#یادداشت_تحلیلی2
✅ کلید واژه های نفوذ
🔻به سبک مادرم.
✍جواد حاجی اکبری
مادر بنده یکی از مادرهای متدین و انقلابی است. مادری که خالق ماجراهای شیرین انقلابی است. ماجرای پیش رو یکی از ده ها ماجرایی است که برایتان روایت می کنم.
صدای زنگ خانه به صدا در آمد. خانمی با حجابی نامناسب گفت سلام. شما را فلانی معرفی کرده است. برای یادگیری کاربافی (حوله بافی) آمده ام. گفتم بفرما، درست آمده ای. اما نامناسب آمده ای! دانشجوی دانشگاه فرش قدیم و هنرهای تجسمی جدید بود. سریع رفت سر اصل مطلب. گفت برای آموزش چقدر می گیری؟ با تبسم گفتم: هیچی! اما من به خانم بدحجاب آموزش نمی دهم. گفت مشکل شما حجاب من است؟ گفتم: بله! هر موقع حجابت را درست کردی، قدمت روی چشم. رایگان به تو آموزش می دهم. رفت.
بعد از چند روز با حجاب کامل آمد. گفت: چادرم را از دوستم قرض گرفتم. مقداری به او آموزش دادم. وقت تمام شد. وقتی خواست برود یک قواره چادر دوخته نشده به او دادم. گفتم: این یادگار فاطمه زهرا است. خودت باید یکی داشته باشی. رفت.
چند ماه بعد برگشت. با چهره ای خندان، اما چادری! گفت به مادرم جریان شما را گفتم. خیلی خوشحال شد. این چادر همان چادر شماست. گفت: حتما باید او را ببینم و از وی تشکر کنم. آن جلسه گذشت. رفت.
چند ماه بعد با مادر و پدرش آمد، اما چادری! از راه دور آمده بودند. مرا بوسید و بویید و تشکر کرد. گفت ما تا حالا اصلا نمی دانستیم چادر چیست؟!! بعد از کلی صحبت رفتند.
لبخند، هدیه، هدف. رفتار، گفتار، تاثیر. این ها کلید واژه های نفوذ هستند. برای دعوت به خیر و بازداشت از بدی باید نفوذ کرد. لبخند مقدمه نفوذ و هدیه نقطه اوج نفوذ است. هدف هم مدیر جلسه، یعنی هادی نفوذ است.
لبخند و هدیه هدفمند می تواند مسیر زندگی یک انسان را عوض کند. یعنی ما می توانیم با روشی درست یکی از متغیر های (تغییر دهنده) خدای متعال روی زمین باشیم.
#ثامن
#ثامن32
#ثامن_خراسان_شمالی
سلام از زحمات همه خواهران و برادران بزرگوار بابت عملیات ثامن ۳۲تقدیر و تشکر می کنم .
ثامن ۳۲به پایان رسید.ضمن تقدیر مجدد از همه عزیزان مخصوصا حوزه های بجنورد به استحضار میرساند که بعد از این مدیران محترم کانالها ،کانالهای خود را فعال نگه داشته تا دچار ریزش نشوند.در این خصوص می توانید از محتوای کانال شهید کمالی نیز بهره ببرید.برای سهولت کار فردا چند کانال دیگر معرفی خواهد شد.
🇮🇷
📝 اهمیت نمازشب در رزق انسان
🍃🌹🍃
🔸️عارف وارسته آیت الله آقا سید محمد نجفی(ره) در جواب فقر فرمود:
▫️اگرچه نماز قضا داری امشب را نماز شب بخوان خدا روزی تو را می رساند.
