eitaa logo
يَجْرِي
95 دنبال‌کننده
78 عکس
1 ویدیو
1 فایل
اینجا کلمات از آسمان جاری می‌شوند روی قلب‌های زمینی، جان می‌دهند و جریان پیدا می‌کنند🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ ما گیر کرده بودیم‌. از گرما و حرارت نمی‌دانستیم به کجا پناه ببریم. دوان دوان خودمان را رساندیم به خیمه‌گاه برای نماز جماعت. اما زهی خیال باطل انگار همه آن میلیون‌ها نفر می‌خواستند کمی خلوت شود و شب جمعه را در حرم باشند. ما با چند تدبیر و تفکر، خیمه‌گاه را انتخاب کردیم که با یک تیر دو نشان بزنیم‌ و بعد از نماز دعای کمیل را نوش جان کنیم. به سرعت خودمان را در سیل جمعیت که روان بود رساندیم به درِ خیمه‌گاه. خسته، تشنه، کوفته از تفتیش که کاری جزء لمس ظاهری و وقت‌کشی نداشت رد شدیم. الله اکبر اذان در غروب کربلا پیچید‌. قدم‌هایم را تندتر بین زنان بلند کردم. رسیدیم به نزدیک در ورود که جمعیت کیپ شد و دیگر تکان نخورد. خبر به ما عقبی‌ها رسید که در بسته شده. معلوم نیست بعد از نماز باز کنند یا دعا. ای وای افتاد به جانم حالا چطور خارج شویم و نمازمان را چه کنیم. تشنه بودم. چشم چشم کردم توی سیاهی‌ زنان ایستاده برای قطره‌ای آب. نتیجه نداد. از پنکه‌های آب‌پاش هم فاصله داشتم. بخار داغ از زمین بلند می‌شد. صدای دسته‌های عزاداری گوش‌ها را کر می‌کرد. با زور و فشار ولی روان و آرام خودمان را وارد خروج نساء کردیم. دم در سرپا توی سیل جمعیت معلق ماندیم. برخلاف مشایه صدای مای بارد تیز کوکان سیاه پوش به گوشم نمی‌آمد. چشم‌هایم جز آدمِ سیاه‌پوش شربت خنک یا مای باردی نمی‌دید. نشستم و تکیه‌ دادم به دیوار خنک پشت سرم. کمی از گرمای وجودم کم شد. دست بردم توی کیفم و کیکِ کوچک له شده را در آوردم بخورم که نگاهم افتاد به مرد میان‌سالی که رو به رویم ایستاده بود و با دو کوله بزرگ نگاهم می‌کرد. کیک را قورت نداده بودم که نگاه خسته‌اش دلم را سوخت. کیک را تعارفش کردم. گرفت خورد. بلند شدم که او بنشیند. دوستم دوان آمد که بیاید جایی پیدا کردیم برویم‌ نماز‌ بخوانیم. به ردیف پشت سر هم رفتیم رسیدیم به مغازه کهنه و قدیمی خیاطی پیرمرد عراقی داش مشتی که داشت دشداشه می‌دوخت. آب سرد پشت‌سرمان را نشان داد که آب بخوریم و مهر برایمان آورد. چهارنفرمان‌ چپانده شدیم توی مغازه و قامت بستیم‌ به نماز. او هم نشست پای چرخش. نماز خواندیم و آب خنک خوردیم‌ و نمی‌دانستیم به چه زبانی ( عراقی ایرانی قاطی) تشکر کنیم. حالا آرام بودیم و سیراب. موقع خروج‌مان آمد توی کشوی جلوی میز کارش دست برد و چهار تربت اعلی بهمان هدیه داد. ما هم شب جمعه برای صاحب عکسی که توی مغازه‌اش بود فاتحه‌ای هدیه‌ دادیم و برگشتیم خیمه‌گاه سهل و آسان و روان وارد قسمت نساء شدیم نشستیم روبه‌روی باد خنک کولر و مداح شروع به خواندن دعای کمیل کرد. بسم‌الله الرحمن الرحیم ... اربعین ‌۱۴۴۶ 🌱https://eitaa.com/kalamejari
