eitaa logo
يَجْرِي
95 دنبال‌کننده
78 عکس
1 ویدیو
1 فایل
اینجا کلمات از آسمان جاری می‌شوند روی قلب‌های زمینی، جان می‌دهند و جریان پیدا می‌کنند🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ ___ قسمت زنانه درب حرم را بسته بودند. ماهم از دور روبه‌روی گند طلای مولا علی سلام دادیم و مسیر را کج کردیم سمت وادی سلام. ازدحام سر صبح، مسیر را متراکم کرده بود و اندازه قدم‌های ما را نیز کوچک‌. ۹ صبح بود اما خورشید مستقیم بر سر می‌تابید. هوا گرم بود. هر چند دقیقه توقف می‌کردیم آب می‌نوشیدیم؛ گلو تازه می‌کردیم دوباره راه می‌رفتیم. جریانِ طریق خیلی کند شده بود. هرچند قدم‌های‌مان روی خاک نجف کوتاه بود اما عمق حضور پدر در تمام وجود می‌دمید. و تشنگی که هیچ‌وقت نمی‌خواست تمام شود... آب می‌خوردیم اما دوباره دهان خشک می‌شد. بالاخره سیل جمعیت را شکافتیم و افتادیم توی مسیر سرازیری منتهی به قبر جناب استاد قاضی. کاروان‌ها و موکب‌های انبوهی توی آن خیابان جمع شده بودند. وقت‌ ما نیز تنگ بود و گرما بدجور ما را زده بود (گرما زده شده بودیم) باید برمی‌گشتیم سر موعد قرارمان. رسیدیم سر قبر جناب قاضی. حاج‌آقایی میکروفون به دست از کراماتش می‌گفت و شاگردانش. گوشه‌ای نشستم تا از حرارت و هیجانم کم شود. آرام شوم و بروم زیارت. چشمم به اتاقک روبه‌رو افتاد که همیشه درش قفل بود و برایم رویا شده بود بروم تویش ببینم چه خبر است. در عین ناباوری هنوز چشم از در برنداشته بودم که آقایی دشداشه مشکی‌پوش، کلید انداخت در را باز کرد و رفت داخل. من و چند نفر دیگر از زوار دویدیم‌ پشت سرش رفتیم داخل. مرد میان‌سال در را قفل کرد. در نگاه اول ماتم برد. در جایی پا گذاشته بودم که عارف باالله آنجا تهجّد و شب‌ها را حی و زنده سپری می‌کرد. خانه و کاشانه و کلاس درسش بوده و چه ملائکه‌ای که آنجا سکنی گزیده بودن و احسنت و تشویق و درود می‌فرستادند بر این بنده خوب خدا. و چه روزها و شب‌هایی که آسمان به زمین نزدیک شده بود تا کلمات جناب استاد را بالا ببرد و در عرش بگذارد. ایستاده به آسمانِ آبی که درخت تُنکی تویش خط انداخه بود نگاه کردم و نگاه کردم و نگاه کردم... پای برهنه چرخی زدم در آرامش خانه و سرک کشیدم به حجره‌هایش. سکون و سکوت و آرامش آنجا را در قلبم فرو بردم. یعنی خودش رفت در قلبم. باورم نمی‌شد. شروع کردم با قاب دوربین موبایلم ثبت کنم حقیقت‌های آن بیتِ طیب را. آن رمز و راز معرفت استاد را و آن آرامشی که در تمام خاک‌ها و شن‌های دیوار رسوخ کرده بود. اما مگر قطره می‌تواند از دریا بگوید؟ آسمان آبیِ زلال، دوباره چشم‌هایم را به سمت خودش مجذوب کرد. قلبم تازه به ترابِ آن تکه زمین گره خورده بود که صدایِ بلند آقای عرب‌زبان مرا به خود آورد که باید مکان را ترک کنم. دلم نمی‌آمد. اما چاره‌ای نداشتم. مرد صدایش را بالاتر برد و من هم قدم‌هایم را تندتر برداشتم. رفتم بیرون محکم در را کوبید و بست. با بُهت و حیرت ایستادم دو رکعت نماز سر سجاده‌های پهن جلوی در خواندم و رفتم سر قبر جناب، فاتحه‌ دادم و از استاد تشکر کردم که من را به خانه‌اش راه داد. راستی از گرما و تشنگی و سختیِ مسیر هم دیگر خبری نبود. 🌱https://eitaa.com/kalamejari
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ جان می‌دهد و جاری می‌کند و زنده.
♥️ می‌گفتند: کارپیش ابوالفضل‌العباس علیه‌‌السلام‌ است 🍃۶ ربیع‌الاول ۱۴۴۶🍃
تو مراد من، تو نجات من، به حیات من، به ممات من تو به شهر علم نبی دری ...🍃
آغاز نصرالله شیشه‌ی نصرت خداوند را شکستند. باران باریدن گرفت... هرتکه از پیروزی خدا در گوشه‌ای از تاریخ‌ جوانه زد. و نصرالله آغاز شد. ۷ مهر ۰۳