👈 #نمازشب بسیار بسیار در افزایش رزق مادی و معنوی انسان موثر است. مخصوصا اگر در اعتقاد و عمل ترک گناه کند
هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
🔹صفحه: 237
💠سوره يوسف: آیات 15 الی 22
#قرآن #طرح_ختم_قرآن
#تلاوت_روزانه #تلاوت_قرآن
@ahlolbait_story
Bar MAdare Ahd 07.mp3
1.16M
🤝 بر مدار عهد
نکاتی پیرامون عهد با امام عصر علیهالسلام
🎵قسمت هفتم
#بر_مدار_عهد
#عهد_با_حضرت
💚 اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 💚
🆔 @Gole_Narges_emam_zaman
𝓐.𝓜:
دختر_شینا
#قسمت_131
صمد گفت: «از این حرف ها نزنی پیش آقای دکتر، خجالت می کشم. ببین خانم دکتر چه راحت نشسته و با بچه ها بازی می کند. مثلاً تو بچه کوه و کمری.»
دور و برمان خلوت بود. پرنده پر نمی زد. گاهی صدای زوزه سگ یا شغالی از دور می آمد. باد می وزید و برق هم که رفته بود. ما حتی یکدیگر را درست و حسابی نمی دیدیم. کورمال کورمال شام را آوردیم. با کمک هم سفره را چیدیم. خدیجه کنارم نشسته بود و معصومه هم بغل خانم دکتر بود. خدیجه از سرما می لرزید. هیچ نفهمیدم شام را چطور خوردیم. توی دلم دعادعا می کردم زودتر بلند شویم برویم؛ اما تازه مردها تعریفشان گل کرده بود. خانم دکتر هم عین خیالش نبود. با حوصله و آرام آرام برای من تعریف می کرد. هر کاری می کردم، نمی توانستم حواسم را جمع کنم. فکر می کردم الان از پشت درخت ها سگ یا گرگی بیرون می آید و به ما حمله می کند. از طرفی منطقه نظامی بود و اگر وضعیت قرمز می شد، خطرش از جاهای دیگر بیشتر بود. از سرما دندان هایم به هم می خورد. بالاخره مردها رضایت دادند. وسایلمان را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم. آن موقع بود که تازه نفس راحتی کشیدم و گرم صحبت با خانم دکتر شدم.
به خانه که رسیدیم، بچه ها خوابشان برده بود. جایشان را انداختم. لباس هایشان را عوض کردم. صمد هم رفت توی آشپزخانه و ظرف ها را شست.
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
دختر_شینا
#قسمت_132
دنبال صمد رفتم توی آشپزخانه. برگشت و نگاهم کرد و گفت: «خانم خوب بود؟! خوش گذشت؟!»
خواستم بگویم خیلی! اما لب گزیدم و رفتم سر وقت آبگوشتی که از ظهر مانده بود. آن روز نه ناهار خورده بودم و نه شام درست و حسابی. از گرسنگی و ضعف دست و پایم می لرزید.
فردای آن روز صمد ما را به قایش برد و خودش به جبهه برگشت. من و بچه ها یک ماه در قایش ماندیم. زمستان بود و برف زیادی باریده بود. چند روز بعد از اینکه به همدان برگشتیم، هوا سردتر شد و دوباره برف بارید. خوشحالی ام از این بود که موقع نوشتن قرارداد، صمد پارو کردن پشت بام را به عهده صاحب خانه گذاشته بود.
توی همان سرما و برف و بوران برایم کلی مهمان از قایش رسید، که می خواستند بروند کرمانشاه. بعد از شام متوجه شدم برای صبحانه نان نداریم. صبح زود بلند شدم و رفتم نانوایی. دیدم چه خبر است! یک سر صف توی نانوایی بود و یک سر آن توی کوچه. از طرفی هم هوا خیلی سرد بود. چاره ای نداشتم. ایستادم سر صف دوتایی، که خلوت تر بود. با این حال ده دقیقه ای منتظر شدم تا نوبتم شد. نان را گرفتم، دیدم خانمی آخر صف ایستاده. به او گفتم: «خانم نوبت من را نگه دار تا من بروم و برگردم.»
ادامه دارد...✒️