eitaa logo
شهید کمالی
945 دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
5.5هزار ویدیو
603 فایل
ارتباط با ادمین: @ENGHLABI60 🔹 امام علی علیه‌السلام: «انسان بصیر، کسی است که به‌درستی شنید و اندیشه کرد؛ پس به‌درستی نگریست و آگاه شد و از عبرت‌ها پند گرفت.» نهج‌البلاغه، خطبه ۱۵۳
مشاهده در ایتا
دانلود
♨️نکته قابل تامل مردم ما به شایعه جنگ می خندند واز شایعه گرانی می هراسند! این است فرق عملکرد گردانندگان اقتصاد وحافظان امنیت 🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
🔹صفحه: 79 💠سوره نساء: آیات 12 الی 14 @ahlolbait_story
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز(42)(1).mp3
4.4M
🔊 ختم گویای نهج‌البلاغه 🍃🌸 در 👈 ۲۷۰ روز 🍃🌸 روز شصت وهفتم 🍃🌸 نامه۵۳ بخش سوم 🍃🌸 بند۱۲ تا آخر نامه۵۳ https://eitaa.com/kamalibasirat
بسم رب المهدی به نیت سلامتی وفرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه ایه امن یجیب را قرائت میکنیم دست_تقدیر۲ قسمت_سی_دوم نهار سریع تر از همیشه صرف شد، محمد هادی در خانه ماند و صادق و رؤیا و هدی روانهٔ مشهد شدند‌. نیمه های راه بودند، رؤیا که تازه یاد کیسان افتاده بود می خواست موضوع را بگوید اما حسش می گفت باید طوری از موضوع پرده برداری کند که این جمع ماتم زده با خبری شاد، دگرگون شوند، داشت پیش خودش نقشه می کشید که چه راهی بهتر است که گوشی صادق زنگ خورد. صادق گوشی را از روی داشبرد برداشت و به طرف رؤیا داد و‌گفت: باباست، شما جواب بده و بگو صادق پشت فرمون هست و ما حرکت کردیم و منتظر خودمون باشه، اول میریم خونه بابا و از اونجا با هم میریم خونه مامان رقیه... رؤیا سری تکان داد و گوشی را وصل کرد، صدای ناراحت مهدی در گوشی پیچید و گفت: الو‌ بابا.. رؤیا نفس کوتاهی کشید و گفت: سلام بابا، صادق پشت فرمون هست ما تا نیم ساعت دیگه میرسیم، صادق میگه اول میایم پیش شما و با هم میریم خونه عباس آقا... مهدی آه کوتاهی کشید و‌گفت: سلام دخترم، باشه منتظر می مونم، نمی دونم الان تو خونه عباس آقا چه خبره، غم محیا و کیسان کم بود اینم اومد روش، حالا درسته طبق شناختی که از داعش وحشی داشتیم ما حدس میزدیم که نفسیه و‌کمیل را کشته باشن، اما رضا و رقیه همیشه به زنده بودن اونا، امیدوار بودن... رؤیا سری تکان داد و گفت: حالا خوش به حالشون که شهید شدن، مرگ چیزی هست که دیر یا زود سراغ ما میاد اما مرگی که شهادت باشه عین زندگی ست و تو زنده تر از همیشه در این دنیا حضور داری، کاش نصیب ما هم بشه... مهدی که بغض گلوش را گرفته بود گفت: اینجور نگو، به خدا من دیگه طاقت یه داغ دیگه را ندارم، ان شاالله عاقبتت با شهادت گره بخوره اما حالا حالاها زنده باشی دخترم... رؤیا که پدر شوهرش را خیلی دوست داشت و نمی توانست ناراحتیش را ببینه گفت: خدا رحمت کنه نفسیه و کمیل را اما بابا خودت را آماده کن یه خبر خوب براتون دارم... صادق با تعجب به رؤیا نگاه کرد و زیر لب گفت: توی این موقعیت شوخیت گرفته؟! رؤیا چشمکی زد و به مهدی گفت: حالا ان شاالله خونه رسیدیم میگم و بعد خدا حافظی کرد... صادق که دم به دم کنجکاوتر میشد یک چشمش به جاده بود و یک چشمش به رؤیا گفت: بگو ببینم خبر خوشت چیه؟! اصلا خبری هست یا می خوای... هدی از پشت صندلی صدا زد: مامان آبو می خام... رؤیا قمقمه آب را از سبد جلوش برداشت و همانطور که سرش را باز می کرد رو به صادق گفت: تو فکر کن سرکاری هست آقا...کنجکاوی و تجسس هم نکن که نم پس نمی دم، صبر کن باید جلوی بابا مهدی بگم... صادق که خوب می دانست رؤیا تا مشهد چیزی نمیگه ابروهایش را بالا داد و گفت: که اینطور! باشه ما صبرمون زیاده اما وای به حالت سرکاری باشه، منم همچی سرکارت بزارم که داااغ کنی هااا رؤیا خنده ریزی کرد و گفت: حالاااا صادق پایش را روی گاز فشار میداد و به پیش می رفتند. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