┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
ما گیر کرده بودیم. از گرما و حرارت نمیدانستیم به کجا پناه ببریم. دوان دوان خودمان را رساندیم به خیمهگاه برای نماز جماعت. اما زهی خیال باطل انگار همه آن میلیونها نفر میخواستند کمی خلوت شود و شب جمعه را در حرم باشند. ما با چند تدبیر و تفکر، خیمهگاه را انتخاب کردیم که با یک تیر دو نشان بزنیم و بعد از نماز دعای کمیل را نوش جان کنیم. به سرعت خودمان را در سیل جمعیت که روان بود رساندیم به درِ خیمهگاه. خسته، تشنه، کوفته از تفتیش که کاری جزء لمس ظاهری و وقتکشی نداشت رد شدیم. الله اکبر اذان در غروب کربلا پیچید. قدمهایم را تندتر بین زنان بلند کردم. رسیدیم به نزدیک در ورود که جمعیت کیپ شد و دیگر تکان نخورد. خبر به ما عقبیها رسید که در بسته شده. معلوم نیست بعد از نماز باز کنند یا دعا. ای وای افتاد به جانم حالا چطور خارج شویم و نمازمان را چه کنیم. تشنه بودم. چشم چشم کردم توی سیاهی زنان ایستاده برای قطرهای آب. نتیجه نداد. از پنکههای آبپاش هم فاصله داشتم. بخار داغ از زمین بلند میشد. صدای دستههای عزاداری گوشها را کر میکرد. با زور و فشار ولی روان و آرام خودمان را وارد خروج نساء کردیم. دم در سرپا توی سیل جمعیت معلق ماندیم. برخلاف مشایه صدای مای بارد تیز کوکان سیاه پوش به گوشم نمیآمد. چشمهایم جز آدمِ سیاهپوش شربت خنک یا مای باردی نمیدید. نشستم و تکیه دادم به دیوار خنک پشت سرم. کمی از گرمای وجودم کم شد. دست بردم توی کیفم و کیکِ کوچک له شده را در آوردم بخورم که نگاهم افتاد به مرد میانسالی که رو به رویم ایستاده بود و با دو کوله بزرگ نگاهم میکرد. کیک را قورت نداده بودم که نگاه خستهاش دلم را سوخت. کیک را تعارفش کردم. گرفت خورد. بلند شدم که او بنشیند.
دوستم دوان آمد که بیاید جایی پیدا کردیم برویم نماز بخوانیم.
به ردیف پشت سر هم رفتیم رسیدیم به مغازه کهنه و قدیمی خیاطی پیرمرد عراقی داش مشتی که داشت دشداشه میدوخت. آب سرد پشتسرمان را نشان داد که آب بخوریم و مهر برایمان آورد. چهارنفرمان چپانده شدیم توی مغازه و قامت بستیم به نماز. او هم نشست پای چرخش. نماز خواندیم و آب خنک خوردیم و نمیدانستیم به چه زبانی ( عراقی ایرانی قاطی) تشکر کنیم. حالا آرام بودیم و سیراب. موقع خروجمان آمد توی کشوی جلوی میز کارش دست برد و چهار تربت اعلی بهمان هدیه داد. ما هم شب جمعه برای صاحب عکسی که توی مغازهاش بود فاتحهای هدیه دادیم و برگشتیم خیمهگاه سهل و آسان و روان وارد قسمت نساء شدیم نشستیم روبهروی باد خنک کولر و مداح شروع به خواندن دعای کمیل کرد. بسمالله الرحمن الرحیم ...