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ ___ قسمت زنانه درب حرم را بسته بودند. ماهم از دور روبه‌روی گند طلای مولا علی سلام دادیم و مسیر را کج کردیم سمت وادی سلام. ازدحام سر صبح، مسیر را متراکم کرده بود و اندازه قدم‌های ما را نیز کوچک‌. ۹ صبح بود اما خورشید مستقیم بر سر می‌تابید. هوا گرم بود. هر چند دقیقه توقف می‌کردیم آب می‌نوشیدیم؛ گلو تازه می‌کردیم دوباره راه می‌رفتیم. جریانِ طریق خیلی کند شده بود. هرچند قدم‌های‌مان روی خاک نجف کوتاه بود اما عمق حضور پدر در تمام وجود می‌دمید. و تشنگی که هیچ‌وقت نمی‌خواست تمام شود... آب می‌خوردیم اما دوباره دهان خشک می‌شد. بالاخره سیل جمعیت را شکافتیم و افتادیم توی مسیر سرازیری منتهی به قبر جناب استاد قاضی. کاروان‌ها و موکب‌های انبوهی توی آن خیابان جمع شده بودند. وقت‌ ما نیز تنگ بود و گرما بدجور ما را زده بود (گرما زده شده بودیم) باید برمی‌گشتیم سر موعد قرارمان. رسیدیم سر قبر جناب قاضی. حاج‌آقایی میکروفون به دست از کراماتش می‌گفت و شاگردانش. گوشه‌ای نشستم تا از حرارت و هیجانم کم شود. آرام شوم و بروم زیارت. چشمم به اتاقک روبه‌رو افتاد که همیشه درش قفل بود و برایم رویا شده بود بروم تویش ببینم چه خبر است. در عین ناباوری هنوز چشم از در برنداشته بودم که آقایی دشداشه مشکی‌پوش، کلید انداخت در را باز کرد و رفت داخل. من و چند نفر دیگر از زوار دویدیم‌ پشت سرش رفتیم داخل. مرد میان‌سال در را قفل کرد. در نگاه اول ماتم برد. در جایی پا گذاشته بودم که عارف باالله آنجا تهجّد و شب‌ها را حی و زنده سپری می‌کرد. خانه و کاشانه و کلاس درسش بوده و چه ملائکه‌ای که آنجا سکنی گزیده بودن و احسنت و تشویق و درود می‌فرستادند بر این بنده خوب خدا. و چه روزها و شب‌هایی که آسمان به زمین نزدیک شده بود تا کلمات جناب استاد را بالا ببرد و در عرش بگذارد. ایستاده به آسمانِ آبی که درخت تُنکی تویش خط انداخه بود نگاه کردم و نگاه کردم و نگاه کردم... پای برهنه چرخی زدم در آرامش خانه و سرک کشیدم به حجره‌هایش. سکون و سکوت و آرامش آنجا را در قلبم فرو بردم. یعنی خودش رفت در قلبم. باورم نمی‌شد. شروع کردم با قاب دوربین موبایلم ثبت کنم حقیقت‌های آن بیتِ طیب را. آن رمز و راز معرفت استاد را و آن آرامشی که در تمام خاک‌ها و شن‌های دیوار رسوخ کرده بود. اما مگر قطره می‌تواند از دریا بگوید؟ آسمان آبیِ زلال، دوباره چشم‌هایم را به سمت خودش مجذوب کرد. قلبم تازه به ترابِ آن تکه زمین گره خورده بود که صدایِ بلند آقای عرب‌زبان مرا به خود آورد که باید مکان را ترک کنم. دلم نمی‌آمد. اما چاره‌ای نداشتم. مرد صدایش را بالاتر برد و من هم قدم‌هایم را تندتر برداشتم. رفتم بیرون محکم در را کوبید و بست. با بُهت و حیرت ایستادم دو رکعت نماز سر سجاده‌های پهن جلوی در خواندم و رفتم سر قبر جناب، فاتحه‌ دادم و از استاد تشکر کردم که من را به خانه‌اش راه داد. راستی از گرما و تشنگی و سختیِ مسیر هم دیگر خبری نبود. 🌱https://eitaa.com/kalamejari