eitaa logo
شهید کمالی
940 دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
5.4هزار ویدیو
603 فایل
ارتباط با ادمین: @ENGHLABI60 🔹 امام علی علیه‌السلام: «انسان بصیر، کسی است که به‌درستی شنید و اندیشه کرد؛ پس به‌درستی نگریست و آگاه شد و از عبرت‌ها پند گرفت.» نهج‌البلاغه، خطبه ۱۵۳
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹غریب آبادی مسئول مذاکرات هسته‌ای و رفع تحریم‌ها می‌شود/ آگاه @jahaannews jahannews.com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وکالت و نیابتی که رهبرانقلاب به میثم مطیعی دادند ⚜"زمانه خود را بشناس" _________________________ 🟡 | @zamanehh
🔸 مقام محمود به انسان هایی که خود را مکلف به خواندن نمازشب می کنند، داده می شود. نماز شب آنقدر زیاد است که برای انجام قضای نمازشب فوت شده هم تاکیدهای زیادی وجود دارد. 🔸ارزش نماز شب از اسرار مخفی اهل بیت(علیهم‌السلام) است که انسان ها از آن غافل هستند. 👌درب‌های‌بسته و گره‌های‌کور بنا به روایات با نمازشب برای انسان باز می شود. 🖋آیت الله توکل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
🔹صفحه: 510 💠سوره آل عمران: آیات 10 الی 15 @ahlolbait_story
051-aleemran-ta-1.mp3
5.1M
سوره مبارکه بخش اول مفسر: استاد قرائتی
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز(10).mp3
7.91M
🔊 ختم گویای نهج البلاغه 🍃🌼 در ۲۷۰ روز 🍃🌼 سهم روز سی و نهم 🍃🌼 حکمت ۳۶۷ تا ۳۷۲ https://eitaa.com/kamalibasirat
بسم رب المهدی به نیت سلامتی وفرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه ایه امن یجیب را قرائت میکنیم دست_تقدیر۲ قسمت_سوم رؤیا نگاهی به بچه ها انداخت و گفت: خوب بچه های گلم، اینم از درس امروز کسی توی درس اشکال نداره؟! صدایی از بچه ها درنیامد، رؤیا کتاب را بهم آورد و به سمت پنجره کلاس رفت و‌همانطور که به آسمان نیمه ابری خیره شده بود یاد سفارش صادق افتاد که می گفت: ببین خانم جان، فردا مثل یه کارگاه کارکشته میری سمت اون گروه جهادی و به هر طریق ممکن آمار دکتره را درمیاری، اسم رسم و حتی اینکه دانشجوی پزشکی هست یا پزشکه و.. هر چیزی را که از نظر با اهمیت یا بی اهمیت هست دربیار... رؤیا متعجب از اینهمه کنجکاوی صادق بود، درسته که کار صادق طوری بود که می بایست تیز بین و جزئی نگر باشه اما رؤیا فکر می کرد صادق به همه چیز مشکوکه و این دکتره بیچاره را تا درست حسابی آنالیز نکنه دست بردار نیست. رؤیا به سمت بچه ها برگشت که یکی از بچه ها دستش را بالا برد و گفت: خانم اجازه! رویا لبخندی زد و گفت: جانم گلناز؟! جایی سؤالی داری؟! گلناز سرش را پایین انداخت و گفت: نه...سؤالی ندارم اما ..اما چند روزه یه ذره دل درد میشم، مامانم گفته زودتر برم خونه تا منو ببره پیش این دکتر که اومده... رؤیا با قدم های شمرده به گلناز نزدیک شد و گفت: عه! چرا دیروز نگفتی؟! اصلا مگه دکتر تورو ندید؟! در این هنگام صدای خنده ریز بچه ها بلند شد و گفتن: خانم گلناز تا چشمش به آمپول افتاد فرار کرد.. گلناز آب دهنش را قورت داد و گفت: خوب از آمپول میترسم، الانم مامانم قول داده که نزاره دکتر آمپولم بزنه وگرنه نمیرم.. رویا بغل میز گلناز ایستاد و‌گفت: وسایلت را جمع و‌جور کن، هر دومون با هم میریم منم یه کار کوچولو با آقای دکتر دارم و البته به آقای دکتر می گم که به شما آمپول نزنه... گلنار خنده نمکینی کرد و گفت: چشم خانم معلم! و خیلی فرز مانند فرفره وسایلش را جمع کرد و آماده رفتن شد. رویا رو به مبصر کلاس کرد و گفت: نازنین حمیدی! بیا کنار تخته و تا من برمی گردم حواست به بچه ها باشه و یکی یکی بچه ها را بیار پای تخته و به هر کدوم پنج کلمه از درس قبلی دیکته بگو تا زنگ تفریح می خوره از بچه ها املاء پا تخته ای بگیر. مبصر کلاس گردنش را کج کرد و چشمی گفت و رؤیا چادرش را سر کرد و دست گلناز را گرفت و از کلاس بیرون رفت. گلناز یک دقیقه جلوی دفتر ایستاد تا خانم معلم به مدیر بگه که کجا میرن و بعد دو تایی حرکت کردند، چون گروه جهادی، زمین خالی پشت مدرسه را برای استقرارشان در نظر گرفته بودند پس خیلی زود به محل آنها رسیدند. خانم معلم به سمت چادری که مثلا مطب دکتر بود حرکت کرد، به نظرش از هر روز خلوت تر بود، همونطور که جلو‌می رفتند، آقای جوانی جلو آمد و‌گفت: ببخشید میتونم بپرسم کجا میرین؟ چون جهاد گرها رفتن برای ارائه خدمات... رؤیا با انگشت جلوتر را نشان داد و‌گفت: نه من با آقای دکتر کار دارم این بچه را... حرف در دهان رؤیا بود که مرد جوان گفت: ببخشید خانم! آقای دکتر دیشب رفتند، البته گروه جهادی یک هفته دیگه هست منتها پزشک نداره.. رؤیا که انگار بادکنکی بود به یکباره تمام بادش خوابید، گفت: عه! چه بد، آخه چرا دکتر زودتر از بقیه رفتن؟! مرد جوان شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم والا... رؤیا با حالتی دستپاچه گفت: میشه...میشه اسم و شماره تلفنش را به من بدین؟! آخه یه مورد خصوصی درباره یکی از دانش آموزام بود که ایشون در جریانن و باید میپرسیدم مرد جوان که تازه متوجه شده بود طرفش معلم مدرسه هست، نفسش را آهسته بیرون داد و‌گفت: من نمی شناختمش، یعنی بین بچه های جهادی، چهره ای ناآشنا بود اما دکتر محرابی صداش میزدن اگر شماره ای چیزی ازش می خواین به مسؤل گروه مراجعه کنید که متاسفانه الان نیستن و فردا صبح زود بیاین هستن.. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