#نماز
#تربت
#آب
#فاتحه
#هدیه_امام_حسین
#شب_جمعه
اربعین ۱۴۴۶
🌱https://eitaa.com/kalamejari
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
___
قسمت زنانه درب حرم را بسته بودند. ماهم از دور روبهروی گند طلای مولا علی سلام دادیم و مسیر را کج کردیم سمت وادی سلام. ازدحام سر صبح، مسیر را متراکم کرده بود و اندازه قدمهای ما را نیز کوچک. ۹ صبح بود اما خورشید مستقیم بر سر میتابید. هوا گرم بود. هر چند دقیقه توقف میکردیم آب مینوشیدیم؛ گلو تازه میکردیم دوباره راه میرفتیم. جریانِ طریق خیلی کند شده بود. هرچند قدمهایمان روی خاک نجف کوتاه بود اما عمق حضور پدر در تمام وجود میدمید. و تشنگی که هیچوقت نمیخواست تمام شود... آب میخوردیم اما دوباره دهان خشک میشد. بالاخره سیل جمعیت را شکافتیم و افتادیم توی مسیر سرازیری منتهی به قبر جناب استاد قاضی. کاروانها و موکبهای انبوهی توی آن خیابان جمع شده بودند. وقت ما نیز تنگ بود و گرما بدجور ما را زده بود (گرما زده شده بودیم) باید برمیگشتیم سر موعد قرارمان. رسیدیم سر قبر جناب قاضی. حاجآقایی میکروفون به دست از کراماتش میگفت و شاگردانش. گوشهای نشستم تا از حرارت و هیجانم کم شود. آرام شوم و بروم زیارت. چشمم به اتاقک روبهرو افتاد که همیشه درش قفل بود و برایم رویا شده بود بروم تویش ببینم چه خبر است. در عین ناباوری هنوز چشم از در برنداشته بودم که آقایی دشداشه مشکیپوش، کلید انداخت در را باز کرد و رفت داخل. من و چند نفر دیگر از زوار دویدیم پشت سرش رفتیم داخل. مرد میانسال در را قفل کرد. در نگاه اول ماتم برد. در جایی پا گذاشته بودم که عارف باالله آنجا تهجّد و شبها را حی و زنده سپری میکرد. خانه و کاشانه و کلاس درسش بوده و چه ملائکهای که آنجا سکنی گزیده بودن و احسنت و تشویق و درود میفرستادند بر این بنده خوب خدا. و چه روزها و شبهایی که آسمان به زمین نزدیک شده بود تا کلمات جناب استاد را بالا ببرد و در عرش بگذارد.
ایستاده به آسمانِ آبی که درخت تُنکی تویش خط انداخه بود نگاه کردم و نگاه کردم و نگاه کردم...
پای برهنه چرخی زدم در آرامش خانه و سرک کشیدم به حجرههایش. سکون و سکوت و آرامش آنجا را در قلبم فرو بردم. یعنی خودش رفت در قلبم. باورم نمیشد. شروع کردم با قاب دوربین موبایلم ثبت کنم حقیقتهای آن بیتِ طیب را. آن رمز و راز معرفت استاد را و آن آرامشی که در تمام خاکها و شنهای دیوار رسوخ کرده بود. اما مگر قطره میتواند از دریا بگوید؟
آسمان آبیِ زلال، دوباره چشمهایم را به سمت خودش مجذوب کرد. قلبم تازه به ترابِ آن تکه زمین گره خورده بود که صدایِ بلند آقای عربزبان مرا به خود آورد که باید مکان را ترک کنم. دلم نمیآمد. اما چارهای نداشتم. مرد صدایش را بالاتر برد و من هم قدمهایم را تندتر برداشتم. رفتم بیرون محکم در را کوبید و بست. با بُهت و حیرت ایستادم دو رکعت نماز سر سجادههای پهن جلوی در خواندم و رفتم سر قبر جناب، فاتحه دادم و از استاد تشکر کردم که من را به خانهاش راه داد. راستی از گرما و تشنگی و سختیِ مسیر هم دیگر خبری نبود.
#اربعین
#نجف
#جناب_استاد
#آیتالله_قاضی
🌱https://eitaa.com/kalamejari
﷽
____
✍گودال پرواز
اتفاقی توی ایتا تصویر را میبینم. انگشتم را روی سه نقطه بالا میبرم و روی سیو تو گالری میزنم. روی تصویر زوم میکنم. به اندازه ذرات خاک و حفره ایجاد شده دقت میکنم. تامل میکنم. توی ذهنم تصور میکنم. مسئله میسازم و حل میکنم. سرعت و شتاب موشکها قاطی ضرب و تقسیمِ تُن و کیلوگرمها میشود. مثلا اگر یک کیلوگرم بیفتد روی انگشت پا چه میشود؟ بعد مسئله را بزرگتر میکنم. بزرگتر میکنم و بزرگتر میکنم... ۸۵ تُن رشته فکرم را پاره میکند. برمیگردم عکس زوم شده را با دو انگشت شصتم جمع میکنم.
