♨️ #رمانعاشقانہتاریخے
داستان دختری به نام رویا که برای مراسم تدفین پدرش از پاریس به ایران برمی گرده.
اون اموال پدرشو میفروشه و قصد برگشت داره که به تور مجاهدین خلق برمیخوره!
خیلی اتفاقی میفهمه چه کسایی در ترور مستشار های آمریکایی دست داشتن و مجاهدین سعی در کشتن او دارن که #قاتل رویا عاشقش میشه و...😉🙈
http://eitaa.com/joinchat/1651900434C5c2629a7fe
#پارتهاےجذابایتا🔥
🚫 #وقتیعشقآمیختهےسیاستمےشود
رمانی جذاب و خوندنی از امروز در کانال😍😍
♨️ #رمانعاشقانہتاریخے
داستان دختری به نام رویا که برای مراسم تدفین پدرش از پاریس به ایران برمی گرده.
اون اموال پدرشو میفروشه و قصد برگشت داره که به تور مجاهدین خلق برمیخوره!
خیلی اتفاقی میفهمه چه کسایی در ترور مستشار های آمریکایی دست داشتن و مجاهدین سعی در کشتن او دارن که #قاتل رویا عاشقش میشه و...😉🙈
http://eitaa.com/joinchat/1651900434C5c2629a7fe
#پارتهاےجذابایتا🔥
🚫 #وقتیعشقآمیختهےسیاستمےشود
رمانی جذاب و خوندنی از امروز در کانال😍😍
💎امام صادق علیه السلام فرمودند:
🌸هرگاه قائم (علیه السلام) بپاخیزد، خداوند از هر مومن ناگواری ها را دور می سازد و نیرویش را به او باز می گرداند.
📚مکیال المکارم
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
♨️ #رمانعاشقانہتاریخے
داستان دختری به نام رویا که برای مراسم تدفین پدرش از پاریس به ایران برمی گرده.
اون اموال پدرشو میفروشه و قصد برگشت داره که به تور مجاهدین خلق برمیخوره!
خیلی اتفاقی میفهمه چه کسایی در ترور مستشار های آمریکایی دست داشتن و مجاهدین سعی در کشتن او دارن که #قاتل رویا عاشقش میشه و...😉🙈
http://eitaa.com/joinchat/1651900434C5c2629a7fe
#پارتهاےجذابایتا🔥
🚫 #وقتیعشقآمیختهےسیاستمےشود
رمانی جذاب و خوندنی از امروز در کانال😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صبح سه شنبه تون زیبا
🌾 آرزو میکنم امروز
🌸خدا درخونه تون بزنه
🌾سبدی از خیر و برکت
🌸شوق زندگی
🌾حس خوشبختی
🌸عمربا عزت و
🌾عاقبت بخیری هدیه بیاره
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃 💛🍃 #رمانڪابوسࢪویایے #قسمت1 از پنجرهی فرودگاه به بیرون زل میزنم.
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
💛🍃💛🍃💛🍃
💛🍃💛🍃
💛🍃
🍃
#رمانڪابوسࢪویایے
#قسمت2
به میز چوبی و بزرگی که همیشه پدر روی آن کارهایش را انجام می داد، دست می کشم.
آباژور اتاق را به پریز می زنم و دلم برای شنیدن آهنگی که او دوست داشت تنگ شده است.
دیسک گرامافون می چرخد و صدای آهنگ توی گوشم تلو تلو می خورد.
"بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید..."
مردمک چشمم زیر شیشه اشک می لرزد.
این آهنگ مثل خوره به جانم افتاده و یاد پدر را در ذهنم تجلی می کند.
دیسک را برمی دارم و سریع از اتاق بیرون می روم.
جسمم روی تخت ولو می شود و اشک هایم راه شان را پیدا می کنند.
دوباره در اوج جوانی یتیم شده ام.
بچه که بودم مادر سرطان گرفت. پدر او را پیش بهترین پزشک های آلمان و فرانسه برد اما کاسهی عمرش لبریز شده بود.
و این بار هم تقدیر مرا به سوگ نشانده است.
در روزهای نبود مادر کاشتن گل و کشیدن نقاشی مرا آرام می کرد؛ همان وقت فهمیدم نقاشی را دوست دارم.
پدر هم به من کمک کرد. بعد از گذراندن دوران دبیرستان در یکی از مدرسه های خصوصی تهران، روانهی فرانسه شدم.
