد.
تاوان گناه غفلت از عشق تو زندگی میان شایدهاست.
بگو که میخواهی با من دوست شوی
من تاب میآورم زندگی میان «شاید»ها را.
شبت بخیر حتمیترین شایدِ زندگیام!
#شب_بخیر
#بهانه_بودن
#محسن_عباسی_ولدی
🌿 @kalamabeheshti