دختر_شینا
#قسمت_87
ڪسی در زد. می دانستم صمد است. خدیجه، زن داداشم، توی حیاط بود. در را برایش باز ڪرد. صمد تا خدیجه را دید. شستش خبردار شده بود، پرسیده بود: «چه خبر! قدم راحت شد؟»
خدیجه گفته بود بچه به دنیا آمده، اما از دختر یا پسر بودنش چیزی نگفته بود. حوری توی اتاق بود. از پشت پنجره صمد را دید. رو ڪرد به من و با خنده گفت: «قدم! چشمت روشن، شوهرت آمد.» و قبل از اینڪه صمد به اتاق بیاید، رفت بیرون.
بالای ڪرسی خوابیده بودم. صمد تا وارد شد، خندید و گفت: «به به، سلام قدم خانم. قدم نو رسیده مبارڪ. ڪو این دختر قشنگ من!»
از دستش ناراحت بودم. خودش هم می دانست. با این حال پرسیدم: «ڪی به تو گفت؟! خدیجه؟!»
نشست ڪنارم. بچه را خوابانده بودم پیش خودم. خم شد و پیشانی بچه را بوسید و گفت: «خودم فهمیدم! چه دختر نازی. قدم به جان خودم از خوشگلی به تو برده. ببین چه چشم و ابروی مشڪی ای دارد. نڪند به خاطر اینڪه توی ماه محرم به دنیا آمده این طور چشم و ابرو مشڪی شده.»
بعد برگشت و به من نگاه ڪرد و گفت: «می خواستم به زن داداشت مژدگانی خوبی بدهم.
ادامه دارد...✒️
دختر_شینا
#قسمت88
حیف ڪه نگفت بچه دختر است. فڪر ڪرد من ناراحت می شوم.»
بلند شد و رفت بالای سر خدیجه ڪه پایین ڪرسی خوابیده بود. گفت: «خدیجه من حالش چطور است؟!»
گفتم: «ڪمی سرما خورده. دارویش را دادم. تازه خوابیده.»
صمد نشست بالای سر خدیجه و یڪ ربعِ تمام، موهای خدیجه را نوازش ڪرد و آرام آرام برایش لالایی خواند.
فردا صبح زود صمد از خواب بیدار شد و گفت: «می خواهم امروز برای دخترم مهمانی بگیرم.»
خودش رفت و پدر و مادر، خواهرها و برادرها، و چند تا از فامیل های نزدیڪ را دعوت ڪرد. بعد آمد و آستین ها را بالا زد. وسط حیاط اجاقی به پا ڪرد. مادر و خواهرها و زن برادرهایم به ڪمڪش رفتند.
هر چند، یڪ وقت می آمد توی اتاق تا سری به من بزند می گفت: «قدم! ڪاش حالت خوب بود و می آمدی ڪنار دستم می ایستادی. بدون تو آشپزی صفایی ندارد.» هوا سرد بود. دورتادور حیاط ڪوچڪمان پر از برف شده بود. پارو را برداشت و برف ها را پارو ڪرد یڪ گوشه. برف ها ڪومه شد ڪنار دستشویی، گوشه حیاط.
ادامه دارد...✒️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
دختر_شینا
#قسمت_86
به حساب خودم دو هفته دیگر وقت زایمانم بود. گفتم: «نه. برو به سلامت. حالا زود است.»
اما صبح ڪه برای نماز بیدار شدم، دیدم بدجوری ڪمرم درد می ڪند. ڪمی بعد شڪم درد هم سراغم آمد. به روی خودم نیاوردم. مشغول انجام دادن ڪارهای روزانه ام شدم؛ اما خوب ڪه نشدم هیچ، دردم بیشتر شد. خدیجه هنوز خواب بود. با همان درد و توی همان برف و سرما رفتم سراغ خواهرم. از سرما می لرزیدم. حوری یڪی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و آن یڪی را فرستاد دنبال زن برادرم، خدیجه. بعد زیر بغلم را گرفت و با هم برگشتیم خانه خودمان. آن سال از بس هوا سرد بود، ڪرسی گذاشته بودیم. حوری مرا خواباند زیر ڪرسی و خودش مشغول آماده ڪردن تشت و آب گرم شد. دلم می خواست ڪسی صمد را خبر ڪند. به همین زودی دلم برایش تنگ شده بود. دوست داشتم در آن لحظات پیشم بود و به دادم می رسید. تا صدای در می آمد، می گفتم: «حتماً صمد است. صمد آمده.»
درد به سراغم آمده بود. چقدر دلم می خواست صمد را صدا بزنم، اما خجالت می ڪشیدم. تا وقتی ڪه بچه به دنیا آمد، یڪ لحظه قیافه صمد از جلوی چشم هایم محو نشد. صدای گریه بچه را ڪه شنیدم، گریه ام گرفت. صمد! چی می شد ڪمی دیرتر می رفتی؟ چی می شد ڪنارم باشی؟!
پنج شنبه بود و دل توی دلم نبود. طبق عادت همیشگی منتظرش بودم. عصر بود.
ادامه دارد...✒️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