رشته ام گرافیک است و بیشتر وقتم را صرف نقاشی می کنم.
این اواخر هم با تشویق پدر تصمیم به درست کردن گالری نقاشی شدم.
چند روز دیگر قرار بود افتتاح شود اما تمام برنامه هایم بهم ریخت.
تقی به در می خورد و خانم صبوری داخل می شود.
_خانم، ناهار آماده است.
با بی میلی جواب می دهم:
_فعلا نمیخوام.
_چشم... میخواین لباساتونو تا کنم؟
اخم می کنم و لحنم را با بی حوصلگی مخلوط می کنم:
_نه! فقط میخوام تنها باشم.
چشمانم را می بندم و صدای بسته شدن در را می شنوم.
نفسم را با شدت بیرون می دهم و پالتو خز دارم را در می آورم.
کلاه را از سرم بر میدارم و دستی به موهایم می کشم.
صدای های مبهمی به گوشم می رسد و آن را تحریک می کند.
پنجره را که باز می کنم صدا بیشتر می شود.
جمعیت زیادی توی خیابان اصلی جمع شده اند و شعار مرگ بر شاه و درود بر خمینی می دهند.
پوزخندی می زنم و پنجره را محکم می بندم، بعد هم پرده را می کشم و اتاق را تاریک می کنم.
دستی به تابلویی که مادر را کشیدم می رسانم.
فکری به سرعت شهاب از آسمان ذهنم عبور می کند.
رنگ های روغن را آماده می کنم و بوم را از زیر تخت بیرون می کشم.
عکس پدر را بالایش می گذارم و شروع می کنم به طراحی او.
بعد هم قلمو را میان رنگ و بوم می چرخانم. ساعت ها پای آن بوم می نشینم تا کار تمام شود.
برمی خیزم و از دور به تابلو نگاه می کنم.
لبخندی از جنس رضایت بر لبم می نشیند. فقط زیر چشمان پدر را سایه نزده ام که آن را هم انجام می دهم.
تابلو را با ذوق برمی دارم و کنار تابلوی مادر می گذارم.
دلم می خواهد پدر می بود و مثل تمام تابلو هایم اول به او نشان بدهم.
او هم با نگاه پر افتخارش به من زل بزند و بگوید:" آفرین الحق که دختر آقای توللی هستی."
من هم لبخندی تحویلش بدهم و با هم آن را قاب کنیم و به دیوار بزنیم.
با یادآوری این ها نفسم عمیقی می کشم و آه از نهادم بر می خیزد.
با صدای قار و قور شکمم به پایین می روم.
خانم صبوری توی آشپزخانه نشسته و در حال پاک کردن سبزی هاست.
وقتی مرا می بیند می پرسد:
_رویا خانم، شما چرا اومدین. به من می گفتین خودم میامدم.
لبخند تلخی می زنم و تشکر می کنم.
کمی غذا توی بشقاب می کشم و به اتاقم بر می گردم.
غذایم که تمام می شود پرده ها را کنار می زنم اما دیگر شب شده.
برای سرگرمی کتابی از توی قفسه کتابخانه برمی دارم.
با دیدن صفحه اول کتاب بغض می کنم.
در آن صفحه نوشته شده:" تقدیم به دختر گلم، رویا جان."
روی دست خط پدر بوسه ای می نشانم.
کتاب شازده کوچولو را ورق می زنم و دوباره سر جایش می گذارم.
فضای این خانه پر از غم شده و من همچون پرنده ای درون آن اسیرم.
با خودم فکر می کنم بعد از مراسم پدر به فرانسه برگردم.
بار این خانه و خاطراتش بر روی دوشم سنگینی می کند.
تقی به در می خورد و می پرسم:" بله؟"
#اینستاگرام:aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃 💛🍃 🍃 #رمانڪابوسࢪویایے #قسمت2 به میز چوبی و بزرگی که همیشه پدر روی
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
💛🍃💛🍃💛🍃
💛🍃💛🍃
💛🍃
🍃
#رمانڪابوسࢪویایے
#قسمت3
خانم صبوری از پشت در جواب می دهد و می گویم وارد شود.
مرا از دید خود می گذارند و بعد به پاکت توی دستش اشاره می کند.
_خانم اینو آقا دادن. روزای آخر برای شما نوشتن.
جلو می آید و نامه را از دستش می گیرم.