مکانی که فرمانده و سربازانِ زیبارویِ پُر نورِ نشسته دور میز را تصور میکنم. سرداری که با هواپیما کشورش را ترک کرده تا به همسایهاش کمک کند میآید. اُبهت و هیکلِ سید حسن هم میآید. جوانانِ سبز پوشِ چشمگوی نشسته و ایستاده هم هستند.
قلم و کاغذ و نقشهها روی میز و توی دست مومنین خط میکشند و خط میدهند و مینویسند برای امنیت، برای هدایت، برای قرآن، برای حفظ جان مسلمان، برای ...
صدایی مَهیب غروب شهر را درهم میکوبد.
نادانهایِ ناتوان از بالا زدند.
آسمان منور شد. جاء نصر الله نازل شد. ملائک بین زمین و آسمان به اندازه هزار ماه نوشتند. در تاریکی شبش، از دیدن ستارهها کم آوردند. ماه به خود پیچید. نصرت خدا آغاز شد.
گوشت و استخوان له شده هم میآیند در گودالِ رویِ زمین. ذهن با کلمه گودال قرابت دارد. با جهش برمیگردد به چند صدسال پیش. وقتی سیدی با تمام اهل خانه و همه توان؛ کیلومترها در بیابانهای خشک و خاکی سوار بر اسب خانه و کاشانه را ترک میکنند به سرزمین کرب و بَلا میروند برای امنیت، برای هدایت، برای قرآن، برای...
همه یاران و همراههانش فدا میشوند. جان میدهند. چهرهها با رنگ ارغوانی به خون خضاب میشوند. غروب روز دهم، رودررو توی گودال با نیزه و سنگ و شمشیر بر تنِ تشنهاش زدند و با سُم اسب روی تنش تاختند. خون جاری شد. تا ابد امتداد پیدا کرد. آسمان خم شد از نزدیک ببیند. ملائک متحیر از دیدن و نوشتن...
از ذهنم برمیگردم تا با قلم بنویسم از تکرار تاریخ و نیست و نابود شدن کفر و ظلم که إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا. از قرابت عبرتها و جوششها و رویشها و خاموش نشدن نام شهید و شهادت الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتَا بَلْ أَحْيَآءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُون. از لحظه رسیدنها وَ هُمْ فِیها خالِدُونَ ها و هنگامه شیرین لقاءالله و في مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ....و#قطعا_سننتصر ها.
🌱https://eitaa.com/kalamejari
﷽
_____🥀
هنوز سبزه عیدمان را گره نزده بودیم که زدند. نامردها بدجور هم زدند. توی روز روشن حمله کردند به کنسولگری و سردارمان را زدند. اصلاً انگار ۰۳ روی دور دو ایکس است. همان اولِ مقلب قلوبش قلبهایمان لرزید. چه میدانستیم قرار است در ماه بعدش رئیس جمهور و یکی از وزرای ناب و امام جعه و فرماندار را از دست بدهیم. بعدش به سرعت بدویم توی دور انتخابات ریاست جمهوری اسلامی ایران. ما بچههای دهه هفتاد که به این چیزها عادت نداشتیم. قلبِ نازکمان تُرد است. خُب زود خُرد میشود. مثل وقتی فواد شکر را زدند. فوادِ ما هم تهی گشت؛ درست مثل مادر موسی؛ أَصْبَحَ فُؤادُ أُمِّ مُوسى فارِغاً
بعدش توی پایتخت اسماعیلمان را ذبح کردند. من که از خجالت یخ کردم. خیلی برایم سخت بود که کسی به مهمان خانهمان دست درازی کند و در سکونت شب راحت بزند. ولی نامردها زدند. چند روزی برای سبک شدن؛ خودمان را وصل کردیم به دریای بیکران اربعین حسینی تا کمی انتظار انتقاممان طاق شود. رفتیم عراق و آمدیم. خبر پیجرها و شهادت و زخمی هزاران نفر پیچید توی موبایلم.
