eitaa logo
شهید کمالی
891 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
572 فایل
ارتباط با ادمین: @ENGHLABI60 🔹 امام علی علیه‌السلام: «انسان بصیر، کسی است که به‌درستی شنید و اندیشه کرد؛ پس به‌درستی نگریست و آگاه شد و از عبرت‌ها پند گرفت.» نهج‌البلاغه، خطبه ۱۵۳
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 رهبر انقلاب اسلامی در محفل انس با قرآن کریم در اولین روز از ماه مبارک رمضان ۱۴۴۵ قاریان پیک عرش الهی به سمت فرشیان هستند. 🌙 🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برگزاری دعای پرفیض افتتاح ؛دعای مختص شب های ماه مبارک رمضان ✨🌙 با حضور اهالی عزیز روستای طراقی ترک
✅ گزارش حوادث مرتبط با مراسم شب چهارشنبه آخر سال از ۰۱ تا ۲۲ اسفند تا ساعت  ۲۲:۰۰ 🔹️کل آسیب دیدگان : ۱۸۰۴ 🔹️کل مصدومین : ۱۷۹۰ 🔹️اعزامی توسط اورژانس :۳۹۴ 🔹️مراجعه به مراکز درمانی :۱۳۴۹ 🔹️درمان در محل : ۴۷ 🔹️کل فوتی :۱۴ 🔹️قطع عضو: ۱۴۴ 🔹️آسیب به چشم: ۵۷۳(تخلیه چشم : ۱مورد) 🔹️سوختگی:۵۹۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
🔹صفحه: 481 💠سوره فصلت: آیات 39 الی 46 @ahlolbait_story
هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب المهدی به نیت سلامتی وفرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه آیه امن یجیب را قرائت میکنیم 💢 🌹 💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن‌عمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریه‌اش به‌وضوح شنیده می‌شد. زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرین‌زبان ترین‌شان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا می‌کرد که شکیبایی‌ام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد. 💠 حیدر حال همه را می‌دید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمی‌بینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی می‌کنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه می‌خوای بری، زودتر برو بابا!» انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زن‌عمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را می‌بوسید و با مهربانی دلداری‌اش می‌داد :«مامان غصه نخور! ان‌شاءالله تا فردا با فاطمه و بچه‌هاش برمی‌گردم!» 💠 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.» 💠 نمی‌توانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدم‌هایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا می‌زدم که تا عروسی‌مان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به می‌رفت. تا می‌توانستم سرم را در حلقه دستانم فرو می‌بردم تا کسی گریه‌ام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانه‌هایم حس کردم. 💠 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمی‌آمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفه‌های اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمی‌گردم! تا سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!» شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمی‌ام بریده بالا می‌آمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم می‌دیدم جانم می‌رود. 💠 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه می‌لرزید و می‌خواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یه‌ذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمی‌کَند، از کنارم بلند شد. همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو می‌گیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس می‌کردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند. 💠 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت می‌درخشید و همین ماه درخشان صورتش، بی‌تاب‌ترم می‌کرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش می‌برد و نمی‌دانستم با این دل چگونه او را راهی تلعفر کنم که دوباره گریه‌ام گرفت. نماز مغرب و عشاء را به‌سرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشک‌هایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت. 💠 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد. ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است. 💠 شاید اگر می‌ماند برایش می‌گفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشی‌ها بود. با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریه‌ای که دست از سر چشمانم برنمی‌داشت، به سختی خواندم. 💠 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویه‌های مظلومانه زن‌عمو و دخترعموها می‌لرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچه‌ات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!» کشتن مردان و به بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم... ادامه دارد ... نویسنده فاطمه ولی نژاد 💢 🌹
💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب ، از سرمای ترس می‌لرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو می‌گفت :«وقتی با اون عظمتش یه روزم نتونست کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا بودن که به بیعت‌شون راضی شدن، اما دست‌شون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام می‌کنن!» تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ می‌زد و حالا دیگر نمی‌دانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده می‌مانم و اگر قرار بود زنده به دست بیفتم، همان بهتر که می‌مُردم! 💠 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمی‌کرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش داعش شوند. اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را می‌بلعید و جلو می‌آمد، حیدر زنده به می‌رسید و حتی اگر فاطمه را نجات می‌داد، می‌توانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ 💠 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریه‌هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش می‌کرد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام می‌داد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زن‌عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچه‌ات رو بیار اینجا!» عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن‌عمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیه‌السلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زن‌ها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام (علیه‌السلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!» 