انگار هنوز حرف دارد برای همین می پرسم:
_کار دیگه ام هست؟
با انگشت های دستش ور می رود و با تردید می گوید:
_رویا خانم از شما که پنهون نیست. ما خیلی وقته اینجاییم واقعا جدایی از اینجا سخته!
شما میخواین ما رو اخراج کنین؟
لب هایم آویزان می شود. نمی دانم چطور به او بگویم که ناراحت نشود.
_خب... میدونم شما خیلی سال شده اینجایین اما هر اومدنی رفتنی داره.
شما نگران مکان و کار بعدیتون نباشین من نمیزارم بیکار بشین.
خودم باید برگردم فرانسه کلی کار دارن اونجا.
گوشهی لبش را به عنوان لبخند می کشد و بیرون می رود.
در پاکت را باز می کنم و نامه را در می آورم. با دیدن دست خط او اشکم جاری می شود و آن را روی قلبم می گذارم.
بعد هم شروع می کنم به خواندن نامه:" رویای عزیزم سلام!
با این که میدانم سرت خیلی شلوغ است ولی دلم برات تنگ شده.
کاش می توانستم باری دیگر صورت مهربانت را ببینم.
افسوس که وقت جدایی فرا رسیده. من در زندگی سعی کردم هم پدرت باشم و هم مادرت، تا تو نبودش را حس نکنی.
امیدوارم موفق بوده باشم.
میدانم برای تو پول ارزش زیادی ندارد و تو دلباخته بوم و قلمویت هستی اما قبل از مرگم به وکیل مان گفتم تمام دارایی ام را به نامت بزند.
سندها و پول ها هم توی گاوصندوق است. رمزش را هم که خودت میدانی!
رویای عزیزم این تنها کاریست که می توانم برایت انجام دهم.
در نبود من هیچ چیز وجودت را خدشه دار نکند!
دوست دار تو پدرت..."
از تک تک کلمات این را می توان فهمید که در لحظات واپسین هم پدر نگران من است.
بیشتر از خودم متنفر می شوم که چرا دیر رسیدم!
فردا مراسم تشییع پدر است.
به اصرار خانم صبوری چند لقمه ای صبحانه در دهانم می گذارم.
به اتاق می روم و از بین چمدان دامن و پیراهن مشکی ام را در می اورم.
کلاه پهلوی ام را سرم می گذارم و موهایم را از زیرش بیرون می دهم.
کیف دستی ام را هم برمی دارم و از پله ها پایین رفته و سوار ماشین می شوم.
توی آینه به قیافهی ماتم زده ام نگاه می اندازم.
زیر چشمانم گود شده و چهره ام بدون آرایش جلوه ای ندارد.
سفیدی پوستم آن قدر زیاد است که مثل مرده ها به نظر می رسم!
توی قبرستان هستیم که تابوت پدر را می آورند.
دنبال تابوت راه می افتم و همگی نگاه شان به من است. دانه های اشک بر روی گونه ام می لغزند و شوری شان را حس می کنم.
وقتی پدر را می خواهند داخل قبر بگذارند جلو می روم و می گویم:
_لطفا دست نگهدارید! میخوام برای آخرین بار چهرهی پدرمو ببینم.
خانم صبوری دستم را می کشد و دلداری ام می دهد.
دستش را پس می زنم و تکرار می کنم:
_میخوام ببینم پدرمو!
آقا رحمت بهشان اشاره می کند تا کفن را کنار بزنند.
پیش می روم و بدون توجه به خاک ها روی زمین می نشینم.
از این که چهرهی همیشه شاداب پدر را سفید و سرد می بینم شوکه هستم.
دست لرزانم را به گونه اش می چسبانم که سردی اش تا مغز استخوانم می رود.
خانم صبوری کنارم نشسته و نگران است دق کنم.
اما من حتی اشکی برای ریختن ندارم.
مات و مبهوت به پدر زل می زنم که کارگرها چهرهی پدر را می پوشانند.
ستارهی امید در آسمان دلم محو می شود و انگار باید باور کنم دیگر پدر نیست!
بی حرکت بالای قبر می ایستم.
کارگر ها روی پدر خاک می پاشند و من گنگ نگاه شان می کنم.
آخرین مشت خاک را که می ریزند تازه متوجه ماجرا می شوم.
تمام شد! چشمهی چشمانم جوشیدن می گیرد و سرم را روی قبر می گذارم.
