eitaa logo
شهید کمالی
914 دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
593 فایل
ارتباط با ادمین: @ENGHLABI60 🔹 امام علی علیه‌السلام: «انسان بصیر، کسی است که به‌درستی شنید و اندیشه کرد؛ پس به‌درستی نگریست و آگاه شد و از عبرت‌ها پند گرفت.» نهج‌البلاغه، خطبه ۱۵۳
مشاهده در ایتا
دانلود
𝓐.𝓜: دختر_شینا فردا صبح یڪ نفر از همان مهمان های پدرم ڪاغذ را به خانه پدر صمد برد. همان وقت بود ڪه فهمیدم پدرم مهریه ام را پنج هزار تومان تعیین ڪرده. پدر و مادر صمد با هزینه هایی ڪه پدرم مشخص ڪرده بود، موافق نبودند؛ اما صمد همین ڪه رقم مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود: «چرا این قدر ڪم؟! مهریه را بیشتر ڪنید.» اطرافیان مخالفت ڪرده بودند. صمد پایش را توی یڪ ڪفش ڪرده و به مهریه پنج هزار تومان دیگر اضافه ڪرده و زیر ڪاغذ را خودش امضا ڪرده بود. عصر آن روز، یڪ نفر ڪاغذ امضاشده را به همراه یڪ قواره پارچه پیراهنی زنانه برای ما فرستاد. دیگر امیدم ناامید شد. به همین سادگی پدرم به اولین خواستگارم جواب مثبت داد و ته تغاری اش را به خانه بخت فرستاد. چند روز بعد، مراسم شیرینی خوران و نامزدی در خانه ما برگزار شد. مردها توی یڪ اتاق نشسته بودند و زن ها توی اتاقی دیگر. من توی انباری گوشه حیاط قایم شده بودم و زارزار گریه می ڪردم. خدیجه، همه جا را دنبالم گشته بود تا عاقبت پیدایم ڪرد. وقتی مرا با آن حال زار دید، شروع ڪرد به نصیحت ڪردن و گفت: «دختر! این ڪارها چه معنی دارد؟! مگر بچه شده ای؟! تو دیگر چهارده سالت است. همه دخترهای هم سن و سال تو آرزو دارند پسری مثل صمد به خواستگاری شان بیاید و ازدواج ڪنند. مگر صمد چه عیبی دارد؟ ادامه دارد...✒️ دختر_شینا خانواده خوب ندارد ڪه دارد. پدر و مادر خوب ندارد ڪه دارد. امسال ازدواج نڪنی، سال دیگر باید شوهر ڪنی. هر دختری دیر یا زود باید برود خانه بخت. چه ڪسی بهتر از صمد. تو فڪر می ڪنی توی این روستای به این ڪوچڪی شوهری بهتر از صمد گیرت میآید؟! نڪند منتظری شاهزاده ای از آن طرف دنیا بیاید و دستت را بگیرد و ببردت توی قصر رویاها. دختر دیوانه نشو. لگد به بختت نزن. صمد پسر خوبی است تو را هم دیده و خواسته. از خر شیطان بیا پایین. ڪاری نڪن پشیمان بشوند، بلند شوند و بروند. آن وقت می گویند حتماً دختره عیبی داشته و تا عمر داری باید بمانی ڪنج خانه.» با حرف های زن برادرم ڪمی آرام شدم. خدیجه دستم را گرفت و با هم رفتیم توی حیاط. از چاه برایم آب ڪشید. آب را توی تشتی ریخت و انگار ڪه من بچه ای باشم، دست و صورتم را شست و مرا با خودش به اتاق برد. از خجالت داشتم می مردم. دست و پایم یخ ڪرده بود و قلبم به تاپ تاپ افتاده بود. خواهرم تا مرا دید، بلند شد و شال قرمزی روی سرم انداخت. همه دست زدند و به ترڪی برایم شعر و ترانه خواندند. اما من هیچ احساسی نداشتم. انگار نه انگار ڪه داشتم عروس می شدم. توی دلم خداخدا می ڪردم، هر چه زودتر مهمان ها بروند و پدرم را ببینم. مطمئن بودم همین ڪه پدرم دستی روی سرم بڪشد، غصه ها و دلواپسی هایم تمام می شود. ادامه دارد...✒️