قلبم داشت شرحه شرحه میشد از این همه جوان رعنایِ جانبازِ شیعه. هی توی موبایل چرخ میزدم که خبر مصدومها و بمبها و حمله ملخهای اسرائیلی را رصد کنم که چشمم افتاد به خبر شهادت سیدحسن. این دیگر نوبر بود. چقدر سخت بود آن روزها... لعنتِ خدا بر ...
حاج عباس هم که از همان شش سالگی چنین آرزوی فدا شدنی داشت. عاقبتش واضح بود و شفاف.
و شفافتر از همه زیر آسمانِ آبی پاییز، در دل جمعیت بروی نماز جمعه بخوانی خطبه بگویی. تعقیبات بخوانی و خوشوبش کنی و بعد بروی. آن هم برای کسی که همان لعنتیها برایش خط و نشان کشیده بودند. این هم نوبر است. یعنی برای من جوان دهه هفتادی نوبر است.
سر شب یک لیوان چای آوردم پای تلوزیون دیدم موشکهای رنگی رنگی دارد میرود هوا. آسمان را زینت بخشیدند. واقعا این تلوزیون ایران است؟ زنده دارند میزند توی دل آن لعنتیها؟
بله ولی لعنتیهای هار، هارتر شدند و ترور پشت ترور. یحیی عزیز را زدند. ببخشید یعنی زندهاش کردند و حیّ. دویست و چهلپنج بار آن ۴۷ ثانیه سکانس آخر زندگی یحیی سنوار را ببینم هر دفعه مشتاقتر میشوم و تشنهتر. کلیپی که هیچ واژهای برایش پیدا نکردم. یعنی هرچه زور زدم قلم حرکت کند. سفت و زخمت ایستاد و تکان نخورد. گفت فقط نگاه کن. آن هم با قلبت...
این آخری هم که دیگر نگویم. خون به دلم کرد. سید صفیالدین عزیزم. اولین چیزی که با شنیدن خبر شهادتش به ذهنم خطور کرد حال مردم لبنان بعد از هر از دست دادن یک فرمانده چیست؟
اما بگویم رفیق بهتر نیست؟ مثل همین سوره نساء خودمان که گفته: و حُسن اولئک رَفیقاً
و آنها چه خوب رفیقهایی هستند. واقعا هم چه خوب رفقایی هستند. که در بهشت هم نمیتوانند تنها باشند. زود به وصال میرسند. تازه به کمک ملائک انفاق هم رفتهاند. چقدر این روزها سرشان شلوغ است. با طلا مینویسند و تمام نمیشود. مردم ایران سنگ تمام گذاشتند هی فوج فوج نور میفرستند آن بالا بالاها.
الَّذِینَ یُنفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ فِی سَبِیلِ اللَّـهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنبَتَتْ سَبْعَ سَنَابِلَ فِی كُلِّ سُنبُلَةٍ مِّائَةُ حَبَّةٍ وَاللَّـهُ یُضَاعِفُ لِمَن یَشَاءُ وَاللَّـهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ
کاش این مشق سیاه را هم با خودشان میبردند بالا تا شهدای مقاومت دستی رویش بکشند. روشن بشود و نور بدهد. مثل خودشان قوی بشود و بشوم. تا من دهه هفتادیِ گیجوگنگ از خواب پریده ایستاده بر نوک قله تاریخ را خوب ثبت و ضبط میکردم در قلبم.
پ.ن:خودتان از تخیلتان بهره ببرید و عکس همه شهدای این ۸ ماه را تصور کنید.
۳ آبان ۰۳
۲۰ ربیع ثانی ۱۴۴۶
🌱https://eitaa.com/kalamejari