قطرات اشک قل می خورند و روی خاک های بی روح می ریزند.
کاش پدر اینجا بود و مثل همیشه با دیدن اشک هایم آنها را همانند شکوفه می چید و می گفت:" وقتی گریه می کنی زیبایی تو از دست میدی."
بعد هم مجبورم می کرد تا بخندم و با دیدن لبخندم برایم شعر های زیبا می خواند.
نمی دانم چقدر می گذرد که خانم صبورس به بازویم چنگ می زند و با غم نهفته در گلویش می گوید:
_رویا خانم پاشین! جگرمون کباب شد.
بی حال و مثل درخت تبر خورده روی زمین نشسته ام.
#اینستاگرام:aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
آن قدر ندارم
ڪه سزاوار تو باشم ...
آن بِه
ڪه گرفتار ِ گرفتار
#تـــــــــــــو باشم..!
#صائب_تبريزی
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
(درختی را که در غیر فصل بار بدهد باید از ریشه درآورد):
روزی بود روزگاری بود ، زمستان و برف بود . صاحب باغ که از خانه ماندن خسته شده بود با خودش گفت : برم به باغم سری بزنم . به باغش رفت . برف روی زمین نشسته بود باغبان گفت : دو سه ماه دیگر درختانم دوباره به بار مینشینند . ناگهان چشمش به درخت انجیری افتاد که بر شاخههایش چند تا انجیر روییده بود .
باغبان با تعجب گفت:نکند خواب میبینم ؟ این فصل و میوه انجیر ؟ باغبان با خودش گفت : بهتر است میوهها را به پادشاه هدیه کنم تا جایزهای به من بدهد . با این فکر به طرف قصر پادشاه راه افتاد . دربانها پرسیدند : با شاه چکار داری ؟ باغبان گفت : آمدهام هدیه مخصوص به شاه تقدیم کنم .
شاه از دیدن انجیرها خوشحال شد . دو سه تا انجیر خورد و گفت : از این باغبان در قصر پذیرایی کنید تا برگردم .
باغبان فکر کرد که شاه برمیگردد و جایزهی خوبی به او میدهد موضوع این بود که شاه به شکار میرفت . شکار شاه چند روزی طول کشید وقتی به قصر برگشت دلخور و ناراحت به اتاق خوابش رفت . چون نتوانسته بود شکار کند ، کسی هم جرات نکرد درباره باغبان با او حرفی بزند .
چند روز گذشت . صاحب باغ با اعتراض گفت : به شاه بگویید مرا مرخص کند ولی آنها جواب درستی به او ندادند . باغبان صدایش بلند شد . داد و بیداد راه انداخت و خودش را به در و دیوار کوبید . آنها هم ناراحت شدند و او را بعنوان دیوانه به تیمارستان فرستادند صاحب باغ مدتها در تیمارستان ماند دیگر کسی باور نمیکرد که او سالم است و دیوانه نیست .
از قضای روزگار یک روز شاه با درباریانش برای بازدید از تیمارستان به آنجا رفت باغبان او را دید و تمام ماجرا را برای شاه تعریف کرد . شاه خندید و گفت : چه سرنوشت بدی داشتهای . حالا دستور میدهم که تو را آزاد کنند . و بعد تو را به خزانه من ببرند و هر چه خواستی بردار باغبان به خزانه جواهرات شاه رفت .
مدتی در خزانه گشت و به خزانه دار گفت : آنچه من میخواهم در اینجا نیست ، پرسیدند : تو چه میخواهی ؟ باغبان گفت : به دنبال یک تبر تیز و یک جلد قرآن میگردم . خبر به پادشاه رسید . باغبان را صدا کرد و گفت : چرا به جای جواهرات ( تبر و قرآن ) میخواهی !
صاحب باغ گفت : تبر را به دلیل این میخواهم که با خود به باغ ببرم و درختی را که بی موقع میوه داد و مرا به این درد و رنج انداخت ببُرم و قرآن را هم به این دلیل که پیش فرزندانم ببرم و آنها را به قرآن قسم بدهم که به طمع مال و دنیا و جایزه به کارهایی مثل کاری که من کردم دست نزنند .
از آن به بعد ، به کسی که می خواهد محبت و لطف بی موقع انجام دهد می گویند : درختی را که در غیر فصل بار بدهد باید از ریشه درآورد.
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....