دختر_شینا
#قسمت_66
تابستان گرمی بود. اتفاقاً ماه رمضان هم بود. با این حال، هم در ساختن خانه به صمد ڪمڪ می ڪردم و هم روزه می گرفتم.
یڪ روز با خدیجه رفتیم حمام. از حمام ڪه برگشتیم، حالم بد شد. گرمازده شده بودم و از تشنگی داشتم هلاڪ می شدم. هر چقدر خدیجه آب خنڪ روی سر و صورتم ریخت، فایده ای نداشت. بی حال گوشه ای افتاده بودم. خدیجه افتاد به جانم ڪه باید روزه ات را بخوری. حالم بد بود؛ اما زیر بار نمی رفتم.
گفت: «الان می روم به آقا صمد می گویم بیاید ببردت بیمارستان.»
صمد داشت روی ساختمان ڪار می ڪرد. گفتم: «نه.. او هم طفلڪ روزه است. ولش ڪن. الان حالم خوب می شود.»
ڪمی گذشت، اما حالم خوب ڪه نشد هیچ، بدتر هم شد. خدیجه اصرار ڪرد: «بیا روزه ات را بخور تا بلایی سر خودت و بچه نیاوردی.»
قبول نڪردم. گفتم: «می خوابم، حالم خوب می شود.» خدیجه ڪه نگرانم شده بود گفت: «میل خودت است، اصلاً به من چه! فردا ڪه یڪ بچه عقب مانده به دنیا آوردی، می گویی ڪاش به حرف خدیجه گوش داده بودم.»
این را ڪه گفت، توی دلم خالی شد؛ اما باز قبول نڪردم.
ادامه دارد...✒️
دختر_شینا
#قسمت_67
ته دلم می گفتم اگر روزه ام را بخورم، بچه ام بی دین و ایمان می شود.
وقتی حالم خیلی بد شد و دست و پایم به لرزه افتاد، خدیجه چادر سر ڪرد تا برود صمد را خبر ڪند. گفتم: «به صمد نگو. هول می ڪند. باشد می خورم؛ اما به یڪ شرط.»
خدیجه ڪه ڪمی خیالش راحت شده بود، گفت: «چه شرطی؟!»
گفتم: «تو هم باید روزه ات را بخوری.»
خدیجه با دهان باز نگاهم می ڪرد. چشم هایش از تعجب گرد شده بود. گفت: «تو حالت خراب است، من چرا باید روزه ام را بخورم؟!»
گفتم: «من ڪاری ندارم، یا با هم روزه مان را می شڪنیم، یا من هم چیزی نمی خورم.»
خدیجه اول این پا و آن پا ڪرد. داشتم بی هوش می شدم. خانه دور سرم می چرخید. تمام بدنم یخ ڪرده و به لرزه افتاده بود. خدیجه دوید. دو تا تخم مرغ شڪست و با روغن حیوانی نیمرو درست ڪرد. نان و سبزی هم آورد. بوی نیمرو ڪه به دماغم خورد، دست و پایم بی حس شد و دلم ضعف رفت. لقمه ای جلوی دهانم گرفت.
سرم را ڪشیدم عقب و گفتم: «نه... اول تو بخور.»
خدیجه ڪفری شده بود. جیغ زد سرم. گفت: «این چه بساطی است بابا. تو حامله ای، داری می میری، من روزه ام را بشڪنم؟!»
ادامه دارد...✒️