💠 چشم‌هایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان می‌درخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر می‌کنید اون روز امام حسن (علیه‌السلام) برای چی در این محل به رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر (سلام الله علیهما) هستید!» گریه‌های زن‌عمو رنگ امید و گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت (علیه‌السلام) بگوید :«در جنگ ، امام حسن (علیه‌السلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز آمرلی به برکت امام حسن (علیه‌السلام) آتش داعش رو خاموش می‌کنن!» 💠 روایت عمو، قدری آرام‌مان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر می‌زدم و او می‌خواست با عمو صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمی‌تواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راه‌ها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر می‌کند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانه‌شان را جواب نمی‌دهند و تلفن همراه‌شان هم آنتن نمی‌دهد. 💠 عمو نمی‌خواست بار نگرانی حیدر را سنگین‌تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی‌خبر بود. می‌دانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمی‌کرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. 💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بی‌رمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغ‌تون! قسم می‌خورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح می‌لرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. 💠 نگاهم در زمین فرو می‌رفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، می‌بُرد. حالا می‌فهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و می‌خواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد... ادامه دارد ... نویسنده فاطمه ولی نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_4076638010.mp3
27.88M
💠 ⬅️ جزء دوم: سوره بقره: آیه 142 تا 253 استاد اباذری بسیار زیبا حتما گوش کنید
✨ تحدیر (تند خوانی) قرآن کریم ✨ 🔸 با حجم کم🔸 دانلود جزء اول ahlevela.ir/tahdir/Joze01.mp3 دانلود جزء دوم ahlevela.ir/tahdir/Joze02.mp3 دانلود جزء سوم ahlevela.ir/tahdir/Joze03.mp3 دانلود جزء چهارم ahlevela.ir/tahdir/Joze04.mp3 دانلود جزء پنجم ahlevela.ir/tahdir/Joze05.mp3 دانلود جزء ششم ahlevela.ir/tahdir/Joze06.mp3 دانلود جزء هفتم ahlevela.ir/tahdir/Joze07.mp3 دانلود جزء هشتم ahlevela.ir/tahdir/Joze08.mp3 دانلود جزء نهم ahlevela.ir/tahdir/Joze09.mp3 دانلود جزء دهم ahlevela.ir/tahdir/Joze10.mp3 دانلود جزء یازدهم ahlevela.ir/tahdir/Joze11.mp3 دانلود جزء دوازدهم ahlevela.ir/tahdir/Joze12.mp3 دانلود جزء سیزدهم ahlevela.ir/tahdir/Joze13.mp3 دانلود جزء چهاردهم ahlevela.ir/tahdir/Joze14.mp3 دانلود جزء پانزدهم ahlevela.ir/tahdir/Joze15.mp3 دانلود جزء شانزدهم ahlevela.ir/tahdir/Joze16.mp3 دانلود جزء هفدهم ahlevela.ir/tahdir/Joze17.mp3 دانلود جزء هجدهم ahlevela.ir/tahdir/Joze18.mp3 دانلود جزء نوزدهم ahlevela.ir/tahdir/Joze19.mp3 دانلود جزء بیستم ahlevela.ir/tahdir/Joze20.mp3 دانلود جزء بیست و یکم ahlevela.ir/tahdir/Joze21.mp3 دانلود جزء بیست و دوم ahlevela.ir/tahdir/Joze22.mp3 دانلود جزء بیست و سوم ahlevela.ir/tahdir/Joze23.mp3 دانلود جزء بیست و چهارم ahlevela.ir/tahdir/Joze24.mp3 دانلود جزء بیست و پنجم ahlevela.ir/tahdir/Joze25.mp3 دانلود جزء بیست و ششم ahlevela.ir/tahdir/Joze26.mp3 دانلود جزء بیست و هفتم ahlevela.ir/tahdir/Joze27.mp3 دانلود جزء بیست و هشتم ahlevela.ir/tahdir/Joze28.mp3 دانلود جزء بیست و نهم ahlevela.ir/tahdir/Joze29.mp3 دانلود جزء سی ام ahlevela.ir/tahdir/Joze30.mp3 🔆 تحدیر روشی از تلاوت قرآن است که قاری در آن علی رغم رعایت کردن قواعد تجوید، از سرعت در خواندن نیز بهره می برد، از این رو در زمان یکسان نسبت به ترتیل و تحقیق تعداد آیات بیشتری تلاوت می شود. 🔆 حجم هرفایل: حدود ۴ مگابایت زمان تلاوت هر جزء: حدود ۳۵ دقیقه 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 مایی که هر چه انجام داده ایم و دویده ایم دستمان خالی است توشه ای برای تو راهمون نتونسته ایم برداریم.... برای امام، شهدا ودرگذشتگان
💢 ⬅️ چگونه بدانیم خدا از ما راضی است!؟ ✍اگر می‌خواهی بدانی خدا از تو راضی است یا نه، به دلت مراجعه كن ببین در زندگی از خدا راضی هستی؟ اگر راضی هستی بدان كه خدا هم از تو راضی است و اگر در گوشه دلت از خدا ناراضی هستی متوجه باش كه خدا هم از تو نا‌راضی است ⬅️ خداوند از سه گروہ تعجب می‌كند❗️ ⓵ كسی كه نماز می‌خواند و می‌داند مقابل چه خدایی ایستادہ است ولی در نماز حضور قلب ندارد و حواسش به نماز نیست ⓶ كسی كه عمری است روزی خدا را می‌خورد و غصه روزی فردا را دارد ⓷ كسی كه می‌خندد در حالی كه نمی‌داند خدا از او راضی هست یا نه! 【وَ جَنِّبْنِی فِیهِ مِنْ سَخَطِکَ وَ نَقِمَاتِکَ】 خدایا یک كاری كن كه از غضب تو اجتناب كنم و كاری نكنم که در ماہ رمضان از من ناراضی باشی 【وَ وَفِّقْنِی فِیهِ لِقِرَاءَةِ آیاتِکَ بِرَحْمَتِکَ یا اَرْحَمَ الرَّاحِمِین 】 یعنی خدایا مرا مؤفق به خواندن قرآن كن ⬅️ كسی كه در ماہ رمضان مؤفق به یک ختم قرآن نمی‌شود دچار خسارت بزرگی می‌شود 📖ماہ رمضان ماہ قرآن است و باید قرآن خواند اگر كسی می‌خواهد زنگار دلش پاک بشود باید موقع سحر قرآن بخواند ↫◄ خدایا در روز دوم ماہ رمضان ما را مؤفق كن كه آیات تو را بخوانیم ای خدایی كه از همه رحم كننده‌ها رحمتت بیشتر است التماس دعا
https://eitaa.com/nehzateslaminkh سؤال روز دوم هم بارگزاری شده در کانال اداره تبلیغات اسلامی 👆